گل سر سبد انبیاء

گل سر سبد انبیاء

بسم الله الرحمن الرحیم

 

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

 

هر گلستانی، چه مادی و چه معنوی گلی دارد که از قدیم از آن گل به گل سرسبد تعبیر می کردند؛ کنایه از اینکه این گل ویژه است، قیمت بالاتر و زیبایی بیشتری و بوی خوش خاصی دارد، در گلستان معنوی هم همینطور است، یک گل هایی هست که بین همه گل ها، گل های سرسبد هستند، اتفاقا قرآن مجید هم این مطلب را دارد مثلا وقتی همه انبیا را در یک آیه با یک لغت جامعی اسم می برد "رسل"، یعنی از آدم تا خاتم، این یک گلستان معنوی است. خداوند می فرماید: "تِلْكَ الرُّسُلُ انبیائی" که می بینید، می شناسید، رسولان او بودند. "تِلْكَ اَلرُّسُلُ "همه این رسولان که عددش را امام صادق(ع) بیان فرموده 124 هزار، "فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ"؛ روی مصلحت و ظرفیت رسولان، می فرماید: عده ای از آنها بر دیگران که سایر انبیاء هستند، برتری دارند، یعنی در این گلستان نبوت پنج تا گل سرسبد دارد، که در یک آیه هر پنج تا را ذکر می کند. "شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ ما وَصّى بِهِ نُوحاً"؛ یک، "وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ" تو ای پیغمبرم دو، "وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى" اینها در گلستان نبوت سرسبد هستند.

 

در سوره احزاب می گوید: در این پنج نفر، یک گل، سرسبد این پنج تاست، "خاتم النبیین"، آنی است که مقام نبوت را به او ختم کردم و دیگر بعد از او تا روز قیامت کسی به این مقام برگزیده نمی شود.

 

به سراغ جهان مادی برویم، در منظومه شمسی یک گل سرسبد با نام خورشید است که همه سیارات منظومه دارند از آن نور و انرژی می گیرند، در گلستان های معنوی پروردگار عالم در سوره یونس از یک گروهی نام می برد تحت عنوان اولیاء، به شما هشدار می دهم، بیدار باشید، دقت بیشتری کنید یعنی با عقل قویتری برخورد کنید، "أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اَللّهِ لاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاهُمْ يَحْزَنُونَ"  

 

ما حس می کنیم که آنها از ما بالاتر هستند یعنی در این گلستان، یک جمعیت سرسبد هستند. "لاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ" تا در دنیا زندگی می کنند، از کسی ترسی ندارند یعنی دلهره ای از حکومت، قدرت و ثروت پیدا نمی کنند. چرا دلهره ندارند؟ خیلی روشن است چون باطنشان از خدا پر است، حس هم نمی کنند که چیزی دارند که دشمن می تواند از دستشان بگیرد، می گوید: من مالک هیچ چیز نیستم، حال بر فرض یک گوشه مال من را ببرند یا یک قطعه زمینم را ببرند و من هم نتوانم پس بگیرم، اما من که مالک ذاتی آنها نیستم که از آینده ام و وضع زندگیم بترسم، من مملوک پروردگار هستم. هیچ قدرتی را در کنار قدرت مولایم نمی بینم، همه پوچ است، همه هیچ و پوشالی هستند. "و لاهُمْ يَحْزَنُونَ"  غصه ای به این افراد راه پیدا نمی کند و به فکرشان می آید که امروز، فردا یا ده سال دیگر بسیار خوب می میرم، اصلا یک کاروانی در این دنیا راه افتاده به نام کاروان انسان، شروع حرکت این کاروان از لحظه به دنیا آمدن است و پایان سفر آن هم مرگ است و من هم در این کاروان میلیاردی هستم.

 

با آنکه وابسته ام، چرا برای مرگم غصه بخورم؟ خانه ، پول و مغازه ای هم که دارم، بر طبق دستور قرآن باید برای همسر و فرزندم وصیت کنم، پس من چرا غصه بخورم؟ منی که ده بار در قرآن اعلام کرده، مالک نیستی.

 

سه نفر در خیابان جلوی ما را می گیرند، قمه می کشند، ما را هم نزنند، اما در ما ایجاد ترس می شود، یک جوان سی و سه ساله به نام قمر بنی هاشم، وقتی وارد میدان می شود که در لحظه ورود شهید می شود و برنمی گردد، چشم مبارکش که به سی هزار گرگ می افتد که همه تصمیم بر کشتنش دارند، خیلی راحت در نگاهی که به این سی هزار گرگ می کند، می گوید: "یا نفس لا تَخشی مِن الکفار"، یعنی اصلا واهمه از اینها نکن، اکنون وسط این میدان تو هستی و این حقیقت مژده باد به تو که ده دقیقه دیگر پیش خدا در بهشت هستی» لذا دلیل ندارید که بترسند، اگر اینها را انسان از طریق آیات قرآن و روایات اهل بیت، باور کند و باور کند که مالک نیست و اگر دم رفتن، همسر و مال و... از دستش رفت، غصه ندارد.

 

قرآن هم می گوید: هر چه از تو می ماند، برای زن و بچه ات وصیت کن، شصت سال جان کَندم، حالا باید همه را همسر و فرزند ببرند؟ این فرمان مولای من است، می گوید مالی که در اختیارت است وصیت شرعی کن "يُوصِيكُمُ اَللّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ اَلْأُنْثَيَيْنِ". حال اندوه اینجاست که تمام مال که برای آن زحمت کشیدی را برای اطرافیان می گذاری، بعد همین اطرافیان وقتی می خواهند برای تو کفن بخرند، می گویند اگر از این مال برای کفن پولی بردارید، راضی نیستیم و کفن حرام است باید به شهرداری بگویند این مرده بی کفن است، پنج متر پارچه تنش کنید.

 

حال که مالک نیستم، حال که بی وصیت بمیرم، ممکن است یک کفن به من ندهند پس چرا برای به دست آوردن این پول، ربا و رشوه می گیرم، جنس داخلی و خارجی را قاطی می کنم، جنس از مردم می آورم، پولش را نمی دهم.

 

برادرانم و خواهرانم، خدا نکند پروردگار به مغز آدم مُهر توقف بزند، یک عمری انسان نفهم، بی درک، بی محبت و بی  عاطفه زندگی کند، آن وقت بعد از مُردن، چه کسی می خواهد به داد من برسد؟ کدام زن، کدام بچه، کدام داماد، کدام عروس، چه کسی می خواهد من را از غل و زنجیر برزخ نجات دهد؟ من زمانی از یکی از علمای قابل قبول استان اصفهان شنیدم که گفت ارتباط اموات با زنده ها یقینا امکان پذیر است، این ارتباط اموات با احیا دلیل بر این است که مرگ عدم نیست، مرگ یک نوع دیگری از وجود است، وجود برزخی؛ می شود ارتباط گرفت یعنی مردگان می توانند ارتباط بگیرند، اگر به آنها اجازه داده شود.

 

چند وقتی از مرگ یک آدم مومن و درستکار، گذشته بود، رفیق او که هم مسجدی، هم نماز جماعت، همسفر و هم زیارتی بودند، یک شب دوست داشت خوابش را ببیند، اجازه دادند و در خواب دید، گفت چه خبر برزخ؟ گفت عالی، اما تو باید یک محبتی به من کنی؛ من در مجموع عمرم یک دانه گیر دارم، اینجا این گیر جلوی من را گرفته وگرنه من بغل باغ بهشت برزخی هستم و می گویند برای توست، ملک توست؛ ولی یک پلکان است نمی توانم بروم رویش و رد بشوم، مانع است، گفت: چه مانعی است که نمی توانی رد بشوی؟ گفت: در شهرمان فلان بقال را می شناسی؟ گفت: آره، گفت: چطور آدمی است؟ گفت: خوب، سالم، گفت: من یک بار رفته بودم در مغازه او نشسته بودم، با یکدیگر حرف می زدیم، بغل دست من یک گونی گندم بود، من به این گونی تکیه داده بودم، دستم هم لمس به گندم ها شده بود، همینجوری که داشتم با او حرف می زدم یک  دانه از این گندم ها را برداشتم در دستم نگاه داشتم ئ حس می کردم وسط گندم شیار دارد این را گذاشتم لای ناخنم فشار دادم گندم نصف شد، حرف هایمان هم تمام شد و ما رفتیم حالا که آمدیم اینجا می گویند بدون اجازه مالک گندم چرا تصرف در ملک مردم کردی، دلیلش را بگو، چرا؟ ما که در دنیا گفته بودیم مال مردم، عرض مردم ناموس مردم، آبروی مردم، محترم است. نگفته بودیم؟ چرا عمل نکردی؟ دوستش به آن مغازه رفت و گفت: یک دانه گندم چقدر مبلغش می شود، گفت: هیچ، خلاصه حلالیت طلبید چون یک دانه گندم که در مقابلش پول وجود ندارد؛ برای یک دانه گندم پولی نیست، اما مانع هست.

 

پدرم کت شلوارش را می داد به یک خیاطی می دوخت من پنج یا شش سالم بود آن وقت می خواست برود کت شلوارش را بگیرد می گفت بیا دنبال من، لباس نو دوختم، خیاط خرده پارچه ها را که بسته بود، به پدرم می داد، پدرم می گفت اینها که به درد من نمی خورد، گفت: به دردت که نمی خورد، اما از مغازه من ببر بیرون اینجا نگذار و بعد به پدرم می گفت قیچی هایی که فاستونی را  می برد، بزرگ است، من فاستونی ات را می برّیدم برای کت شلوار کردن، از لابلای قیچی گَرد پارچه می ریخت، راضی باش، قیامت یک دفعه علم نشوی مقابل من! کاش ایران به آن زمان برمی گشت، چه امنیتی پیدا می شد، چه حالی برای مردم پیدا می شد، مردم چقدر خوش می شدند، چه زندگی با لذتی می شد، همه با هم یکی، همه از هم راضی، همه محب همدیگر، همه رفیق همدیگر، همه یار همدیگر.

 

در محل ما اوایل نماز صبح، دوستان ما می رفتند نان بگیرند، به نانوا می گفتند دیر می شود ما می خواهیم برویم بازار، چرا نان را نمی بندی، می گفت من که صاحب مغازه هستم آن شاطری که می خواهد نان را ببندد رفته وضو بگیرد، به او گفتم این نان ها را می خواهم بدهم مردم نماز بخوانند و افطار کنند، یک دانه نان بی وضو نزن به تنور، نمی توانی هم برو، من یکی دیگر را بیاورم.

 

در گذشته، کیسه های پلاستیکی خیلی نازک نبود، مردم با پاکت کاغذ کاهی جنس می خریدند، مشتری نیم کیلو چایی می خواست، اول یک پاکت می گذاشت، کنار سنگ کیلو بعد یک پاکت چایی می ریخت و در کفه می گذاشت، می گفت مردم چایی می خرند کیلویی مثلا سه تومان، کاغذ کاهی که نمی خرند.

 

 

 

یک میدانی بود به نام آقا شیخ اسماعیل که پیاز و سیب زمینی می فروخت، وقتی نماز جماعت می خواند پشت سرش راه نبود، من گاهی از میدان رد می شدم و او را می دیدم، چهره اش نور بود، وقتی مثلا پنج تن پیاز و سیب زمینی که از آذربایجان و مناطق دیگر می آمد، به شاگردانش می گفت، کل گونی ها را پایین بگذارید و هر چه گِل و خاک به سیب زمینی و پیازها هست، پا کنید، سیب زمینی را آب نمی زد که 10 کیلو، 11 کیلو شود، با دستمال این سیب زمینی ها را تمیز می کردند و روی گونی ها علامت می زدند که سیب زمینی این گونی صددرصد پاک است و گونی آن هم دویست گرم است.

 

خوشا آنان که در این صحنه خاک، چو خورشیدی درخشیدند و رفتند/ خوشا آنان که در میزان وجدان، حساب خویش سنجیدند و رفتند/ خوشا آنان که پا در وادی حق، نهادند و نلغزیدند و رفتند/ خوشا آنان که بار دوستی را، کشیدند و نرنجیدند و رفتند.

 

کجا هستند آنها؟

 

آنها زمانی که در ایران بودند، گرفتاری ایران صفر بود، قرآن می گوید: وقتی آنها را از زمین کم می کنم، از اطراف زمین می کاهند، نه اینکه حجم زمین را خدا کم کند، امام صادق می فرماید: اینکه می گوید: "نَنْقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا" از جوانب زمین کم می کنم، وزن را نمی گوید، آدم های درجه یک را می گوید که می میرند و کسی به جایشان نمی آید، آنها که میروند، ترازوی امنیت، اعتماد و محبت لنگ می زند، ترازوی ازدواج، ترازوی طلاق و ترازوی رفاقت، ترازوی خیانت می شود.

 

اینها بودند که اهل این مملکت، بدون اینکه آنها را بشناسند کمال بهره را از وجودشان در زندگی می بردند، "أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اَللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاهُمْ يَحْزَنُونَ" می پرسند، چرا اینطور هستند؟ توضیح می دهد: "الَّذِینَ آمَنُوا" اینها مومنین واقعی هستند، "آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ" ، و تا آخر عمر پاک دامن، اهل تقوا و گل سرسبد گلستان انسانیت هستند؛ و چه بهائی قرآن و روایات به آنها می دهد، من یکی دو تا روایت برایتان در ارزش خودتان که مومن هستید، بخوانم، "إنّ المؤمنَ يُعرَفُ في السَّماءِ كما يَعرِفُ الرّجُلُ أهلَهُ و ولدَهُ"، مومن در آسمان ها کاملا شناخته شده است، همه فرشتگان و سماواتیان او را می شناسند، "وإنَّهُ لَأَكرَمُ عَلَى اللّهِ مِن مَلَكٍ مُقَرَّبٍ"، مومن پیش خدا از جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل که چهار ملک مقرب خدا هستند، گرامی تر و با ارزش تر هستند لذا در روایاتمان است که به ملک الموت خطاب می رسد، لحظه مرگ بنده ام رسیده برو، اما از او اجازه بگیر، بی اجازه جان او را نگیری، مومن وقتی ملک الموت را می بیند، بسیار شاد می شود، ملک الموت می گوید: من مامور هستم، جانت را بگیرم، اما به من گفتند از خودت اجازه بگیرم، می گوید: نه! من اجازه نمی دهم، چون دوست دارم بیشتر بمانم و  صورت روی خاک در خانه خدا بگذارم، ملک الموت به پروردگار عرض می کند که نمی آید، خطاب می رسد گوشه پرده را بزن کنار جایش را ببیند، پرده می رود کنار "وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا" این بهشت ها را که می بیند، یک درختش را در دنیا ندیده، یک گل را ندیده، ملک الموت می گوید: برویم؟ می گوید: نه! ملک الموت می گوید: پروردگارا این چقدر طبعش بلند است، بهشت به این با عظمتی را نشان دادم، اما نمی آید؛ خطاب می رسد، رفقایش را نشانش بدهید، پرده کنار می رود، پیغمبر تا امام عصر و چهارده خورشید را می بیند، به ملک الموت می گوید: چرا معطل هستی، يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. امام صادق می فرماید: خداوند در سوره فجر آیه یا ایتها النفس المطمئنه را فقط برای حسین ما گذاشته، اینکه متن قرآن است، آن هم که متن روایت است.

 

منبع : پایگاه عرفان

Powered by TayaCMS