کلید واژه : حضرت یوسف ، حضرت یعقوب ، حمد خدا، اطاعت، خودبزرگ بینی ، صبروسکوت ، معرفت
سخنران استاد میرباقری
برادرها ی یوسف برای تجارت و این که طعامی تهیه کنند، خدمت حضرت یوسف آمدند. حضرت آن ها را شناخت، ولی به روی خود نیاورد. از خودشان اعتراف گرفت که برادری دارند که با خودشان نیاوردند. درخواست کرد برای دفعه دیگر برادرشان را بیاورند تا سهمیه او را هم بدهد. وقتی که همیان های آن ها را بست، سرمایه شان را به آن ها برگرداند. آن ها برگشتند و از حضرت یعقوب اجازه گرفتند و برادر خودشان را آوردند.
حضرت یعقوب از آن ها پیمان گرفت و فرزندش را به خدا سپرد. او پیمان گرفت که باید او را برگردانند. هم چنین توصیه کرد، به نحوه خاصی وارد شهر شوید. آن ها رفتند و وارد شهر شدند و یوسف، برادر خودش را که بنیامین بود، پیش خود جای داد و خود را به او معرفی کرد، سپس دستور داد ظرف های مختلفی در سفره های مختلفی برای غذا تهیه کردند. برادرها دو به دو نشستند. بنیامین تنها مانده بود و دید غذا نمی خورد و ناراحت است. گفت: چرا ناراحتی و غذا نمی خوری؟ او گفت: من برادری داشتم. اگر او بود، ما الان با هم سر سفره می نشستیم. یوسف از او دعوت کرد و گفت: من جای برادر تو. آن ها با هم غذا خوردند.
یوسف سر سفره خودش را به او معرفی کرد. حضرت جوری خود را پوشانده بود که شناخته نشود. وقتی دستش را برای غذا دراز کرد، بنیامین دست حضرت را دید و بسیار متأثر شد. حضرت پرسیدند: چرا متأثر شدی؟ گفت: دست تو شبیه دست برادرم بود. یاد برادرم افتادم. وقتی این علاقه مفرط ابراز شد، حضرت خودش را معرفی کردند و گفتند: من برادرت هستم. نگران نباش. اگر بخواهی بمانی، باید اتهام را بپذیری. از این رو، او اتهام دزدی را پذیرفت و متهم شد.
برادرها برگشتند، جز برادر بزرگ تر. همه خدمت حضرت یعقوب رفتند و مطلب را گفتند. ظاهر مطلب این است که بنیامین دزدی کرده است و او را نگه داشتند. حضرت فرمودند: «وَ جاؤُ عَلى قَميصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ». (یوسف :18) واقعیت برای شما جور دیگری جلوه کرده است. حضرت از کجا فهمید که ماجرا دزدی نیست؟ امیدوارم خدا همه آن ها را پیش به من برگرداند، هم یوسف و هم بنیامین و هم برادر بزرگ را که مانده بود که هم داناست و هم کارهایش سرشار از حکمت و حساب.
حضرت پشت به آن ها کرد و به یاد حضرت یوسف گریه کرد، طوری که چشمانش سفید شد. غمش را آشکار نمی کرد. در حینی که حضرت گریه هایش را مخفی می کرد، فرزندانش متوجه شدند و او را توبیخ کردند که تو این همه از یوسف یاد می کنی و به فکر او هستی، آخرش مریض می شوی یا میمیری. «حَتَّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكينَ». (یوسف :85) حضرت به آن ها گفت که حزن و اندوه ام را به خدا می گویم. من چیزهایی می دانم که شما نمی دانید. من حساب و کتاب عالم را می فهمم و شما نمی فهمید. درباره حساب و کتاب، شما غافل اید. بعد به فرزندانش دستور داد و گفت: مأیوس نشوید. بروید دنبال یوسف.
آن ها به مصر رفتند و دنبال یوسف و بنیامین گشتند. این دفعه بضاعتی هم با خود نبرده بودند. سرمایه ای نداشتند. خدمت حضرت یوسف رسیدند و به حضرت عرض کردند که ما دوباره آمدیم. سرمایه مان بسیار اندک است. تو آقایی کن و سهمیه ما را بده. کم نگذار، اگر چه سرمایه مان کم است. «وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقين ». (یوسف: 88) ما دست هایمان بسته است و نمی توانیم جبران صدقه تو را بکنیم، ولی خدا دستش باز است و جزای صدقه تو را می دهد.
وقتی کارشان به این جا کشید، حضرت یوسف خودش را معرفی کرد، ولی نگفت من یوسف هستم. گفت: یادتان می آید با یوسف چه کار کردید؟ «قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخيهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ». (یوسف: 89) حواستان نبود و غافل بودید و نمی دانستید عاقبت کار به این جا می کشد. یادتان هست چه بلایی سر یوسف آوردید؟ ترجمه آیه این است که می دانید با یوسف چه کردید، آن موقع که نادان بودید؟ حضرت گفت: گرفتاری امروز شما، به خاطر آن حرکت است. اگر آن موقع، درست حرکت می کردید، حالا مجبور نبودید بیایید و گدایی کنید و بگویید سرمایه مان کم است و تو آقایی کن و کم نگذار و هر جور می خواهی حساب کن و صدقه بده. خدا مزد تو را بدهد. شما نباید این کار را می کردید. شما پسر پیغمبر بودید. به راستی چرا کارتان به این جا کشیده شد؟ «قالُوا أَ إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا». (یوسف :90)
یوسف خدا را تمجید کرد و گفت: این ها از خداست و هر کس اهل تقوا باشد، خدا به او اجر می دهد. اختصاص به من ندارد. معنای احسان روشن است. «إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنينَ». (یوسف :90) خدا عهد آدم نیکوکار را ضایع نمی کند. ما اهل تقوا و صبور بودیم. این مزدی بود که خدا به ما داد، سپس برادران اعتراف کردند که ما اشتباه کردیم. ما خیال می کردیم بهتریم. روزی می گفتیم که «وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفي ضَلالٍ مُبينٍ». (یوسف :8) حالا می فهمیم «قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا وَ إِنْ كُنَّا لَخاطِئينَ». (یوسف :91) خدا به هر که بخواهد، می دهد. به این که یکی زور دارد و یکی ندارد، نیست.
انسان باید ببیند خدا به چه کسی، چه چیزی داد. این حقیقتی است که اگر انسان بفهمد، به مقصد می رسد. اگر آدم این نکته را نفهمد، سرنگون می شود. آقا ما با هم، هم کلاسی ای بودیم و با هم پای یک درس نشستیم. چه طور فلانی پیشرفت کرد؟ تو آن امتحانی که این داده، ندادی و خیال می کنی به جایی می رسی. این گونه نیست. این امتحان داده و خدا هم به او چیزی بخشیده است. از این رو، رهبر جامعه ای شده است. تو می گویی ما با هم سر یک درس می رفتیم و من سابقه ام از او هم بیشتر است. اگر این مورد را بفهمی که عالم، حساب و کتاب دارد، چنین حرف هایی نمی زدی. اگر برادران یوسف این نکته را می فهمیدند و کنار حضرت می ماندند و از حضرت استفاده می کردند، کارشان به این جا نمی کشید. سرانجام گفتند که قسم به خدا که مطلب همین است. ما اشتباه می کردیم. خدا تو را انتخاب کرد و ما در اشتباه بودیم.
می گویند: علی بن جعفر (س) فرزند امام صادق (ع) بود. او پیر شده و ریشش سفید بود. تا زمان حضرت جواد هم زنده بود. حضرت جواد به ظاهر کودک بود. در دوران کودکی به امامت رسید. او می آمد زانو می زد و احترام می گذاشت و تمجید می کرد، در حالی که امام، نوه برادرش است، نوه حضرت موسی بن جعفر. این عموی پدرش است. به پیرمرد می گفتند: تو بزرگی. می گفت: خدا او را انتخاب کرده و ما با این ریشمان لایق امامت نبودیم. این اشتباهی بود که اطرافیان انبیا نیز داشتند. آقا این که بازار می رود، این که مثل ما غذا می خورد و زن و بچه دارد، چگونه می تواند پیغمبر باشد؟ «أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنا فَكَفَرُوا وَ تَوَلَّوْا». (تغابن : 6) آدمی مثل خودمان می خواهد دست ما را بگیرد؟ پیغمبر هم جواب می داد و می گفت: آری. «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ». (کهف : 110) من مثل شما هستم، فقط یک فرق هست. خدا به من چراغی داده که به شما نداده است. چراغی به من داده که می توانم شما را راهنمایی کنم. شما نابینایید. شما چراغ ندارید. به جای این که آدمی استفاده کند، حسادت می کند. برای همین زمین می خورد.
زلیخا هم به همین مرحله گام گذاشت. او هم پا پیچ شد تا حضرت آسیب ببیند. سرانجام به گدایی افتاد. پیرزنی شد که گدایی می کرد. آن ها این نکته را دیر فهمیدند. اگر زود می فهمیدند و پا روی نفسشان می گذاشتند و به حسادت و کبر پشت می کردند، کار به این جا کشیده نمی شد.
پدر شما، یوسف را بیشتر دوست داشت، آیا باید او را در چاه می انداختید؟ خدا می فرماید شما که روزی تقسیم نمی کنید. من تقسیم می کنم. من هم می دانم به چه کسی بدهم. «اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ ». (انعام :124) نگو او مثل من، دو پا و دو گوش و دو چشم دارد. دنبال او برو تا به مقصد برسی. بعضی ها بهره شان از انبیا در این حد است که تکذیب کنند.
قرآن می فرماید: «وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ ». (واقعه :82) در جایی دیگر نیز می فرماید: «إِنَّهُ لَقُرْءَانٌ كَرِيمٌ فىِ كِتَابٍ مَّكْنُونٍ لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ تَنزِيلٌ مِّن رَّبّ ِ الْعَالَمِينَ أَ فَبهِاذَا الحْدِيثِ أَنتُم مُّدْهِنُونَ تجَعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ». (واقعه:77 ـ 80) بهره شما از قرآن این بود که تکذیبش کنید. این کتابی است که مطهرون به باطنش می رسند. آیا بهره ای که باید از پیغمبر ببرید، این است؟ متأسفانه کبر و عجب نمی گذارد دیگران را بشناسیم. وقتی نشناختیم، بهره هم نمی بریم. خدا این ها را دوست داشت که آخر کار متوجه شدند. چگونه حضرت یوسف برخورد کرد؟ فرمود اصلاً مسأله ای نیست. خجالت نکشید و شرمنده نباشید. «لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ». (یوسف :92) گفت: من شما را می بخشم. من مطرح نیستم. «يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ».(یوسف :92) شما گناه کردید. اصلاً پای من در میان نیست. خدا ارحم الراحمین است. وقتی برادرها یوسف را شناختند، خجالت کشیدند بیایند و با او سر سفره بنشینند. حضرت یوسف از دری آمد که خجالت این ها بریزد. حضرت گفت: برادرها مهم نیست. آمدن شما برای من لطف بود.
برادرها خیال می کردند من برده ای بودم که عزیز مصر شدم. حالا که شما آمدید، فهمیدند برادر شما هستم. فهمیدند من پیغمبرزاده هستم. آمدن شما برای من افتخار است. در دعای ابوحمزه هست: خدایا جوری با من برخورد کردی که احساس کردم تو از من خجالت می کشی.
گویا حضرت یوسف خجالت می کشد که این ها ناراحت هستند. یک جوری رفتار می کند که خجالت نکشند. فرمود: پیراهن مرا ببرید و بیندازید روی صورت پدرم. او بینا می شود. دست همه را هم بگیرید و پیش من بیایید.
تا کاروان از مصر جدا شد، حضرت یعقوب فرمود: من بوی یوسف را می شنوم. اگر نگویید عقل خود را از دست داده ام، می گویم که بوی یوسف به مشامم می رسد. گفتند: تو اشتباه می کنی. بشیر آمد و بشارت داد و پیراهن را روی صورت حضرت یعقوب انداخت و او بینا شد. گفت: من نگفتم چیزهایی می دانم که شما نمی دانید؟ از پدرشان که پیغمبر خدا بود، خواستند خدا آن ها را ببخشد. حضرت وعده داد که بعدها استغفار می کنم و خدا هم می بخشد.
آن ها نزد حضرت یوسف آمدند. یوسف به همه جا داد و احترام گذاشت. این ها در مقابل حضرت به سجده افتادند. حضرت به پدرش اشاره کرد و از خوابی گفت که دیده بود. در خواب دیده بود یازده ستاره او را سجده می کنند، سپس یوسف از داستان خودش گفت که خدا این کار ها را کرده و او را به این مرحله رسانده است.
سؤالی که طرح شد، این بود که چرا حضرت یوسف همان اول که برادرها آمدند و آن ها را شناخت، نگفت من برادر شما هستم؟ چرا صبر کرد و خودش را معرفی نکرد؟ متهمش کردند و گفتند: «قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ». (یوسف :77) برادری داشتیم که قبلاً دزدی کرده بود. حضرت یوسف به روی خودش نیاورد و در باطنش مطلب را مخفی نگه داشت. شما دزدید، ما دزد نیستیم. نه من دزدی کردم و نه بنیامین، ولی «فَأَسَرَّها يُوسُفُ في نَفْسِهِ». (یوسف :77) چیزهایی هست که باید وقتش برسد و آن گاه بیان شود. گاهی یک درخت میوه در خانه هست. بچه ها نمی گذارند به اول تابستان برسد. یک سری از گل ها را می ریزند یا میوه های کال را دندان می زنند و دور می اندازند، ولی یک باغبان چنین کاری نمی کند و شش ماه صبر می کند و وقتی میوه ها رسیدند، آن هنگام میوه ها را می چیند. اگر بی حساب کاری کنی، بهره نمی بینی. چه بسا مطلبی را که می دانی، باید وانمود کنی که ندیدی.
قرآن تعبیری درباره پیامبر دارد. می فرماید: هر چی به او می گویی، باور می کند. خوش باور است. بعضی ها خیال می کنند واقعاً انبیا این گونه بودند، مثل بعضی از متدین هایی که ساده هستند و هر چی به آن ها می گویی، باور می کنند. یک مجموعه از آدم های زاهد، تسبیح به دست بودند که هر کی درِ گوششان چیزی می گفت، باور می کردند. دنیا را که نمی شود این گونه مدیریت کرد.
منافقی پشت سر پیامبر حرفی زد. به پیغمبر خبر رسید. حضرت او را خواستند. او گفت: من حرفی نزدم. حضرت به روی خودش نیاوردند و قبول کردند. او رفت و پشت سر پیغمبر حرف زد. یکی به پیغمبر گفت: فلانی دارد پشت سرتان حرف می زند و می گوید باز می روم پیش پیامبر، می گویم چنین چیزی نگفتم. پیامبر هم می پذیرد.
برخی وقت ها انسان مجبور است، همه چیز را بفهمد، بعد بگوید نفهمیدم. اگر چیزی بگویی، کار پیش نمی رود، مگر این که آدم هدف و کارش، حساب و کتاب نداشته باشد. باید دندان روی جگر گذاشت. وقتی حضرت یوسف را متهم کردند، چیزی نگفت. وقتی سراغش آمدند که آزادش کنند، گفت: بپرسید چرا دستتان را بریدید؟ حضرت صبر کرد تا آب ها از آسیاب بیفتد. وقتی گفتند برادری داشتیم که دزدی می کرد، حضرت گفت: شما دزدی می کردید یا من؟ اگر می بینی برای طرف مفید است، باید بگویی. اگر مفسده ندارد، نباید بگویی. این که چیزی را که می دانی، به دیگری نگویی، یعنی رازداری. کار مشکلی است. هر کس نمی تواند راز نگه دارد. بی جهت نیست که یکی رازدار می شود. اگر حضرت خودش را معرفی می کرد، برادران چه بهره ای می بردند؟ وقتی حضرت را بشناسند، بهره ای جز آب و دانه نمی توانند ببرند. احتیاج ندارند که حضرت را بشناسند. بارشان را می دهد که بروند. وقتی طرف از شما مسأله ای می پرسد، بیشتر از این نمی داند. چه لزومی دارد که به او بگویی فیلسوفم. آقا اگر بفهمد مزاحمت دارد، می فهمد تو تعبیر خواب بلدی و مزاحمت می شود. رازداری یعنی این که به وقت سرمایه را خرج کنیم. ما نباید بی حساب و کتاب کار کنیم.
حضرت یوسف هوشیار است. می دانست برادرانش عاشق او نیستند. آن ها دنبال نان و آب آمده بودند و حضرت هم با کمال کرامت به آن ها آزوقه داد. وقتی آن ها بنیامین را آوردند، حضرت نقشه کشید. نان و آب را وسیله کرد تا به بنیامین برسد. برادران دنبال این نبودند که حضرت یعقوب را به وصال برسانند. کسی که تنها از آب و نان بهره می برد، به او آب و نان می دهند که بردارد و برود.
چرا بنیامین به وصال رسید، چون دنبال حضرت یوسف بود. کسی که دنبال نان و آب است، چه لزومی دارد که حضرت بقیه الله (عج) را ببیند؟ کسی که نان و آب می خواهد، حضرت مهدی(عج) به او می رساند. من که از خدا جز کفش و کلاه و خانه و زن نمی خواهم، چه لزومی دارد در جوار خدا باشم؟ اگر خدا خودش را به این ها نشان دهد، این ها پشت می کنند. کسی که عاشق حضرت یوسف بوده، از وقتی که حضرت رفته، گریه می کند. کسی که از خدا، جز دنیا نمی خواهد، از وصال خدا بهره ای نمی برد.
یکی از انبیا از عابدی پرسید: این جا چه کار می کنی؟ گفت: هیچ ناراحتی و نگرانی ای ندارم، فقط بهار که می شود، زمین ها سبز و پاییز که می شود، زمین خشک می شود. من خیلی ناراحتم. اگر خدا الاغش را می فرستاد تا علف ها را بخورد، خوب بود.
اگر وصال دست داد، چه می کنم؟ باید حضرت در پرده غیبت باشد. اگر آدم می خواهد به وصال برسد، باید معرفت داشته باشد. کسی که معرفت ندارد، بهره نمی برد. امام زمان (عج) دوست دارد، کمک کند. از این رو، باید رازدار باشیم تا به وصال برسیم. نباید عجول باشیم و باید صبر پیشه کنیم و پخته شویم. اگر انبیا از اول که می آمدند، می خواستند به بشر بگویند بشر آخر خط این است، دیگر کسی راه نمی افتاد. همه کائنات هم می دانستند. فرض کنید استاد دانشگاه می خواهد به بچه ابتدایی الفبا یاد بدهد. معادلات دیفرانسیل را بگوید. اول الفبا، بعد معادلات. آدم باید بلد باشد که از کجا شروع کند و چگونه دست او را بگیرد و او را کجا ببرد و چه حرفی بزند.
حضرت یوسف چیزی نگفت. شاید به این جهت که از او بهره نمی بردند. وقتی هم تهمت زدند، چیزی نگفت، چون وقتش نبود. همه چیز را بنیامین گفت، چون عاشق بود. گم کرده اش را می خواست. آدم تا عاشق چیزی نباشد، از آن بهره نمی برد. وقتی گرسنه نیستم، غذا بخورم. وقتی تشنه نیستم، آب بخورم. بدنم چه بهره ای می برد؟ تا حب نباشد، بهره نیست. خدا ما را گم نکرده است. اگر بناست دعوت نامه و نقشه ای باشد، خدا باید نقشه بکشد تا وصال دست بدهد. خیال نکنید من می توانم خدا را پیدا کنم. خدایی را که نزدیک است، گم کردم.
حسین بن روح، یکی از نواب اربعه در زمان غیبت بود. ایشان رابط بین مردم و حضرت بودند. مردم توقع داشتند یکی از بزرگان زمان وی نایب شود. او نایب نشد. حسین بن روح، نایب شد. وقتی به او گفتند: چرا حسین بن روح نایب شد؟ گفت: چون اگر امام زمان (عج) زیر عبای حسین بن روح باشد، کسی نمی فهمد. کسی که با خداست، باید حسابش را با خدا صاف کند. اگر حساب با خدا صاف کردی، از خدا بهره می بری.
در روایتی هست که شما حسابتان را با خدا صاف کنید، خدا هم حساب شما را با بنده هایش صاف می کند. نگران او نباشید. همه نگرانی شما این باشد که حسابتان با خدا صاف باشد. تو بردبار و رازدار باش و با خدا روراست و بی خودی عجله نکن. نه خیانت زلیخا مخفی ماند، نه طهارت و صدق و صفای یوسف و نه نامهربانی برادرها. همه رو شد، چون یوسف با خدا بود. باید صبور بود. کسی که با خداست، عجله ندارد. کسی که بداند خدا عهده دار کارش است، عجله ای ندارد. آدمی که خودش را متکفل به امور خودش می داند، می گوید زود باش، دیر نشود. کسی که خدا را متکفل امور خود بداند، عجله ای ندارد.
حضرت یعقوب از کجا فهمید بنیامین دزدی نکرده یا آن موقع که گفتند گرگ یوسف را خورده، گفت اشتباه می کنید. حضرت بو برده بود ماجرا چیز دیگری است. وقتی یعقوب ماجرا را شنید که یوسف چه گفته، فهمید رابطه ای با او دارد، و الا چه لزومی دارد سرمایه ها را پس بدهد. دوم این که دید اصرار داشته، بنیامین را بیاورید، سوم این که بنیامین را نگه داشت و همه را فرستاد. چهارم این که به تهمتی نگه داشت که مشکوک بود. گفتند مشربه پادشاه در همیان بنیامین است. این قرائن به حضرت فهماند که مطلب چیز دیگری است.
عاشق بوی معشوق را می فهمد. دل وقتی زنده شد، می فهمد عالم بدون خدا نمی چرخد. اگر همه عالم بگویند خدا نیست، او که نمی تواند بگوید خدا نیست. می گوید شما اشتباه می کنید. همه عالم بگویند حضرت نیست، او که ولی خدا را می شناسد و بوی حضرت را می فهمد، نمی تواند چنین چیزی بگوید. مگر می شود عالم بدون صاحب باشد؟ قرآن می گوید: وقتی پیراهن را به کاروانیان داد که ببرند ، حضرت یعقوب در کنعان گفت: بوی یوسف را می شنوم. بعد یعقوب پشت به این ها کرد و گریست: «وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قالَ يا أَسَفى عَلى يُوسُفَ وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظيمٌ». (يوسف : 84) آن قدر گریه کرد که چشمانش سفید شد.