مقتل الصادق علیه السلام

مقتل الصادق علیه السلام

مقتل الصادق علیه السلام

در اینجا یکی از این وقایع تأسف برانگیز را از کتاب شریف "منتهی الآمال" اثر مرحوم شیخ عباس قمی (ره) نقل می کنیم.

مقتل الصادق علیه السلام

سید ابن طاووس (ره) در کتاب شریف "مهج الدعوات" فصل "ادعیه امام صادق علیه السلام " چنین می نویسد:

منصور در دوران حکومتش هفت بار امام صادق علیه السلام را نزد خود احضار کرده است؛ گاهی در مدینه و در ربذه به هنگام عزیمت حج و دیگر بار در کوفه و بغداد ، و در همه این جریانات تصمیم بر قتل امام داشت و در تمام این جریانات با امام بد رفتاری کرده و با وی سخن ناروا گفته است.

در اینجا یکی از این وقایع تأسف برانگیز را از کتاب شریف "منتهی الآمال" اثر مرحوم شیخ عباس قمی (ره) نقل می کنیم.

روزی منصور در قصر خود نشست و هر روز که در آن قصر شوم می نشست آن روز را "روز ذبح" می گفتند؛ زیرا که نمی نشست در آن عمارت مگر برای قتل و سیاست.و در آن ایام حضرت صادق علیه السلام را از مدینه طلبیده بود و آن حضرت داخل شده بود. چون شب شد و مقداری از شب گذشت ربیع را طلبید و گفت: ... برو و جعفر بن محمّد را در هر حالتی که یافتی بیاور و نگذار که هیئت و حالت خود را تغییر دهد. ربیع گفت: بیرون آمدم و گفتم "اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راَجِعُونَ" هلاک شدم ؛ زیرا که اگر آن حضرت را در این وقت به نزد منصور بیاورم با این شدت و غضبی که او دارد البته آن حضرت را هلاک می کند و آخرت از دستم می رود و اگر نیاورم مرا می کشد و نسل مرا بر می اندازد و مالهای مرا می گیرد، پس مردد شدم میان دنیا و آخرت و نفسم به دنیا مایل شد و دنیا را بر آخرت اختیار کردم.

محمّد پسر ربیع گفت که چون پدرم به خانه آمد مرا طلبید و من از همه پسرهای او سنگین دل تر بودم پس گفت برو به نزد جعفر بن محمّد و از دیوار خانه او بالا برو و بی خبر به سرای او داخل شو، به هر حالی که او را یافتی بیاور. پس آخر شب به منزل آن حضرت رسیدم و نردبانی گذاشتم و به خانه او بی خبر درآمدم دیدم که پیراهنی پوشیده و دستمالی بر کمر بسته و مشغول نماز است، چون از نماز فارغ شد گفتم بیا که خلیفه تو را می طلبد، فرمود: بگذار که دعا بخوانم و جامه بپوشم ، گفتم نمی گذارم فرمود که بگذار بروم و غسلی بکنم و مهیای مرگ گردم، گفتم اجازه ندارم و نمی گذارم، پس آن مرد پیر ضعیف را که بیشتر از هفتاد سال از عمرش گذشته بود با یک پیراهن و سر و پای برهنه از خانه بیرون آوردم، چون پاره ای راه آمد ضعف بر او غالب شد و من رحم کردم بر او و بر اسب خود سوار کردم و چون به در قصر خلیفه رسیدم شنیدم که با پدرم می گفت: وای بر تو ای ربیع ! دیر کرد و نیامد.

پس ربیع بیرون آمد و چون نظرش بر امام علیه السلام افتاد و او را با این حالت مشاهده کرد گریست! زیرا ربیع اخلاص زیادی خدمت حضرت داشت و آن بزرگوار را امام زمان می دانست. حضرت فرمود: که ای ربیع! می دانم که تو به جانب ما میل داری این قدر مهلت بده که دو رکعت نماز به جا بیاورم و با پروردگار خود مناجات نمایم، ربیع گفت: آنچه خواهی بکن، پس دو رکعت نماز کرد و زمانی طولانی را با دانای راز عرض نیاز کرد و چون فارغ شد ربیع دست آن حضرت را گرفت و داخل ایوان برد، پس در میان ایوان نیز دعایی خواند،

و چون امام عصر را به درون قصر برد و نگاه منصور بر آن حضرت افتاد از روی خشم گفت : ای جعفر! تو ترک نمی کنی حسد و سرکشی خود را بر بنی عباس و هر چند سعی می کنی در خرابی حکومت ایشان فایده نمی بخشد، حضرت فرمود: به خدا سوگند! اینها که می گویی هیچ یک را نکرده ام ، و تو می دانی که من در زمان بنی امیه که دشمن ترین خلق خدا بودند برای ما و شما، به آن آزارها که از ایشان بر ما و اهل بیت ما رسید چنین اراده ای نکردم و از من به ایشان بدی نرسید و نسبت به شما نیز این چنین اراده نکرده ام ... ، پس منصور ساعتی سر در زیر افکند و در آن وقت بر بالشی تکیه کرده بود، او همیشه در زیر تخت خود شمشیر می گذاشت ، سپس گفت: دروغ می گویی و دست در زیر تخت کرد و نامه های بسیار بیرون آورد و به نزدیک آن حضرت انداخت و گفت: این نامه های تو است که به اهل خراسان نوشته ای که بیعت مرا بشکنند و با تو بیعت کنند، حضرت فرمود: به خدا سوگند که اینها به من افترا است و من اینها را ننوشته ام و چنین اراده ای نکرده ام ...، ناگهان منصور شمشیر را به قدری از غلاف بیرون کشید، ربیع گفت: چون دیدم که منصور دست به شمشیر برده است بر خود لرزیدم و یقین کردم که آن حضرت را شهید خواهد کرد، ولی شمشیر را در غلاف کرد و گفت : شرم نداری که در این سن می خواهی فتنه به پا کنی که خونها ریخته شود؟

حضرت فرمود: نه به خدا سوگند که این نامه ها را من ننوشته ام و خط و مهر من در اینها نیست و بر من افترا بسته اند . پس منصور باز آتش غضبش مشتعل گردید و شمشیر را تمام از غلاف کشید، در حالی که آن حضرت نزد او ایستاده بود و مترصد شهادت بود ولی ناگهان منصور بار دیگر شمشیر را در غلاف کرد و ساعتی سر به زیر افکند و سر برداشت و گفت: راست می گویی، سپس آن حضرت را نزدیک خود طلبید و بر کنار خود نشاند و پس از اکرام بسیار ایشان را راهی منزل نمود.

ربیع گفت که من شاد بیرون آمدم و متعجب بودم از آنچه منصور اول در باب حضرت اراده داشت و آنچه آخر به عمل آورد، چون به صحن قصر رسیدم گفتم: یابن رسول اللّه! من متعجبم از آنچه او اول برای شما در خاطر داشت و آنچه آخر در حق شما به عمل آورد ....،و هر چه منصور اظهار خشم می نمود هیچ اثر ترس و اضطرابی در شما مشاهده نمی کردم ، حضرت فرمود: کسی که جلالت و عظمت خداوند ذوالجلال در دل او جلوه گر شده است ابهت و شوکت مخلوق در نظر او می نماید، و کسی که از خدا می ترسد از بندگان پروا ندارد.

.... ربیع گفت به نزد خلیفه برگشتم و هنگامی که خلوت شد سبب آن رفتار عجیب را از منصور پرسیدم. گفت: ای ربیع ! در وقتی که او را طلبیدم بر قتل او مصرّ بودم و بر آنکه از او عذری قبول نکنم زیرا بودن او برای من، هر چند قیام به شمشیر نکند، گرانتر است از آنها که قیام می کنند؛ زیرا که می دانم او و پدران او را مردم امام می دانند و ایشان را واجب الاطاعه می شمارند و از همه خلق، عالمتر و زاهدتر و خوش اخلاق ترند و در زمان بنی امیه من بر احوال ایشان مطلع بودم ، هنگامی که در مرتبه اول قصد قتل او کردم و شمشیر را مقداری از غلاف بیرون کشیدم دیدم که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله برای من متمثّل شد و میان من و او قرار گرفت و دستهایش را گشوده بود و آستینهای خود را بالا زده بود و رویش را ترش کرده بود و از روی خشم به سوی من نظر می کرد من به آن سبب شمشیر را در غلاف کردم. در مرتبه دوم دیدم که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله بار دیگر نزد من متمثّل شد، نزدیکتر از اول و خشمش بسیار بود و چنان بر من حمله کرد که اگر من قصد قتل جعفر می کردم او قصد قتل من می کرد....، به این جهت از آن اراده برگشتم و او را اکرام کردم. ایشان فرزندان فاطمه اند و به حق ایشان جاهل نمی باشد مگر کسی که بهره از دین نداشته باشد.

همچنین از "مشکاه الانوار" نقل شده است که در آخرین لحظات عمر مبارک امام صادق علیه السلام یکی از اصحاب ایشان خدمت آن حضرت رسید، ولی آن حضرت را به سبب زهری که منصور دوانیقی به ایشان خورانیده بود، چندان لاغر و باریک دید که گویا هیچ چیز از آن بزرگوار نمانده جز سر نازنینش. پس آن مرد به گریه درآمد. حضرت فرمود: برای چه گریه می کنی؟ گفت: گریه نکنم با آنکه شما را به این حال می بینم ؟ فرمود: چنین مکن ، همانا مؤمن چنان است که هرچه عارض او شود خیر او است، اگر بریده شود اعضای او برای او خیر است و اگر مشرق و مغرب را مالک شود برای او خیر است ...

امام موسی کاظم علیه السلام پدرش را پس از شهادت در میان دو تکه پارچه سفید که لباس احرام او بود به اضافه پیراهن و دستاری که یادگار جدش حضرت علی بن الحسین علیه السلام بود، پیچید و در قبرستان بقیع در کنار اجداد طاهرینش به خاک سپرد؛ امام کاظم علیه السلام ضمناً دستور داد، چراغ اطاقی را که پدرش در آن می زیست همچنان روشن نگاه دارند و این چراغ تا زمانی که امام کاظم در مدینه بود، همه شب روشن بود تا اینکه او به عراق احضار شد.

Powered by TayaCMS