کلید واژه ها: محبت خداوند، محبت خانواده، دعاهای یوسف علیه السلام ، شرایط دعا، پرهیز از شهوات.
وجود مبارک رسول خدا صل الله علیه و آله فرموده اند: «ان لله فی الارض عوانی» خدا در زمین مِلک هایی دارد، که منحصر به شخص خودش است. کسی دنیا جای این مِلک را با همه نمی تواند عوض بکند. مِلک هایی که در اختیار انسان ها است، با معاملات شرعی قابل جا به جا شدن است. خراب می شود، مورد حمله و هجوم قرار می گیرد، ولی از مِلکیت وجود مقدس او خارج نمی شود. حالا اگر کسی برای این مِلک کارگری و خادمی کند، آبادش کند، فقط خدا می داند مزدش چی است. قرآن می گوید: « فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن»[1] وفقط خدا می داند که چه جریمه ای برای خراب کننده این مکان مقدس است. این مِلک چی است؟ «الا و هی القلوب» قلب انسان است. این مِلک انحصاری خداوند است. غیر قابل انتقال است و امانت هم هست. مِلک تو نیست که هر تصرفی در آن بخواهی انجام بدهی. هر کسی را بخواهی، راه بدهی.
یک کسی به امیرالمومنین علیه السلام عرض کرد: «لماذا نلت علی عال» چی شد، علی علیه السلام شدی؟ یک کلمه به او فرمود: «للقعود علی قلب» من از اول دم در دل نشستم، غیر مالک انحصاری به هیچ کسی اجازه تصرف در این بیت را ندادم. پول آمد او را ببرد، گفتم: مال خدا است. شهوت آمد، گفتم مال خدا است. زن آمد، گفتم مال خدا است. صندلی آمد، گفتم: مال خدا است. هر کسی آمد گفتم: این مِلک انحصاری است. اما بدن من انحصاری نیست. می خواهم بیایم قنات بکنم، مزد به من بدهی. اجاره می دهم. می آیم زمین آباد می کنم. برای تو کار می کنم. ولی دلم اجاره دادنی نیست. مال کسی دیگر است.
وقتی قنداقه زینب علیها السلام را به پیامبر سلام الله علیه و آله دادند، اولین باری که نگاهش کرد، گفت: هر کس برای این دختر گریه کند، ثواب گریه بر او مثل ثواب گریه بر دو تا داداشش است. اگر بخواهید مرگ شما آسان بگذرد. یعنی روز مردن دچار ناراحتی و سختی جان کندن نشوید، دچار مشکل برخورد ملائکه مرگ با خودتان نشوید، چند راه دارد، همه را باید طی کرد. یکی از آن ها گریه برای زینب کبری سلام الله علیها است. امام صادق سلام الله علیه می فرماید: «عمه جان عصر عاشورا تمام ملائکه عالم از تو مات زده شدند» مگر می شود یکی قلب این جوری روی زمین داشته باشد؟
کسی که این دل را آزاد کند، عملگی کند، خدا چی به او می دهد، ما که نمی دانم. آبادی این دل به پر کردن از ایمان به خدا و قیامت و به قران است همین جوری برو جلو تا پیامبر سلام الله علیه و آله می فرماید: یکی پر کردنش از عشق حسین است. « أَحَبَّ اللَّهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَيْناً»[2] هر کس حسین سلام الله علیه من را دوست داشته باشد، خدایا تو او دوست داشته باش. این دعای پیامبر سلام الله علیه و اله است.
وقتی حضرت امیرالمومنین سلام الله علیه به حضرت زینب سلام الله علیها که چهار، پنج سالش بود، فرمود: من تو را دوست دارم. عرض کرد: بابا، خدا که به تو یک دل داده، چه طور دو تا را تو آن راه دادی؟ فرمود: عزیز دلم من اگر عاشق تو هستم، برای خدا تو را دوست دارم. محبوب من، به من گفته: علی عاشق زینبت باش، عاشق حسینت باش، من هم می گویم چشم. ما هم مطیع امر مولا هستیم. اگر دل آباد بشود با قدرت هر چه تمام تر شروع به گرفتن فیوضات الهی می کند. «آتینا به حکم رب» یحیی پنج شش ساله بود که ما فیوضات خود را در دل او جلوه دادیم.
یوسف هشت، نه ساله بود که این دل با آن پاکی و در حال آباد شدن چنان با قدرت فیوضات را شروع به گرفتن کرد، که خانه کاه گلی کنعان تبدیل به سکوی پرواز به سوی حق شد. « في بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصال رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّه »[3] تا چهل سال آینده را حداقل این بچه هشت نه ساله رفت و خبر گرفت و برگشت. «یا ابت ٍإِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لي ساجِدينَ»[4] در جا یعقوب بینا، به او گفت: عزیز من «وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى آلِ يَعْقُوبَ كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهيمَ»[5] بابا هم گفت: عین حقیقت است، چهل سال بعد وقتی یعقوب و مادر یوسف و یازده تا داداش های او تکریم به یوسف کردند، به یوسف گفت: «هذا تَأْويل»[6] رویا چهل سال پیش یادت است؟ اما دلی که آباد نباشد، تا پیش پای خودش را نمی تواند ببیند. گول همه را می خورد. با اندکی پول هم چپ می کند. با دیدن یک چهره نامحرم چپ می کند.
دلی که از ید حق جای دیگری نرفته است، خانه را سکوی پرواز کرده بود. از دامن پدر جدایش کردند. بردند او را لباس هایش الا یک پیراهن را در آوردند. تا میشد زدند. سر چاه گفتند: پیراهن خودت را در بیاور. خودشان پیراهن را گرفتند در آوردند. با عصبانیت طناب به کمرش بستند و ته چاه سرازیرش کردند، هنوز ته چاه نرسیده بود با خنجر طناب را بریدند. ته چاه افتاد. آن ها رفتند. شب شد، بچه هشت، نه ساله ته چاه را تبدیل به مسجد و معبد کرد. «في بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ(» [7]
همان جا، ته چاه، بچه هشت ساله نشست، با چه حالی تو آن تاریکی شب گفت: «اللهم یا کاشف کل کرب» ای عزیزی که هر رنجی را، گره اش را باز می کنی. «يَا مُجِيبَ دَعْوَه » ای محبوبی که دعا را جواب می دهی. خواسته بنده ات را برآورده می کنی ناله بنده ات را می شنوی «َ يَا جَابِرَ كُلِّ كَسِيرٍ» ای مولایی که ورشکستگی انسان را جبران می کنی. «یا میسر کل اسیر» ای که همه مشکلات را آسان می کنی « يَا صَاحِبَ كُلِّ غَرِيب » ای رفیق هر کسی که غریب شده است. ای وجود مقدسی که در این تنهایی با تو راحت هستم. «يَا مُونِسَ كُلِّ وَحِيد» ای رفیق جونی آدم تنها. «یا لا اله الا انت سبحانک اسئلک» من فقط به خود تو کار دارم «ٍ أَنْ تَجْعَلَ لِي مِنْ أَمْرِي فَرَجاً وَ مَخْرَجاً»[8] برای من گشایش بیاور. «و ان تقذف حبك في قلبي» خوب جای خلوتی گیر آورده ام که دلم را از عشق تو پر کنم. «حتی لا یکون لی حمد و لا ذکر غیرک» کاری کن که من تا آخر عمرم سخنی غیر یاد تو نداشته باشم. دلم برای بابایم تنگ نشود. دلم برای خانه ام تنگ نشود. هم و غم من فقط تو باشد. «و ان تحفظني و ترحمنی» تو من را نگه دار. تو به من رحم کن. «یا ارحم الراحمین»
کاروان آمد از چاه بیرون آورد و کاخ مصر برد. کاخ شرک و کاخ کفر بود. ولی آنجا را تبدیل به معبد و محل عروج برای خودش کرد. در حالی که همان جا، جای سقوط برای خیلی شده بود. وقتی زلیخا یوسف را به گناه دعوت کرد و حضرت برای او جواب رد داد، او را به زندان انداخت. همان شب گوشه زندان را تبدیل به محل مناجات و مسجد کرد. و گفت: « قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَني إِلَيْه»[9] خدایا در آن کاخ ناراحت بودم، گیر بودم، مشکل داشتم، اما این جا چه جای خوبی است. من دیگر مزاحم ندارم. من دیگر دعوت به گناه و آلودگی نمی شوم.
همه صاحب دلان را پیشه این است جهان عشق است و دیگر جو سازی
همه بازی است الا عشق بازی، خودتان را خرج کسی نکنید. شما قیمتتان خیلی بیشتر از این است که خرج این و آن بشوید خرج خدا بشویم « السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ وَ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ ع »[10] یا ابالفضل تو تاریخ، تو برادری را تمام کردی. کجا باید خرج بشویم؟ مردم خرج پول نشویم. مردم خرج هوای نفس و شهوات نشویم. نه سال در زندان بود، آمدند آزادش کردند، پست وزارت دارایی را به او دادند. آمد در اتاق وزارت خانه، در جا محل را تبدیل به معبد کرد. گفت: «َ اجْعَلْني عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفيظٌ عَليمٌ0»[11] پول ممِلکت آمده دست من، اما من با کمک خدا حافظ بیت المال هستم. یک دفعه وزارت دارایی کشور مصر مرکز تقوای الهی شد. دوره وزارت تمام شد، آمدند گفتند: تخت سلطنت جایش خالی شد بفرمایید: عزیز مصر بشوید. این جا دیگر نقطه لغزش بود. حالا ببینیم این جا یوسف چه کار می کند.
همان روزی که او را روی تخت نشاندند، شب شد همه خوابیدند بلند شد لباس سلطنت را در آورد و یک دست لباس خاک آلود و کهنه پوشید و نا شناس از کاخ بیرون آمد. آمد در بیابان و در چاله ای رفت و با تمام بدن در خاک افتاد. حالا بنا به نقل قرآن حضرت یوسف عرض رکرد: «ِرَبِّ قَدْ آتَيْتَني مِنَ الْمُلْک»[12] خدایا این صندلی که به من دادند تو دادی مال کسی نیست. « وَ عَلَّمْتَني مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ [13] این دانش من هم هدیه تو است. «فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْض»[14] توئی به وجود آورنده آسمان ها و زمین من امشب که صورتم را روی خاک گذاشتم فقط دو تا تقاضا از تو دارم: اول: «تَوَفَّني مُسْلِماً»[15] من را روز مردن مسلمان از دنیا ببر. خیلی ها مسلمان بودند، ولی بی دین مردند. دوم: «ِ ً وَ أَلْحِقْني بِالصَّالِحينَ»[16] «ِ السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِح[17] من امشب از تو می خواهم، قیامت من را در آن کاروانی قرار بدهی، که قمر بنی هاشم در آن کاروان است. جبرئیل می گوید: من خودم را آشکار کردم گفتم یوسف همچین شبی را در این چهل سال از تو ندیده بودم و همچین حالی را هم ندیده بودم. گفت: جبرئیل من را شاه مهم نبود، کاخ مهم نبود، زندان مهم نبود، اما امروز به من صندلی دادند دین را به باد می دهد امشب آمدم به محبوب التماس کنم.
خدا به عیسی سلام الله علیه فرمود: به آن هایی که می خواهند پیش من برای گدایی بیاییند، به آن ها بگو: دو سه تا کار در گدایی انجام بدهند. یک: «هَبْ لِي مِنْ قَلْبِكَ الْخُشُوع[18] دلت را متواضعانه پیش من بیاور.
« مِنْ عَيْنَيْكَ الدُّمُوع»[19] گدایی می آیی، با گریه بیا. چون من از گریه تو خوشم می آید. «مولای یا مولا انت المولا انا العبد انت الحی و انا المیت انت العزیز و انا ذلیل»[20] این جوری گریه را دوست داشت.
خداوند حاضر نشده امتیازی که به خاک کربلا داده به خاک داخل خانه کعبه بدهد. حق خوردن یک سر سوزن از خاک خانه خدا را نداری. خوردنش حرام است. اگر خوردی معصیبت کردی و قیامت هم چوب می زند. اما خاک قبر حسین شفا است است. اگر دکتر گفته دردت خوب نمی شود، یک ذره از خاک حسین را بخور، من به احترام حسینم به تو نظر می کنم.
یک کسی تعریف می کرد: خانه یکی از مراجع رفته بودم. آن جا تا چشم ایشان به من افتاد، (می دانستند من روضه خوان هستم) گفت: یک چیزی برایت بگوییم؟ گفتم: بفرمایید. فرمود: شش هفت سال پیش در بندر کنگان جنوب یک روحانی است. دهه عاشورا هم در محل خودشان برای جمعیت زیادی منبر می رفت. گلویش درد گرفت. به متخصص ترین دکترها مراجعه کرد، به او گفتند، سرطان گرفته ای دارو می دهیم، اما فکر نمی کنیم درست بشود. این پیشرفتی که سرطان تو دارد تا بیست روز دیگر صدایت به کل از بین می رود. تا بیست روز صدا به کل از بین رفت. همه چیز پیش ما امانت است بخواهد می گیرد، فقط به خودش دل خوش کن. خود این عالم تعریف کرده بود: شب اول محرم که شد اهل مسجد من رفتند آخوند آوردند. من هم خجالت می کشیدم بیرون بیایم. در خانه ماندم. دیدنم می آمدند، ناراحت هم بودند. تا شب تاسوعا آفتاب که غروب کرد به خودم گفتم: شیخ پاشو برو روضه تو هم یک نفر شرکت کن. حاضر شدم لباس هایم را پوشیدم و گوشه اتاق نشستم. تو دنیای باطن خودم رو به ام البنین کردم؛ خانم من را می شناسی من سی سال است، یک همچین شبی برای پسر تو روضه می خواندم. (زن و بچه ام هم نبودند) شروع کردم شدید گریه کردم. و با همین حال گریه در را باز کردم، تو کوچه آمدم. هر کس من را می دید، آن هم گریه اش می گرفت و زود رد می شد. و وارد مسجد شدم دیدم نماز را خوانده اند و منبر هم آماده است و آقا هنوز نیامده است. نشستم قاطی مردم بعد به خودم گفتم که تو هر سال روی این منبر می نشستی، حالا صدا نداری، نداشته باش. پاشو روی منبر برو. مردم تو را ببینند، یاد روضه هایت می افتند، گریه می کنند. بلند شدم، روی منبر رفتم. تا چشم مردم به من افتاد، صدای ناله مردم بلند شد. من هم نا خداگاه گفتم: السلام علیک یا ابو الفضل العباس مجلس به هم ریخت. روز عاشورا زمانی رسید که هیچ کس دیگر غیر از قمر بنی هاشم نمانده بود. آمد مقابل اباعبدالله سلام الله علیه حسین جان به من اجازه بده به میدان جنگ بروم. نمیدانم چه جوری شد تا گفت بروم، زن و بچه وقتی فهمیدند می خواهد برود، خانم های محرم همه از خیمه ها بیرون ریختند. خانم هایی هم که محرم نبودند قمر بنی هاشم را نگاه می کردند، اشک می ریختند. خواهرها هم برادر را نگاه می کردند، اشک می ریختند. قمربنی هاشم سلام الله علیه دید سیکنه می آید، از اسب پرید پایین احتراما ایستاد، سکینه ایستاد...
حجه الاسلام و المسلمین انصاریان
[1] . سجده:17
[2] . بحار الانوار /علامه مجلسی/ج45/ص314
[3] . النور:36/37
[4] . یوسف:4
[5] . یوسف:6
.[6] یوسف:100
.[7] نور:36
[8] . بحار الانوار /علامه مجلسی/ج12/ص320
[9] . یوسف:33
[10] . (بحار الانوار /علامه مجلسی/97/426)
[11] . یوسف/55)
[12] . یوسف:101
[13] . همان
[14] . همان
[15] . همان
[16] . همان
[17] . (بحار الانوار /علامه مجلسی/97/426)»
[18] . (وسائل الشیعه/شیخ صدوق/7/78) »
[19] . (وسائل الشیعه/شیخ صدوق/7/78) »
[20] . (بحار الانوار /علامه مجلسی/91/110)