از مسائل بسيار مهمى كه از سوره مباركه يوسف استفاده مى شود در رابطه با دو انسان است: انسانى كه تربيت شده مكتب حق است و انسانى كه آلوده به مكتب ماديگرى و هواى نفس است.
يوسف(عليه السلام) انسانى است كه هر قدمى را كه مى خواهد بردارد، هر كارى را كه مى خواهد انجام بدهد، هر سخنى را كه مى خواهد بگويد و هر برخوردى را كه مى خواهد با پيشامدها بكند، خودش را، زمانش را، آينده اش را، براساس فرهنگ پاك پروردگار محاسبه مى كند و بعد از محاسبه، كارى را كه بايد انجام بدهد چون حق بودنش برايش يقينى است، انجام مى دهد.
زندان مى رود ولى به حق زندان مى رود. در مقابل زليخا مقاومت مى كند به حق مقاومت مى كند. در زندان مى ماند به حق مى ماند. چيزى از سرمايه عمرش را و به تعبير قرآن سرمايه وجوديش را هدر نمى دهد. از تمام لحظات عمر و از همه مايه هايى كه در اختيارش است، به عالى ترين صورت به خاطر قدرت در محاسبه استفاده مى كند.
ما اين معناى محاسبه گرى دقيق او را از آيه شريفه اى كه پروردگار عالم، كلمه عليم و حفيظ را در آن به كار گرفته استفاده مى كنيم.
«إِنِّى حَفيظ»[1]
من يك پاسدار واقعى هستم؛ نسبت به عمرم، نسبت به مردم، نسبت به كشور، نسبت به سرمايه هاى وجودى خودم و «عَلِيم» هستم، دانا هستم، دانايى در افق بالا و محاسبه گر.
به دقت مى توانم هفت سال فراوانى نعمت را با هفت سال قحطى را به گونه اى محاسبه كنم كه ملت و كشور دچار تنگنا، مضيقه، سختى، فقر، ندارى و تهى دستى نشوند.
اما يك طرف داستان هم زليخا قرار دارد. يك زندگى صد در صد بى محاسبه. تمام همت اين زن در اين است كه كامجويى كند. فقط بدن لذت ببرد، بقيه نواحى وجود معطل بماند. عقل رشد نكند، روح رشد نكند، قلب آيينه دار جمال حق نشود، ارزشهاى اخلاقى بر اين صفحه نقش نبندد، از كل امور فقط نگاهى به بدن تنها دارد. يك لذت گراى بى محاسبه هست. يك لذت گراى بى در و پيكر است. و اگر اين گونه حالات مايه بشود در وجود انسان، محال است كه انسان را نسبت به هر حقى راضى كند. محال است!
چگونه بشود كه پروردگار عالم لطفش شامل حال كسى بشود و اين برنامه ها را كه در وجود انسان مايه مى شود از وجود انسان بگيرد و آدم در برابر حق تسليم بشود؟ ولى اگر مايه بشود و ريشه بشود و به قول اميرالمؤمنين (عليه السلام) طبيعت ثانوى بشود، محال است انسان در مقابل حق تسليم بشود.
من اگر بخواهم نمونه هايى از انسان هايى كه اين فرهنگ در آنها مايه شده است، برايتان بگويم شايد صدها جلسه بايد مصداق برايتان نقل بكنم كه همين ها گاهى در ظاهر امر يك آراستگى پيدا كردند. انسان خيال مى كند خيلى آدم هاى خوبى هستند، آدم هاى منظمى هستند، آدم هاى با ادبى هستند ولى در برخورد با يك حادثه، يك پيشامد، معلوم مى شود كه اين ادب و حتى اين ديندارى، يك ظاهر پوچ بر وجود آن ها بود.
چه اتفاقات عجيب و شگفت انگيزی در اين زمينه در تاريخ بشر افتاده است. وجود مبارك موسى بن عمران(عليه السلام) با يك گوساله پرست گفتگويى دارند.
گوساله پرستى به دست سامرى چه زمانى شروع شده است؟ بعد از نبوت موسى(عليه السلام). بعد از نشان دادن آيات و بينات و معجزات. شما ببينيد چه اتفاق عجيب و شگفت انگيزى افتاده است. به اين آدمى كه پوششى از دين، از ادب دينى، از اخلاق دينى داشته و حالا گوساله پرست شده، موسى بن عمران(عليه السلام) مى گويد: تو به ترتيب نديدى كه يك عصاى چوبى من با افتادن روى زمين تبديل به يك اژدهاى عظيم شد و تمام سحر جادوگران را بلعيد و بعد دم اين اژدها را گرفتم و بلندش كردم، دو مرتبه همان چوب دستى شد؟ نه چاق شده بود، نه چيزى به آن اضافه شده بود. عين قبل از اژدها شدنش شد. بارها ديدى! اين معجزات همه در قرآن نقل شده است. تو ديدى كه من دستم را زير بغلم مى بردم، بيرون مى آوردم، از پنج انگشت من تا جايى كه چشم كار مى كرد نور سفيدى مى درخشيد «بَيْضاءُ لِلنَّاظِرين»[2] اين را ديدى. تو ديدى كه من تمام كانال هايى كه از رود نيل به طرف خانه فرعونيان مى رفت با يك اشاره تبديل به خون كردم. تو ديدى كه تمام زندگى فرعونيان به معجزه من پر از قورباغه شد. تو ديدى كه تمام خانه و زندگى و رختخواب و ظروف فرعونيان به معجزه من پر از شپش شد. تو ديدى كه من با اين عصا به سنگ زدم، «فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيناً»[3]؛ دوازده چشمه آب بيرون زد. تو ديدى كه يك شب تمام شما بنى اسرائيل را لب رود نيل آوردم ، به رود اشاره كردم دوازده کوچه درون آب باز شد. آب ها روى هم ديگر سوار مى شد و نمى ريخت. همه شما را از اين دوازده كوچه بيرون بردم. فرعونيان وارد آب شدند، آب ها همه ريخت و همه را غرق كرد. با تماشاى اين معجزات من، حالا آمدى گوساله پرست شدى؟
اين بهت آور است كه همه اينها حق نبود و گوساله حق بود! يعنى به اين راحتى حق را مى شود گم كرد؟! به اين راحتى حق را مى شود به ديگران داد؟! يعنى موسى ناحق است و سامرى حق؟! عصا به اژدها تبديل شدن ناحق است و گوساله حق؟! چطور مى شود انسان در مقابل اين همه حق، تسليم نمى شود؟ رها مى كند و مى رود گوساله پرست مى شود. قرآن مجيد نقل مى كند:
«أُشْرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ»[4]؛ ;شما مايه گوساله پرستى را قبل از همه اين حرفها به دلتان خورانديد.
حالا گوساله نباشد، پول نباشد، يك دختر زيبا هست. دختر زيبا نباشد، يك صندلى هست. چطور مى شود كه وقتى به يك گوساله مى رسيد، به پول مى رسيد، به دختر زيبا مى رسيد، به صندلى مى رسيد، تمام حق را در همه جلوه هايش رها مى كنيد و به باطل مى گرويد؟ علتش چيست؟ موسى به او گفت: طبق همين «أُشْرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ» كه شما قبلاً مايه گوساله پرستى را به خودتان تزريق كرديد.
يك مدتى در يك برهه آرامش، يك مرتبه يك ظاهر دينى پيدا مى كنيد و به نماز جماعت مى آييد و به پيغمبر اقتدا مى كنيد، با پيغمبر در جنگ شركت مى كنيد، اما به محض اينكه درب قبر پيغمبر را مى بندند همين شما، نه يهودى ها و مسيحى ها، شما كه به پيغمبر گرويده بوديد، به قرآن و به نماز جماعت، شما هيزم مى آوريد درب خانه دختر پيغمبر را آتش مى زنيد. هجوم می آورید درب خانه را مى شكنيد و داخل مى رويد. طناب به بازوى على(عليه السلام) مى بنديد. كشان كشان پاى منبر مى بريد. به امام(عليه السلام) كه از طرف خدا به امامت انتخاب شده مى گوييد: بايد مأموم باشى و اين آقا كه در هيچ چيزى با امام(عليه السلام) قابل مقايسه نيست بايد امام جماعت شود. توی علم صرف بايد با جهل صرف بيعت بكنى. چرا؟ چطور قرآن را كه حق است رها كرديد؟ سفارشات پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) را در غدير خم رها كرديد؟ على(عليه السلام) را با همه ارزشها رها كرديد؟ اصرار كرديد علىِ امام بشود مأموم، ابوبكر عادى بشود امام. چرا؟ چون «أُشْرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ» شما اين مايه را قبلاً به قلبتان تزريق كرديد.
اين مايه در يك برهه وقتى ظهور بكند، مگر مى گذارد آدم تسليم حق باشد؟ او را تبديل مى كند به يك انسانى در برابر حق، ضد حق، ضد خدا، ضد قرآن، ضد انسان.
وقتى آدم محاسبه نكند، اين مايه ها در وجودش شكل مى گيرد و يك روزى هم به خرج گذاشته مى شود. شما ببينيد يوسف(عليه السلام) در مقابل چه حوادث سنگينى قرار گرفت ولى چقدر معقول از كنار اين حوادث عبور كرد. نباخت. دچار شهوت حرام نشد. روح و عقلش به اسارت دشمن درنيامد. در كارگردانيش در مدتى كه حاكم مملكت بود، يك ارزن ظلم از او صادر نشد؛ به علت اينكه يك مايه قوى توحيدى را به قلب خود تزريق كرده بود. در تمام برنامه هايى كه مى خواست وارد بشود با محاسبه رضاى خدا وارد مى شد. اين دو معنا را ما از آيات سوره يوسف استفاده مى كنيم.
آن وقت بخواهيم بيشتر مسأله را موشكافى بكنيم، بايد بگوييم: يوسف(عليه السلام) در مقابل جاذبه هاى قوى كمال مقاومت را به خرج داد؛ به خاطر همين محاسبه گريش. زليخا در مقابل هيچ يك از اين چهارجاذبه مقاومتى نداشت. به محض جلوه جاذبه، تسليم تسليم بود. دست بسته، پا بسته، عقل بسته، روح بسته.
خود ما در مقابل حق چقدر تسليم هستيم؟ چقدر حق را به حق دار مى دهيم؟ چقدر؟ قرآن حق است يا نه؟ مگر قرآن مجيد، علناً ربا را حرام نساخت و گناه كبيره اعلان نكرده است؟ پس اينهايى كه ربا مى خورند براى چه مى خورند؟ چرا تسليم حق نيستند؟ چون «أُشْرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ»[5] مايه عبادت پول را در خود تزريق كرده، به جاى عبادت خدا بنده پول است. رباخورى چه علت ديگرى دارد؟ به او بگو كه ربا حرام است، مى خندد.
قرآن مجيد مگر در سوره نساء معشوقه پنهانى گرفتن را حرام نكرده است؟ روابط نامشروع پنهان از ديد ديگران را چرا حرام كرده است؟ چون گوساله شهوت را «أُشْرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ» به قلبش تزريق كرده است. تسليم حق نيست. اينها همه در قرآن است و قرآن حق است. انسان اينگونه مى شود.
اما يوسف محاسبه گر، چقدر زيبا زندگى مى كند. زليخايى كه زندگى را محاسبه نمى كند و محور را بدن و لذت هاى بدن قرار مى دهد، دست به هر كار نا مشروعى مى زند. هيچ هم دلش نمى سوزد. هيچ! وجدان خواب، عقل اسير، قلب تاريك، انسان را خيلى راحت كت بسته تسليم باطل مى كند.
يوسف(عليه السلام) در مقابل چهارجاذبه قرار داشت. زليخا هم همينطور. جاذبه اول شيطان است. شيطان مگر جاذبه دارد؟ خيلى شديد. اينقدر هنرمند است كه قرآن مى فرمايد:
«زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمَالِهِمْ»[6]
كثيف ترين زشتى ها را در مقابل چشم انسان، چنان زيبا نقاشى مى كند كه همه دل آدم را ببرد.
مگر ماهواره ها اين كار را نمى كنند؟ مگر فيلم ها نمى كنند؟ الان در مملكت ما شيطان چقدر نيرو دارد؟ از دختر سيزده-چهارده ساله زيبا تا دلالان فحشا، تا پخش كنندگان مبتذل ترين فيلمها و سى دى ها، «زُيِّنَ لَهُمْ» هستند و الا اگر باطن اين مسائل از طريق قرآن ديده بشود و محاسبه بشود، آدم دنبالش نمى رود.
قوى ترين شيطان يوسف(عليه السلام) زليخا بود. يك زن جوان زيباى مصرى كه انواع لباس ها و آرايش ها در اختيارش است، هفت سال طنازى و عشوه گرى و ناز و غمزه، «كَمَثَلِ الشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلاْءِنسَانِ اكْفُرْ»[7] حرفش هم اين است: بيا با شهوتت ناسپاسى كن. زنا كن. گفت: «مَعاذَ اللّه »[8] و اين نيرو را رد كرد.
نيروى دومى كه در مقابل يوسف(عليه السلام) براى بلعيدن يوسف قرار داشت دنيا بود. دنيا خيلى چهره فريبنده اى دارد.
«فَأَمَّا مَن طَغَى * وَآثَرَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا * فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِىَ الْمَأْوَى»[9]
چقدر زيبا محاسبه گرى كرده است. گفت: بگذار بروم زندان و در اين كاخ نباشم. اين دنيا مال خودتان. ما همان اتاق كاه گلى و نمورى كه تنگ به ما مى گيرند و سخت مى گيرند و يك نان خشك به ما مى دهند براى ما محبوبتر است. اين فرشها و اين پرده هاى زربفت و اين ساختمان معمارى ساز و اين سفره شاهانه مال خودتان.
- من همانم كه وضو ساختم از چشمه عشقچهار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
سومين چيزى كه در مقابل يوسف(عليه السلام) قرار داشت، هيجانات نفسى بود. چقدر زيبا برخورد كرد!
«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ»[10]
هر چقدر هم كه حمله نفس قوى باشد، من با رحمت پروردگار بزرگ عالم در ارتباطم دفعش مى كنم و دفعش كرد.
سومى اش هم هوا بود. خواسته هاى بى محاسبه كه در قرآن كراراً كلمه هوا آمده است. هوا؛ يعنى خواسته هاى بى محاسبه. مى خواهم ولى بدون محاسبه. اين مى خواهم، انسان را به انواع گناهان دچار مى كند.
اما زليخا در مقابل هيچكدام از اين چهار مسأله مقاومتى نداشت. وقتى كه انسان تسليم اين چهار برنامه بشود، چهار تا حجاب بسيار سنگين بين او و بين پروردگار قرار دارد. زندگى را در اين چهار حجاب مى گذراند. تمام سرمايه وجود را مى بازد. عمر هدر مى رود. مايه ها همه نابود مى شود. آن وقت اين چهار حجاب وقت مرگ، عجيب آدم را به اسارت مى كشد. آن كسى كه در عمرش حق را نديد، يك لحظه وقت مرگ چگونه حق را ببيند؟ اينها چطور مى ميرند؟ با چه برزخى روبه رو مى شوند؟ با چه قيامتى برخورد مى كنند؟
يك آيه در سوره آل عمران است كه سه مسأله در اين آيه مطرح است. يك مسأله اين است كه پروردگار رحمت بى نهايت دارد. من مخصوصاً مى گويم رحمت بى نهايت كه ببينيد محروميت اين طرف چقدر است. فشار مال همين جاست. رحمت بى نهايت؛ چون ما از طريق اهل بيت اعتقاد داريم صفات و ذات يكى است، نمى گوييم خدا داراى رحمت است، مى گوييم خود رحمت است، نه داراى رحمت.
اين كه من دائم تكرار مى كنم رحمت بى نهايت براى اينكه ببينيد يك آدم هفتاد-هشتاد كيلويى در قيامت دچار چه محروميت شكننده اى است. والله قسم! تمام آسمانها و زمين اگر در معرض اين محروميت قرار بگيرند مقاومت نمى توانند بكنند، طاقتش را ندارند. اين رحمت بى نهايت، درباره اينها مى گويد: اين خودباختگان، اين خودفروختگان، اين تسليم شدگان به انواع آلودگى ها، اين هايى كه زندگى را بى محاسبه و بى در و پيكر گذراندند «لاَ يُكَلِّمُهُمُ اللّه ُ»[11]؛ هر چه مرا صدا بزنند، من يك كلمه جواب نمى دهم. او با آدم قهر بكند، كار به كجا مى كشد «وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»[12] و روز قيامت براى يك بار، يك نگاه به آنها نخواهد كرد. آن وقت وضعمان چه مى شود؟
ما در دنيا يك شاديمان اين بود كه آمديم تعريف كرديم: معشوق يك نيم نگاه به ما انداخت؛ مثل اينكه سر يارى با ما دارد. انگار دارد سر لطف مى آيد. فهميدم. نگاهش نشان مى داد. در نگاهش خواندم كه نگاه محبت است اما يكى هم مى آيد مى گويد: دارم دق مى كنم، هر چه التماس كردم يك نگاه به من بكند، نكرد «وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ» نمى گويد در دنيا. آخر اينجا به آدم نگاه نكند، باز آدم هزار تا پناهگاه دارد. به آدمى، به سگى، به خوكى، به كافرى، به پستى ممكن است آدم پناه ببرد كه يك لقمه نان به ما بده اما آنجا كه تمام وجود آدم نيازمند به نگاه است، هيچ نگاه نمى كند. رحمت بى نهايت دارد ولى مى فرمايد: «وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ» نگاه نمى كند «وَ لاَ يُزَكّيهِمْ»[13] تسويه حساب هم به ايشان نمى دهد. پرونده اش با كل گناهانش روى دوشش مى ماند. به خيلى ها قيامت تسويه مى دهد.
امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: پرونده كسى را دستش مى دهد، خودش هم با او حرف مى زند؛ البته بغل دستى صداى خدا را نمى شنود، فقط خود او مى شنود. بنده من! مى خواهم گناهانت را كه مرتكب شدى به يادت بياورم. وقتى گناه را به ياد آدم مى آورد ما كه خيلى از گناهان را يادمان مى رود، درد مى كشيم. خطاب مى رسد: من اينها را يادت مى آورم. نمى خواهم سرت را پايين بندازى دردت بيايد، مى خواهم بگويم: اينها را انجام دادى، حالا مى خواهم ببخشمت، خوشحالت كنم، اين معناى «يزكيهم» است. اما اينها را «وَ لاَ يُزَكّيهِمْ»، پس چه مى ماند برايشان «وَ لَهُمْ عَذَابَ أَليمٌ»[14] عذاب دردناك.
چند جمله هم از زين العابدين(عليه السلام) برايتان بگويم. زين العابدين(عليه السلام) مى گويد: چرا اين طورى شده است؟چرا به اينجا رسيدم؟ چه شده است؟ به پروردگار مى گويد: اين كسالت در عبادت، اين تاريكى درون، شاد نبودن، دور بودن، «سَيِّدِى لَعَلَّكَ عَنْ بَابِكَ طَرَدْتَنِى»[15] شايد مرا از درب خانه ات طرد كردى؛ يعنى به من گفتى برو گم شو كه اين حال به من دست داده است. قبلاً خيلى با حال برايت نماز شب مى خواندم اما الان هيچى. حالى داشتم، عاشقت بودم اما الان هيچى. «وَ عَنْ خِدْمَتِكَ نَحَّيْتَنِى» مرا بازنشسته كردى كه ديگر كارى برايت انجام ندهم! گفتى كه تو ديگر لياقت ندارى براى من خدمت كنى. «أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِى مُسْتَخِفّاً بِحَقِّكَ» يا ديدى كه من تمام حقوقت را سبك شمردم! «فَأَقْصَيْتَنِى» دستور دادى كه مرا از پيشگاهت تبعيد كنند. گفتى: برو بى ادب! «أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِى مُعْرِضاً عَنْكَ فَقَلَيْتَنِى» یا هر بار مرا دعوت كردى ديدى من رو برگرداندم. حالا از دست من عصبانى شدى. «أَوْ لَعَلَّكَ وَجَدْتَنِى فِى مَقَامِ الْكَاذِبِينَ» يا ديدى هر سال به تو دروغ گفتم! مرتب به تو گفتم: توبه كردم، بعد معلوم شد دروغ گفتم. «فَرَفَضْتَنِى» حالا ديگر كارى به كارم ندارى. گفتى: برو! ديگر نه تو بنده منى، نه من خداى تو. اگر شب آخر باشد با ما مى خواهى چه كار بكنى؟ «أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِى غَيْرَ شَاكِرٍ لِنَعْمَائِكَ فَحَرَمْتَنِى» ديدى من وجود پيغمبرت را شكر نكردم، وجود على را شكر نكردم، وجود زهرا را شكر نكردم، وجود حسن و حسين تو را شكر نكردم، قرآنت را شكر نكردم، ديدى آدم ناسپاسى بودم، حالا مرا محروم كردى از رحمتت. «أَوْ لَعَلَّكَ فَقَدْتَنِى مِنْ مَجَالِسِ الْعُلَمَاءِ» ديدى من وقت داشتم بروم كنار عالمان ربانى، در جلساتشان شركت بكنم اما محل نگذاشتم، شركت نكردم. «فَخَذَلْتَنِى» حالا مرا به خودم واگذار كردى. «أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِى فِى الْغَافِلِينَ» يا نه، ديدى من با اهل غفلت زياد نشست و برخاست دارم «فَمِنْ رَحْمَتِكَ آيَسْتَنِى» مرا نااميد از رحمتت كردى. «أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِى آلَفُ مَجَالِسَ الْبَطَّالِينَ» یا ديدى با بازيگران و آنهايى كه عمرشان را بيهوده تلف مى كنند، خيلى رفت و آمد دارم «فَبَيْنِى وَ بَيْنَهُمْ خَلَّيْتَنِى» مرا به همانها واگذار كردى. «أَوْ لَعَلَّكَ لَمْ تُحِبَّ أَنْ تَسْمَعَ دُعَائِى فَبَاعَدْتَنِى» يا شايد ديگر دوست ندارى كه صداى مرا بشنوى كه هر چه دعا مى كنم جوابم را نمى دهى! يا نه محبوب من! «أَوْ لَعَلَّكَ بِجُرْمِى وَ جَرِيرَتِى كَافَيْتَنِى»[16] ديدى خيلى گناه كردم دارى مرا مجازات مى كنى، چه شده من به اين روز افتادم؟
حجة الاسلام و المسلمین انصاريان