خطبه 91 نهج البلاغه بخش 1 : خدا شناسى

خطبه 91 نهج البلاغه بخش 1 : خدا شناسى

موضوع خطبه 91 نهج البلاغه بخش 1

متن خطبه 91 نهج البلاغه بخش 1

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 91 نهج البلاغه بخش 1

1 خدا شناسى

متن خطبه 91 نهج البلاغه بخش 1

و من خطبة له (عليه السلام) تعرف بخطبة الأشباح و هي من جلائل خطبه (عليه السلام) روى مسعدة بن صدقة عن الصادق جعفر بن محمد (عليهماالسلام) أنه قال: خطب أمير المؤمنين بهذه الخطبة على منبر الكوفة و ذلك أن رجلا أتاه فقال له يا أمير المؤمنين صف لنا ربنا مثل مانراه عيانا لنزداد له حبا و به معرفة فغضب و نادى الصلاة جامعة فاجتمع الناس حتى غص المسجد بأهله فصعد المنبر و هو مغضب متغير اللون

فحمد الله و أثنى عليه و صلى على النبي (صلى الله عليه وآله) ثم قال وصف اللّه تعالى

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا يَفِرُهُ الْمَنْعُ وَ الْجُمُودُ وَ لَا يُكْدِيهِ الْإِعْطَاءُ وَ الْجُودُ إِذْ كُلُّ مُعْطٍ مُنْتَقِصٌ سِوَاهُ وَ كُلُّ مَانِعٍ مَذْمُومٌ مَا خَلَاهُ وَ هُوَ الْمَنَّانُ بِفَوَائِدِ النِّعَمِ وَ عَوَائِدِ الْمَزِيدِ وَ الْقِسَمِ عِيَالُهُ الْخَلَائِقُ ضَمِنَ أَرْزَاقَهُمْ وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهُمْ وَ نَهَجَ سَبِيلَ الرَّاغِبِينَ إِلَيْهِ وَ الطَّالِبِينَ مَا لَدَيْهِ وَ لَيْسَ بِمَا سُئِلَ بِأَجْوَدَ مِنْهُ بِمَا لَمْ يُسْأَلْ الْأَوَّلُ الَّذِي لَمْ يَكُنْ لَهُ قَبْلٌ فَيَكُونَ شَيْ ءٌ قَبْلَهُ وَ الْآخِرُ الَّذِي لَيْسَ لهُ بَعْدٌ فَيَكُونَ شَيْ ءٌ بَعْدَهُ وَ الرَّادِعُ أَنَاسِيَّ الْأَبْصَارِ عَنْ أَنْ تَنَالَهُ أَوْ تُدْرِكَهُ مَا اخْتَلَفَ عَلَيْهِ دَهْرٌ فَيَخْتَلِفَ مِنْهُ الْحَالُ وَ لَا كَانَ فِي مَكَانٍ فَيَجُوزَ عَلَيْهِ الِانْتِقَالُ وَ لَوْ وَهَبَ مَا تَنَفَّسَتْ عَنْهُ مَعَادِنُ الْجِبَالِ وَ ضَحِكَتْ عَنْهُ أَصْدَافُ الْبِحَارِ مِنْ فِلِزِّ اللُّجَيْنِ وَ الْعِقْيَانِ وَ نُثَارَةِ الدُّرِّ وَ حَصِيدِ الْمَرْجَانِ مَا أَثَّرَ ذَلِكَ فِي جُودِهِ وَ لَا أَنْفَدَ سَعَةَ مَا عِنْدَهُ وَ لَكَانَ عِنْدَهُ مِنْ ذَخَائِرِ الْأَنْعَامِ مَا لَا تُنْفِدُهُ مَطَالِبُ الْأَنَامِ لِأَنَّهُ الْجَوَادُ الَّذِي لَا يَغِيضُهُ سُؤَالُ السَّائِلِينَ وَ لَا يُبْخِلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ

ترجمه مرحوم فیض

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است معروف به خطبة الأشباح

(و وجه تسميه آن باين اسم آنست كه اشباح بمعنى اشخاص است، و در اين خطبه اصناف ملائكه و مخلوقات شگفت آور و چگونگى آفرينش آنها بيان ميشود) و آن از خطبه هاى جليل و بزرگ است (امام عليه السّلام اين خطبه را براى آن بيان فرمود كه) شخصى از آن بزرگوار درخواست نمود كه خدا را به قسمى براى او وصف نمايد كه گويا او را آشكار مى بيند، پس حضرت از آن درخواست (و اعتقاد او بجائز دانستن وصف خداوند متعال بصفات اجسام) خشمناك گرديد. مسعدة ابن صدقه از حضرت امام صادق جعفر ابن محمّد عليهما السّلام روايت كرده كه آن بزرگوار فرمود: امير المؤمنين عليه السّلام در كوفه بالاى منبر اين خطبه را بيان نمود، براى آنكه مردى نزد آن حضرت آمد و عرض كرد: يا امير المؤمنين براى ما پروردگار ما را چنان وصف كن كه دوستى و معرفت ما در باره او زياد گردد، امام عليه السّلام (از اين پرسش جاهلانه) بخشم آمد و فرياد كرد كه مردم همگى به نماز حاضر شوند، پس مردم اجتماع كردند بطوريكه مسجد پر از جمعيّت شد، و حضرت بالاى منبر تشريف برد در حالت غضب كه رنگ مباركش تغيير يافته بود، و خداوند سبحان را حمد و سپاسگزارى نمود و درود بر پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرستاد، آنگاه فرمود:

قسمت أول خطبه

سپاس خدائى را سزا است كه منع عطاء و نبخشيدن، مال و مكنتش را نمى افزايد، وجود و بخشش، ثروت و دولتش را نمى كاهد، زيرا (آنچه عطاء فرمايد مى آفريند، نه مانند عطاء و بخشيدن بندگان از جمع آمده ها اخراج نمايد، لذا امام عليه السّلام مى فرمايد:) مال هر عطاء كننده اى غير از خداى تعالى كم گرديده و هر منع كننده از عطايى سواى حقّ تعالى نكوهش شده است (زيرا منع از عطاء يا از خوف و ترس فقر و پريشانى است و يا از خسّت و پستى، ولى چون در خزائن خداوند متعال از عطاء كم و كاست راه نمى يابد تا از فقر خوف داشته باشد، و از بخل و خسّت و اين قبيل اوصاف رذيله منزّه و مبرّى است، عطاء نكردن او از روى حكمت و مصلحت است، پس اگر چيزى به بندگان عطاء فرمايد و يا منع نمايد در هر دو حال جواد است. مردى از حضرت علىّ ابن موسى الرّضا عليه السّلام پرسيد معنى جواد چيست آن بزرگوار فرمود: سخن تو دو وجه دارد، اگر از مخلوق مى پرسى جواد كسى است كه آنچه خداوند بر او واجب گردانيده اداء كند، و بخيل كسى است كه بآنچه خداوند بر او واجب نموده بخل ورزد، و اگر خالق را در نظر دارى، پس او جواد است چه عطاء فرمايد و چه منع نمايد، زيرا اگر به بنده اى عطاء فرمود چيزى داده است كه نداشته و مستحقّ آن بوده، و اگر منع كرد چيزى نداده كه استحقاق آنرا نداشته است) او است احسان كننده (بر بندگان خود) نعمتها و منفعتها و نصيب و بهره هاى بسيار را، آفريده شدگان جيره خوار او، هستند كه ضامن و متكفّل روزى آنان است و آنچه را كه مى خورند (و هستى ايشان بآن برقرار است) مقدّر و تعيين فرموده، و براى كسانيكه مايلند باو راه يابند (هدايت شوند) و طالبند آنچه را كه نزد او است (بهشت و سعادت هميشگى كه بوسيله پيروى از گفتار و كردار انبياء و اوصياء بدست مى آيد) راه را واضح و آشكار نموده است، و عطاء و بخشش او در چيزيكه درخواست شود بيش از احسان او در چيزيكه درخواست نشده نيست (زيرا در واجب جود صفتى از صفات است مانند رحمت و قدرت كه هرگز بيش و كم نگردد و اگر چنين باشد مستلزم آنست كه به آن كه كمتر بخشيده بخيل باشد و او سبحانه از بخل منزّه و مبرّى است، پس اگر كسى لب بسته چيزى درخواست ننمايد هم از حاجت او غافل نيست، براى آنكه هر كس را باندازه استعداد و قابليّت و استحقاق او مى بخشد، و اينكه دستور رسيده كه بنده دعاء كند و از خداوند بطلبد تا احسان و بخشش بيشترى باو برسد بجهت آنست كه دعاء و درخواست موجب آن مى گردد كه استعداد و قابليّت بنده بيشتر شده لايق عطاء و بخشش زيادترى گردد) او است اوّل (و مبدا هر چه بوجود آمده) پس براى او مبدئى نبوده تا پيش از او چيزى باشد، و او است آخر (و مرجع هر چه فانى گردد) پس براى او مرجعى نيست تا بعد از او چيزى باشد (نمى توان گفت كه اوّل است قبل از آخر و آخر است بعد از اوّل، زيرا براى او صفات زائده بر ذات نيست تا بعضى بر بعض ديگر تقدّم و پيشى گيرد، چنانكه در شرح خطبه شصت و چهارم بيان شد) و او است مانع اينكه مردمكهاى چشمها (سياهى چشم كه بوسيله آن اشياء ديده ميشود) باو برسند (او را به ديده ظاهر ببينند) و يا درك كنند (زيرا مكان و جائى براى او متصوّر نيست تا ديده يا درك شود، بلكه چون قاهر و غالب بر همه چيز است مقهور و مغلوب احساس و ادراك نگردد، چنانكه در شرح خطبه چهل و نهم به اين معنى اشاره شد) براى او روزگار مختلف نشود (بر خلاف امرش رفتار ننمايد) تا تغيير حالى (از قبيل توانائى و ناتوانى و فقر و غناء و تندرستى و بيمارى و مانند آنها) در او پيدا گردد، و بجائى نمى باشد تا انتقال و حركت (از جائى بجائى) بر او روا باشد (زيرا چون او خالق روزگار و مكانها است، اختلاف احوال و مكان بر او محال و ممتنع است) و اگر ببخشد آنچه را كه معدنهاى كوهها نفس زنان ظاهر مى سازند و آنچه را كه صدفهاى درياها خنده كنان آشكار مى نمايند (و مردم آنها را با رنج بسيار بدست مى آورند) از قبيل نقره خالص و طلاى ناب و درّ و مرواريد غلطان و خوشه مرجان (كه گياهى است دريايى، خلاصه اگر بكسى ببخشد جميع آنچه را كه در درون زمين است از قبيل گنجها و معدنهاى برّ و بحر) تأثيرى در عطاء و بخشش او ندارد، و نعمت هايش را تمام نمى گرداند، و نزد او است نعمتهاى بى پايان پنهان كه (بشر بآنها آگاهى ندارد و) در خواستهاى مردم آنها را تمام نمى نمايد بجهت اينكه اوست بخشاينده اى كه درخواست تقاضا كنندگان بخشش او را كم نگرداند و اصرار خواستاران او را بخيل نمى نمايد (زيرا بخل و نقصان از لوازم ممكن است، نه واجب).

ترجمه مرحوم شهیدی

و از خطبه هاى آن حضرت است

[كه به خطبه اشباح معروف است.

و آن از خطبه هاى گرانقدر اوست.

يكى از او پرسيد تا خدا را چنان وصف كند كه گويى آشكارا او را مى بيند.

امام (ع) از اين سخن در خشم شد.

] سپاس خدايى را كه نابخشيدن، و بخل ورزيدن بر مال او نيفزايد،

و دهش و بخشش او را مستمند ننمايد.

چه هر بخشنده اى جز او- چون بخشد- مال خود را كاهش دهد،

و هر نابخشنده اى- مگر او- سزاوار نكوهش بود.

- او را سزد- كه منّت نهد بر بندگان، با بسيارى بخشش و نصيب كه دهد- به اين و آن- .

آفريدگان، روزيخوار اويند،

و روزى آنان را پايندان است.

قوت آنان را مقدّر داشته.- و رساننده بديشان است- .

راه مشتاقان را به سوى خود گشاده است.

و به خواهندگان نعمتش- صلاى عام داده است- .

به خواهنده بيشتر نبخشد از ناخواهان، بخشش وى بدين، كمتر نيست از آن.

اوّلى است، كه آغازى ندارد تا پيش از او چيزى بود،

و آخرى است، كه پايانش نيست تا تصوّر چيزى پس از او رود.

ديده ها را نگذارد تا بدو تواند رسيد، يا عظمت و بزرگى وى را تواند ديد.

روزگار بر او نگذشته تا دگرگون شود،

در جايى نبوده تا به جاى ديگر رود.

اگر ببخشد آنچه از كانهاى كوهستانها برآيد،

و صدفهاى درياها بدان دهان گشايد،

از سيم و زر ناب برآورده از زمين،

و مرواريد غلطان،

و مرجان دست چين،

در بخشش او اثرى نگذارد،

و خزانه گسترده وى را به پايان نيارد.

و اندوخته هاى انعام نزد او چندان است، كه افزون از درخواست آفريدگان است.

او بخشنده اى است كه پرسش خواهندگان چشمه جود او را نخشكاند،

و ستهيدن آنان در طلب، او را به زفتى نكشاند.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله خطب آن حضرتست كه معروف است بخطبه اشباح، و اين از خطبه هاى جليله او است و بود سؤال نمود سائلى از او اين كه وصف كند پروردگار عالم را از براى او باندازه كه گويا آنرا آشكارا مى بيند پس غضب كرد آن حضرت از اين جهة و فرمود: حمد و ثنا خدائى را سزاست كه بسيار نمى گرداند مال او را منع و امساك نمودن، و كم نمى گرداند عطاء او را بذل و بخشش كردن از جهت اين كه هر عطا كننده كم كننده است مال خود را سوى او، و هر منع نماينده مذموم است غير از حضرت او سبحانه.

او است بسيار احسان كننده بفوايد نعمتها و بمنفعتهاى زايده و قسمتهاى مقدره، عيال او است مخلوقات، ضامن شده است بروزيهاى ايشان و مقدر فرموده است قوتهاى ايشان را، واضح نموده است راه راغبان را بسوى خود و راه طالبان را به آن چه نزد او است، و نيست او به آن چه كه سؤال كرده شده با جودتر از او به آن چه كه درخواسته نشده.

أوّلى است كه نيست او را پيش تا اين كه باشد چيزى قبل از او، و آخرى است كه نيست او را بعد تا اين كه شود چيزى پس از آن، منع كننده است مردمك هاى ديده ها را از اين كه برسد بذات او يا درك نمايد او را، مختلف نشده است بر او روزگار پس مختلف شود از او حال، و نبوده است در مكان تا جايز باشد بر او انتقال.

و اگر ببخشد آنچه كه نفس كشيده است از او معدنهاى كوهها و خنديده است از او صدفهاى درياها كه عبارت باشد از گداخته نقره و طلا و از پاشيده درّ در ديده مرجان، اثر نمى كند اين همه در جود واجب الوجود، و تمام نمى سازد وسعت آنچه را كه نزد او است، و هر آينه هست نزد او از ذخيرهاى نعمت ها آن قدرى كه بپايان نمى رساند آنرا مطلوبهاى خلايق از جهت آنكه او است جواد و بخشنده كه ناقص نمى نمايد جود او را سؤال سؤال كننده ها، و بخيل نمى سازد او را اصرار و مبالغه نمودن مبالغه كننده ها.

شرح ابن میثم

و من خطبة له عليه السّلام تعرف بخطبة الأشباح،

و هى من جلائل خطبه، و كان سائل سئله أن يصف اللّه تعالى حتّى كأنّه يراه عيانا فغضب لذلك، و قال الخطبة. روى مسعدة بن صدقة عن الصادق جعفر بن محمّد عليهما السّلام أنّه قال: خطب أمير المؤمنين عليه السّلام هذه الخطبة على منبر الكوفة، و ذلك أنّ رجلا أتاه فقال له: يا أمير المؤمنين صف لنا ربّنا لنزداد له حبّا و به معرفة فغضب

و نادى: الصلاة جامعة. فاجتمع الناس حتّى غصّ المسجد بأهله فصعد المنبر و هو مغضب متغيّر اللون فحمد اللّه و أثنى عليه و صلّى على النّبىّ صلى اللّه عليه و آله و سلّم ثمّ خطبها. و أعلم أنّ في الخطبة فصولا:

الفصل الأوّل.

قوله: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا يَفِرُهُ الْمَنْعُ وَ الْجُمُودُ- وَ لَا يُكْدِيهِ الْإِعْطَاءُ وَ الْجُودُ- إِذْ كُلُّ مُعْطٍ مُنْتَقِصٌ سِوَاهُ وَ كُلُّ مَانِعٍ مَذْمُومٌ مَا خَلَاهُ- وَ هُوَ الْمَنَّانُ بِفَوَائِدِ النِّعَمِ وَ عَوَائِدِ الْمَزِيدِ وَ الْقِسَمِ- عِيَالُهُ الْخَلَائِقُ ضَمِنَ أَرْزَاقَهُمْ وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهُمْ- وَ نَهَجَ سَبِيلَ الرَّاغِبِينَ إِلَيْهِ وَ الطَّالِبِينَ مَا لَدَيْهِ- وَ لَيْسَ بِمَا سُئِلَ بِأَجْوَدَ مِنْهُ بِمَا لَمْ يُسْأَلْ- الْأَوَّلُ الَّذِي لَمْ يَكُنْ لَهُ قَبْلٌ فَيَكُونَ شَيْ ءٌ قَبْلَهُ- وَ الْآخِرُ الَّذِي لَيْسَ لهُ بَعْدٌ فَيَكُونَ شَيْ ءٌ بَعْدَهُ- وَ الرَّادِعُ أَنَاسِيَّ الْأَبْصَارِ عَنْ أَنْ تَنَالَهُ أَوْ تُدْرِكَهُ- مَا اخْتَلَفَ عَلَيْهِ دَهْرٌ فَيَخْتَلِفَ مِنْهُ الْحَالُ- وَ لَا كَانَ فِي مَكَانٍ فَيَجُوزَ عَلَيْهِ الِانْتِقَالُ وَ لَوْ وَهَبَ مَا تَنَفَّسَتْ عَنْهُ مَعَادِنُ الْجِبَالِ- وَ ضَحِكَتْ عَنْهُ أَصْدَافُ الْبِحَارِ مِنْ فِلِزِّ اللُّجَيْنِ وَ الْعِقْيَانِ- وَ نُثَارَةِ الدُّرِّ وَ حَصِيدِ الْمَرْجَانِ مَا أَثَّرَ ذَلِكَ فِي جُودِهِ- وَ لَا أَنْفَدَ سَعَةَ مَا عِنْدَهُ- وَ لَكَانَ عِنْدَهُ مِنْ ذَخَائِرِ الْأَنْعَامِ مَا لَا تُنْفِدُهُ مَطَالِبُ الْأَنَامِ- لِأَنَّهُ الْجَوَادُ الَّذِي لَا يَغِيضُهُ سُؤَالُ السَّائِلِينَ- وَ لَا يُبْخِلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ

اللغة

أقول: الأشباح: الأشخاص. و يفره: يزيد ماله وفورا و يتمّمه. و يكديه: ينقص خيره. و تنفّست عنه: انفرجت. و الفلزّ: ما ينقيه الكير ممّا يذاب من جواهر الأرض. و العقيان: الذهب الخالص. و المرجان: صغار اللؤلؤ. و ألحّ في سؤاله: إذا أدام عليه.

و قد شرع في وصف اللّه سبحانه باعتبارات له إلى آثاره:

الأوّل:

أنّه لا يتزيّد بما حرمه و منعه من فضله.

الثاني: و لا ينقصه عطاؤه و جوده.

ثمّ ردّ حكم الوهم عليه سبحانه بدخوله في عموم المنتقصين بالعطايا بقوله: إذ كلّ معط منتقص سواه، و كذلك قدّسه عن الدخول في زمرة المذمومين بمنعهم ما في أيديهم عن طالبه بقوله: و كلّ مانع مذموم ما خلاه فكانت هاتان القضيّتان مؤكّدتين للاوليين، و برهانهما أنّ التزيّد بالمنع و التنقّص بالإعطاء إنّما يطلق في حقّ من ينتفع و يتضرّر بالزيادة و النقصان و الانتفاع و التضرّر على اللّه محال فالتزيّد و التنقّص عليه محال، و لأنّهما يقضيان عليه بالحاجة و الإمكان، و لأنّ مقدوراته غير متناهية، و نبّه بقوله: إذ. على جهة الفرق بينه و بين خلقه، و إنّما انتقص المعطى من خلقه لحاجته إلى ما يعطيه و انتفاعه به، و إنّما استحقّ المانع منهم الذمّ دونه سبحانه لكون ما يصدر عنه من منع و إعطاء مضبوطا [منوطا خ ] بنظام الحكمة و العدل دون غيره من المانعين فإنّ غالب منعهم يكون عن شحّ مطاع و هوى متّبع. و اعلم أنّ صدق الكلّيّة في المنتقصين بالعطاء ظاهر، و أمّا في المذمومين بالمنع فتحقيقها أنّ كلّ مانع للمال فهو إنّما يمنعه خوف الفقر و نحوه، و ظاهر أنّ الخائف من الفقر في الدنيا محبّ لها و هو بمعزل عن عباد اللّه المتوكّلين عليه الزاهدين في متاع الدنيا و قيناتها، و إذا كان العبد مأمورا بأن يكون من هؤلاء و في زمرتهم فبالحرىّ أن يكون مستحقّا للذمّ على ما يمنعه من ماله فيكون حجابا لوجهه عن النظر إلى وجه اللّه الكريم فصدق الكلّيّة إذن ظاهر. و في أدعية زين العابدين عليه السّلام: يا من لا يزيده كثرة العطاء إلّا كرما وجودا. و فيه سرّ لطيف فإنّه لمّا كان جوده سبحانه غير متوقّف إلّا على وجود الاستحقاق، و كانت كلّ نعمة صدرت عنه معدّة لمحلّها و مهيّئة له لقبول نعمة اخرى كانت كثرة عطائه مستلزمة لكثرة الاعداد المستلزمة لزيادة الجود.

الثالث: أنّه المنّان بفوائد النعم

و المنّة تذكير المنعم للمنعم عليه بنعمته و التطاول عليه بها كقوله تعالى يا بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ في غير موضع من كتابه و هى صفة مدح للحقّ سبحانه و إن كانت صفة ذمّ لخلقه، و السبب الفارق كون كلّ منعم سواه فيحتمل أن يتوقّع لنعمته جزاء و يستفيد كما لا يعود إليه ممّا أفاده و أيسره توقّع الذكر و يقبح ممّن يقابل بنعمته و يتوقّع لها جزاء أن يمّن بها لما يستلزمه المنّ من التطاول و الكبر، و توقّع الجزاء و الحاجة إليه مع التطاول و الكبر ممّا لا يجتمعان في العرف. إذ التطاول و الكبر إنّما يليقان بالغنىّ عن ثمرة ما تطاول به و لأنّ التطاول ممّا يتأذّى به المنعم عليه فيبطل بذلك استعداد نفس المنعم لقبول رحمة اللّه و جزائه و لذلك ورد النهى عن المنّة في قوله تعالى يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى «» فجعلهما سببا لبطلان الصدقة: أى عدم استحقاق ثوابها، و فوائد النعم: ما أفاد منها. و عوائد المزيد و القسم: معتادهما.

الرابع: كون الخلائق عياله

ضمن أرزاقهم و قدّر أقواتهم، و استعار لفظ العيال للخلق بالنسبة إلى ربّهم، و وجه المشابهة أنّ عيال الرجل هو من جمعهم كيفيّتهم و يصلح حالهم كذلك الخلق إنّما خلقهم و جمعهم تحت عنايته ليصلح أحوالهم في معاشهم و معادهم، و كذلك استعار لفظ الضمان لما وجب في الحكمة الإلهيّة من وجود ما لا بدّ منه في تدبير إصلاح حالهم من الأقوات و الأرزاق، و تقدير أقواتهم إعطاء كلّ ما كتب له في اللوح المحفوظ من زائد و ناقص.

الخامس: كونه نهج سبيل الراغبين إليه و الطالبين ما لديه

و ذكر أوّلا ما يصلح حالهم في الدنيا و هو ضمان الأرزاق و تقدير الأقوات ثمّ أردفه بما هو سبب صلاح حالهم في الآخرة من نهج السبيل و ايضاحه و أشار به إلى ايضاح الشريعة لطريق السالكين الراغبين في النظر إلى وجهه الكريم و الطالبين لما عنده من النعيم المقيم.

السادس: كونه ليس بما سئل بأجود منه بما لم يسئل

و يستلزم بيان هذا الوصف إشارة لطيفة و هو أنّ فيضان ما صدر عنه سبحانه له اعتباران: أحدهما: بالنظر إلى جوده

و هو من تلك الجهة غير مختلف في جميع الموجودات بل نسبتها إليه على سواء بذلك الاعتبار. فلا يقال: هو بكذا أجود منه بكذا. و إلّا لاستلزم ذلك أن يكون ببعض الأشياء أبخل أو إليها أحوج فيلزمه النقصان تعالى اللّه عن ذلك، و الثاني: بالنظر إلى الممكن نفسه و الاختلاف الواقع في القرب و البعد إلى جوده إنّما هو من تلك الجهة فكلّ ممكن كان أتمّ استعدادا و أقبل للوجود و أقلّ شرطا و معاندا كان أقرب إلى جوده. إذا عرفت ذلك فاعلم أنّ السائل و إن حصل له ما سأل من اللّه تعالى دون ما لم يسئل فليس منعه ما لم يسئله لعزّته عند اللّه و ليس بينه و بين ما سئل بالنسبة إلى جود اللّه تعالى فرق و تفاوت بل إنّما خصّ بما سئل لوجوب وجوده له عند تمام قبوله له بسؤاله دون ما لم يسئله و لو سئل ما لم يسئله و استحقّ وجوده لما كان في الجود الإلهىّ بخل به و لا منع في حقّه و إن عظم خطره و جلّ قدره و لم يكن له أثر نقصان في خزائن ملكه و عموم جوده. و إلى هذا أشار علىّ بن موسى الرضا عليه السّلام و قد سئل عن الجواد فقال: لسؤالك وجهان إن أردت المخلوق فالّذى يؤدّى ما افترض اللّه عليه و البخيل الّذى يمنع ما افترض اللّه عليه و إن أردت الخالق فهو الجواد إن أعطى و إن منع لأنّه إن أعطى أعطى من له و إن منع منع من ليس له. فقوله: له. و ليس له، إشارتان إلى أنّ الجود الإلهىّ إنما يهب. و يتوقّف في هبته على وجود المستحقّ. و قد نزّهه عليه السّلام بهذا الوصف عن ضنّة الخلق إذ كان من شأنهم أن يكونوا بما سئلوا أجود منهم بما لم يسألوا لكونه أسهل عليهم و من شأن السائل أن لا يسألهم ما هو أعزّ عندهم و لذلك كانوا بما سئلوا أجود.

السابع:

الأوّل الّذى لم يكن له قبل فيكون شي ء قبله.

الثامن: و الآخر الّذى ليس له بعد فيكون شي ء بعده

و قد أشرنا إلى هذين الوصفين فيما سلف و نزيدهما بيانا فنقول: الأوليّة و الآخريّة اعتباران إضافيّان تحدثهما العقول لذاته المقدّسة و ذلك أنّك إذا لاحظت ترتيب الوجود في سلسلة الحاجة إليه سبحانه وجدته تعالى بالإضافة إليها أوّل إذ كان انتهائها في سلسلة الحاجة إلى غناه المطلق فهو أوّل بالعليّة و الذات و الشرف، و إذ ليس بذى مكان فالتقدّم بالمكان منفىّ عنه و الزمان متأخّر عنه. إذ هو من لواحق الحركة المتأخّرة عن الجسم المتأخّر عن علّته فلم يلحقه القبليّة

الزمانيّة فضلا أن تسبق عليه فلم يكن شي ء قبله مطلقا لا من الزمانيّات و لا من غيرها و إذا اعتبرته بالنظر إلى ترتيب السلوك و لاحظت مراتب السالكين المسافرين في منازل عرفانه وجدته آخرا إذ هو آخر ما ترتقى إليه درجات العارفين و معرفته هى الدرجة القصوى و المنزل الآخر، و لأنّ كلّ موجود سواه فهو ممكن العدم فله من ذاته أن لا يستحقّ وجودا فضلا أن يستحقّ الآخريّة و البعديّة المطلقة، و هو تعالى الواجب لذاته فهو المستحقّ لبعديّة الوجود و آخريّته لذاته و بالقياس إلى كلّ موجود. فإذن هو الأوّل المطلق الّذى لا شي ء قبله و الآخر المطلق الّذى لا شي ء بعده.

التاسع: الرادع اناسىّ الأبصار عن أن تناله أو تدركه

و قد سبق أنّ القوّة الباصرة إنّما تتعلّق بذى وضع و جهة و البارى تعالى منزّه عنهما فيستحيل أن يدرك بحاسّة البصر و ردعه لها قهرها بذلّ النقصان عن قبول إدراكه.

العاشر: كونه لم يختلف عليه دهر فيختلف عليه الحال.

لمّا كان الزمان مبدءا للتغيّرات و اختلاف الأحوال، و كان ذاته سبحانه منزّهة عن لحوق الزمان كانت مبرّءة عن تغيّر الأحوال الجارية على الزمانيّات و اختلافها.

الحادى عشر: و لا كان في مكان فيجوز عليه الانتقال.

لمّا كان من شأن ذى المكان جواز أن ينتقل من مكانه، و كان سبحانه منزّها عن المكان و إلّا لزمه النقصان اللازم للإمكان لا جرم لم يجز عليه الانتقال.

الثاني عشر: كونه لو وهب ما تنفّست عنه معادن الجبال

و ضحكت عنه أصداف البحار من فلزّ اللجين و العقيان. إلى قوله: مطالب الأنام. إنّما عدّد هذه الأشياء في معرض المدح له تعالى لكونها أعظم ما يقتدر عليه الإنسان و يقتنيه و أجلّ ما يتنافس فيه أبناء الدنيا تنبيها على كمال قدرته و عدم تناهى مقدوراته إذ سبق أنّه إنّما يتأثّر بهبة مثل ذلك جود المحتاجين الّذين يتعاقب عليهم الانتفاع و التضرّر، و استعار لفظ الضحك للأصداف، و وجه الشبه انفتاح الصدفتين و إسفارهما عن اللؤلؤ الشبيه في بدوّه بأسنان الإنسان حال ضحكه و عن لحمة تشبه اللسان في رقّة طرفه و لطافته. و من صادف الصدفة عند فتحها وجدها كالإنسان يضحك، و كذلك استعار لفظ الحصيد لصغار اللؤلؤ ملاحظة

لشبهه بما يحصد من الحنطة و غيرها، و اعلم أنّ الصدف و إن كان حيوانا ذو حسّ و حركة إلّا أنّ له شبها بالنبات و لحوقا به من جهة أنّه ذو عرق في الأرض يغتذى به. و قد أجمل ما يخرج من معادن البرّ و البحر لتمييز السامعين بينهما، و قوله: لأنّه الجواد الّذى لا يغيضه سؤال السائلين و لا يبخله إلحاح الملحّين. إنّما كان هذا علّة لعدم تأثّر جوده بهبة ما يعظم قدره و نقصان خزائنه بإخراجه منها لأنّ الجواد الّذى شأنه ما ذكر إنّما كان كذلك لكونه ليس من شأنه أن يلحقه النفع و الضرر و النقص بل نعمه غير متناهية، و استعار لفظ الغيض لنعمه ملاحظة لشبهها بالماء الّذى له مادّة تامّة لا ينقص بالنزح، و من روى: بغضبه. فلأنّ الغضب من لواحق المزاج، و البارى تعالى منزّه عنه فيتنزّه عن لواحقه، و كذلك البخل رذيلة مكتسبة من البدن و المزاج تبعث إليها الحاجة و النقصان فمن لا يتزيّد و لا يتنقّص فلا يؤثّر في ملكه أن يهب الدنيا لمن سألها.

ترجمه شرح ابن میثم

از خطبه هاى آن حضرت (ع) است اين از خطبه هاى امام (ع) است، كه به خطبه اشباح،

يعنى اشخاص معروف است. اين خطبه را از اين جهت به اين نام ناميده اند كه در آن از آفرينش فرشتگان، آسمانها، زمين و پيامبران و چگونگى آفرينش آنها سخن به ميان آمده است و يكى از بزرگترين خطبى است كه آن حضرت در پاسخ شخصى كه از او درخواست كرد تا خدا را طورى برايش توصيف كند كه گويا او را آشكارا مى بيند، ايراد كرد. روايت شده است كه حضرت از چنان تقاضاى نادرستى بسختى بر آشفت، و پس از اجتماع مردم بمنبر بر آمد و اين خطبه را بيان كرد.

بخش اول: وصف اللّه تعالى

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا يَفِرُهُ الْمَنْعُ وَ الْجُمُودُ-  وَ لَا يُكْدِيهِ الْإِعْطَاءُ وَ الْجُودُ- إِذْ كُلُّ مُعْطٍ مُنْتَقِصٌ سِوَاهُ وَ كُلُّ مَانِعٍ مَذْمُومٌ مَا خَلَاهُ- وَ هُوَ الْمَنَّانُ بِفَوَائِدِ النِّعَمِ وَ عَوَائِدِ الْمَزِيدِ وَ الْقِسَمِ- عِيَالُهُ الْخَلَائِقُ ضَمِنَ أَرْزَاقَهُمْ وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهُمْ- وَ نَهَجَ سَبِيلَ الرَّاغِبِينَ إِلَيْهِ وَ الطَّالِبِينَ مَا لَدَيْهِ- وَ لَيْسَ بِمَا سُئِلَ بِأَجْوَدَ مِنْهُ بِمَا لَمْ يُسْأَلْ- الْأَوَّلُ الَّذِي لَمْ يَكُنْ لَهُ قَبْلٌ فَيَكُونَ شَيْ ءٌ قَبْلَهُ- وَ الْآخِرُ الَّذِي لَيْسَ لهُ بَعْدٌ فَيَكُونَ شَيْ ءٌ بَعْدَهُ- وَ الرَّادِعُ أَنَاسِيَّ الْأَبْصَارِ عَنْ أَنْ تَنَالَهُ أَوْ تُدْرِكَهُ- مَا اخْتَلَفَ عَلَيْهِ دَهْرٌ فَيَخْتَلِفَ مِنْهُ الْحَالُ- وَ لَا كَانَ فِي مَكَانٍ فَيَجُوزَ عَلَيْهِ الِانْتِقَالُ وَ لَوْ وَهَبَ مَا تَنَفَّسَتْ عَنْهُ مَعَادِنُ الْجِبَالِ- وَ ضَحِكَتْ عَنْهُ أَصْدَافُ الْبِحَارِ مِنْ فِلِزِّ اللُّجَيْنِ وَ الْعِقْيَانِ- وَ نُثَارَةِ الدُّرِّ وَ حَصِيدِ الْمَرْجَانِ مَا أَثَّرَ ذَلِكَ فِي جُودِهِ- وَ لَا أَنْفَدَ سَعَةَ مَا عِنْدَهُ- وَ لَكَانَ عِنْدَهُ مِنْ ذَخَائِرِ الْأَنْعَامِ- مَا لَا تُنْفِدُهُ مَطَالِبُ الْأَنَامِ- لِأَنَّهُ الْجَوَادُ الَّذِي لَا يَغِيضُهُ سُؤَالُ السَّائِلِينَ- وَ لَا يُبْخِلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ

سند

مسعدة بن صدقه از حضرت جعفر بن محمد بن الصادق (ع) روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: اين خطبه را امير مؤمنان (ع) روزى بر منبر كوفه قرائت فرمودند آن گاه كه مردى نزد آن حضرت آمده عرض كرد يا امير المؤمنين پروردگار ما را چنان براى ما توصيف كن كه دوستى و شناخت ما در باره او زياد شود، حضرت از اين درخواست به خشم آمد، و ندا در داد تا مردم براى نماز در مسجد حاضر شوند. مردم بطورى اجتماع كردند كه مسجد پر از جمعيت شد، در حالى كه رنگ مباركش از خشم زياد تغيير يافته بود به منبر بر آمد. پس از حمد و ثناى خداى متعال و درود بر رسول معظم اسلام (ص) اين خطبه را ايراد فرمود:

لغات

اشباح: اشخاص.

يفره: مالش زياد مى شود و وفور كامل مى يابد.

و يكديه: خيرش ناقص مى شود.

تنفّست عنه: شكافته شد.

فلز: عناصر ارزشمند زمين كه به وسيله كوره جرم گيرى شده، خالص شوند.

عقيان: طلاى ناب.

مرجان: لؤلؤ كوچك.

و الحّ فى سؤاله: وقتى كه تقاضا و خواست خود را مدام تكرار كند.

ترجمه

«حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه منع عطا و بخشش و بى عنايتى به موجودات او را مستغنى نكرده بخل وجود بر دارايى اش چيزى نمى افزايد و بذل احسانش او را دچار فقر و تنگدستى نمى كند، زيرا هر بخشنده اى جز او نقصان مى پذيرد، و هر منع كننده اى جز او مستحق توبيخ است (نه به بخشش نكردن دارا مى شود و نه، به بخشيدن نادار مى گردد) اوست كه به نعمتهاى پر فايده و عايدات و بهره هاى بسيار بر بندگانش احسان فرموده، و روزى آنها را تقسيم كرده است. همه خلايق بمنزله عيال اويند و ريزه خوار خوان احسانش. او روزى همگان را تضمين كرده، و قوت هر يك را اندازه گيرى و مقدّر نموده است، و راه مشتاقان ديدار وجويندگان الطافش را به آنچه در نزد او از خير و سعادت، مى باشد، واضح و آشكار ساخته است. چه كسى از او درخواست چيزى بنمايد و چه درخواست نكند بخشش خداوند نسبت به درخواست كننده بيشتر نخواهد شد (عطاى مادّى و معنوى از نزد خداوند به فراخور حال و استعداد هر كسى است و كم و زياد نمى شود، مگر كسى استعداد و لياقت خود را بالا برد كه طبيعتا استحقاق بيشترى خواهد داشت امر. دعا و نيايش براى اين است كه استعداد ما را در برخوردارى از نعمتهاى الهى افزون مى كند.) اوست آن چنان خداوندى كه اوّل و ابتداى همه چيز و پيش از همه چيز است. پس هيچ چيز را قبل از او نمى توان تصوّر كرد. و اوست آن چنان آخرى كه برايش ما بعدى نيست تا گفته شود پس از او چيزى خواهد بود (اوّل اوّلها و آخر آخرهاست همواره صفاتش با ذاتش مقرون بوده و هيچ يك را بر ديگرى تقدّم و تأخر نيست) خداوندى كه مردمك چشمها را از ديدن يا درك كردن خود منع كرده است نه دهر و زمان بر خداوند جريان داشته كه حالات مختلفى براى او ايجاد كند و نه در مكانى جايگزين بوده كه انتقال براى او امكان پذير باشد.

اگر خداوند سبحان تمام آنچه را معادن به هنگام استخراج از طلا و نقره و ديگر جواهرات بيرون مى دهند و يا درهاى منثور و مرجانهايى كه صدفهاى دريا به هنگام خنديدن ظاهر مى سازند ببخشد، در جود و بخشش او تأثيرى نمى گذارد و از بخششهاى واسعه او نمى كاهد. (البتّه در نزد خدا بقدرى نعمتهاى ذخيره شده فراوان است كه عقل بشر هرگز بر آنها احاطه و آگاهى ندارد) و قطعا از ذخائر قابل احسان آن قدر در نزد خدا وجود دارد كه خواسته هاى مردم آنها را تمام نمى كند. زيرا او بخشنده اى است كه در خواست سؤال كنندگان، بخشش او را كم نمى گرداند و اصرار تقاضامندان موجب بخل و خسّت او نمى شود».

شرح

در اين قسمت از خطبه امام (ع)، شروع به بيان اوصاف خداوند سبحانه و تعالى كرده و آنها را با توجّه به آثار رحمت حق و خصوصياتى كه منحصرا شأن ذات اوست بيان نموده است.

1- دارايى، غنا و ثروتمندى خداوند متعال، با خوددارى از بذل و بخشش زياد نمى شود، (بر خلاف ثروت و دارايى انسانها كه با عدم بخشش فزونى پيدا مى كند) پس در باره خداوند دليلى بر منع از جود، وجود ندارد.

2- جود و بخشش خداوند، موجب نقص و فقر او نمى شود اين جا نيز دليلى وجود ندارد كه خداوند از كرم و بخشش باز بماند.

بعد از بيان اين دو خصوصيت براى ذات مقدّس حق، به پاسخ توهمّى كه ممكن است در اين باره از ناحيه افراد ناآگاه صورت گيرد، و خداوند را، در رديف بخشندگانى كه مالشان با بخشش نقصان مى پذيرد قرار دهند پرداخته و مى فرمايد: «هر بخشنده اى جز خداوند مالش نقصان مى پذيرد.» و باز خداوند را مبرّا و پاك مى داند از اين كه داخل در افرادى باشد، كه بدليل منع و بخل از بخشندگى مورد مذمّت و نكوهش هستند با اين بيان كه هر منع كننده بخشش مورد مذّمت است جز او كه هر چند خوددارى از بخشش كند نكوهش نمى شود، زيرا منع او بدليل ترس از فقر نيست.

اين بيان امام (ع) كه هر بخشنده اى جز او دچار كمبود مى شود، و هر منع كننده بخششى مورد مذمّت است، تأكيدى است، بر دو جمله اوّل كه فرمود: «خداوند با منع از بخشش فزونى مال پيدا نمى كند و بخشندگى او هم موجب فقر و بى چيزى اش نمى شود». دليل اين امر در مورد خداوند اين است، كه زياد شدن مال به بخشش نكردن و نقص پيدا كردن مال با بخشش در حق كسانى صادق است كه به زيادى و نقصان، دچار سود و زيان مى شوند. امّا اطلاق سود و زيان بر خداوند محال است. بنا بر اين افزايش و نقصان مال در حق خداوند امرى است محال زيرا تصوّر نفع و ضرر براى خداوند منجر به دو امر محال مى شود: اوّل نيازمندى و امكان، دوّم محدود شدن خداوند در بخشش وجود، با اين كه قدرت ذات حق تعالى نامحدود است. اين حقيقت را امام (ع) بدين عبارت توضيح داده و فرموده است: «افزايش و نقصان در حق خداوند روا نيست تا فرقى ميان او و آفريدگانش باشد.» انسان بخشنده به اين دليل دچار كمبود مى شود كه خود به آنچه مى بخشد نيازمند است و از آن سود مى برد، و باز به همين دليل انسانى كه از بخشش خوددارى كند مورد نكوهش است، نه خداوند، زيرا خداوند اگر از بخشش خوددارى كند مطابق نظام حكمت و عدالت رفتار مى كند. ولى غير خداوند اگر از بخشش خوددارى كند، اكثرا بدليل پيروى از حرص و يا هواى نفس است.

بايد توجّه داشت، اين كه هر بخشنده اى با بخشش كمبود پيدا مى كند، قضيّه موجبه كليّه است و صدق آن (براى هر عاقلى) روشن است و نيازى به توضيح بيشتر ندارد، امّا كليّت اين قضيّه كه هر خوددارى كننده از بخشش جز خداوند مورد ملامت است، نياز به استدلال و برهان دارد، و تحقيق آن اين است كه خوددارى كننده از بخشش مال، ترس از فقر و يا امورى از اين قبيل او را از بخشش باز مى دارد، و بخوبى روشن است آن كه در دنيا از فقر مى ترسد، دنيا را دوست مى دارد و با بندگانى كه توكّل بر خداوند دارند و از متاع دنيا و زيباييهاى آن زهد مى ورزند فاصله زيادى دارد.

با توجّه به اين كه انسان وظيفه دارد و مأمور است كه در دنيا زهد پيشه كند و از جمله زاهدان باشد، وقتى كه دنيا دوست بود سزاوار مذمّت و ملامت شود، چه بدليل همين دنيا خواهى از بذل مال، خوددارى كرده است. و همين مال از توجّه به جمال خداوند كريم او را باز داشته و حجاب توجّه او گرديده است. با توضيح فوق صدق قضيّه كليّه فوق (هر خوددارى كننده از بخشش جز خداوندمورد ملامت است) بخوبى روشن شد.

از امام زين العابدين (ع) در دعا چنين نقل شده است كه در پيشگاه خداوند به هنگام نيايش عرضه مى داشت: «اى كسى كه زيادى بخشش جز كرم و جود بر او نمى افزايد» در اين عبارت امام سجّاد (ع) نكته ظريفى نهفته است. و آن اين كه بخشش خداوند سبحانه تعالى جز بر شايستگى و استحقاق به چيزى متوقّف نيست، و با هر نعمتى كه از جانب خداوند بر بنده اى صدور پيدا نمايد جايگاه صدور نعمت را، استحقاق مى بخشد و آنرا آماده پذيرفتن نعمتى ديگر مى كند.

بنا بر اين فزونى بخشش، موجب فراوانى استعداد، و زيادى استعداد، اقتضاى پذيرفتن زيادى جود و بخشش را دارد.

3- خداوند با نعمتهاى فراوانى كه به جهانيان عنايت فرموده، داراى حق منّت شده است. منّت، عبارت است از: يادآورى نعمت دهنده، از نعمتهايى كه به نعمت گيرندگان بخشيده، و از اين بابت بر آنها حق پيدا كرده است. چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: يا بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ«».

قرآن كريم كلمه «منّت» را در موارد زيادى بعنوان خطبه 91 نهج البلاغه بخش 1 مدح و ستايش خداوند سبحان به كار برده است. هر چند منّت نهادن، يعنى به رخ كشيدن نعمت از صفات نكوهيده مخلوقات مى باشد. علّت اين فرق اين است كه هر نعمت دهنده اى جز خداوند، محتمل است كه براى نعمتى كه داده است انتظار پاداش متقابلى داشته باشد، تا از آن استفاده كند. با انتظار پاداش از ناحيه نعمت گيرنده، نعمت دهنده نبايد توقع سپاسگزارى را هم داشته باشد، چون توقّع سپاسگزارى منتفى است بنا بر اين منّت نهادن هم منتفى است زيرا لازمه منّت، دست بالا داشتن و خود را بزرگ ديدن است. كسى كه از نعمت گيرنده توقّع جبران نعمتش را دارد، و به آن نيازمند است، داراى حقّ منّت نمى تواند باشد.

انتظار تلافى و جبران نعمت، با داشتن منّت بر نعمت گيرنده، از نظر عرف قابل جمع نيستند. دست برتر داشتن و بزرگوار بودن شايسته توانگرى است كه چشم به نتيجه بخشش نداشته باشد. منّت گذارى يعنى شخصيّت نعمت گيرنده را خرد كردن، موجب آزار و اذيّت قبول كننده نعمت مى شود، و آمادگى نفسانى نعمت دهنده را براى پذيرش رحمت حق، و پاداش اخروى خداوند از ميان مى برد. لذا در كلام حق تعالى از منّت نهادن نهى شده است، چنان كه مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى «».

در آيه كريمه، منّت و اذيّت را موجب بطلان صدقه دانسته است، يعنى منّت نهادن و اذيّت كردن استحقاق ثواب را از ميان مى برد.

منظور از «فوايد النعم» در كلام امام (ع) فوايدى است كه خداوند بر خلايق ارزانى داشته و مقصود از «عوائد المزيد و القسم» امورى است كه مردم بدانها نيازمندند، و براى زندگى آنها ضرورت دارد. «پس خداوند بخاطر نعمتهايى كه به جهانيان عطا فرموده و نيازمندى زندگى آنها را كه بدان احتياج شديد دارند بر آورده ساخته، منّان است».

4- خلايق عيال خدايند، روزى آنها را ضمانت كرده، و قوت آنها را اندازه گيرى و مقرّر داشته است. در اين عبارت امام (ع) لفظ «عيال» را براى خلق نسبت به پروردگارشان استعاره آورده است.

جهت مشابهت را در تعريف عيال مى توان فهميد، عيال شخص كسانى هستند كه انسان، آنها را در محلّى جمع كرده، نيازمندى آنها را تأمين مى كند و آنچه به حال وضع آنها مناسب باشد. بر ايشان فراهم مى كند. احوال خلق هم نسبت به خداوند چنين است. آنها را آفريده و تحت توجّهات خود قرار داده، تا سعادتشان را در زندگى اين دنيا و آن دنيا تأمين كند (معاش اين دنيا و ثواب آن دنيا را بر ايشان فراهم كند).

لفظ «ضمان» نيز براى آنچه در حكمت الهى واجب شده، و تحقّق آنها براى نظام يافتن و سامان پيدا كردن وضع زندگى خلايق از قبيل روزى مقدّر و ديگر نيازمنديهايشان استعاره به كار رفته است. مقصود از «قوت مقدّر خداوند براى خلق»، بخشش تمام چيزهايى است كه از كم و زياد، در لوح محفوظ ثبت و ضبط شده است، و انجام آنها تخلّف ناپذير مى باشد.

5- مسير واضح علاقه مندان به سير و سلوك، به خداوند ختم مى شود، و هر آنچه بخواهند نزد اوست.

امام (ع) در آغاز سخن آنچه مربوط به اصلاح حال انسانها، از روزى، قوت و ديگر نيازمنديهاى ضرورى، دنياى آنها بوده بر شمرده است، و آن گاه امورى كه در بهبود وضع آخرت آنها مؤثر است همچون پيمودن راه حق، و ديگر شئون را يادآورى مى كند، و از آن ميان به روشن بودن راه شريعت، براى پويندگانى كه به نظاره كردن جمال خداوند كريم راغبند و نعمتهاى مدام و جاويد حق تعالى را مى خواهند اشاره كرده و مى فرمايد: «سالكان طريق به سوى او در حركتند، و خواستاران سعادت، رستگارى را از نزد او مى طلبند.» 6- حق تعالى در مورد آنچه از او خواسته مى شود نسبت به آنچه كه از او خواسته نمى شود بخشنده تر نيست.

كلام امام (ع) در باره اين صفت خداوند اشاره به نكته لطيفى دارد: فيضى كه از ناحيه حق تعالى بر خلايق صادر مى شود به دو اعتبار است.

1- اگر صدور فيض به لحاظ جود و بخشش خداوندى در نظر گرفته شود از اين جهت نسبت به همه موجودات يكسان بوده، در بخشش اختلافى نيست.بدين اعتبار همه مخلوقات نسبت بخداوند نسبت مساوى دارند، پس نمى توان گفت كه خداوند نسبت به فلان موجود خاص بخشنده تر از بهمان موجود است كه اگر چنين فرض شود لازم مى آيد خداوند نسبت به بعضى بخل ورزيده باشد و به بعضى نيازمند باشد، و لازمه اين اثبات نقص براى خداست و خداوند از نقص و بخل و نياز مبرّا و پاك بوده و مقامى فراتر از اين تصورات دارد.

2- اگر فيض به نسبت فيض گيرنده يعنى ممكن الوجود در نظر گرفته شود، اختلاف وجود دارد امّا اين اختلاف، صرفا از همين جهت قرب و بعد با خداوند است. بنا بر اين هر فيض گيرنده اى كه داراى استعداد و پذيرش بيشترى بوده، شرط و تضاد كمترى داشته باشد، به جود و بخشش خداوند نزديك تر است.

با توجّه به توضيح فوق، اگر سؤال كننده و متقاضى، چيزى را كه از خداوند مسئلت مى كند نصيبش شود و چيزى را كه مسئلت ندارد به او بخشيده نشود، بدين معنى نيست كه شي ء تقاضا نشده، در نزد خداوند بسيار با ارزش بوده و خداوند بوى نبخشيده است. اصولا ميان آنچه خواسته شده و آنچه خواسته نشده است، نسبت به جود خداوند فرق و تفاوتى نيست. امّا اين كه چرا شي ء مورد خواست و تقاضا به او بخشيده شده است باين دليل است كه سؤال و تقاضا زمينه قبول فيض را فراهم كرده و فيض حق متعال كه همواره وجوب وجود دارد، در زمينه مستعد قبول جارى و سارى شده است. اگر متقاضى فيض، همان چيزى را كه از خدا نخواسته است، تقاضا مى كرد، و بوسيله خواست و مسئلت، خود را مستعد قبول فيض مى كرد. به او عطا مى شد، بديهى است كه در بخشش خداوند بخل و منعى نيست، هر چند كه شي ء مورد تقاضا نهايت ارزشمندى و گران قدرى را مى داشت حق تعالى بوى مى بخشيد، چه بخشندگى نقصى در گنجينه هاى بخشش، و عموم جود خداوند ايجاد نمى كند. كلام امام رضا (ع) به همين حقيقت اشاره داردهنگامى كه معناى «جواد» از آن حضرت پرسيده شد. در پاسخ سؤال كننده فرمود: «اين سؤال شما دو صورت دارد: اگر مقصودت از «جواد» مخلوق و انسان باشد. جواد كسى است كه آنچه از جانب حق تعالى بر او واجب و مقرر شده است پرداخت نمايد (مانند صدقات، زكوات و...) و بخيل كسى است كه از پرداخت حقوق واجبه الهى خوددارى كند.

و اگر مقصودت از جواد آفريدگار و خالق باشد. خداوند بخشنده و جواد است، چه ببخشد و يا منع كند، زيرا كه خداوند اگر ببخشد به كسى مى بخشد كه استعداد بخشش را داشته باشد. و اگر منع كند از كسى منع مى كند كه استعداد قبول را نداشته باشد.» در عبارت امام رضا (ع) جمله: ان اعطى اعطى من له و إن منع منع من ليس له اشاره به اين است كه بخشش و عدم بخشش الهى بسته به زمينه استحقاق است. او در فياضيّت منع و ردعى ندارد (و به گفته شاعر عارف: هر چه هست از

  • قامت ناجور نازيباى ماستورنه تشريف تو بر قامت كس كوته نيست)

امام على (ع) با ذكر اين صفت براى خداوند او را از بخلى كه در انسان است مبرّا و پاك دانسته است، زيرا طبيعت انسان چنين است كه نسبت به آنچه از او تقاضا شود بخشنده تر است. دليل آسانى بخشش، در شي ء مورد تقاضا اين است كه متقاضى معمولا، اشياى گرانبها و پر ارزشى كه در نظر انسان بسيار عزيز باشد. تقاضا نمى كند (چون مى داند كه نخواهد داد)، به همين لحاظ انسان نسبت به شيئى مورد تقاضا (كه عرفا هم كم بهاتر مى باشد) بخشنده تر است.

7- خداوند اوّلى است كه ما قبلى ندارد، پس هيچ چيز پيش از او نيست.

8- خداوند آخرى است كه ما بعدى ندارد، پس بعد از او هيچ چيز نيست.

ما در گذشته پيرامون اين دو صفت حق تعالى بحث كرده ايم، نكته اى كه در اينجا قصد توضيح آن را داريم اين است كه اوّل يا آخر بودن، دو مفهوم اعتبارى اضافى مى باشند كه، عقل ما از ذات مقدس حق تعالى انتزاع مى كند. به اين دليل كه وقتى ما سلسله وجودات و نيازمندى آنها را بذات حق تعالى بررسى كنيم موجودات را بذات او منتهى ديده و به او نسبت مى دهيم و به اعتبار همين نسبت و اضافه او را اوّل مى ناميم زيرا تمام موجودات در تحقّق وجودى و بقاى خود به موجودى بى نياز و مطلق كه خداوند است منتهى مى شوند. پس آن ذات مطلق بعنوان خطبه 91 نهج البلاغه بخش 1 عليّت و اصالت ذات و شرافت وجودى اوّل بحساب مى آيد (تقدّم و تأخر يا به اعتبار مكان است و يا به اعتبار زمان) و چون خداوند در مكان قرار ندارد، تقدم مكانى در باره خداوند منتفى است و زمان هم متأخّر از وجود خداوند است زيرا كه زمان از خصوصيات حركت و حركت متأخّر از جسم و جسم از علت وجودى خود (كه خداوند باشد) متأخر است، پس قبليّت زمانى هم در مورد خداوند تصور ندارد، چه برسد كه بر آن سبقت گرفته باشد. پس هيچ چيز بطور مطلق از اشياى زمانى و غير زمانى قبل از خداوند تصوّر ندارد. قبليّت خداوند به لحاظ اشياى زمان دار و مكان دار است كه در سلسله علل وجودى به وى منتهى مى شوند.

آنچه تاكنون گفته شد، در مورد اطلاق مفهوم قبليّت بر خداوند بود امّا اطلاق مفهوم بعديّت بر ذات حق تعالى بدين لحاظ است كه اگر آداب و كيفيّت سلوك را در نظر بگيرى و ملاحظه مراتب سلوك سالكين را كه سفر كننده بمنازل عرفان و شناختشان هستند بنمائى مفهوم آخريّت خداوند را در مى يابى، چه او پايان درجاتى است كه عرفا مى توانند بدان صعود نموده و ارتقا يابند و شناخت خداوند درجه نهايى و آخرين منزل است.

بعبارت ديگر هر موجودى جز خداوند، امكان عدم دارد، و چون امكان عدم دارد پس ذاتش استحقاق وجود يافتن را ندارد تا چه رسد به اين كه آخريّت و بعد بودن مطلق بر او عارض شود. امّا خداوند متعال ذاتا واجب است و با قياس به هر موجودى آخريّت و بعد بودن ذاتى اوست. پس او بطور مطلق اوّلى است كه هيچ چيز قبل از او نيست و آخر مطلقى است كه هيچ چيز بعد از او نمى باشد.

9- خداوند مردمك چشمها را از اين كه او را دريابند و درك كنند باز داشته است.

قبلا اين موضوع خطبه 91 نهج البلاغه بخش 1 توضيح داده شد كه نيروى بينايى چشم، شيئى را مى تواند درك كند، كه داراى چگونگى و جهت باشد، (حالت و مكان داشته باشد) خداوند متعال از داشتن وضع و جهت مبرّاست. بنا بر اين محال است كه با حسّ بينائى درك شود.

معناى اين عبارت امام (ع) كه خداوند قوّه باصره را از ديدن خود باز داشته است اين است كه چشمها را تحت تأثير قوه قهريّه خويش قرار داده، و به لحاظ نقص و كمبودى كه دارند قادر بدرك خداوند نيستند.

10- روزگار بر خداوند نمى گذرد، تا با گذشت زمان حال او دگرگون شود.

مى دانيم كه گذشت زمان منشأ تمام تغييرات، و دگرگونى احوال است. با توجّه به اين كه ذات اقدس حق تعالى منزّه است از اين كه در ظرف زمان قرار گيرد بنا بر اين از تغيير و دگرگونيى كه عارض بر اشياى زمانى مى شود، مبرّا و پاك مى باشد.

11- خداوند در مكان قرار ندارد، تا انتقال يافتن و جابجا شدن بر او صدق كند چون از ويژگيهاى شي ء مكانى اين است كه از مكان خود بجاى ديگر منتقل شود، و خداوند كه از داشتن مكان منزّه است انتقال يافتن و جابجايى براى خداوند محال است.

اگر خداوند در مكان و قابل انتقال مى بود، همان نقصى كه براى اشياى مكانى به لحاظ نياز به مكان، متصوّر است، براى خداوند در نظر گرفته مى شد و لازم مى آمد كه خداوند داراى نقص باشد.

با توضيح فوق روشن شد كه خداوند مكانى ندارد. تا جابجايى و انتقال بر ذات او راه پيدا كند.

12- خداوند متعال چنان است كه اگر تمام معادن كوهها و دانه هاى قيمتى درياها، مانند نقره و طلاهاى خالص و يا درّ و مرواريد به مردم بخشد، تأثيرى در جود و كرم خداوند ندارد.

بر شمردن اين نعمتها بمنظور ستايش و مدح خداوند است، نعمتهايى كه امام (ع) در اينجا نام برده، بهترين چيزهايى هستند كه انسان مى تواند به دست آورد، و پربهاترين دانه هاى قيمتى است كه طالبان دنيا براى به دست آوردن آنها، رقابت مى كنند، يادآورى اين نعمتها، توجّه دادن به كمال قدرت خداوند و نامتناهى بودن مخلوقات مى باشد.

ما قبل از اين توضيح داده ايم كه بخشش، در قدرت و توان مالى كسانى تأثير دارد كه خود محتاجند و نفع و ضرر در باره آنها معنى پيدا مى كند. ولى جود و بخشندگى هر چند بينهايت باشد، در ذات خداوند، مؤثّر نخواهد بود.

امام (ع) لفظ «ضحك خنديدن» را براى صدف استعاره آورده است وجه شباهت ميان آنها اين است، كه دهان، مانند صدف باز مى شود. درهاى داخل صدف و دندانها چون در نمايان مى شوند. و باز گوشتى در داخل صدف وجود دارد كه در لطافت و ظرافت شبيه زبان مى باشد. هر گاه كسى صدفى را بيابد خواهد ديد كه درست مانند انسان مى خندد.

در عبارت فوق لفظ «حصيد» براى درهاى كوچك استعاره به كار رفته است كه درست بهنگام چيدن شبيه گندم و حبوبات مى باشند.

بايد دانست كه صدف هر چند حيوان داراى حسّ و حركت مى باشد ولى او از نظر اتّصال بزمين براى تغذيه و ريشه دار بودنش، شبيه گياهان است.

امام (ع) با عبارت زيباى «يخرج» را براى اموالى كه از معادن و يا دريا بدست آيد بكار برده است اين شنونده است كه بايد ميان دو مورد فرق بگذارد و جواهرات حاصل از معادن و دانه هاى گران قيمت بدست آمده از دريا را از يكديگر تميز دهد.

قوله عليه السلام: لأنّه الجواد الّذى لا يغيضه سؤال السّائلين و لا يبخله الحاح الملحين.

«خداوند آن بخشنده اى است، كه عطاى او با سؤال مكرّر متقاضيان فروكش نمى كند و اصرار اصرار كنندگان او را به بخل و خوددارى از بخشش وادار نمى سازد كلام حضرت بيان كننده اين حقيقت است، كه بخشيدن چيزهاى گران قيمت و پر ارزش، تأثيرى در بخشندگى خداوند ندارد، و با اعطا و خارج كردن اين نعمتها كمبودى در گنجينه هاى كرمش احساس نمى شود.

بخشنده اى كه طبيعت ذاتش چنين باشد، همان جوادى است كه سود و زيان و كمبودى بر او عارض نمى شود، و نعمتهاى او بى نهايت است. لفظ «يغيض» براى نعمتهاى الهى به ملاحظه شباهت آن با آب از جهت اين كه آب داراى مخزن كامل زير زمينى و با كشيدن، كمبود پيدا نمى كند استعاره به كار رفته است.

بعضى كلمه «يقيضه» را «بغضبه» روايت كرده اند. غضب و خشم از ويژگيهاى مزاج انسانى است و چون حق تعالى از مزاج و جسمانيّت پاك و منزّه مى باشد، از عوارض آن كه خشم و غضب است نيز مبرّاست. همچنين بخل و خوددارى از بخشش، صفت پست جسمانى است، كه نيازمندى و كمبود موجب آن مى شود. آن كه در ذاتش زيادى و نقصان راه ندارد اگر همه دنيا را به سائل و متقاضى ببخشد، تأثيرى در پادشاهى وى نخواهد داشت.

شرح مرحوم مغنیه

الحمد للّه الّذي لا يفره المنع و الجمود، و لا يكديه الإعطاء و الجود. إذ كلّ معط منتقص سواه، و كلّ مانع مذموم ما خلاه. و هو المنّان بفوائد النّعم، و عوائد المزيد و القسم. عياله الخلائق. ضمن أرزاقهم و قدّر أقواتهم. و نهج سبيل الرّاغبين إليه، و الطّالبين ما لديه، و ليس بما سئل بأجود منه بما لم يسأل. الأوّل الّذي لم يكن له قبل فيكون شي ء قبله، و الآخر الذي ليس له بعد فيكون شي ء بعده. و الرّادع أناسيّ الأبصار عن أن تناله أو تدركه. ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال، و لا كان في مكان فيجوز عليه الانتقال، و لو وهب ما تنفّست عنه معادن الجبال، و ضحكت عنه أصداف البحار من فلزّ اللجين و العقيان، و نثارة الدّرّ و حصيد المرجان ما أثّر ذلك في جوده، و لا أنفد سعة ما عنده و لكان عنده من ذخائر الإنعام ما لا تنفذه مطالب الأنام، لأنّه الجواد الّذي لا يغيضه سؤال السّائلين و لا يبخله إلحاح الملحين.

اللغة:

لا يفره: لا يزيده. و المراد بالجمود هنا شدة البخل. و لا يكديه: لا ينقصه بدليل قوله بلا فاصل: «إذ كل معط منتقص سواه». و اناسي الأبصار: جمع إنسان البصر، و هو في وسط حدقة العين. و الفلز: الجواهر النفيس. و اللجين: الفضة الخالصة. و العقيان: الذهب الخالص.

الإعراب:

ما خلا «ما» هنا زائدة لأن معنى «ما خلاه» غيره. أي كل مانع مذموم غير اللّه، و قيل: هي مصدرية، و اسم ليس ضمير مستتر، و الباء في بأجود زائدة، و أجود خبر ليس، و المجرورات كلها متعلقة بأجود، و التقدير هو أجود منه إلخ. و الأول خبر لمبتدأ محذوف أي هو الأول، و أناسي مفعول الرادع، و المصدر من أن تناله متعلق بالرادع، و ما أثر ذلك جواب «لو» و ما كلف «ما» اسم موصول مبتدأ، و جملة فكل علمه خبر

المعنى:

روي أن سائلا سأل الإمام أن يصف له اللّه كأنه يراه، فصعد المنبر، و ألقى هذه الخطبة التي تسمى بخطبة الأشباح أي الأشخاص، لأن فيها ذكر الأشخاص و الملائكة، و قد افتتحها بقوله: «الحمد للّه الذي لا يفره المنع و الجمود، و لا يكديه الإعطاء و الجود». و في بعض حكمه: «المال تنقصه النفقة، و العلم يزكو على الانفاق». و يصدق هذا في حق من يعجز عن شي ء، و يقدر على شي ء بأسبابه و مقدماته، أما موجد الأشياء من لا شي ء فهو هو، أمسك أو أنفق (إذ كل معط منتقص سواه) لأن سواه ينفق مما هو موجود بالفعل و الذي جمعه شيئا فشيئا، أما الواحد الأحد فانه يقول للشي ء: كن فيكون (و كل مانع مذموم ما خلاه) لأن اللّه سبحانه لا يمنع خوفا من الفقر، و لا يدخر لوقت الحاجة كما هو الشأن في غيره.

(و هو المنان بفوائد النعم). كثير الإنعام و الإفضال على من سأله و من لم يسأله (و عوائد المزيد و القسم). العوائد هنا من العود، قال الإمام مخاطبا ربه: فإن عدت فعد علي بالمغفرة، و القسم من قسمة الأرزاق، و المعنى انه تعالى يعطي و يعيد العطاء، و يقدر الأرزاق، و يقسمها بين العباد (عياله الخلائق- الى- لم يسأل). الناس عيال اللّه لأنه هو الذي أوجدهم، و أبو العيال يطعم و يكسو إلخ... و لكنه يوجه كل واحد من أفراد العائلة الى وظيفته و عمله، و من أهمل و تكاسل كان مسؤولا عن نفسه، و اللّه سبحانه أمر بالعمل و بيّن الطريق الواضح اليه في العديد من آيات كتابه، و على لسان رسله، و من ذلك قوله: «فانتشروا في الأرض و ابتغوا من فضل اللّه- 11 الجمعة».. و عن الإمام الصادق (ع): أرأيت لو أن رجلا دخل بيته، و أغلق عليه بابه أ كان يسقط عليه شي ء من السماء (الأول الذي لم يكن له قبل، فيكون شي ء قبله، و الآخر الذي ليس له بعد، فيكون شي ء بعده). أي هو أول بلا ابتداء، و آخر بلا انتهاء، و اليه تنتهي جميع الأسباب الممكنة، و الغايات الجزئية، و إلا بقي كل شي ء في طي العدم (و الرادع أناسي الأبصار عن ان تناله أو تدركه). و الردع هنا كناية عن ان الذات القدسية لا تدرك بحال، و ان العقول تعلم بوجوده عن طريق الخلق و الآثار (و ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال) حيث لا قبل له و لا بعد، و يؤثر و لا يتأثر، فمن أين تأتيه الأوضاع و الأحوال.

(و لا كان في مكان فيجوز عليه الانتقال) حيث كان قبل الزمان و المكان، و تستوي لديه جميع الأمكنة، فكيف يوصف بالانتقال من مكان الى مكان (و لو وهب- الى- مطالب الأنام). المعادن في الجبال و بطن الأرض و على سطحها، و في البحار و أعماقها، و المعنى انه تعالى لو وهب كل غال و ثمين كان و يكون في البر و البحر لبقيت خزائنه على ما هي لا ينقصها شي ء: «ما عندكم ينفد و ما عند اللّه باق- 96 النحل». (لأنه الجواد الذي لا يغيضه سؤال السائلين، و لا يبخله إلحاح الملحين). نحن نغضب و نضجر عند السؤال و الطلب، و إذا ألح السائل خرجنا عن الحد، لأن لنا معدة، و نعمل لنستجيب الى مطالبها، لا لنطعم الآخرين، أما هو سبحانه فإنه الواجد الغني عن كل ما سواه، و الرازق كل ما عداه.

شرح منهاج البراعة خویی

و من خطبة له عليه السّلام تعرف بخطبة الاشباح و هى التسعون من المختار فى باب الخطب

و هي من خطبه المشهورة روى بعض فقراتها المحدّث العلّامة المجلسي (ره) في البحار من كتاب مطالب السّؤول لمحمّد بن طلحة الشّافعي، و رواها الصّدوق في التّوحيد مسندا باختصار و اختلاف كثير لما أورده السّيد (ره) في الكتاب.

قال: حدّثني عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدّقاق ره، قال: حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللَّه الكوفي، قال: حدّثنا محمّد بن إسماعيل البرمكيّ، قال: حدّثني عليّ بن العبّاس، قال: حدّثنى إسماعيل بن مهران الكوفيّ عن إسماعيل بن إسحاق الجهني عن فرج بن فروة عن مسعدة بن صدقة قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السّلام يقول: بينا أميرالمؤمنين عليه السّلام يخطب على المنبر بالكوفة إذ قام إليه رجل فقال: يا أمير المؤمنين صف لنا ربّك تبارك و تعالى لنزداد له حبّا و به معرفة، فغضب أميرالمؤمنين و نادى: الصّلاة جامعة فاجتمع النّاس حتّى غصّ المسجد بأهله ثمّ قام متغيّر اللّون فقال: الحمد للّه إلى آخر ما رواه هذا

و شرح ما أورده السيّد ره هنا في ضمن فصول:

الفصل الاول

قال السيّد ره: و هي من جلايل خطبه عليه السّلام و كان سأله سائل أن يصف اللَّه له حتّى كأنّه يره عيانا، فغضب عليه السّلام لذلك:

الحمد للّه الّذي لا يفره المنع و الجمود، و لا يكديه الإعطاء و الجود. إذ كلّ معط منتقص سواه، و كلّ مانع مذموم ما خلاه، هو المنّان بفوائد النّعم، و عوائد المزيد و القسم، عياله الخلق، ضمن أرزاقهم، و قدّر أقواتهم و نهج سبيل الرّاغبين إليه، و الطّالبين ما لديه، و ليس بما سئل بأجود منه بما لم يسئل، الأوّل الّذي لم يكن له قبل فيكون شي ء قبله، و الآخر الّذي ليس له بعد فيكون شي ء بعده، و الرّادع أناسيّ الأبصار عن أن تناله أو تدركه، ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال، و لا كان في مكان فيجوز عليه الانتقال، و لو وهب ما تنفّست عنه معادن الجبال، و ضحكت عنه أصداف البحار من فلزّ اللّجين و العقيان، و نثارة الدّرّ و حصيد المرجان، ما أثّر ذلك في جوده، و لا أنفد سعة ما عنده، و لكان عنده من ذخاير الأنعام، ما لا تنفده مطالب الأنام، لأنّه الجواد الّذي لا يغيضه سؤال السّائلين، و لا يبخله إلحاح الملحّين.

اللغة

(الأشباح) جمع الشّبح و هو الشّخص كالأسباب و السبب و (وفر) الشي ء يفر من باب وعد وفورا تمّ و كمل، و وفرته وفرا من باب وعد أيضا أتممته و أكملته يتعدّى و لا يتعدّى و المصدر فارق و (أكدى) الرّجل إذا بخل أو قلّ خيره أو قلل عطائه قال سبحانه: وَ أَعْطى قَلِيلًا وَ أَكْدى .

و أصله كدى كرمى و منه أرض كادئة بطيئة الانبات و (الأناسي) جمع الانسان و هو المثال الذى يرى في سواد العين و (الأصداف) جمع الصدف بالتّحريك و هو غشاء الدّر و (الفلز) بكسر الفاء و اللام و تشديد الزاء و كعتلّ قال في القاموس: نحاس أبيض تجعل منه القدور المفرغة أو خبث الحديد أو الحجارة أو جواهر الأرض كلّها أو ما ينفيه الكير من كلّ ما يذاب منها و (العقيان) الذّهب الخالص و يقال هو ما ينبت نباتا و ليس ممّا يحصل من الحجارة و (نثارة) الدّر ما تناثر منه.

قال الشّارح المعتزلي: و تأتي فعالة تارة للجيّد المختار و تارة للسّاقط المتروك فالأوّل نحو الخلاصة و الثاني نحو القلامة و (الدّر) جمع الدّرة و هى اللّؤلؤة العظيمة و (غاض) الماء نقص و غاضه اللَّه كأغاضه أنقصه يتعدّى بنفسه و بالهمز و (أبخلته) وجدته بخيلا.

الاعراب

قوله عليه السّلام: و كلّ مانع مذموم ما خلاه الأصل في خلا أنه لازم يتعدّى إلى المفعول بمن نحو خلت الدار من الانيس، و قد تضمن معنى جاوز فيتعدّى بنفسه كقولهم افعل هذا و خلاك ذمّ أى جاوزك.

قال الرّضى: و الزموها هذا التضمن في باب الاستثناء فيكون ما بعدها في صورة المستثنى بالّا التي هي أمّ الباب و لهذا الغرض التزموا إضمار فاعله إلى أن قال: و فاعل خلا عند النحاة بعضهم، و فيه نظر لأنّ المقصود في جائنى القوم خلا زيدا أنّ زيدا لم يكن معهم أصلا و لا يلزم من مجاوزة بعض القوم إياه و خلوّ بعضهم منه مجاوزة الكلّ و خلوّ الكلّ، و الأولى أن يضمر فيه ضمير راجعا إلي مصدر الفعل المتقدّم أى جائنى القوم خلا مجيئهم زيدا، كقوله تعالى: اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى .

فيكون مفسر الضمير سياق القول هذا.

و ما فيه مصدرية و لذلك التزم انتصاب ما بعده لأنّ ماء المصدرية تدخل على الفعلية غالبا، و الاسمية قليلا و ليس بعدها اسمية فتعين الفعلية فتعين أن يكون فعلا فوجب النصب و المضاف محذوف أى وقت ما خلا مجيئهم زيدا، و ذلك انّ الحين كثيرا ما يحذف مع ماء المصدرية نحو: ما ذرّ شارق و نحوه ذكر ذلك كلّه نجم الأئمة الرضيّ (ره).

قال: و جوّز الجرمى الجرّ بعد ما خلا و ما عدا على أنّ ما زايدة، و لم يثبت انتهى.

أقول: حمل ما على الزيادة في كلام الامام عليه السّلام على تقدير ثبوته أقرب إلى المعنى كما لا يخفى، و حملها على المصدرية محتاج إلى التكلّف كما هو غير خفيّ على الفطن العارف، و اضافة الفوائد إلى النعم بيانية، و في قوله و عوائد المزيد من قبيل إضافة الموصوف إلى الصفة، و القسم عطف على العوائد، و جملة ضمن في محل النصب على الحالية من ضمير عياله

المعنى

اعلم أنّ هذه الخطبة الشريفة كما ذكره السيد (ره) من جلائل خطبه عليه السّلام و مشاهرها و تسمى بخطبة الأشباح لاشتمالها على ذكر الأشباح و الأشخاص من الملائكة و كيفية خلقهم و بيان أقسامهم، و لعلّ غضبه عليه السّلام على السائل من أجل أنّ غرض السائل كان وصفه تعالى بصفات الأجسام و زعمه جواز معرفته سبحانه بالاكتناه كما يشهد به قوله: كأنه يراه عيانا، فغضب عليه السّلام لذلك و تغيّر لونه لأجل ذلك و وصفه بأوصاف العزّ و الكمال و صفات الجبروت و الجلال فقال: (الحمد للّه الذى لا يفره المنع و الجمود) أى لا يوجب وفور ماله المنع و الامساك (و لا يكديه الاعطاء و الجود) أى لا يقلل اعطائه البذل و الاحسان يقول عليه السّلام إنه سبحانه ليس كملوك الدنيا يتزيد بالامساك و ينتقص بالانفاق إذ مقدوراته سبحانه غير متناهية و ما عنده لا يدخله نقص و لا فناء، بل يدخلان الفاني المحدود و يشهد به ما مرّ في شرح الخطبة السابقة من الحديث القدسي: يا عبادي لو أنّ أولكم و آخركم و انسكم و جنكم قاموا في صعيد واحد فسألوني فأعطيت كلّ انسان مسألته ما نقص ذلك مما عندى شيئا إلّا كما ينقص المخيط إذا دخل البحر أى لا ينقص شيئا.

و إلى ما ذكرنا أشار عليه السّلام بقوله: (إذ كلّ معط منتقص سواه) و بحار فضله لا ينقص بالافضال، و خزائن كرمه لا تقلّ بالانعام و النوال.

و لما نبّه عليه السّلام على عدم إمكان دخول النقصان في بحر فضله وجوده أردف ذلك بنفى لحوق الذّم بمنعه على وجوده بقوله: (و كلّ مانع مذموم ما خلاه) و ذلك لأنّ كلّ مانع غيره إنما يمنع لخوف الضيق و المسكنة و خشية الفقر و الفاقة أو بخل نفسه الامارة، فحرىّ أن يلحقه المذمّة و الملامة و أمّا اللَّه القدّوس السبحان فلما كان منزها عن صفات النقصان و محالا أن يلحقه طوارى الامكان، فليس منعه لضيق أو بخل، و إنما يمنع بمقتضا حكمة بالغة و داعى مصلحة خفية أو ظاهرة، فمنعه في الحقيقة عين الفضل و الاحسان و العطاء و الامتنان.

كما ورد في الحديث القدسي: إنّ من عبادى من لا يصلحه إلّا الفقر و لو أغنيته لأفسده ذلك و في حديث آخر: و إنّ من عبادى المؤمنين لعبادا لا يصلح لهم أمر دينهم إلّا بالفاقة و المسكنة و القسم في أبدانهم فأبلوهم بالفاقة و المسكنة و القسم فصلح إليهم أمر دينهم و أنا أعلم بما يصلح عليه أمر دين عبادي المؤمنين (هو المنان بفوائد النعم) أى كثير الانعام على العباد و المعطى لهم ابتداء من غير سبق سؤال، و به فسّره الفيروز آبادي.

و يدلّ عليه ما رواه الطريحي قال: و في حديث عليّ عليه السّلام و قد سئل عن الحنّان و المنّان فقال: الحنّان هو الذي يقبل على من أعرض عنه، و المنّان هو الذي يبدء بالنّوال قبل السؤال.

و بذلك ظهر أنّ جعل المنّان مبالغة في المنّة و إظهار الاصطناع كما في شرح البحراني ممّا لا وجه له بل هو تفسير بالرأى في مقابلة النصّ، و لا بأس بذكر كلامه لتوضيح مرامه.

قال في شرح هذه الفقرة: المنة تذكير المنعم للمنعم عليه بنعمته و التطاول عليه بها كقوله تعالى: يا بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ في غير موضع من كتابه و هي صفة مدح للحقّ سبحانه و إن كان صفة ذمّ لخلقه.

و السّبب الفارق أنّ كلّ منعم سواه يحتمل أن يتوقّع لنعمته جزاء و يستفيد كمالا يعود إليه ممّا أفاده، و أيسره توقّع الذكر و يقبح ممّن يعامل بنعمته و يتوقّع جزاء أن يمنّ بها لما يستلزمه المن من التّطاول و الكبر و توقّع الجزاء و الحاجة إليه مع التّطاول و الكبر مما لا يجتمعان في العرف، إذ التّطاول و الكبر إنما يليقان بالغنى عن ثمرة ما تطاول به إلى آخر ما ذكره.

أقول: أمّا قبح الامتنان من المخلوق فممّا لا ريب فيه، لكونه ناشئا من خسّة النّفس و دنائة الهمّة و لذلك مدح اللَّه سبحانه عباده المتّقين بما حكى عنهم بقوله: إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً كما أنه لا ريب في جوازه على اللَّه سبحانه، و يدلّ عليه صريح الكتاب و السنّة، و أما جعل المنّان من أسمائه سبحانه بذلك المعنى فلا دليل عليه، بل الدليل قائم على خلافه حسبما عرفت، مع أنّ إرادة هذا المعنى في هذا المقام أعنى كلام الامام عليه السّلام على فرض ثبوت أصله ممّا يأبى عنه الذوق السّليم و الطبع المستقيم إذ المعنى الذي ذكرنا أولى بالتمدّح منه كما لا يخفى، هذا.

و ما أبعد ما بين ما ذكره الشّارح و ما ذهب إليه السيّد عليخان شارح الصحيفة السّجادية من نفي جواز المنة على اللَّه رأسا كعدم جوازه على الخلق حيث قال في شرح دعاء طلب الحوائج عند شرح قوله عليه السّلام: يا من لا يبيع نعمه بالأثمان، و يا من لا يكدّر عطاياه بالامتنان: الامتنان افتعال من المنّ و هو إظهار الاصطناع و اعتداد الصنائع كان تقول: ألم أعطك كذا، ألم أحسن إليك، ألم أعنك و هو تعبير يكدّر المعروف و ينغصه فلهذا نهى الشّارع عنه بقوله: لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى .

و من هنا قيل: سيّان من منح النائل و منّ، و من منع السّائل و ضنّ، و المراد بنفي تكديره تعالى عطاياه بالامتنان نفي الامتنان عنه رأسا فهو من باب نفي الشي ء بلازمه أى لا امتنان فلا تكدير.

ثمّ لما كان الامتنان بالمعنى المذكور ذيلة ناشئة عن دنائة النّفس و صغر الهمة و استعظام النعمة و الاحسان كان تعالى منزّه عن الامتنان، لأنّ كلّ نعمة من نعمه تعالى و إن عظمت و كلّ عطيّة من عطاياه و إن جلّت بالنّسبة إلى العبد المعطى و المنعم عليه فهى حقيرة بالنّسبة إلى عظمته جلّت قدرته، و شأنه تعالى أجلّ من أن يكون لها عنده موقع فيمنّ بها و يعتدّ بها على من أعطاه و أنعم عليه، و قول بعض العلماء إنّ المنّة بالمعنى المذكور صفة مدح للحقّ سبحانه و إن كان صفة ذمّ للمخلوق ليس بشي ء و عبارة الدّعاء تشهد ببطلانه، انتهى.

أقول: و الانصاف أنّ نفي الامتنان عنه سبحانه رأسا لا وجه له مع نصّ الآية الشّريفة أعنى قوله: يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ بخلافه«» و دلالة الآيات الواردة في مقام الامتنان عليه بل المنفيّ عنه هو الامتنان المتصوّر في الخلايق.

بيان ذلك أنّ الامتنان من المنعم على المنعم عليه تارة يكون لارادة مكافاة الأنعام و طلب العوض من الثّواب الآجل و الثناء العاجل، و بعبارة أخرى لتوقّع منفعة عايدة على المنعم بانعامه، و أخرى إرادة تذكّر المنعم عليه للنّعمة و استعداده بذلك لقبول نعمة اخرى و تحصيل منفعة ثانية من دون أن يكون للمنعم فيه تحصيل فايدة و اكتساب منفعة لنفسه أصلا.

فالامتنان على الوجه الأوّل هو القبيح و إليه يعود منّة الخلايق، و أمّا الثاني فلا قبح فيه أصلا بل هو حسن يشهد به الوجدان فلا غبار على جوازه على اللَّه سبحانه و على ما حقّقته فمعنى قوله عليه السّلام: يا من لا يكدّر عطاياه بالامتنان: أنّ امتنانه لا يوجب التكدّر كما يوجبه امتنان غيره إذ غرضه تعالى منه ليس إلّا محض التّفضل و التّطول و إيصال نعمة أخرى إلى الممتنّ عليه، و غرض غيره منه تحصيل منفعة لنفسه فمنّته يكشف عن عدم خلوص إحسانه و كونه مشوبا بالاغراض النّفسانية، و على ذلك فالمنفىّ في كلام الامام عليه السّلام هو التكدير لا أصل الامتنان و إلّا امتنع الجمع بينه و بين الادلّة الدالّة على الامتنان و يكون مناقضا صريحا لها، فافهم و اغتنم، و اللَّه العالم.

و قوله (و عوائد المزيد و القسم) قال البحرانيّ: أى معتادهما، و هو سهو إذ العوائد جمع العايدة لا العادة حتّى يكون بمعنى المعتاد، و العائدة كما في القاموس المعروف و الصّلة و العطف و المنفعة، و المزيد مصدر إما بمعنى الفاعل أو المفعول و إضافة العايدة إليه من باب إضافة الموصوف إلى صفته لا بالعكس كما هو لازم ما فسّره البحراني، و المراد أنّه سبحانه منّان على العباد بصلاته و عطوفاته الزائدة أو المزيد و قسمه المقدرة.

(عياله الخلق ضمن أرزاقهم و قدّر أقواتهم) لما كان عيال الرّجل عبارة عمن يمونه و ينفق عليه و يصلح حاله استعار لفظه للخلايق بالنّسبة إلى ربّهم لخلقه لهم و تربيته في حقّهم و إصلاحه حالهم في المعاش و المعاد.

قال البحراني: و استعار لفظ الضّمان لما وجب في الحكمة الالهيّة من وجود ما لا بدّ منه في تدبير إصلاح حالهم من الأقوات و الأرزاق و تقدير أقواتهم إعطاء كلّ ما كتب له في اللّوح المحفوظ من زائد و ناقص، انتهى، و هذا هو المشار إليه بقوله سبحانه: نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا.

و اعلم أنّ الرزق في اللّغة هو العطاء و يطلق على النصيب المعطى، و أمّا في العرف فقالت الأشاعرة هو مطلق ما ينتفع به حيّ مباحا كان أو حراما بالتغذّي أو بغيره، و ذهب أصحابنا كالمعتزلة إلى أنه ما صحّ انتفاع الحيوان به و ليس لأحد منعه منه فلا يكون الحرام رزقا، لأنّ اللَّه سبحانه منع من الانتفاع به و أمر بالزّجر عنه و لا بأس بذكر أدلّة الظرفين ليتّضح الحقّ من البين.

فأقول: استدلّ الأشاعرة بما رووه عن صفوان بن اميّة قال: كنّا عند رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم إذ جاء عمر بن قرّة فقال: يا رسول اللَّه إنّ اللَّه كتب علىّ الشّقوة فلا أراني أرزق إلّا من دفّي بكفّي فأذن لي في الغناء، فقال صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم لا آذن لك و لا كرامة و لا نعمة كذبت أى عدوّ اللَّه و اللَّه لقد رزقك اللَّه حلالا طيبا، فاخترت ما حرّم اللَّه عليك مكان ما أحلّ اللَّه لك من حلاله، و بقوله تعالى: وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها.

تقريب الاستدلال ما ذكره الفخر الرّازي في التفسير الكبير حيث قال: تعلّق أصحابنا بهذه الآية في إثبات أنّ الرّزق قد يكون حراما قالوا: لأنّه ثبت أنّ إيصال الرّزق إلى كلّ حيوان واجب على اللَّه تعالى بحسب الوعد و بحسب الاستحقاق، و اللَّه تعالى لا يخلّ بالواجب، ثمّ قد نرى انسانا لا يأكل من الحلال طول عمره فلو لم يكن الحرام رزقا لكان اللَّه تعالى ما أوصل رزقه إليه فيكون تعالى قد أخلّ بالواجب و ذلك محال، فعلمنا أنّ الحرام قد يكون رزقا.

و اجيب عن الأوّل تارة بالطّعن في السّند، و أخرى بأنّه على تقدير صحّته لا بدّ من تأويله بأنّ إطلاق الرّزق على الحرام فيه لمشاكلة قوله فلا أراني ارزق، على حدّ قوله: و مكروا و مكر اللَّه، و باب المشاكلة و إن كان نوعا من المجاز لكنه واسع كثير الورود في الكتاب و السنة معروف الاستعمال في نظم البلغاء و نثرهم فلا بدّ من المصير إليه جمعا بين الأدلّة.

و عن الثّاني بمنع وجود مادّة النقض إذ لا نسلّم وجود حيوان لا يرزق إلّا بالحرام مدّة عمره، أمّا غير الانسان فواضح إذ لا يتصوّر بالنّسبة إليه حلّ و لا حرمة.

أمّا الانسان فلأنّه في أيّام الصّبا و عدم التّكليف لا يتّصف ما يأكله بالحرمة كعدم اتصافه بالاباحة، بل هو كالحيوان في عدم اتصاف أفعاله بشي ء من الأحكام الخمسة.

و أمّا بعد البلوغ فلأنّه بعد ما كان الرّزق أعمّ من الغذاء باتفاق المعتزلة و الأشاعرة يشمل التنفّس في الهوا و معلوم أنه مباح في حقّه قطعا فلم يوجد حيوان لا يرزق إلّا بالحرام طول عمره، و يوضحه أنّه لو مات انسان قبل أن يأكل شيئا حلالا أو حراما لزم أن يكون غير مرزوق فما هو جواب الأشاعرة فهو جوابنا.

و استدلّ المعتزلة على المذهب المختار بقوله سبحانه: وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ حيث مدحهم بانفاقهم من رزقة فلا بدّ أن يكون الرّزق حلالا إذ الانفاق من الحرام بمعزل عن إيجاب المدح.

أقول: و لا يخفى ما فيه: إذ يجوز جعل من تبعيضيّة فيكون معنى الآية أنّهم ينفقون بعض ما رزقهم اللَّه، و مدحهم بذلك يستلزم أن يكون ما أنفقوه حلالا و لا يستلزم أن يكون جميع ما رزقهم اللَّه حلالا، و هو واضح.

و استدلّ بعض أصحابنا بما رواها العامة و الخاصّة من خطبته صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم في حجّة الوداع و هي صريحة غير قابلة للتّأويل. و رواها الكلينيّ باسناده إلى الامام أبي جعفر محمّد بن عليّ الباقر عليه السّلام قال: قال رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم في حجّة الوداع: ألّا إنّ الرّوح الأمين نفث في روعى أنه لا تموت نفس حتّى تستكمل رزقها، فاتّقوا اللَّه و أجملوا في الطلب و لا يحملنكم استبطاء شي ء من الرّزق أن تطلبوه بشي ء من معصية اللَّه، فانّ اللَّه تعالى قسّم الأرزاق بين خلقه حلالا و لم يقسّمها حراما، فمن اتّقى اللَّه و صبر أتاه رزقه من حلّه، و من هتك حجاب ستر اللَّه و عجّل و أخذه من غير حلّه قصّ به من رزقه الحلال و حوسب عليه يوم القيامة، هذا.

و بقى الكلام في أنّ الرزق هل يقبل الزيادة و النّقصان بالسّعى و عدمه ظاهر بعض الأخبار العدم، و هو ما رواه في الكافى باسناده إلى أمير المؤمنين عليه السّلام أنه قال: ايّها النّاس اعلموا أنّ كمال الدّين طلب العلم و العمل به ألا و إنّ طلب العلم أوجب عليكم من طلب المال إنّ المال مقسوم مضمون لكم قد قسّمه عادل بينكم و ضمنه و سيفى لكم، و العلم مخزون عند أهله و قد امرتم بطلبه من أهله فاطلبوه.

و في دعاء الصّحيفة السجادية على صاحبها آلاف الصّلاة و السّلام و التّحية جعل لكلّ روح منهم قوتا معلوما مقسوما من رزقة لا ينقص من زاده ناقص و لا يزيد من نقص منهم زائد، يعنى أنّ من زاد اللَّه رزقه منهم لا ينقصه ناقص، و من نقصه سبحانه لا يزيده زايد، و تقديم المفعول في الفقرتين لمزيد الاعتناء ببيان فعله من الزيادة و النقصان و هو نصّ في أنّ غيره تعالى لا يستطيع أن يتصرّف في الرزق المقسوم بالزيادة و النّقص.

و في رواية اخرى: إنّ أرزاقكم تطلبكم كما تطلبكم آجالكم فلن تفوتوا الأرزاق كما لم تفوتوا الآجال.

و المستفاد من الأدلّة الاخر مدخلية الطلب و السّعى فيها، مثل ما رواه في الوسائل من كنز الفوائد للكراجكى قال: قال أمير المؤمنين عليه السّلام: الدّنيا دول فاطلب حظك منها بأجمل الطلب.

و فيه عن شيخنا الطوسي قدّس اللَّه روحه باسناده عن عليّ بن عبد العزيز قال: قال أبو عبد اللَّه عليه السّلام: ما فعل عمر بن مسلم قلت: جعلت فداك أقبل على العبادة و ترك التجارة، فقال: ويحه أما علم أنّ تارك الطلب لا يستجاب له دعوة، إنّ قوما من أصحاب رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم لما نزلت: وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ.

اغلقوا الأبواب و أقبلوا على العبادة و قالوا: قد كفينا، فبلغ ذلك النّبيّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فأرسل اليهم فقال: ما حملكم على ما صنعتم فقالوا: يا رسول اللَّه تكفّل اللَّه لنا بأرزاقنا فأقبلنا على العبادة، فقال: إنّه من فعل ذلك لم يستجب له عليكم بالطلب.

و عن الكلينيّ باسناده عن عمر بن يزيد قال: قال أبو عبد اللَّه عليه السّلام: أرأيت لو أنّ رجلا دخل بيته و أغلق بابه أ كان يسقط عليه شي ء من السّماء و عن أحمد بن فهد في عدّة الدّاعي عن عمر بن يزيد عن أبي عبد اللَّه عليه السّلام قال: إنى لأركب في الحاجة التي كفانيها اللَّه، ما أركب فيها إلّا لالتماس أن يراني اللَّه اضحى في طلب الحلال أما تسمع قول اللَّه عزّ و جلّ: فَإِذا قُضِيَتِ الصَّلاةُ فَانْتَشِرُوا فِي الْأَرْضِ وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ أرأيت لو أنّ رجلا دخل بيتا و طين عليه بابه و قال: رزقى ينزل علىّ كاين يكون هذا أما أنّه يكون أحد الثّلاثة الذين لا يستجاب لهم دعوة، قلت: من هؤلاء قال عليه السّلام: رجل عنده المرأة فيدعو عليها فلا يستجاب له، لأنّ عصمتها في يده و لو شاء أن يخلّى سبيلها، و الرّجل يكون له الحقّ على الرجل فلا يشهد عليه فيجحد حقّه فيدعو عليه فلا يستجاب له لأنّه ترك ما امر به، و الرجل يكون عنده الشّي ء فيجلس في بيته فلا ينتشر و لا يطلب و لا يلتمس الرّزق حتّى يأكله فيدعو فلا يستجاب له، و بمعناها روايات اخر.

و يمكن الجمع بينها و بين الأخبار السّابقة بجعل الرزق على قسمين: أحدهما ما ليس للطلب و السعى مدخلية فيه، و الثاني ما لا ينال إلّا بالطلب فيحمل الأخبار السّابقة على القسم الأوّل، و الأدلّة الأخيرة على القسم الثّاني.

و يشهد على هذا الجمع ما رواه في الوسائل من مقنعة المفيد قال: قال الصادق عليه السّلام: الرزق مقسوم على ضربين: أحدهما و اصل إلى صاحبه و إن لم يطلبه، و الآخر معلّق بطلبه فالذى قسّم للعبد على كلّ حال آتيه و إن لم يسع له و الذي قسّم له بالسّعى فينبغي أن يلتمسه من وجوهه و هو ما أحلّه اللَّه دون غيره، فان طلبه من جهة الحرام فوجده حسب عليه برزقه و حوسب به.

(و نهج سبيل الراغبين إليه و الطالبين ما لديه) كما قال سبحانه: لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً.

أراد أنّه تعالى أوضح السّبيل للراغبين إلى النظر إلى وجهه الكريم، و الطالبين لما عنده من الفوز العظيم بما وضعه لهم من الشرع القويم و الدين المستقيم (و ليس بما سئل بأجود منه بما لم يسأل) تنزيه له سبحانه عن صفات الخلق فانّهم يتحركون بالسؤال و تهزهم الطلبات فيكونون بما سألهم السائل أجود منهم بما لم يسألوا، لكونه أسهل عندهم و أقرب إلى الانجاح، إذ السائل لا يسأل ما ليس في وسع المسئول عنه و ما هو أعزّ عنده و لذلك كانوا بما سئلوا أجود، و أما اللَّه تبارك و تعالى فليس في عموم جوده و خزانة كرمه تفاوت بين المسئول و غير المسئول.

بيان ذلك على ما حقّقه الشّارح البحراني (ره) أنّ فيضان ما صدر عنه سبحانه له اعتبار ان: أحدهما بالنظر إلى جوده، و هو من تلك الجهة غير مختلف في جميع الموجودات بل نسبتها إليه على سواء بذلك الاعتبار فلا يقال: هو بكذا أجود منه بكذا و إلّا لاستلزم ذلك أن يكون ببعض الأشياء أبخل أو اليها أحوج فيلزمه النقصان تعالى اللَّه عن ذلك علوّا كبيرا.

الثّانى بالنظر إلى الممكن نفسه، و الاختلاف الواقع في القرب و البعد إلى جوده إنّما هو من تلك الجهة فكلّ ممكن كان أتمّ استعدادا و أقبل للوجود و أقلّ شرطا و معاندا كان أقرب إلى جوده.

إذا عرفت ذلك ظهر لك أنّ السّائل إن حصل له ما سأله من اللَّه دون ما لم يسأل فليس حرمانه مما لم يسأل لعزّته عند اللَّه، و ليس بينه و بين المسئول بالنسبة إلى جوده تفاوت، بل إنّما خصّ بالمسئول لوجوب وجوده له عند تمام قبوله له بسؤاله دون ما لم يسأله و لو سأل ما لم يسأله و استحقّ وجوده لما كان في الجود الالهى بخل به و لا منع في حقه، و ان عظم خطره و جلّ قدره و لم يكن له أثر نقصان في خزائن ملكه و عموم جوده.

(الأوّل الذي لم يكن له قبل فيكون شي ء قبله، و الآخر الذى ليس له بعد فيكون شي ء بعده) قد سبق في شرح الخطبة الرابعة و الستين معنى أوليّته و آخريته تعالى و ظهر لك هناك أن أوليّته لا ينافي آخريّته، و آخريّته لا ينافي أوليّته و نزيد هنا بيانا و نقول: إنّ الأشياء في سلسلة الوجود بداية و نهاية منتهية إليه سبحانه، فهو أوّل الأشياء و آخرها ليس شي ء قبله و لا شي ء بعده.

قال النيسابوري في تفسيره: معنى الأول و الآخر أنه أوّل في ترتيب الوجود و آخر إذا عكس الترتيب، فانه ينطبق على السلسلة المترتبة من العلل إلى المعلولات و من الأشرف إلى الأخسّ و على الاخذ من الوحدة إلى الكثرة مما يلي الأزل إلى ما يلي الأبد و مما يلي المحيط إلى ما يقرب من المركز، فهو تعالى أوّل بالترتيب الطبيعى و آخر بالترتيب المنعكس، انتهى.

و مراده بالترتيب المنعكس أنّ الأشياء إذا نسبت إلى أسبابها وقفت عنده، و ذلك انّك إذا نظرت إلى وجود شي ء و فتّشت عن سببه ثمّ عن سبب سببه و هكذا فتنتهى بالأخرة إليه تعالى، لأنّه آخر ما ينحلّ إليه اجتماع أسباب الشّي ء، فظهر بذلك أن كونه أوّلا و آخرا إنّما هو بالنّظر إلى ذاته المقدّس لا باعتبار تقدّمه زمانا و تأخّره زمانا، لكون الزمان متأخّرا عنه تعالى إذ هو من لواحق الحركة المتأخّرة عن الجسم المتأخّر عن علّته، فلا يلحقه القبليّة و البعديّة الزمانية فضلا أن تسبق عليه أو تلحق به، فلم يكن شي ء قبله و لا بعده لا من الزمانيات و لا من غيرها.

و ذكر الشّارح المعتزلي في المقام وجها آخر و هو أن يكون المراد أنه الذى لم يكن محدثا أى موجودا قد سبقه عدم فيقال إنه مسبوق بشي ء من الأشياء اما المؤثر فيه او الزمان المقدّم عليه و أنه ليس بذات يمكن فناؤها و عدمها فيما لا يزال فيقال إنه ينقضي و ينصرف فيكون بعده شي ء من الأشياء الزمان أو غيره.

(و الرادع اناسىّ الأبصار عن أن تناله أو تدركه) أراد به امتناع رؤيته سبحانه لكونه تعالى منزها عن الجهة و المكان، و الباصرة لا تتعلّق إلّا بما كان فيهما و قد تقدّم تفصيل ذلك و تحقيقه بما لا مزيد عليه في شرح الخطبة التاسعة و الأربعين و هذا اللّفظ و إن كان بظاهره يعطي مذهب الأشاعرة من أنّ اللَّه يجوز إداركه و رؤيته و لكنه خلق في الأبصار مانعا عن إدراكه، إلّا أنّه لا بدّ من تأويله و حمله على ما ذكرنا بعد قيام الأدلّة القاطعة من العقل و النقل على استحالة إدراكه من حيث ذاته.

(ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال) أراد بذلك كونه منزّها عن لحوق الزمان و عن التغيّرات الجارية على الزّمانيات فانّ مبدء التّغيرات و الاختلاف في الأحوال هو الزمان، فلما كان متعاليا عن الزمان كان منزّها عن اختلاف الحالات الذي هو من لواحق الامكان. و يوضح ذلك ما رواه في الكافي باسناده عن ابن أبي يعفور قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السّلام عن قول اللَّه عزّ و جلّ: هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ.

و قلت: أمّا الأوّل فقد عرفناه، و أمّا الآخر فبيّن لنا تفسيره، فقال: إنه ليس شي ء إلّا يبيد أو يتغيّر أو يدخله التغيّر و الزوال أو ينتقل من لون إلى لون و من هيئة إلى هيئة و من صفة إلى صفة و من زيادة إلى نقصان و من نقصان إلى زيادة إلّا ربّ العالمين فانّه لم يزل و لا يزال بحالة واحدة، هو الأوّل قبل كلّ شي ء و هو الآخر على ما لم يزل، و لا يختلف عليه الصفات و الأسماء كما تختلف على غيره مثل الانسان الذي يكون ترابا مرّة، و مرّة لحما و دما و مرّة رفاتا و رميما، و كالبسر الذي يكون مرّة بلحا«»، و مرّة بسرا، و مرّة تمرا، فتتبدّل عليه الأسماء و الصّفات و اللَّه عزّ و جلّ بخلاف ذلك.

(و لا كان في مكان فيجوز عليه الانتقال) أراد بذلك تنزيهه عن الكون في المكان لاستلزامه الافتقار الذي هو من صفات الامكان و إذا لم يكن في مكان فلا يجوز عليه الانتقال منه إلى غيره، إذ جواز الانتقال انما هو من شأن ذي المكان بل: هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ.

و نسبة جميع الأمكنة إليه تعالى على سواء: وَ هُوَ يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ جَهْرَكُمْ وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ.

و قد مرّ تحقيق ذلك في شرح الفصل الخامس و السّادس من فصول الخطبة الأولى فتذكر.

(و لو وهب ما تنفّست عنه معادن الجبال و ضحكت عنه أصداف البحار من فلزّ اللّجين و العقيان و نثارة الدّر و حصيد المرجان ما أثّر ذلك في جوده) أشار عليه السّلام بذلك إلى سعة جوده سبحانه و عموم كرمه و كمال قدرته و عدم تناهي مقدوراته، و لا يخفى ما فيه من فخامة اللفظ مع عظم المعنى، حيث إنه عليه السّلام شبّه المعادن بحيوان يتنفّس فيخرج من جوفه الهواء، و كذلك المعادن يخرج من بطونها الفلزات، ثمّ شبّه الأصداف بانسان يضحك و أثبت لها الضّحك بملاحظة أنّ الصّدف أوّل ما ينشقّ و ينفتح و يبد و منه اللؤلؤ يشبه بفم الانسان الضاحك و اللؤلؤ فيه يشبه بالاسنان و اللّحمة فيه تشبه اللّسان في رقّة طرفه و لطافته.

و لما ذكر ما يخرج من المعادن و الأصداف مجملا، فصّل بقوله: من فلزّ اللّجين و العقيان، و هو تفسير لما يخرج من معادن الجبال و إنما خصّهما بالذكر مع عدم الاختصاص لأنّهما أعظم ما يتنافس فيه المتنافسون و يغتنمه أبناء الزمان، و لا عبرة بالنحاس و الرّصاص و نحوهما في جنبهما.

و بقوله: و نثارة الدّر و حصيد المرجان، و هو بيان لما يخرج من الأصداف و الدّر كبار اللؤلؤ و المرجان صغاره و لصغره شبهه عليه السّلام بالحبّ الحصيد و ربما يطلق المرجان على الخرز الأحمر المعروف قال الشاعر:

  • أدمى لها المرجان صفحة خدّهو بكى عليها اللّؤلؤ المكنون

هو خرز يخرج من البحر أيضا، و ربما فسّر به قوله: مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ... يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.

و لكنه ليس مرادا في كلام الامام عليه السّلام و لا يمكن حمله عليه كما هو ظاهر.

و كيف كان فالمقصود أنه سبحانه لو بذل جميع ما في الأرض من الكنوز و المعادن البرّية و البحرية لأحد لم يؤثر ذلك في جوده (و لا أنفد سعة ما عنده) من خزائن كرمه (و لكان عنده من ذخائر الأنعام ما لا تنفده مطالب الأنام) و ذلك لعدم إمكان إحصاء ما عنده بعدّ، و عدم وقوفه و انتهائه إلى حدّ (لأنه الجواد الذي لا يغيضه سؤال السّائلين و لا يبخله الحاح الملحّين) يعنى لا يوجب سؤال السّائلين على كثرته نقصانا في جوده و لا إصرار المصرّين بخلا في كرمه، لأنّ البخل و النقصان من توابع المزاج و لو احق الامكان، و هو منزّه عن ذلك بالضرورة و العيان، بل عنده نيل السؤلات و إنجاح الحاجات، و ما يسأله السائلون على كثرته يسير في جوده، و ما يستوهبه الطالبون على خطره حقير في وسعه و كرمه لا يضيق عن سؤال أحد، و يده بالعطاء أعلى من كلّ يد.

شرح لاهیجی

و من خطبة له (علیه السلام) تعرف بخطبة الاشباح و هى من جلائل الخطب روى مسعدة بن صدقة عن الصّادق بن جعفر بن محمّد عليهما السّلام انّه قال خطب امير المؤمنين (علیه السلام) بهذه الخطبة على منبر الكوفة و ذلك انّ رجلا اتاه فقال له يا امير المؤمنين صف لنا ربّنا لنزداد به حبّا به و معرفة فغضب عليه السّلام و نادى الصّلوة جامعة فاجتمع النّاس حتّى غصّ المسجد باهله فصعد المنبر و هو مغضب متغيّر اللّون فحمد اللّه سبحانه و صلّى على النّبىّ (صلی الله علیه وآله) ثمّ قال يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است و مشهور است بخطبة الاشباح يعنى خطبه كه در او ذكر مى شود اشباح و اشخاص نوريّه و امور مجرّده غير محسوسه و اين خطبه از خطبه هاى بزرگست روايت كرده مسعده پسر صدقه از امام صادق جعفر بن محمّد عليهما السّلام كه گفت خطبه خواند امير المؤمنين عليه السّلام بر منبر كوفه باين خطبه و سبب ان بود كه بخدمت امير المؤمنين (علیه السلام) رسيد مردى پس گفت اى امير مؤمنان وصف كن بصفات مدركه بحسّ ما پروردگار ما را از براى ما تا آن كه زياد گردانيم دوستى را از براى او و شناسائى را باو پس خشمناك شد امير المؤمنين (علیه السلام) از سؤال توصيف خدا باوصاف محسوسه و خواند مردم را بنماز جماعت پس مردم جمع شدند تا آن كه پر شد مسجد از نمازگذارندگان پس بالا رفت بمنبر در حالتى كه خشمناك و متغيّر اللّون بود پس سپاس خداى منزّه از ادراك كرد و درود بر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرستاد پس گفت الحمد للّه الّذى لا يفره المنع و لا يكديه الاعطاء و الجود يعنى سپاس مختصّ خدائى است كه وافر و بسيار نمى گرداند مال و مكنت او را نبخشيدن و كم نمى گرداند ثروت و دولت او را بخشيدن وجود زيرا كه هبات و صلات او ايجاد و ابتداء هبه است با اقتدار تامّ بان نه اخراج از جمع امدهاى در نزد او كه بخشش موجب كمى او شود اگر چه بدلش برسد زيرا كه بدل غير مبدلست و در صحيفه سجّاديّه است و كلّ نعمك ابتداء و زيرا كه بخشش در غير خدا اخراج از ملكى است بملكى و هيچ چيز از ملك خدا بيرون نيست با وصف آن كه بخشيده است و از تملّك او بيرون نميرد زيرا كه غير او بنده مملوك غير متملّك اوست و بخشيدن او روشن ساختن اوست مرا راضى مهيات را مثل روشن ساختن آفتاب ديوارها را و چنانچه اضاءه باعث بيرون شدن ضوء از حوزه تصرّف آفتاب نيست بخشيدن و فيض خدا نيز موجب بيرون رفتن نور وجود از حيطه تملّك خدا نيست پس اعطاء و منع او يكسان باشد بلكه از جانب او اعطاء است هميشه و قبول و عدم قبول متفاوتست گدا كاهل است و الّا خوان عطاء او گسترده است ازلا ابدا نه از برگرفتن كم گردد و نه از برنخوردن زياد اذ كلّ معط منتقص سواه و كلّ مانع مذموم ما خلاه يعنى بعلّت اين كه هر بخشنده غير از خدا كم كرده شده مالست و در عطاء از خدا چيزى كه نمى شود و هر مانع غير از خدا مذموم است يعنى ذمّه و امان داشته شده است يعنى امان از احتياج را داشته است زيرا كه مال و ملك در غير خدا رافع احتياجست و غنىّ مطلق غنى است از احتياج و منع او نيست مگر عدم قابليّت قابل و عدم سؤال استعداد سائل پس اگر بخشيده است جواد است و اگر نه بخشيده است جواد است زيرا كه اگر بخشيده است به بنده بخشيده است چيزى را كه او مستحقّ بود و اگر منع كرده است چيزى را كه او مستحقّ نبوده و اگر مى بخشيد جور بود نه جود هو المنّان بفوائد النّعم و عوائد المزيد و القسم يعنى اوست منّت گذارنده بنعمتهاى وافره ضروريّه و ببخششها و نصيبهاى زائده تفضّليّه يعنى رفع كننده تنگى و احتياجست بنعمتها و وسعت دهنده است ببخششها عياله الخلق ضمن ارزاقهم و قدر اقواتهم يعنى عيال و جيره خوار اويند مخلوقات ضامن و ملتزمست روزيهاى ايشان را و معيّن كننده است روزيهاى صالح ايشان را و نهج سبيل الرّاغبين اليه و الطّالبين ما لديه و ليس بما سئل باجود منه بما لم يسئل يعنى و واضح ساخت راه صلاح معاش راغبين بسوى او را و راه صلاح معاد طالبين ثواب ثابت نزد او را پس نيست بخشايش او در چيزى كه از او سؤال شده باشد بيشتر از بخشايش او در چيزى كه از او سؤال نشده است زيرا كه مائده بخشش او از براى رزق عيال او اماده است بقدر سؤال استعداد و فراخور حال زيرا كه جود ذاتى او نسبة بسائلين و غير سائلين على السّويّه است و نيست مثل مخلوق كه سؤال سائل موجب رقّت قلب او يا شرم او شود مثلا و عطاء باو بيشتر از آن كه سؤال نكرده كرده باشد و چون سؤال در بعضى از موادّ شرط حصول قبول و استعداد است با بودن او نوع عبادتى امر بحثّ سؤال شده در شريعت مطلقا الأوّل الّذى لم يكن له قبل فيكون شي ء قبله و الاخر الّذى ليس له بعد فيكون شي ء بعده يعنى مبدء آن چنانى است كه نيست از براى او مبدئى تا لازم بيايد كه مقدّم بر او چيزى باشد و اخر و غايت آن چنانى است كه نيست از براى او غايتى تا آن كه چيزى بعد از او و غايت او باشد بلكه اوست اوّل الاوائل و اخر الاواخر و بيانش گذشت و الرّادع اناسىّ الابصار عن ان تناله او تدركه يعنى مانع مردمكهاى چشمها است از اين كه پرسند باو بديده سر يا دريابند او را بديده سرّ زيرا كه قاهر بر هر چيز است مقهور احساس و ادراكى نشود ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال و لا كان فى مكان فيجوز عليه الانتقال يعنى روزگار بر او مختلف نيست و بر خلاف حكم او نمى تواند تأثير و رفتار كرد تا باختلاف او مختلف شود بر او توانائى و عدم توانائى و بخشش و عدم بخشش و غنا و فقر بلكه در يد قدرت او جاريست بر حكم او بلكه اختلاف اوضاع دهر و روزگار از اوست و نيست در مكان و مقرّى تا ممكن باشد بر او انتقال و تغيّر زيرا كه واجب الوجود مقرّ و مكان عالم امكانست و روا نيست بر او تمكّن بغير اصلا و لو وهبت ما تنفّست عنه معادن الجبال و ضحكت عنه اصداف البحار من فلزّ اللّجين و العقيان و نثارة الدّرّ و حصيد المرجان ما اثّر ذلك فى جوده و لا انفذ سعة ما عنده يعنى هرگاه ببخشد آن چه را كه معدنهاى كوههاى ظاهر و خارج مى سازند بجهة فيض او و صدفهاى درياها لب بخنده مى گشايند و ظاهر مى سازند بسبب فضل او از فلزّ نقره و طلا و پاشيدهاى مرواريد و خوشه هاى مرجان اثرى نمى بخشد در بخشش او و فانى نمى سازد عطايا و بخششهاى واسعه او را و لقد كان عنده من ذخائر الانعام ما لا تنفده مطالب الانام لانّه الجواد الّذى لا يغيظه سؤال السّائلين و لا يبخله الحاح الملحّين يعنى و بتحقيق كه باشد در نزد او از بقيّه بخشش آن قدرى كه فانى نمى گرداند او را خواهشهاى جميع مردمان از جهة آن كه بخشاينده ايست كه كم نمى گرداند نوال او را سؤال سائلين پس هر قدر كه ببخشد بقيّه بر حال اوّل باقى است پس هرگز نفاد و فنا نيابد و بخيل نمى گرداند او را بسيار طلبيدن بر طلب كنندگان از جهة اين كه جود و انعام او ايجاد نعمت است نه اعدام نعمت پس موجب نشود انعام و اعطاء او مگر ازدياد نعمت و جود را نه بخل و خسّت را

شرح ابن ابی الحدید

من خطبة له ع تعرف بخطبة الأشباح و هي من جلائل خطبة ع

رَوَى مَسْعَدَةُ بْنُ صَدَقَةَ عَنِ الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع أَنَّهُ قَالَ: خَطَبَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ بِهَذِهِ الْخُطْبَةِ عَلَى مِنْبَرِ الْكُوفَةِ- وَ ذَلِكَ أَنَّ رَجُلًا أَتَاهُ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ- صِفْ لَنَا رَبَّنَا مِثْلَ مَا نَرَاهُ عِيَاناً- لِنَزْدَادَ لَهُ حُبّاً وَ بِهِ مَعْرِفَةً- فَغَضِبَ وَ نَادَى الصَّلَاةَ جَامِعَةً- فَاجْتَمَعَ إِلَيْهِ النَّاسُ حَتَّى غَصَّ الْمَسْجِدُ بِأَهْلِهِ- فَصَعِدَ الْمِنْبَرَ وَ هُوَ مُغْضَبٌ مُتَغَيِّرُ اللَّوْنِ- فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ وَ صَلَّى عَلَى النَّبِيِّ ص- ثُمَّ قَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا يَفِرُهُ الْمَنْعُ وَ الْجُمُودُ- وَ لَا يُكْدِيهِ الْإِعْطَاءُ وَ الْجُودُ- إِذْ كُلُّ مُعْطٍ مُنْتَقِصٌ سِوَاهُ وَ كُلُّ مَانِعٍ مَذْمُومٌ مَا خَلَاهُ- وَ هُوَ الْمَنَّانُ بِفَوَائِدِ النِّعَمِ وَ عَوَائِدِ الْمَزِيدِ وَ الْقِسَمِ- عِيَالُهُ الْخَلَائِقُ ضَمِنَ أَرْزَاقَهُمْ وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهُمْ- وَ نَهَجَ سَبِيلَ الرَّاغِبِينَ إِلَيْهِ وَ الطَّالِبِينَ مَا لَدَيْهِ- وَ لَيْسَ بِمَا سُئِلَ بِأَجْوَدَ مِنْهُ بِمَا لَمْ يُسْأَلْ- الْأَوَّلُ الَّذِي لَمْ يَكُنْ لَهُ قَبْلٌ فَيَكُونَ شَيْ ءٌ قَبْلَهُ- وَ الآْخِرُ الَّذِي لَمْ يَكُنْ لَهُ بَعْدٌ فَيَكُونَ شَيْ ءٌ بَعْدَهُ- وَ الرَّادِعُ أَنَاسِيَّ الْأَبْصَارِ عَنْ أَنْ تَنَالَهُ أَوْ تُدْرِكَهُ- مَا اخْتَلَفَ عَلَيْهِ دَهْرٌ فَيَخْتَلِفَ مِنْهُ الْحَالُ- وَ لَا كَانَ فِي مَكَانٍ فَيَجُوزَ عَلَيْهِ الِانْتِقَالُ الأشباح الأشخاص و المراد بهم هاهنا الملائكة- لأن الخطبة تتضمن ذكر الملائكة- . و قوله الصلاة جامعة منصوب بفعل مقدر- أي احضروا الصلاة و أقيموا الصلاة- و جامعة منصوب على الحال من الصلاة- . و غص المسجد بفتح الغين أي امتلأ و المسجد غاص بأهله- و يقال رجل مغضب بفتح الضاد- أي قد أغضب أي فعل به ما يوجب غضبه- . و يفره المنع يزيد في ماله و الموفور التام- وفرت الشي ء وفرا و وفر الشي ء نفسه وفورا- يتعدى و لا يتعدى و في أمثالهم يوفر و يحمد- هو من قولك وفرته عرضه و وفرته ماله- .

و قوله و لا يكديه الإعطاء أي لا يفقره و لا ينفد خزائنه- يقال كدت الأرض تكد و فهي كادية- إذا أبطأ نباتها و قل خيرها فهذا لازم- فإذا عديته أتيت بالهمزة- فقلت أكديت الأرض أي جعلتها كادية- و تقول أكدى الرجل إذا قل خيره- و قوله تعالى وَ أَعْطى قَلِيلًا وَ أَكْدى أي قطع القليل- يقول إنه سبحانه قادر على المقدورات- و ليس كالملوك من البشر الذين إذا أعطوا- نقصت خزائنهم و إن منعوا زادت- و قد شرح ذلك و قال إذ كل معط منتقص أي منقوص- و يجي ء انتقص لازما و متعديا- تقول انتقص الشي ء نفسه- و انتقصت الشي ء أي نقصته- و كذلك نقص يجي ء لازما و متعديا- . ثم قال و كل مانع مذموم غيره و ذلك لأنه تعالى- إنما يمنع من تقتضي الحكمة و المصلحة منعه- و ليس كما يمنع البشر- و سأل رجل علي بن موسى الرضا عن الجواد- فقال إن لكلامك وجهين فإن كنت تسأل عن المخلوق- فإن الجواد هو الذي يؤدي ما افترض الله عليه- و البخيل هو الذي يبخل بما افترض الله عليه- و إن كنت تعني الخالق فهو الجواد إن أعطى- و هو الجواد إن منع لأنه إن أعطى عبدا أعطاه ما ليس له- و إن منعه منعه ما ليس له- . قوله و ليس بما سئل بأجود منه بما لم يسأل- فيه معنى لطيف- و ذاك لأن هذا المعنى مما يختص بالبشر- لأنهم يتحركون بالسؤال و تهزهم الطلبات- فيكونون بما سألهم السائل- أجود منهم بما لم يسألهم إياه- و أما البارئ سبحانه فإن جوده ليس على هذا المنهاج- لأن جوده عام في جميع الأحوال- . ثم ذكر أن وجوده تعالى ليس بزماني- فلا يطلق عليه البعدية و القبلية- كما يطلق على الزمانيات- و إنما لم يكن وجوده زمانيا لأنه لا يقبل الحركة- و الزمان من لواحق الحركة- و إنما لم تطلق عليه البعدية و القبلية إذ لم يكن زمانيا- لأن قولنا في الشي ء إنه بعد الشي ء الفلاني- أي الموجود في زمان- حضر بعد تقضي زمان ذلك الشي ء الفلاني- و قولنا في الشي ء إنه قبل الشي ء الفلاني- أي إنه موجود في زمان حضر- و لم يحضر زمان ذلك الشي ء الفلاني بعد- فما ليس في الزمان- ليس يصدق عليه القبل و البعد الزمانيان- فيكون تقدير الكلام على هذا- الأول الذي لا يصدق عليه القبلية الزمانية- ليمكن أن يكون شي ء ما قبله- و الآخر الذي لا يصدق عليه البعدية الزمانية- ليمكن أن يكون شي ء ما بعده- . و قد يحمل الكلام على وجه آخر أقرب متناولا من هذا الوجه- و هو أن يكون أراد الذي لم يكن محدثا- أي موجودا قد سبقه عدم- فيقال إنه مسبوق بشي ء من الأشياء- إما المؤثر فيه أو الزمان المقدم عليه- و أنه ليس بذات يمكن فناؤها و عدمها فيما لا يزال- فيقال إنه ينقضي و ينصرم و يكون بعده شي ء من الأشياء- إما الزمان أو غيره و الوجه الأول أدق و ألطف- و يؤكد كونه مرادا قوله عقيبه- ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال- و ذلك لأن واجب الوجود أعلى من الدهر و الزمان- فنسبة ذاته إلى الدهر و الزمان بجملته- و تفصيل أجزائه نسبة متحدة- . فإن قلت إذا لم يكن قبل الأشياء بالزمان- و لا بعدها بالزمان فهو معها بالزمان- لأنه لا يبقى بعد نفي القبلية و البعدية إلا المعية- . قلت إنما يلزم ذلك فيما وجوده زماني- و أما ما ليس زمانيا- لا يلزم من نفي القبلية و البعدية إثبات المعية- كما أنه ما لم يكن وجوده مكانيا- لم يلزم من نفي كونه فوق العالم- أو تحت العالم بالمكان أن يكون مع العالم بالمكان- . ثم قال الرادع أناسي الأبصار عن أن تناله أو تدركه- الأناسي جمع إنسان و هو المثال الذي يرى في السواد- و هذا اللفظ بظاهره يشعر بمذهب الأشعرية- و هو قولهم إن الله تعالى خلق في الأبصار مانعا عن إدراكه- إلا أن الأدلة العقلية من جانبنا اقتضت تأويل هذا اللفظ- كما تأول شيوخنا قوله تعالى وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ- فقالوا إلى جنة ربها فنقول تقديره- الرادع أناسي الأبصار أن تنال أنوار جلالته- . فإن قلت- أ تثبتون له تعالى أنوارا يمكن أن تدركها الأبصار- و هل هذا إلا قول بالتجسيم- . قلت كلا لا تجسيم في ذلك- فكما أن له عرشا و كرسيا و ليس بجسم- فكذلك أنوار عظيمة فوق العرش و ليس بجسم- فكيف تنكر الأنوار- و قد نطق الكتاب العزيز بها في غير موضع- كقوله وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها- و كقوله مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ : وَ لَوْ وَهَبَ مَا تَنَفَّسَتْ عَنْهُ مَعَادِنُ الْجِبَالِ- وَ ضَحِكْتَ عَنْهُ أَصْدَافُ الْبِحَارِ مِنْ فِلِزِّ اللُّجَيْنِ وَ الْعِقْيَانِ- وَ نُثَارَةِ الدُّرِّ وَ حَصِيدِ الْمَرْجَانِ مَا أَثَّرَ ذَلِكَ فِي جُودِهِ- وَ لَا أَنْفَدَ سَعَةَ مَا عِنْدَهُ- وَ لَكَانَ عِنْدَهُ مِنْ ذَخَائِرِ الْأَنْعَامِ- مَا لَا تُنْفِدُهُ مَطَالِبُ الْأَنَامِ- لِأَنَّهُ الْجَوَادُ الَّذِي لَا يَغِيضُهُ سُؤَالَ السَّائِلِينَ- وَ لَا يُبَخِّلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ هذا

الكلام من تتمة الكلام الأول- و هو قوله لا يفره المنع و لا يكديه الإعطاء و الجود- و تنفست عنه المعادن استعارة- كأنها لما أخرجته و ولدته كانت كالحيوان يتنفس- فيخرج من صدره و رئته الهواء- . و ضحكت عنه الأصداف أي تفتحت عنه و انشقت- يقال للطلع حين ينشق الضحك بفتح الضاد- و إنما سمي الضاحك ضاحكا لأنه يفتح فاه- و الفلز اسم الأجسام الذائبة- كالذهب و الفضة و الرصاص و نحوها- و اللجين اسم الفضة جاء مصغرا كالكميت و الثريا- و العقيان الذهب الخالص- و يقال هو ما ينبت نباتا و ليس مما يحصل من الحجارة- و نثارة الدر ما تناثر منه كالسقاطة و النخالة- و تأتي فعالة تارة للجيد المختار- و تارة للساقط المتروك- فالأول نحو الخلاصة و الثاني نحو القلامة- . و حصيد المرجان- كأنه أراد المتبدد منه كما يتبدد الحب المحصود- و يجوز أن يعنى به الصلب المحكم من قولهم شي ء مستحصد- أي مستحصف مستحكم يعنى أنه ليس برخو و لا هش- و يروى و حصباء المرجان و الحصباء الحصى- و أرض حصبة و محصبة بالفتح ذات حصباء- و المرجان صغار اللؤلؤ و قد قيل إنه هذا الحجر- و استعمله بعض المتأخرين فقال- 

  • أدمى لها المرجان صفحة خدهو بكى عليها اللؤلؤ المكنون

- . و تنفده تفنيه نفد الشي ء أي فني و أنفدته أنا- و مطالب الأنام جمع مطلب- و هو المصدر من طلبت الشي ء طلبا و مطلبا- . و يغيضه بفتح حرف المضارعة ينقصه- و يقال غاض الماء فهذا لازم و غاض الله الماء- فهذا متعد و جاء أغاض الله الماء- . و الإلحاح مصدر ألح على الأمر- أي أقام عليه دائما من ألح السحاب إذا دام مطره- و ألح البعير حرن كما تقول خلأت الناقة- و روي و لا يبخله بالتخفيف- تقول أبخلت زيدا أي صادفته بخيلا- و أجبنته وجدته جبانا- . و في هذا الفصل من حسن الاستعارة- و بديع الصنعة ما لا خفاء به

شرح نهج البلاغه منظوم

و من خطبة لّه عليه السّلام تعرف بخطبة الأشباح، و هى من جلائل خطبه،

القسم الأول

و كان سائل سأله أن يّصف اللّه له حتّى كأنّه يراه عيانا فغضب لذلك.

روى مسعدة ابن صدقة عن الصّادق جعفر ابن محمّد (عليهما السّلام) أنّه قال: خطب أمير المؤمنين (عليه السّلام) بهذه الخطبة على منبر الكوفة و ذلك أنّ رجلا أتاه فقال له: يا أمير المؤمنين، صف لنا ربّنا لنزداد له حبّا و به معرفة فغضب (عليه السّلام) و نادى الصّلوة جامعة، فاجتمع النّاس حتّى غصّ المسجد بأهله، فصعد المنبر و هو مغضب متغيّر اللّون، فحمد اللّه سبحانه و صلّى على النّبىّ (صلّى اللّه عليه و آله) ثم قال: الحمد للّه الّذى لا يفره المنع و الجمود، و لا يكديه الأعطاء و الجود، إذ كلّ معط مّنتقص سواه، و كلّ مانع مّذموم مّا خلاه، هو المنّان بفؤائد النّعم، و عوائد المزيد و القسم، عياله الخلائق، ضمن أرزاقهم، و قدّر أقواتهم، و نهج سبيل الرّاغبين اليه، و الطّالبين ما لديه، و ليس بما سئل بأجود منه بما لم يسئل، الأوّل الّذى لم يكن لّه قبل فيكون شي ء قبله، و الأخر الّذى ليس له بعد فيكون شي ء بعده، و الرّادع أناسىّ الأبصار عن أن تناله أو تدركه، ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال، و لا كان فى مكان فيجوز عليه الانتقال، و لو وهب ما تنفّست عنه معادن الجبال، و ضحكت عنه أصداف البحار: من فلزّ اللّجين و العقيان، و نثارة الدّرّ و حصيد المرجان، ما أثّر ذلك فى جوده، و لا أنفد سعة ما عنده، و لكان عنده من ذخائر الأنعام ما لا تنفده مطالب الأنام، لأنّه الجواد الّذى لا يغيضه سؤال السّآئلين، و لا يبخله الحاح الملّحين.

ترجمه

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام كه بخطبه اشباح كه بمعنى اشخاص است معروف، و آنرا براى آن باين نام ناميده اند، كه در آن از آفرينش فرشتگان و آسمانها و زمينها و پيمبران و چگونگى آنها سخن رانده شده، و يكى از بزرگترين خطبى است كه آن حضرت در پاسخ شخصى كه از او درخواست نمود تا خدا را بطورى برايش توصيف نمايد، كه گويا او را آشكارا مى بيند، پس حضرت از اين در خواست (جاهلانه) خشمناك گرديده و بيان فرموده: مسعدة ابن صدقه از حضرت جعفر ابن محمّد الصّادق عليهما السّلام روايتكرده كه آن حضرت فرمود اين خطبه را أمير المؤمنين عليه السّلام، روزى در منبر كوفه قرائت فرمودند، كه مردى نزد آن بزرگوار آمده، عرض كرد يا امير المؤمنين پروردگار ما را براى ما طورى وصف كن، كه دوستى و شناسائى ما در باره او زياد گردد: حضرت از اين درخواست بخشم آمده، بانگ بر مردم زد، تا براى نماز حاضر شوند، پس مردم بطورى اجتماع كردند كه مسجد پر از جمعيّت شد، و در حالى كه رنگ مباركش از فرط غضب تغيير يافته بود، بمنبر برآمده، پس از حمد خداى عالم و درود بر رسول معظّم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: سپاس ذات مقدّس خداوندى را، سزا است كه منع عطا و بخشش نكردن مال او را فراوان ننمايد: و عطا دادن و بخشش كردن بثروت و مكنتش نمى افزايد: (زيرا عطايا را گرد نكرده و بلكه مى آفريند) هر عطا كننده جز خدا مالش كم مى شود، و هر مانع از عطائى جز او نكوهش شده است، (نه ببخشش نكردن دارا مى شود، و نه ببخشيدن نادار، فقر و بخل از ذات مقدّسش بدور است منتها صلاح يك بنده در دارائى و ديگرى در نادارى است باقتضاء مصلحت با هر دو رفتار فرموده پس در تمام حالات او بخشنده و جواد است) اوست كه بنعمتهاى پرفائده و عايدات و بهره هاى بسيار بر بندگانش احسان فرموده، همگى خلق ريزه خوار (خوان احسان) او و او روزى همه را بگردن گرفته، و قوت هر يك را اندازه گيرى فرموده (و بهمان اندازه بايشان مى رساند) راه را براى كسى كه عاشق و مايل به آن چه كه نزد او است (از هدايت و رستگارى در دنيا و سعادت در آخرت) واضح و آشكار ساخت، و چه كسى از او درخواست چيزى بكند و چه نكند ببخشش او در حق آن كس بيشتر نخواهد بود (عطاياى مادّى و معنوى از نزد خدا بفراخور حال و استعداد هر كسى است و كم و زياد نخواهد شد، و اين كه در قرآن و در دستورات ائمّه است كه مردم بدعا كردن و از خدا چيزى درخواست كردن مأمور شده اند جهتش آنست كه دعا بلياقت و استعداد شخص براى درك فيوضات بيشترى مى افزايد و بخشش زيادترى از جانب خدا او را شامل مى گردد) او است آن چنان خداوندى كه اوّل و ابتدا (ى موجودات) و براى او ما قبلى نمى توان تصوّر كرد، تا گفته شود پيش از او چيزى بوده، و اوست آن چنان آخريكه برايش ما بعدى نبوده، تا گفته شود پس از او چيزى خواهد بود، (اوّل اوّلها و آخر آخرها است، و همواره صفاتش با ذاتش مقرون و توأم، و هيچيك را بر ديگرى تقدّم و تأخّرى نيست، و انوار خيره كننده آثار) او مانع است از اين كه مردمكهاى چشمها به (كنه ذات) او رسيده و او را دريابند، (او را بچشم سر نتوان ديد چون هلال، هر ديده جاى ديدن آن ماه پاره نيست) روزگار ياراى مخالفت او را ندارد تا (در اثر اين مخالفت) حالاتى گوناگون (از قبيل دارائى و نادارى توانائى و ناتوانى) در وى پديد آيد، و در مكان (واحدى) نمى باشد تا منتقل شود (از جائى بجائى ديگر) و اگر آنچه را كه هنگام نفس زدن از معدنهاى كوهساران، و در وقت خنديدن صدفهاى خندان درياها، از طلا و نقره و دانه هاى درّ و مرواريد غلطان و خوشه هاى مرجان ظاهر ساخته، و بيرون مى ريزند، همه را ببخشد، اين جود و بخشش مؤثّر در آنچه كه نزد او است نبوده، و از بخششهاى واسعه او نمى كاهد، (آرى) البتّه كه در نزد خدا بقدرى نعمتهاى ذخيره شده فراوان است كه (عقل بشر از آنها آگاهى ندارد و) درخواستهاى مردم (از ازل تا ابد) آنها را تمام نمى نمايد، زيرا خداوند بخشنده ايست كه درخواست سؤال كنندگان، و أصرار خواستاران بخشش او را كم نگردانده و بخيلش نمى نمايد، (زيرا كه او موجد نعمت و عطايش هيچگاه معدوم نشود تا بخل لازم آيد)

نظم

  • بدان اين خطبه را نام است اشباحكز آن روشن دل و جان است او ارواح
  • بقانون فصاحت بس جليل است سوى توحيد مردم را دليل است
  • بود هر لفظى از آن كانى از نوربشر ز آوردن از مثل آن دور
  • بظلماتش نهان صد آب حيوان خضر سر زنده جاويد از آن
  • لبان لعل عيسائى است اينجايد بيضاى موسائى است اينجا
  • جز از قرآن و گفتار پيمبربدهر از هر سخن بيش است و برتر
  • بود اين ثانى سبع المثانى كنى تصديق من چون آن بخوانى
  • روايت كرده ابن صدقه مسعدچنين از صادق آل محمّد صكه اندر كوفه از شه گشت خواهان يكى مردى كند اوصاف يزدا
  • بگويد از خدا نعتى مفصّلچنانكه ديده اش بيند ممثّل
  • جهان حلم از اين خواهش بر آشفت بمنبر رفت و با مردم چنين گفت
  • سپاس و حمد مخصوص خدائى استكه عيب و نقص در ذاتش روا نيست
  • نه ز امساكش شود چيزى فراهم نه از بخشش شود مالى از او كم
  • بجز او هر كسى بخشيد اموالبمالش كرد عيب و نقص اخلال
  • ببخشد يا نبخشد او جواد است كه بخل و بخششش يكسان فتاده است
  • در بخشش بخلق خويش بگشادبهر فردى بقدر وسعتش داد
  • بود منّان ز انعام و فوائدز تقسيم و ز ايثار عوائد
  • عيال او تمامى خلق آفاقتمامى را بود ضامن بارزاق
  • مقدّر كرده قوت زندگانى بگسترده است خوان ميهمانى
  • براه خود كشانده راغبين رابسوى خويش خوانده طالبين را
  • كس ار چيزى از او گرديد خواهان عطايش هست با ناخوانده يكسان
  • فصيح و گنگ را فرقى نباشدبنزدش بر همه نعمت بپاشد
  • يكى اوّل كه ما قبلش نبد كس بما قبل از همه او بوده و بس
  • يكى آخر كه ما بعدى نداردكه بعد و آخر از وى سر برآرد
  • بصرها نور رويش در نيابدبشر را دست از اين خواهش بتابد
  • سر از حكمش نپيچد چرخ و گردونز فرمانش نيارد رفت بيرون
  • براى آنكه هستى نيم پرتوبود زان كان نور و قلزم ضوء
  • ندارد مركزى در ملك امكانكه سازد ز آن مكان تا چهره پنهان
  • اگر بخشد هر آنچه در معادن كه اندر سينه كوه است ساكن
  • ز درّى كز صدف گاه تبسّمشود خارج ز بحر پر تلاطم
  • ز نقره و ز طلا و ز شاخ مرجان ز مرواريد و از الماس رخشان
  • ز هر جوهر كه اندر كان نهفته استز هر گوهر كه در دريا شكفته است
  • تمامى گر كند ايثار و بخشش نگيرد بحر فيضش نقص و گاهش
  • همانا نزد آن درياى ذخّاربقدرى بحر نعمتها است سرشار
  • كه صد درياش اگر يك فرد خواهدببخشد هيچ از آن دريا نكاهد
  • خداوند است بخشايشگرى فردكه خواهشها بدردش دل نياورد
  • جواد است و بود از بخل و امساك خلاف خلق ذات اقدسش پاك
  • سؤال سائلين را دارد او دوستبنزدش زارى و الحاح نيكو است
Powered by TayaCMS