خطبه 128 نهج البلاغه بخش 3 : جايگاه علم غيب

خطبه 128 نهج البلاغه بخش 3 : جايگاه علم غيب

موضوع خطبه 128 نهج البلاغه بخش 3

متن خطبه 128 نهج البلاغه بخش 3

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 128 نهج البلاغه بخش 3

جايگاه علم غيب

متن خطبه 128 نهج البلاغه بخش 3

فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أَصْحَابِهِ لَقَدْ أُعْطِيتَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عِلْمَ الْغَيْبِ فَضَحِكَ (عليه السلام)وَ قَالَ لِلرَّجُلِ وَ كَانَ كَلْبِيّاً يَا أَخَا كَلْبٍ لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْبٍ وَ إِنَّمَا هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذِي عِلْمٍ وَ إِنَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ مَا عَدَّدَهُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ الْآيَةَ فَيَعْلَمُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مَا فِي الْأَرْحَامِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَ قَبِيحٍ أَوْ جَمِيلٍ وَ سَخِيٍّ أَوْ بَخِيلٍ وَ شَقِيٍّ أَوْ سَعِيدٍ وَ مَنْ يَكُونُ فِي النَّارِ حَطَباً أَوْ فِي الْجِنَانِ لِلنَّبِيِّينَ مُرَافِقاً فَهَذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذِي لَا يَعْلَمُهُ أَحَدٌ إِلَّا اللَّهُ وَ مَا سِوَى ذَلِكَ فَعِلْمٌ عَلَّمَهُ اللَّهُ نَبِيَّهُ فَعَلَّمَنِيهِ وَ دَعَا لِي بِأَنْ يَعِيَهُ صَدْرِي وَ تَضْطَمَّ عَلَيْهِ جَوَانِحِي

ترجمه مرحوم فیض

يكى از اصحاب آن بزرگوار (توهّم كرد كه آنچه حضرت از اخبار غيبيّه مى فرمايد بدون معلّم و از پيش خود مى باشد، از اين جهت) گفت يا امير المؤمنين: خداوند بتو علم غيب عطاء فرموده، امام عليه السّلام خنديد و براى (دفع توهّم) آن مرد كه از قبيله كلب بود فرمود: اى برادر كلبى آنچه گفتم علم غيب نيست، بلكه تعلّم و آموختنى است (كه آنرا) از صاحب علم و دانش (رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرا گرفته ام) و علم غيب منحصر است به دانستن وقت قيامت و آنچه خداوند سبحان در گفتارش شمرده است (س 31 ى 34): إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ، إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ يعنى نزد خدا است دانستن وقت قيامت و وقتى كه باران مى فرستد و ميداند آنچه در رحم مادرها است و هيچكس نمى داند فردا چه ميكند و به كدام زمين مى ميرد، و بتحقيق خداوند دانا و آگاه است. پس خداوند سبحان ميداند آنچه در رحمها است، پسر است يا دختر، زشت است يا نيكو، بخشنده است يا بخيل، بدبخت است يا نيك بخت، و ميداند چه كسى هيزم آتش دوزخ است يا با پيغمبران يار و همنشين در درجات بهشت، پس اينها كه شمرده شد (و يكى از آنها را بر سبيل مثال شرح داديم) علم غيب است كه هيچكس نمى داند آنرا مگر خدا (كنايه از اينكه آنچه از اين نوع علوم به پيغمبر وحى رسيده و او هم بمن آموخته مأمور به فاش كردن نيستيم، پس مانند آنست كه نمى دانيم) ولى غير از اينها پس علمى است كه خداوند به پيغمبر خود، صلّى اللَّه عليه و آله، ياد داد (فاش كردن آنرا اجازه فرمود) و او هم بمن آموخت و دعاء كرد كه سينه من آنرا نگاه داشته و پهلوهايم احاطه اش نمايد (حفظ كرده آنرا ضبط نمايم).

ترجمه مرحوم شهیدی

[يكى از اصحاب امام گفت: اى امير مؤمنان تو را علم غيب داده اند امام خنديد و به مرد كه از بنى كلب بود گفت:] اى كلبى اين علم غيب نيست، علمى است كه از دارنده علم آموخته شده. علم غيب، علم قيامت است، و آنچه خدا در گفته خود شمرده است كه «إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ». پس خداى سبحان مى داند آنچه در زهدانها است، از نر و ماده، و زشت يا زيبا و جوانمرد يا بخيل، و بدبخت يا نيك بخت، و كه هيزم آتش سوزان است، يا در بهشت همراه پيامبران است پس اين علم غيب است، كه جز خدا كسى آن را نداند، و جز اين، علمى است كه خدا آن را به پيامبرش آموخت، و او مرا ياد داد، و دعا كرد كه سينه من آن را فرا گيرد، و دلم آن علم را در خود پذيرد.

ترجمه مرحوم خویی

پس گفت مر آن حضرت را بعض أصحاب او: هر آينه بتحقيق عطا شده يا أمير المؤمنين علم غيب را، پس تبسّم فرمود آن حضرت و فرمود بآن مرد و بود او از قبيله كلب أى برادر كلب نيست آن چه كه خبر دادم من از آن علم غيب، و جز از اين نيست كه آن آموختنى است از صاحب علم يعنى حضرت رسالتمآب صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و غير از اين است كه علم غيب علم بوقت قيامت است و به آن چه كه خداوند تبارك و تعالى تعداد فرمود آنرا با كلام معجز نظام خود كه فرموده: إنّ اللّه عنده علم السّاعة و ينزّل الغيث و يعلم ما في الأرحام تا آخر آيه، يعنى بدرستى خداوند عالم در نزد اوست علم قيامت، و فرو مى فرستد باران را، و ميداند آن چه كه در رحم مادران است، پس ميداند حق تعالى آنچه كه در رحمها است از مذكّر يا مؤنّث و زشت يا خوب و صاحب سخاوت و بخيل و صاحب شقاوت يا سعادت را، و آن كسى را كه باشد در آتش دوزخ سوزان، و در بهشت عنبر سرشت رفيق پيغمبران، پس اين است علم غيب كه نمى داند او را هيچكس جز خدا و آنچه كه غير از اين است پس علمى است كه تعليم فرموده آنرا خداوند متعال پيغمبر خود، پس تعليم فرمود پيغمبر سلام اللّه عليه بمن آنرا، و دعا كرده در حقّ من باين كه نگه دارد آن علم را سينه من، و ضبط كند آنرا قلب من، و اللّه أعلم بالصّواب.

شرح ابن میثم

فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أَصْحَابِهِ لَقَدْ أُعْطِيتَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عِلْمَ الْغَيْبِ فَضَحِكَ ع وَ قَالَ لِلرَّجُلِ وَ كَانَ كَلْبِيّاً يَا أَخَا كَلْبٍ لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْبٍ وَ إِنَّمَا هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذِي عِلْمٍ وَ إِنَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ مَا عَدَّدَهُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ الْآيَةَ فَيَعْلَمُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مَا فِي الْأَرْحَامِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَ قَبِيحٍ أَوْ جَمِيلٍ وَ سَخِيٍّ أَوْ بَخِيلٍ وَ شَقِيٍّ أَوْ سَعِيدٍ وَ مَنْ يَكُونُ فِي النَّارِ حَطَباً أَوْ فِي الْجِنَانِ لِلنَّبِيِّينَ مُرَافِقاً فَهَذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذِي لَا يَعْلَمُهُ أَحَدٌ إِلَّا اللَّهُ وَ مَا سِوَى ذَلِكَ فَعِلْمٌ عَلَّمَهُ اللَّهُ نَبِيَّهُ ص فَعَلَّمَنِيهِ وَ دَعَا لِي بِأَنْ يَعِيَهُ صَدْرِي وَ تَضْطَمَّ عَلَيْهِ جَوَانِحِي

المعنى

فأمّا جوابه عليه السّلام للكلبىّ إنّ ذلك ليس بعلم غيب، و إنّما هو تعلّم من ذى علم، و تعديده للمعلومات بعلم الغيب الّذي لا يعلمها إلّا اللّه سبحانه فحقّ و صدق، و قد نبّهنا على الفرق بين علم الغيب و الإخبار عن المغيبات في المقدّمات لكن ينبغي أن يعلم أنّ التعلّم الحاصل له من قبل الرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم ليس على سبيل أنّ كلّ ما القى إليه صور جزئيّة و وقايع جزئيّة بل معناه هو إعداد نفسه القدسيّة على طول الصحبة من حيث كان طفلا إلى أن توفّى الرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لهذه العلوم بالرياضة التامّة، و تعليم كيفيّة السلوك و أسباب تطويع النفس الأمّارة بالسوء للنفس المطمئنّة حتّى استعدّت نفسه الشريفة للانتقاش بالامور الغيبيّة، و انتقشت فيها الصور الكلّيّة فأمكنه الإخبار عنها و بها، و لذلك قال: و دعا لى بأن يعيه صدرى و تضطمّ عليه جوانحى: أى يضبطه قلبى و يشتمل عليه، و كنّى بالجوانح عن القلب لاشتمالها عليه و لو كانت تلك العلوم صورا جزئيّة لم يحتج إلى مثل هذا الدعاء فإنّ فهم الصور الجزئيّة و ضبطها و الإخبار عنها ممكن لكلّ الصحابة من العوامّ و غيرهم، و إنّما الصعب المحتاج إلى الدعاء بأن يعيه الصدر و يستعدّ الأذهان لقبوله هو القوانين الكلّيّة، و كيفيّة انشعابها و تفصيلها و أسباب تلك الامور المعدّه لإدراكها حتّى إذا استعدّت النفس بها أمكن أن ينتقش بالصور الجزئيّة من مفيضها كما سبقت الاشارة إليه.

ترجمه شرح ابن میثم

فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أَصْحَابِهِ لَقَدْ أُعْطِيتَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عِلْمَ الْغَيْبِ فَضَحِكَ(علیه السلام)وَ قَالَ لِلرَّجُلِ وَ كَانَ كَلْبِيّاً يَا أَخَا كَلْبٍ لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْبٍ وَ إِنَّمَا هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذِي عِلْمٍ وَ إِنَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ مَا عَدَّدَهُ اللَّهُ بِقَوْلِهِ إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ الْآيَةَ فَيَعْلَمُ سُبْحَانَهُ مَا فِي الْأَرْحَامِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَ قَبِيحٍ أَوْ جَمِيلٍ وَ سَخِيٍّ أَوْ بَخِيلٍ وَ شَقِيٍّ أَوْ سَعِيدٍ وَ مَنْ يَكُونُ فِي النَّارِ حَطَباً أَوْ فِي الْجِنَانِ لِلنَّبِيِّينَ مُرَافِقاً فَهَذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذِي لَا يَعْلَمُهُ أَحَدٌ إِلَّا اللَّهُ وَ مَا سِوَى ذَلِكَ فَعِلْمٌ عَلَّمَهُ اللَّهُ نَبِيَّهُ ص فَعَلَّمَنِيهِ وَ دَعَا لِي بِأَنْ يَعِيَهُ صَدْرِي وَ تَضْطَمَّ عَلَيْهِ جَوَانِحِي

ترجمه

در اين هنگام يكى از يارانش گفت اى امير مؤمنان مگر علم غيب به تو داده شده است امام (علیه السلام) خنديد، و در پاسخ آن مرد كه از قبيله كلب بود فرمود: اى برادر كلبى آنچه گفتم علم غيب نيست بلكه از صاحب دانشى فرا گرفته شده است، علم غيب دانستن زمان قيامت، و آن چيزهايى است كه خداوند سبحان در قرآن بر شمرده است: «إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ...» همچنين خداوند آنچه را در رحم مادران است مى داند كه پسر است يا دختر، زشت است يا زيبا، جوانمرد است يا بخيل، بدبخت است يا نيكبخت، هيزم جهنّم است يا يار و همنشين پيامبران، اينها علم غيبى است كه جز خداوند كسى آنها را نمى داند امّا آنچه جز اينهاست دانشى است كه جز خداوند آن را به پيامبرش آموخته، و او هم به من تعليم داده است، و برايم دعا فرمود كه سينه ام آن را نگه دارد، و اندرونم را از آن پر سازد.»

شرح

امّا پاسخ آن بزرگوار به مرد كلبى مشعر بر اين كه آنچه فرموده است علم غيب نيست، و آن را از صاحب علم فرا گرفته و اين كه امام (علیه السلام) دانشهايى را علم غيب شمرده كه جز خداوند كسى آنها را نمى داند، همه گفتارى حقّ و صدق است، و با اين توضيح ما را به تفاوت ميان علم غيب و خبر دادن از آنچه در آينده روى خواهد داد آگاه فرموده است، ليكن سزاوار است دانسته شود كه فراگيرى او از پيامبر گرامى (ص) بدين طريق نبوده كه صور و وقايع جزيى به آن بزرگوار القا شده باشد، بلكه معنايش اين است كه بر اثر طول مصاحبت با پيامبر اكرم (ص) از دوران كودكى تا زمان وفات آن حضرت، همچنين بر اثر رياضات كامله و تعليمات تامّه و آگاهى به كيفيّت سلوك و اسبابى كه موجب رام شدن نفس امّاره براى نفس مطمئنّه است، نفس قدسى او داراى آن مرتبه گرديد كه امور غيبى در آن نقش بندد، و صور كلّى در آن منعكس شود، و توانايى يافت كه از مغيبات خبر دهد و مردم را بدان آگاه سازد، از اين رو فرمود: و دعا لي بأن يعيه صدرى و تضطمّ عليه جوانحي يعنى: دعا فرمود كه دلم آن را نگه دارد و سينه ام آن را فرا گيرد، واژه جوانح كه به معناى پهلوهاست كنايه از قلب است زيرا ميان دو پهلو قرار دارد، و اگر علومى كه از جانب پيامبر اكرم (ص) به آن حضرت القا شده مشتمل بر صور جزيى بود نيازى به اين دعا نداشت، زيرا فهم صور جزيى و حفظ آنها براى هر صحابى عامى و غير عامى ميسّر بود، بلكه آنچه نگهدارى آن مشكل، و نياز به دعا به درگاه خداوند دارد تا دل، آن را نگه دارد، و ذهن براى قبول آن آماده شود، قوانين كلّى جهان خلقت و كيفيّت انشعاب و تفصيل آنها و فراهم شدن اسبابى است كه ادراك آنها را ممكن سازد تا نفس آماده شود كه صور جزيى به آن افاضه، و در آن منعكس شود، چنان كه پيش از اين به آن اشاره كرده ايم.

شرح مرحوم مغنیه

فقال له بعض أصحابه: لقد أعطيت يا أمير المؤمنين علم الغيب، فضحك عليه السّلام، و قال للرّجل و كان كلبيّا): يا أخا كلب ليس هو بعلم غيب، و إنّما هو تعلّم من ذي علم. و إنّما علم الغيب علم السّاعة و ما عدّد اللّه سبحانه بقوله: «إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ» الآية، فيعلم سبحانه ما في الأرحام من ذكر أو أنثى، و قبيح أو جميل، و سخيّ أو بخيل، و شقيّ أو سعيد، و من يكون في النّار حطبا، أو في الجنان للنّبيّين مرافقا. فهذا علم الغيب الّذي لا يعلمه أحد إلا اللّه، و ما سوى ذلك فعلم علّمه اللّه نبيّه فعلّمنيه. و دعا لي بأن يعيه صدري، و تضطمّ عليه جوانحي.

اللغة:

تضطم: تنضم. و الجوانح: الأضلاع مما يلي الصدر، و المراد به هنا القلب.

الإعراب:

قوما بدل من مفعول أراهم، و جملة كأن وجوههم صفة لقوم، و ما سوى ذلك «ما» زائدة لأن الكلام يستقيم بدونها.

المعنى:

(ليس هو بعلم غيب، و إنما هو تعلّم من ذي علم). أي من رسول اللّه (ص)، و رسول اللّه بشر بطبيعته، أبوه آدم، و آدم من تراب، و لو كان النبي عالما بالغيب لذاته و بذاته لوجب أن يكون قادرا كذلك.. عفوك ربي و غفرانك وحدك لا شريك لك، و استمع معي أيها القارئ الى عبد اللّه و رسوله في قوله: «لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي نَفْعاً وَ لا ضَرًّا إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ ما مَسَّنِيَ السُّوءُ- 188 الأعراف».. «سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا- 93 الإسراء». و مع هذا يروي الرواة «ان محمدا يعلم ما في الأرضين و ما في السموات، و ما كان فيهما و يكون الى يوم يبعثون». و قد ثبت عن رسول الى (ص) ان أي نقل عنه يخالف كتاب اللّه فهو من الشيطان، و على رغم كل حق و واقع يؤمن بعض الشيوخ بالقرآن و بهذا الحديث، و بأن النبي (ص) يعلم الغيب، يؤمن بهذا التناقض و لا يشعر بوطأته و قسوته.. و إذا كان النبي (ص) لا يعلم الغيب فبالأولى تلميذه و خليفته.

(و إنما علم الغيب علم الساعة) يشير الى الأمور الخمسة التي جاءت في آخر سورة لقمان: «إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ». و الإنسان العارف يتنبأ بنزول المطر، و قد يصدق تنبؤه، و لكن بعد اطلاعه و معرفته بعلامات المطر و دلائله، أما نزول المطر الصناعي فهو تحويل السحابة التي تحمل الماء الى مطر، لا إيجاد المطر و تكوينه، و فرق بعيد بين إيجاد الشي ء مباشرة أو عن طريق أسبابه، و بين تحويله من صورة الى صورة أخرى.

و أيضا قد يعلم الانسان العارف بواسطة الأشعة ما في الرحم من ذكر أو انثى، و لكن الأشعة تعكس الجنين الموجود بالفعل، أما الصفات التي سوف يكون عليها في المستقبل، و بعد خروجه من بطن أمه كالطول و القصر، و السواد و البياض، و البخل و الكرم و الجبن و الشجاعة، و الشقاء و السعادة، اما هذه و ما اليها فعلمها عند الذي لا إله إلا هو.

(و ما سوى ذلك فعلم علّمه اللّه نبيه فعلّمنيه). علم الغيب كله لعالم الغيب و الشهادة، و لكنه تعالى يطلع من ارتضى و اجتبى من عباده على شي ء من هذا الغيب بواسطة واحدة، كعلم النبي عن جبريل عن اللّه، أو أكثر كعلم الإمام عن النبي عن جبريل عن اللّه: «وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبِي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشاءُ- 179 آل عمران».. «عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ- 27 الجن» (و تضطم عليه جوانحي) أي يعيه قلبي، و جاء في تفسير الرازي و المراغي عند قوله تعالى: «لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ- 12 الحاقة» أن رسول اللّه (ص) قال لعلي: اني دعوت اللّه أن يجعلها اذنك يا علي. قال الإمام: فما سمعت شيئا بعد هذا فنسيته، و ما كان لي ان أنسى.

شرح منهاج البراعة خویی

فقال له بعض أصحابه: لقد اعطيت يا أمير المؤمنين علم الغيب فضحك عليه السّلام و قال للرّجل و كان كلبيّا يا أخا كلب ليس هو بعلم غيب و إنّما هو تعلّم من ذي علم، و إنّما علم الغيب علم السّاعة و ما عدّده اللّه سبحانه بقوله: إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ الآية، فيعلم سبحانه ما في الأرحام من ذكر أو أنثى، و قبيح أو جميل، و سخيّ أو بخيل، و شقيّ أو سعيد، و من يكون في النّار حطبا، أو في الجنان للنّبيّين مرافقا، فهذا علم الغيب الّذي لا يعلم أحد إلّا اللّه، و ما سوي ذلك فعلم علمه اللّه نبيّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فعلّمنيه، و دعا لي بأن يعيه صدري، و تضطمّ عليه جوانحي.

اللغة

(اضطمّ) الشّي ء جمعه إلى نفسه، و (الجوانح) الضّلوع تحت التّرائب مما يلي الصّدر و يروي جوارحي بدل جوانحي.

الاعراب

الاضافة في أخا كلب لانتسابه إلى تلك القبيلة و هي من الاضافات الشائعة في لهجة العرب و الرّابط إلى الموصول في قوله لا يعلم أحد محذوف

المعنى

فقال له بعض أصحابه لقد اعطيت يا أمير المؤمنين علم الغيب فضحك عليه السّلام) قال الشّارح المعتزلي: و سرّ هذا الضّحك أنّ النّبي و الوليّ إن تجدّدت عنده نعمة للّه سبحانه أو عرف النّاس و جاهته عند اللّه فلا بدّ أن يسرّ بذلك، و قد يحدث الضحك من السّرور و ليس ذلك بمذموم إذا خلا من التّيه و العجب و كان محض السّرور و قد قال سبحانه: فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ.

اقول: و في هذا المعنى قوله سبحانه: وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ، فانّ التحدّث بالنّعمة أعنى إظهارها و إشاعتها قد يكون الدّاعي إليه هو العجب و الشّهرة و إظهار الكبر و النّخوة به على الخلق فهو قبيح محرّم مذموم، و قد يكون السّبب له محض إظهار أنها ممّا منّ اللّه سبحانه بها عليه فيشكر عليه و يحمد له، و هذا حسن ممدوح مأمور به في الآية و إليه الاشارة في الحديث بقوله: و التحديث بنعمة اللّه شكر و تركه كفر.

و قال الصّادق عليه السّلام في رواية الكافي: إذا أنعم اللّه بعبده بنعمة فظهرت عليه سمّى حبيب اللّه محدّثا بنعمة اللّه، و إذا أنعم اللّه على عبده بنعمة فلم تظهر عليه سمّى بغيض اللّه مكذّبا بنعمة اللّه.

(و قال عليه السّلام للرّجل و كان كلبيّا: يا أخا كلب ليس هو) أى ما أخبرت به من خبر الأتراك (بعلم غيب و إنّما هو تعلّم من ذى علم) أراد به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كما سيصرّح به (و إنّما علم الغيب) هو العلم بامور خمسة أشار إليها سبحانه في سورة لقمان و هو (علم السّاعة و ما عدّده اللّه سبحانه بقوله: إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ) وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ.

يعني عنده سبحانه علم وقت قيامها و استأثر به و لم يطلّع عليه أحد من خلقه، و يعلم نزول الغيث في مكانه و زمانه، و يعلم ما تحمله الحوامل (فيعلم سبحانه ما في الأرحام من ذكر أو أنثى و قبيح أو جميل و سخىّ أو بخيل و شقىّ أو سعيد و من يكون في النّار حطبا أو في الجنان للنّبييّن مرافقا) و ما تدري نفس ما ذا تكسب غدا من خير أو شرور بما تعزم على شي ء فتفعل خلافه و قيل ما يعلم بقائه غدا فكيف يعلم تصرّفه، و ما تدري نفس في أىّ أرض تموت و قيل انّه إذ ارفع خطوة لم يدر انّه يموت قبل أن يضع الخطوة أم لا.

(فهذا) أى ما ذكر من العلم بالامور الخمسة المعدودة (علم الغيب الذي لا يعلمه أحد إلّا اللّه سبحانه و ما سوى ذلك فعلم علّمه سبحانه نبيّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فعلّمنيه) رسول اللّه باذن من اللّه (و دعا لى بأن يعيه) أى يحفظه (صدري و تضطم عليه جوانحي) أى تضبطه قلبي و يشتمل عليه، و كنّى بالجوانح عن القلب لاشتمالها عليه.

اقول: و محصّل ما استفيد من كلامه أنّ ما أخبر به من خبر الأتراك و نحوه ممّا يكون و يحدّث به في غابر الزّمان فليس هو من علم الغيب و إنّما علم الغيب هو العلم بالامور الخمسة المعدودة في الآية الشّريفة إلّا أنه يشكل بوجهين.

أحدهما انّه كيف يمكن نفي علم الغيب عمّا أخبر به مع أنّك قد عرفت في شرح الفصل الثّاني من الخطبة التّسعين أنّ الغيب عبارة عمّا غاب عن الخلق علمه و خفى مأخذه، و من المعلوم أنّ الحوادث التي تحدث و الملاحم التي تقع في غابر الزّمان ممّا هو غائب عن نظر الخلق و هو اسّهم.

و ثانيهما أنّه كيف يصلح حصر علم الغيب في الامور الخمسة فانّه بعد ما كان المدار على التعلّم من ذيعلم فلا تفاوت حينئذ بين تلك الامور و غيرها، لا مكان العلم بها بتعليم ذى العلم، بل هو واقع، و تحقيق المقام يحتاج إلى بسط في الكلام لكونه من مزالّ الأقدام.

فأقول بعد الاعتصام بالملك العلّام و التمسّك بذيل أئمّة الأنام عليهم الصّلاة و السّلام: إنّ مقتضى بعض الأدلّة هو اختصاص علم الغيب باللّه سبحانه و نفيه عمّن سواه تعالى، و مقتضي البعض الآخر إثباته لغيره تعالى من الأنبياء و الأئمة و الملائكة و الرّسل عليهم السّلام، و مفاد طائفة ثالثة من الأدلّة هو التّفصيل.

أمّا الأدلّة الأول فمنها قوله تعالى في سورة الأنعام: و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها إلّا هو، و في سورة الأعراف: لو كنت أعلم الغيب لاستكثرت من الخير و ما مسّني السّوء، و في سورة يونس إنّما الغيب للّه، و في سورة هو دو النّحل، و للّه غيب السّماوات و الأرض، و في سورة النّمل قل لا يعلم من في السماوات و الأرض الغيب إلّا اللّه، و بمعناها آيات و أخبار اخر.

و أمّا الأدلّة الثّانية فمثل ما دلّ بعلم المدبّرات من الملائكة بأوقات وقوع الحوادث، و ما دلّ بعلم ملك الموت بأوقات الآجال، و ما دلّ على اخبار الأنبياء بالمغيبات، و ما دلّ على علم النبيّ و الأئمة بما كان و ما يكون و ما هو كائن.

كما في البحار من بصائر الدّرجات عن ابن معروف عن حمّاد عن حريز عن أبي بصير عن أبي جعفر عليه السّلام قال: سئل عليّ عليه السّلام عن علم النبيّ فقال: علم النبيّ علم جميع النّبيّين و علم ما كان و علم ما هو كائن إلى قيام السّاعة، ثم قال: و الّذي نفسي بيده إنّي لأعلم علم النبيّ و علم ما كان و علم ما هو كائن فيما بيني و بين قيام الساعة و فيه أيضا من البصائر عن أحمد بن محمّد عن محمّد بن سنان عن يونس عن الحرث بن مغيرة و عدّة من أصحابنا فيهم عبد الأعلى و عبيدة بن عبد اللّه بن بشر الخثعميّ و عبد اللّه بن بشير سمعوا أبا عبد اللّه عليه السّلام يقول: إنّي لأعلم ما في السماوات و أعلم ما في الأرضين و أعلم ما في الجنة و أعلم ما في النّار و أعلم ما كان و ما يكون، ثمّ مكث هنيئة فرأى أنّ ذلك كبر على من سمعه فقال: علمت من كتاب اللّه إنّ اللّه يقول: فيه تبيان كلّشي ء.

و فيه من مصباح الأنوار باسناده إلى المفضّل قال: دخلت على الصّادق عليه السّلام ذات يوم فقال لي يا مفضّل هل عرفت محمّدا و عليّا و فاطمة و الحسن و الحسين عليهم السّلام كنه معرفتهم قال: يا مفضّل من عرفهم كنه معرفتهم كان مؤمنا في السّنام الأعلى، قال: قلت: عرّفني ذلك يا سيّدي، قال: يا مفضّل تعلم أنّهم علموا ما خلق اللّه عزّ و جلّ، و ذراه و براه و أنّهم كلمة التّقوى و خزّان السماوات و الأرضين و الجبال و الرّمال و البحار، و علموا كم في السّمآء من نجم و ملك و وزن الجبال وكيل ماء البحار و أنهارها و عيونها، و ما تسقط من ورقة إلّا علموها و لا حبّة في ظلمات الأرض و لا رطب و لا يابس إلّا في كتاب مبين، و هو في علمهم، و قد علموا ذلك، فقلت: يا سيّدي قد علمت ذلك و أقررت به و آمنت، قال: نعم يا مفضّل، نعم يا مكرم، نعم يا محبور ، نعم يا طيّب طبت و طابت لك الجنّة و لكلّ مؤمن بها.

و في الكافي عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عمر بن عبد العزيز، عن محمّد بن الفضيل، عن أبي حمزة قال: سمعت أبا جعفر عليه السّلام يقول: لا و اللّه لا يكون عالم جاهلا أبدا، عالما بشي ء جاهلا بشي ء، ثمّ قال: اللّه أجلّ و أعزّ و أكرم من أن يفرض طاعة عبد يحجب عنه علم سمائه و أرضه، ثمّ قال: لا يحجب ذلك عنه.

إلى غير ذلك من الأخبار المتظافرة بل المتواترة الدّالة على عموم علمهم عليهم السّلام بما في الآفاق و الأنفس، و على كونهم أعرف بطرق السّماء من طرق الأرض، و كونهم شهداء على النّاس و الشهادة فرع العلم و معرفتهم على النّاس لحقيقة الايمان و حقيقة الكفر و علمهم بعدد أهل الجنّة و أهل النّار، و غير ذلك ممّا كان أو يكون و قد مضى كثير من تلك الأخبار في شرح الخطب السّابقة، و لا حاجة إلى الاعادة المفضية إلى التكرار و الاطالة و أمّا الطائفة الثّالثة من الأدلّة فيستفاد منها التفصيل و به يجمع بين الأدلّتين المتقدّمتين و يقيّد اطلافهما أو يخصّص عمومهما و وجه الجمع امور ثلاثة:

الأول

أن يكون المراد بالأدلّة الاول الحاصرة للغيب في اللّه سبحانه النافية له عن غيره أنّه سبحانه عالم به بذاته لا يعلمه غيره كذلك فيكون المراد بالأدلّة الاخر أنّ غيره يعلم الغيب بعلم مستفاد منه سبحانه بوحى أو إلهام أو نكت في القلوب و نقر في الأسماع أو غير ذلك من جهات العلم و يدلّ على ذلك قوله سبحانه في سورة آل عمران: ما كانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلى ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ، و في سورة الجنّ: عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً.

روى في الصّبا في عن الخرائج عن الرّضا عليه السّلام في هذه الآية قال: فرسول اللّه عند اللّه مرتضى، و نحن ورثة ذلك الرّسول الذي اطّلعه اللّه على ما يشاء من غيبه، فعلمنا ما كان و ما يكون إلى يوم القيامة و يأتي في رواية الكافي و البحار من البصائر عن أبي جعفر عليه السّلام أنّه قال في هذه الآية، و كان محمّد ممّن ارتضاه، و مضى في شرح الفصل الثالث من فصول الخطبة السّادسة و الثّمانين في رواية البحار قول أمير المؤمنين لسلمان: يا سلمان أما قرأت قول اللّه عزّ و جلّ حيث يقول: عالم الغيب فلا يظهر على غيبه أحدا إلّا من ارتضى من رسول، فقلت: بلى يا أمير المؤمنين، فقال أنا ذلك المرتضى من الرسول الذي أظهره اللّه عزّ و جلّ على غيبه.

أقول: و المستفاد من هذه الرّواية كون لفظة من في قوله من رسول اللّه ابتدائية، كما أنّ المستفاد من الروايتين السّابقتين كونها بيانيّة و لا منافاة لأنّ هذه تأويل للباطن و ما تقدّم تفسير للظّاهر كما هو ظاهر هذا.

و قال الطبرسيّ في تفسير هذه الآية: ثمّ استثنى فقال إلّا من ارتضى من رسول، يعني الرّسل، فانّه يستدلّ على نبوّتهم بأن يخبروا بالغيب فيكون آية و معجزة لهم، و معناه أنّ من ارتضاه و اختاره للنبوّة و الرسالة فانّه يطلعه على من شاء من غيبه على حسب ما يراه من المصلحة و هو قوله: فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً.

و الرّصد الطريق أي يجعل له إلى علم ما كان من قبله من الأنبياء و السّلف و علم ما يكون بعده طريقا و قال (ره) في قوله تعالى: وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ: معناه و للّه علم ما غاب في السّموات و الأرض لا يخفى عليه شي ء منه، ثمّ قال (ره): وجدت بعض المشايخ ممّن يتّسم بالعدل و التّشيّع قد ظلم الشّيعة الاماميّة في هذا الموضع من تفسيره فقال: هذا يدلّ على أنّ اللّه تعالى يختصّ بعلم الغيب خلافا لما تقول الرّافضة: إنّ الأئمة عليهم السّلام يعلمون الغيب، و لا شكّ أنّه عنى بذلك من يقول بامامة الاثنى عشر و يدين بأنّهم أفضل الأنام بعد النبيّ عليهم السّلام، فإنّ هذا دأبه و ديدنه، فهو يشنّع في مواضع كثيرة من كتابه عليهم و ينسب القبايح و الفضائح اليهم و لا نعلم أحدا منهم استجاز الوصف بعلم الغيب لأحد من الخلق، و إنّما يستحقّ الوصف بذلك من يعلم جميع المعلومات لا بعلم مستفاد، و هذه صفة القديم سبحانه، العالم لذاته لا يشركه فيه أحد من المخلوقين، و من اعتقد أنّ غير اللّه سبحانه يشركه في هذه الصّفة فهو خارج عن ملّة الاسلام و أمّا ما نقل عن أمير المؤمنين عليه السّلام و رواه عنه الخاصّ و العامّ من الاخبار بالغائبات في خطب الملاحم و غيرهما كاخباره عن صاحب الزّنج و عن ولاية مروان الحكم و أولاده و ما نقل من هذا الفنّ عن أئمة الهدى عليهم السّلام، فانّ جميع ذلك ملقّى من النّبي ممّا اطّلعه اللّه عليه، فلا معنى لنسبة ما روى عنهم هذه الأخبار المشهورة إلى أنّه يعتقد كونهم عالمين بالغيب، و هل هذا إلّا سبّ قبيح و تضليل لهم بل تكفير و لا يرتضيه من هو بالمذهب خبير، و اللّه يحكم بينه و بينهم و إليه المصير.

و في البحار من بصائر الدرجات باسناده عن عبد الأعلى و عبيدة بن بشير قال: قال أبو عبد اللّه ابتداء منه: و اللّه إنّي لأعلم غيب السّموات و الأرض و ما في الجنّة و ما في النّار و ما كان و ما يكون إلى أن تقوم السّاعة، ثمّ قال: اعلمه من كتاب اللّه أنظر إليه هكذا ثمّ بسط كفّيه ثمّ قال: إنّ اللّه يقول: وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ و فيه من مجالس المفيد باسناده عن أبي المغيرة قال: كنت أنا و يحيى بن عبد اللّه بن الحسين عند أبي الحسن عليه السّلام فقال له يحيى جعلت فداك إنّهم يزعمون أنّك تعلم الغيب قال: سبحان اللّه ضع يدك على رأسي فواللّه ما بقيت شعرة فيه و لا جسدي إلّا قامت، ثمّ قال: لا و اللّه ما هى إلّا وراثة عن رسول اللّه و في الكافي عن عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن معمّر بن خلّاد قال: سأل أبا الحسن عليه السّلام رجل من أهل فارس فقال له: أ تعلمون علم الغيب فقال قال أبو جعفر: يبسط لنا العلم فنعلم و يقبض عنّا فلا نعلم، و قال: سرّ اللّه عزّ و جلّ أسرّه إلى جبرئيل و أسرّه جبرئيل إلى محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و أسرّه محمّد إلى من شاء اللّه.

قال المفيد (ره) في محكيّ كلامه من كتاب المسائل: أقول: إنّ الأئمة من آل محمّد عليهم السّلام قد كانوا يعرفون ضمائر بعض عبادهم، و يعرفون ما يكون قبل كونه و ليس ذلك بواجب في صفاتهم، و لا شرط في إمامتهم، و إنّما أكرمهم اللّه تعالى به و علّمهم إيّاه للطف في طاعتهم و التبجيل بامامتهم، و ليس ذلك بواجب عقلا، و لكنّه وجب لهم من جهة السّماع، فأما اطلاق القول عليهم بأنّهم يعلمون الغيب فهو منكر بيّن الفساد، لأنّ الوصف بذلك إنّما يستحقّه من علم الأشياء بنفسه، لا بعلم مستفاد و هذا لا يكون إلّا للّه عزّ و جلّ، و على قولي هذا جماعة أهل الدهامة إلّا من شذّ عنهم من المفوّضة و من انتمى إليهم من الغلاة، هذا.

و أنت بعد ما أحطت خبرا بما ذكرنا تقدر على دفع ما استشكلناه في كلامه عليه السّلام من نفيه علم الغيب عمّا أخبر به عن خبر الأتراك، و محصّل دفعه أنّ قوله: يا أخا كلب إنّه ليس هو بعلم غيب، لم يرد به نفى علم الغيب عنه رأسا أراد به سلب علم الغيب على زعم الكلبي السّائل فانه عليه السّلام لما أخبر بما أخبر من الغيب توهّم السّائل أنه عليه السّلام علمه من تلقاء نفسه بدون توسّط معلم كما هو زعم الغلاة فرّده عليه السّلام بقوله: ليس هو بعلم غيب و انّما هو تعلّم من ذي علم فان قلت: قول السّائل لقد اعطيت يا أمير المؤمنين علم الغيب ينافي ذلك، لظهوره في أنّ اعتقاده أنّ اللّه أعطاه العلم بذلك، لا أنّه علمه بنفسه قلنا: لفظ الاعطاء لا ينافيه، لامكان أن يكون مراده منه أنّه عليه السّلام آتاه اللّه قوّة يقتدر بها على علم الغيب من غير حاجة إلى وساطة النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أو إلهام إلهى أو توسّط الملائكة النّازلين في ليلة القدر و نحو ذلك و بالجملة من دون حاجة إلى تعليم معلّم فافهم و تأمّل و الحاصل أنّهم عليهم السّلام لا يعلمون إلّا ما علّمهم اللّه سبحانه، و تعليمه فيكلّ آن فلو لم يعلمهم في آن ما كان عندهم شي ء و لا يعلمهم اللّه إلّا بواسطة محمّد و هو قولهم الحقّ كما في الكافي عن زرارة قال سمعت أبا جعفر عليه السّلام يقول: لو لا أنّا نزاد لأنفدنا، قال: قلت: تزدادون شيئا لا يعلمه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: أما انّه إذا كان ذلك عرض على رسول اللّه ثمّ على الأئمة ثمّ انتهى الأمر إلينا.

و عن يونس بن عبد الرّحمن عن بعض أصحابه عن أبي عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: ليس شي ء يخرج من عند اللّه عزّ و جلّ حتّى يبدء برسول اللّه، ثمّ بأمير المؤمنين، ثمّ بواحد بعد واحد لكيلا يكون آخرنا أعلم من أوّلنا فملخّص الكلام و فذلكة المرام ما ورد في الأخبار و ذكره علمائنا الأخيار من أنّهم لا يعلمون الغيب لا ينافي باخبارهم بأشياء كثيرة من الغيب، لأنّ ذلك كلّه من الوحى الذي نزل على رسول اللّه فعلّمهم رسول اللّه ذلك بأمر من اللّه، و لأنّ عندهم علم القرآن كلّه و فيه تبيان كلّ شي ء، و تفصيل كلّ شي ء و هو مستور محجوب عن الأغيار و قد كشفه اللّه سبحانه لمحمّد و آله الأطهار الأبرار، و ما أخبروا به من ذلك المستور عن غيرهم، و أيضا عندهم الاسم الأكبر و به يعلمون ما شاءوا كما ورد في أحاديثهم فعلى ما ذكر لو قيل انّهم لا يعلمون الغيب بمعنى من ذاتهم فهو حقّ، و أمّا لو قيل إنّهم لا يعلمونه أصلا فلا، بل قد علموا كثيرا منه بتعليم الرّسول و علموا بعضه بما عندهم من الاسم الأكبر و بعضه بما كتب في القرآن و مصحف فاطمة و الجامعة و الجفر، و بعضه بالملائكة الذين ينزلون إليهم ليلة القدر و بغيرهم من الملائكة المسخّرين لهم، و الجانّ الذين يخدمونهم و ينقلون إليهم علوم ما غاب عنهم و ما لم يكن مشاهدا و على هذه كلّها دلّت أخبارهم و هذه العلوم الغائبة هي المشار إليها في قوله: فلا يظهر على غيبه أحدا إلّا من ارتضى من رسول، و في قوله و لكنّ اللّه يجتبى من رسله من يشاء هى المراد بقوله في الزّيارة الجامعة: و اصطفاكم بعلمه و ارتضاكم لغيبه و اختاركم لسرّه

الوجه الثاني

أن يقال: إنّ الغيب على قسمين: قسم هو غيب عند الكلّ، و قسم هو غيب عند بعض شهادة عند آخر، و الأول قد يعبّر عنه بالعلم المكفوف و هو مختصّ باللّه سبحانه و عليه يحمل الأدلّة الدّالّة على أنّ الغيب للّه، و الثاني هو المعبّر عنه بالعلم المبذول و عليه يحمل الأدلّة المثبتة لعلهم بالغيب و هذه القسمة مستفادة من أخبار كثيرة مثل ما في البحار من بصائر الدّرجات باسناده عن بشير الدهان قال سمعت أبا عبد اللّه عليه السّلام يقول: إنّ للّه علما لا يعلمه أحد غيره، و علما قد علمه ملائكته و رسله فنحن نعلمه.

و عن سماعة عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال إنّ للّه علما علّمه ملائكته و أنبيائه و رسله فنحن نعلمه، و علما لم يطّلع عليه أحد من خلق اللّه و عن سدير قال: سمعت حمران بن أعين يسأل أبا جعفر عليه السّلام عن قول اللّه تبارك و تعالى: بديع السّموات و الأرض، قال أبو جعفر عليه السّلام إنّ اللّه ابتدع الأشياء كلّها على غير مثال كان، و ابتدع السّموات و الأرض و لم يكن قبلهنّ سموات و لا أرضون، أما تسمع لقوله تعالى: و كان عرشه على الماء، فقال حمران: عالم الغيب فلا يظهر على غيبه أحدا، فقال له أبو جعفر عليه السّلام: إلّا من ارتضى من رسول فانّه يسلك من بين يديه و من خلفه رصدا، و كان اللّه و محمّد ممّن ارتضاه، و أمّا قوله عالم الغيب فانّ اللّه تبارك و تعالى عالم بما غاب عن خلقه ممّا يقدّر من شي ء و يقضيه في علمه، فذلك يا حمران علم موقوف عنده إليه فيه المشيّة فيقضيه إذا أراد و يبدو له فلا يمضيه، فأمّا العلم الذي يقدّره اللّه و يقضيه و يمضيه فهو العلم الذي انتهى إلى رسول اللّه ثمّ إلينا و رواه في الكافي عن سدير نحوه إلّا أنّ فيه بعد قوله: و يقضيه في علمه، قبل أن يخلقه و قبل أن يفضيه إلى الملائكة و في البحار من البصائر أيضا عن أبي بصير عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: إنّ للّه علمين: علم مكنون مخزون لا يعلمه إلّا هو من ذلك يكون البداء، و علم علّمه ملائكته و رسله و أنبيائه و نحن نعلمه قال العلامة المجلسيّ: قوله: من ذلك يكون البداء، أى إنّما يكون البداء فيما لم يطّلع اللّه عليه الأنبياء و الرّسل حتما لئلّا يخبروا فيكذبوا هذا.

و ربما يظهر من بعض الأخبار أنّه قد يخرج من العلم المخزون إليهم عليهم السّلام ما لا يخرج إلى غيرهم، و هو ما رواه في البحار من البصائر عن ابن هاشم عن البرقي رفعه قال: قال أبو عبد اللّه عليه السّلام إنّ للّه علمين، علم تعلمه ملائكته و رسله، و علم لا يعلمه غيره، فما كان ممّا يعلمه ملائكته و رسله فنحن نعلمه، و ما خرج من العلم الذى لا يعلم غيره فالينا يخرج و يدلّ على ذلك ما قدّمناه في تحقيق معنى السّر في شرح الفصل الرّابع من فصول الخطبة الثانية فليراجع إليه و قال بعض الأعلام في توضيح المرام: اعلم أنّ المراد بالغيب ما غاب عن الحسّ، فاذا قيل غيب اللّه يراد به ما غاب عن بعض خلقه أو عن كلّهم، لأنّ اللّه سبحانه لم يغب عنه غائبة فلا يكون عنده غيب، و أمّا خلقه فلهم غيب و شهادة، و قد يكون غيب في امكان عند بعض شهادة عند بعض آخر، و قد يكون غيب عند الكلّ أمّا الأوّل هو الغيب الذي ارتضاهم عليهم السّلام له، و هو غيب عند غيرهم و شهادة عندهم و أمّا الثّاني و هو ما كان غيبا عند كلّ الخلق فهو ما دخل في الامكان و أحاطت به المشية إلّا أنّه لم تتعلّق به تعلّق التكوين، و هذا لا يتناهى و لا ينفد أبد الآبدين و ذلك هو خزائنه التي لا تفنى و لا يتصوّر فيها نقص بكثرة الانفاق، فهو عزّ و جلّ ينفق منها كيف يشاء، و الذي ينفق منه في أوقات الانفاق و أمكنته ينزل من الغيب، إلى البيوت التي ارتضاهم لغيبه و ينزّل من أبوابها ما يشاء.

و ذلك المخزون منه محتوم، و منه موقوف فالمحتوم منه ما لا يمكن تغييره و هو كون ما كان فانّه لا يمكن بعد أن كان ألّا يكون، و منه ما يمكن تغييره و لكنّه وعد ألّا يغيّره و هو لا يخلف الميعاد و قال تعالى في محتوم الخير: فلا كفران لسعيه و إنّا له لكاتبون، و في محتوم الشرّ: و لكن حقّ القول منّى لأملئنّ جهنّم من الجنّة و النّاس أجمعين، و هذا المحتوم لو شاء غيّره و محاه و الموقوف مشروط فيكون كذا إن حصل كذا و إن لم يحصل كذا لكان كذا و كذا، و الشّرط هو السّبب و أما المانع فقد يكون في الغيب و الشّهادة، و قد يكون في الغيب و لا يكون في الشهادة، لأنّه إذا وجد في الشهادة وجد في الغيب و لا يلزم العكس.

فإذا وجد المقتضى فان وجد المانع منه فان اعتدلا فهو الموقوف كما ذكر و إن رجّح أحدهما فالحكم له فاذا وجد المقتضى و فقد المانع فان فقد في الغيب و الشّهادة حتم وجوده، فان تمّت قوابله وجد و وصل إليهم علمه لأنّه ممّا شاء، و إن انتظرت جاز في الحكمة الاخبار به فيخبر به على جهة الحتم و لا بدّ أن يكون إلّا أنّه قبل كونه في الصّفحة الثّانية من اللّوح، و هذا عندهم عليهم السّلام و منه ما كان و منه ما يكون، و إلى هذا القسم أشاروا في أخبارهم أنّ عندنا ما كان و ما يكون إلى يوم القيامة و إن فقد المانع في الغيب خاصّة جاز في الحكمة الاخبار به فيخبر به من غير حتم، و هذا قد يكون و قد لا يكون، و الفائدة في الاخبار به مع أنّه سبحانه لا يكذّب نفسه و لا يكذّب أنبيائه و رسله و حججه هى اظهار التّوحيد بالخلق و الأمر و الاستقلال بالملك و إرشاد الخلق إلى اعتقاد البداء، لأنّه ما عبد اللّه شي ء أفضل من البداء أى إثبات البداء للّه تعالى، و هذا بجوز للحجج الاخبار به لا على سبيل الحتم بل عليهم أن يعرفوا من لا يعرفوا إنّ اللّه يفعل ما يشاء و إنّه يمحو ما يشاء و يثبت و عنده أمّ الكتاب و لهذا قالوا عليهم السّلام ما معناه إذا أخبرناكم بأمر فكان كما قلنا فقولوا: صدق اللّه و رسوله، و إن كان بخلاف ذلك فقولوا: صدق اللّه و رسوله توجروا مرّتين و ليس عليهم أن يعرفوا من لا يعرف هذا في خصوص الواقعة، لأنّ ذلك يوجب الشّك في تصديقهم عند أكثر النّاس، و قد يلزمهم من ذلك التقول على اللّه لانه سبحانه لم يأمر بذلك في كلّ واقعة، و إن كان قد يأمر بذلك كما في وعد موسى بين ثلاثين و أربعين في معرض التقرير و الهداية و البيان و قد يلزم من البيان خلاف المقصود من الاخبار، و هذا القسم قد يكون يوجد مانعة في الشهادة كالصدقة في دفع البلاء المبرم يعني الذي ابرم في الغيب لعدم المانع هناك و الدّعاء في ردّ البلاء و قد ابرم ابراما كذلك، و كبعض الأفعال بل و كلّ الطّاعات و تفصيل ذلك يطول.

الوجه الثالث

أن يحمل الأدلّة الحاصرة لعلم الغيب في اللّه سبحانه على الخمسة المذكورة في الآية، و الأدلّة المثبتة له على غيره تعالى على ما سوى الخمسة و يدلّ على هذا الجمع هذا الكلام لأمير المؤمنين عليه السّلام الذي نحن في شرحه و يدلّ عليه أيضا ما في البحار من تفسير عليّ بن إبراهيم القميّ (ره) بعد ذكر الآية قال الصّادق عليه السّلام: هذه الخمسة أشياء لم يطّلع عليه ملك مقرّب و لا نبيّ مرسل و هى من صفات اللّه عزّ و جلّ و من الخصال عن ابن الوليد عن الصّفار عن ابن هاشم عن عبد الرحمن بن حمّاد عن إبراهيم بن عبد الحميد عن أبي اسامة عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: قال لي أبي: ألا اخبرك بخمسة لم يطلع اللّه عليه أحدا من خلقه قلت: بلى قال عليه السّلام: إنّ اللّه عنده علم السّاعة، الآية.

و من البصائر عن أحمد بن محمّد عن محمّد بن سنان عن أبي الجارود عن الاصبغ ابن نباتة قال سمعت أمير المؤمنين عليه السّلام يقول: إنّ للّه علمين: علم استأثر به في غيبه فلم يطلع عليه نبيّا من أنبيائه و لا ملكا من ملائكته و ذلك قول اللّه تعالى إنّ اللّه عنده علم السّاعة و ينزّل الغيث و يعلم ما في الأرحام و ما تدرى نفس ما ذا تكسب غدا و ما تدرى نفس بأىّ أرض تموت، و له علم قد اطلع عليه ملائكته فما اطلع عليه ملائكته فقد اطلع عليه محمّدا و آله، و ما اطلع عليه محمّدا و آله فقد اطلعني عليه بعلمه الكبير منّا و الصّغير. و بمعناها أخبار اخر مفيدة لتفرّد اللّه سبحانه بهذه الامور الخمسة إلّا أنّ هذا الجمع يشكل من وجهين: احدهما أنّ أشياء كثيرة أخبروا عليهم السّلام بأنّهم لا يعلمونها، و ليست من هذه الخمسة و ثانيهما أنّهم عليهم السّلام كثيرا ما أخبروا بكثير من هذه الامور الخمسة كما هو غير خفيّ على من تتبّع الأخبار و الآثار منها إخبار أمير المؤمنين بحمل الجارية التي اختصم فيها قومه و إعلامه بأنّ الجنين في بطنها علقة وزنها سبعمائة و خمسون درهما و دانقان، فوجدوها كما قال عليه السّلام حتى قال أبوها أشهد أنّك تعلم ما في الأرحام و الضمائر، و أنت باب الدّين و عموده في قصّة بيت الطست المعروفة و منها إخباره بوقت قتله و مقتله و قاتله و كذلك الحسين عليه السّلام و منها إخبارهم بآجال النّاس مثل ما في الكافي عن أحمد بن مهران عن محمّد بن عليّ عن سيف بن عميرة عن إسحاق بن عمّار قال: سمعت العبد الصّالح ينعى إلى الرّجل نفسه، فقلت في نفسي: و إنّه ليعلم متى يموت الرّجل من شيعته فالتفت إلىّ شبه المغضب و قال: يا اسحاق قد كان رشيد الهجرى يعلم علم المنايا و البلايا و الامام أولى بعلم ذلك، ثمّ قال: يا اسحاق اصنع ما أنت صانع فانّ عمرك قد فنا و انّك تموت إلى سنتين و إخوتك و أهل بيتك لا يلبثون إلّا يسيرا حتّى يتفرّق كلمتهم و يخون بعضهم بعضا حتّى يشمت بهم عدوّهم، فكان هذا في نفسك، فقلت فانّي استغفر اللّه ممّا عرض في صدري، فلم يلبث اسحاق بعد هذا المجلس إلّا يسيرا حتى مات، فما أتى عليهم إلّا قليل حتّى قام بنو عمّار بأموال النّاس فافلسوا و فيه عن إسحاق قال حدّثني محمّد بن الحسن بن شمّون قال حدّثني أحمد بن محمّد قال كتبت إلى أبي محمّد عليه السّلام حين أخذ المهتدي في قتل الموالي: يا سيّدي الحمد للّه الذي شغله عنّا، فقد بلغني أنّه يهدّدك و يقول و اللّه لا جلينّهم عن جديد الأرض فوقّع أبو محمّد بخطه عليه السّلام: ذاك أقصر لعمره، عد من يومك هذا خمسة أيّام و يقتل في اليوم السّادس بعد هوان و استخفاف يمرّ به، فكان كما قال عليه السّلام و في العيون عن سعد بن سعد عن أبي الحسن الرّضا عليه السّلام أنّه نظر إلى رجل فقال له يا عبد اللّه أوص بما تريد و استعدّ لما لا بدّ منه فكان فمات بعد ذلك بثلاثة أيّام.

و في الاحتجاج فيما خرج من التّوقيع إلى أبي الحسن السّمرى رابع الوكلاء الأربعة: بسم اللّه الرّحمن الرحيم يا عليّ بن محمّد السّمري أعظم اللّه أجر إخوانك فيك، فانّك ميّت ما بينك و بين ستّة أيام، فاجمع أمرك و لا توص إلى أحد يقوم مقامك بعد وفاتك، فقد وقعت الغيبة التّامة، فلا ظهور إلّا بعد إذن اللّه تعالى ذكره و ذلك بعد طول الأمد و قسوة القلوب و امتلاء الأرض جورا، و سيأتي من شيعتي من يدّعى المشاهدة، ألا فمن ادّعى المشاهدة قبل خروج السّفياني و الصّيحة فهو كاذب مفترى و لا حول و لا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم. فنسخوا هذا التّوقيع و خرجوا من عنده فلمّا كان اليوم السّادس عادوا إليه و هو يجود بنفسه، فقال له بعض النّاس: من وصيّك بعدك، فقال: للّه أمر هو بالغه و قضى، فهذا آخر كلام سمع منه رضى اللّه عنه و أرضاه، هذا و الاخبار الدّالة على علمهم عليهم السّلام بالمنايا و البلايا و الانساب، و بعلمهم بأنّهم متى يموتون، و بعلمهم بما في الأرحام، و بما يصيبون و يكتسبون، و بنزول المطر فوق حدّ الاحصاء متجاوزة عن حدّ الاستقصاء روى أبو بصير عن أبي عبد اللّه عليه السّلام أنّه قال: إنّ الامام لو لم يعلم ما يصيبه و إلى ما يصير فليس ذلك بحجّة اللّه على خلقه و إذا عرفت ذلك فأقول: و يمكن التفصّى عن هذين الاشكالين اما عن الاول فبحمل ما اخبروا بأنّهم لا يعلمونه على أنهم عليهم السّلام لا يعلمونه من تلقاء أنفسهم على ما تقدّم تفصيلا في أوّل وجوه الجمع و أما عن الثاني فبما في المجلد السّابع من البحار قال (ره) بعد ما عقد بابا على أنّ الأئمة عليهم السّلام لا يعلمون الغيب و أورد الآيات و الأخبار الدالّة لذلك:

تذكرة

قد عرفت مرارا أنّ نفى علم الغيب عنهم معناه أنّهم لا يعلمون ذلك من أنفسهم بغير تعليمه تعالى بوحى أو إلهام و إلّا فظاهر أنّ عمدة معجزات الأنبياء و الأوصياء عليهم السّلام من هذا القبيل و أحد وجوه إعجاز القرآن أيضا اشتماله على الاخبار بالمغيبات و نحن نعلم أيضا كثيرا من المغيبات باخبار اللّه تعالى و رسوله و الأئمة صلوات اللّه عليهم كالقيامة و أحوالها و الجنّة و النّار و الرجعة و قيام القائم و نزول عيسى عليه السّلام و غير ذلك من أشراط السّاعة و الكرسي و الملائكة و أمّا الخمسة التي وردت في الآية فتحتمل وجوها الأوّل أن يكون المراد أنّ تلك الامور لا يعلمها على التعيين و الخصوص إلّا اللّه تعالى، فانّهم إذا أخبروا بموت شخص في اليوم الفلاني فيمكن أن لا يعلموا خصوص الدقيقة التي تفارق الرّوح الجسد فيها مثلا، و يحتمل أن يكون ملك الموت لا يعلم ذلك.

الثاني أن يكون العلم الحتمى بها مختصّا به تعالى و كلّ ما أخبر اللّه به من ذلك محتمل للبداء الثالث أن يكون المراد عدم علم غيره تعالى إلّا من قبله فيكون كسائر الغيوب، و يكون التخصيص بها لظهور الأمر فيها أو لغيره أقول: و يؤيّد ذلك ما رواه سدير قال: سمعت أبا عبد اللّه عليه السّلام يقول: إنّ أبي مرض مرضا شديدا حتّى خفنا عليه، فبكى بعض أهله عند رأسه، فنظر إليه فقال عليه السّلام إنّي لست بميّت من وجعى هذا إنّه أتاني اثنان فأخبرانى أنّي لست بميّت من وجعي هذا قال: فبرء و مكث ما شاء اللّه أن يمكث فبينما هو صحيح ليس به بأس قال عليه السّلام: يا بنيّ إنّ الذين أتياني من وجعي ذاك أتياني فأخبراني أنّي ميّت يوم كذا و كذا، قال: فمات في ذلك اليوم الرّابع ما أومأنا إليه سابقا، و هو أنّ اللّه تعالى لم يطّلع على تلك الامور كلّية أحدا من الخلق على وجه لابداء فيه، بل يرسل علمها على وجه الحتم في زمان قريب من حصولها، كليلة القدر أو أقرب من هذا، و هذا وجه قريب تدلّ عليه أخبار كثيرة، إذ لا بدّ من علم ملك الموت بخصوص الوقت كما ورد في الأخبار و كذا ملائكة السّحاب و المطر بوقت نزول المطر، و كذا المدبّرات من الملائكة بأوقات وقوع الحوادث، هذا و قد أطنبنا الكلام في هذا المقام لكونه من مزالّ الأقدام، و قد أتينا فيه ما يقتضيه التأمّل و يسوق إليه النّظر و التدبّر في أخبار الأئمة عليهم السّلام، و الأمر بعد ذلك موكول إليهم، فانّ أهل البيت أدرى بما فيه و سرّ الحبيب مع الحبيب ليس قلم يحكيه، و ما التوفيق إلّا باللّه، و الحمد للّه على ذلك

شرح لاهیجی

فقال له بعض اصحابه لقد اعطيت يا امير المؤمنين علم الغيب يعنى پس گفت مر او را بعضى از اصحابش كه يا امير المؤمنين علم غيب بتو عطاء شده است كه از آينده خبر مى دهى فضحك عليه السّلام و قال للرّجل و كان كلبيّا يا اخا كلب ليس هو بعلم غيب و انّما هو تعلّم من ذى علم و انّما علم الغيب علم السّاعة و ما عدّده سبحانه بقوله إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ الاية فيعلم سبحانه ما فى الارحام من ذكر او انثى و قبيح او جميل و سخىّ او بخيل و شقىّ او سعيد و من تكون للنّار حطبا و فى الجنان للنّبيّين مرافقا فهذا علم الغيب الّذى لا يعلمه احد الّا اللّه و ما سوى ذلك فعلم علّمه اللّه (- تعالى- ) نبيّه (صلی الله علیه وآله) فعلّمنيه و دعا لى بان يعيه صدرى و تضطمّ عليه جوانحى يعنى پس خنديد (علیه السلام) از روى تعجّب بر جهل سائل كه در مقام اعتراض برآمده است و فرمود مر آن مرد را و بود آن مرد از طايفه بنى كلب اى برادر طايفه كلب نيست آن چه من خبر دادم علم بغيبى كه مختصّ بخدا است و اخبار بان منهى است نيست آن چه من گفتم مگر تعلّم و آموختن از صاحب علم كه پيغمبر (صلی الله علیه وآله) باشد و نيست علم غيب مگر علم بقيام روز قيامت و آن چه را كه شمرده است او را خداى سبحانه و (- تعالى- ) بقول خود در آيه إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ كه پنج چيز است پس خدا ميداند آن چه را كه در رحمها است از مرد و زن بودن و خوب و زشت بودن و سخىّ و بخيل و شقىّ و سعيد بودن و ميداند كسى را كه مى شود در قيامت هيمه از براى اتش جهنّم يا همنشين است با پيغمبران در بهشت پس اينست علم غيب آن چنانى كه نمى داند او را احدى مگر خدا و چيزى كه سواى انها است پس علمى است كه تعليم كرده است خدا او را به پيغمبرش (صلی الله علیه وآله) پس او تعليم كرده است انرا بمن و دعا كرده است از براى من كه حفظ كند او را سينه من و مشتمل شود و فرو گيرد او را اطراف دل من و مراد از تعليم پيغمبر (صلی الله علیه وآله) افاضه علومست از فيّاض على الاطلاق بوساطت نور محمّدى صلّى اللّه عليه و آله كه اوّل ما خلق اللّه و عالم علم خدا و حقيقت انسان كاملست بر نفس شريفه او بسبب استعدادات علميّه و عمليّه و رياضات خلقيّه و خلقيّه و مجاهدات عقليّه و نفسيّه و قرابت صوريّه و معنويّه او با حقيقت محمّديّه (صلی الله علیه وآله) و ادراك صحبت خاتم پيغمبران در باطن و ظاهر و در اوّل و اخر كه موجب انتقالست از عالم شهادت بعالم غيب و باعث اتّصالست بملائكه كرّوبيّين و بقرب حضرت ربّ العالمين و تحصيل علم باسباب عالم خلق از عالم امر و بسبب ان تحصيل علم بمسبّبات و ملاحظه نقوش الواح قدريّه و از آنجا اخبار بر مغيبات بر وفق مصلحت در بعضى اوقات كه از كرامات اولياء و كمّل است و ان علمى كه مختصّ بعلّام الغيوبست علم باسباب مكنونه مخزونه در غيب الغيوب و علم بحقيقت و لمّيّت اسبابست كه مطّلع نمى تواند شد بر ان مگر علّام الغيوب و ان پنج قسم مذكور در آيه شريفه مثالست از براى علوم از سنخ علوم مختصّه نه انحصار است بر ان و اشاره باستعداد بنهج مذكور است قول او (علیه السلام) و دعا لى (- اه- )

شرح ابن ابی الحدید

فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أَصْحَابِهِ لَقَدْ أُعْطِيتَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عِلْمَ الْغَيْبِ فَضَحِكَ ع وَ قَالَ لِلرَّجُلِ وَ كَانَ كَلْبِيّاً يَا أَخَا كَلْبٍ لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْبٍ وَ إِنَّمَا هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذِي عِلْمٍ وَ إِنَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ مَا عَدَّدَهُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ الآْيَةَ فَيَعْلَمُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مَا فِي الْأَرْحَامِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَ قَبِيحٍ أَوْ جَمِيلٍ وَ سَخِيٍّ أَوْ بَخِيلٍ وَ شَقِيٍّ أَوْ سَعِيدٍ وَ مَنْ يَكُونُ لِلنَّارِ حَطَباً أَوْ فِي الْجِنَانِ لِلنَّبِيِّينَ مُرَافِقاً فَهَذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذِي لَا يَعْلَمُهُ أَحَدٌ إِلَّا اللَّهُ وَ مَا سِوَى ذَلِكَ فَعِلْمٌ عَلَّمَهُ اللَّهُ نَبِيَّهُ ص فَعَلَّمَنِيهِ وَ دَعَا لِي بِأَنْ يَعِيَهُ صَدْرِي وَ تَضْطَمَّ عَلَيْهِ جَوَانِحِي

يقول ع إن الأمور المستقبلة على قسمين أحدهما ما تفرد الله تعالى بعلمه و لم يطلع عليه أحدا من خلقه و هي الأمور الخمسة المعدودة في الآية المذكورة إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ

و القسم الثاني ما يعلمه بعض البشر بإعلام الله تعالى إياه و هو ما عدا هذه الخمسة و الإخبار بملحمة الأتراك من جملة ذلك و تضطم عليه جوانحي تفتعل من الضم و هو الجمع أي يجتمع عليه جوانح صدري و يروى جوارحي و قد روي أن إنسانا قال لموسى بن جعفر ع إني رأيت الليلة في منامي أني سألتك كم بقي من عمري فرفعت يدك اليمنى و فتحت أصابعها في وجهي مشيرا إلي فلم أعلم خمس سنين أم خمسة أشهر أم خمسة أيام فقال و لا واحدة منهن بل ذاك إشارة إلى الغيوب الخمسة التي استأثر الله تعالى بها في قوله إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ الآية

فإن قلت لم ضحك ع لما قال له الرجل لقد أوتيت علم الغيب و هل هذا إلا زهو في النفس و عجب بالحال قلت قد روي أن رسول الله ص ضحك في مناسب هذه الحال لما استسقى فسقي و أشرف درور المطر فقام إليه الناس فسألوه أن يسأل الله تعالى أن يحبسه عنهم فدعا و أشار بيده إلى السحاب فانجاب حول المدينة كالإكليل و هو ع يخطب على المنبر فضحك حتى بدت نواجده و قال أشهد أني رسول الله و سر هذا الأمر أن النبي أو الولي إذا تحدث عنده نعمة الله سبحانه أو عرف الناس وجاهته عند الله فلا بد أن يسر بذلك و قد يحدث الضحك من السرور و ليس ذلك بمذموم إذا خلا من التيه و العجب و كان محض السرور و الابتهاج و قد قال تعالى في صفة أوليائه فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فإن قلت فإن من جمله الخمسة وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً و قد أعلم الله تعالى نبيه بأمور يكسبها في غده نحو قوله ستفتح مكة و أعلم نبيه وصيه ع بما يكسبه في غده نحو قوله له ستقاتل بعدي الناكثين الخبر قلت المراد بالآية أنه لا تدري نفس جميع ما تكسبه في مستقبل زمانها و ذلك لا ينفي جواز أن يعلم الإنسان بعض ما يكسبه في مستقبل زمانه

فصل في ذكر جنكزخان و فتنة التتر

و اعلم أن هذا الغيب الذي أخبر ع عنه قد رأيناه نحن عيانا و وقع في زماننا و كان الناس ينتظرونه من أول الإسلام حتى ساقه القضاء و القدر إلى عصرنا و هم التتار الذين خرجوا من أقاصي المشرق حتى وردت خيلهم العراق و الشام و فعلوا بملوك الخطا و قفجاق و ببلاد ما وراء النهر و بخراسان و ما والاها من بلاد العجم ما لم تحتو التواريخ منذ خلق الله آدم إلى عصرنا هذا على مثله فإن بابك الخرمي لم تكن نكايته و إن طالت مدته نحو عشرين سنة إلا في إقليم واحد و هو أذربيجان و هؤلاء دوخوا المشرق كله و تعدت نكايتهم إلى بلاد أرمينية و إلى الشام و وردت خيلهم إلى العراق و بخت نصر الذي قتل اليهود إنما أخرب بيت المقدس و قتل من كان بالشام من بني إسرائيل و أي نسبة بين من كان بالبيت المقدس من بني إسرائيل إلى البلاد و الأمصار التي أخربها هؤلاء و إلى الناس الذين قتلوهم من المسلمين و غيرهم و نحن نذكر طرفا من أخبارهم و ابتداء ظهورهم على سبيل الاختصار فنقول إنا على كثرة اشتغالنا بالتواريخ و بالكتب المتضمنة أصناف الأمم لم نجد ذكر هذه الأمة أصلا و لكنا وجدنا ذكر أصناف الترك من القفجاق و اليمك و البرلو و التفريه و اليتبه و الروس و الخطا و القرغز و التركمان و لم يمر بنا في كتاب ذكر هذه الأمة سوى كتاب واحد و هو كتاب مروج الذهب للمسعودي فإنه ذكرهم هكذا بهذا اللفظ التتر و الناس اليوم يقولون التتار بألف و هذه الأمة كانت في أقاصي بلاد المشرق في جبال طمغاج من حدود الصين و بينهم و بين بلاد الإسلام التي ما وراء النهر ما يزيد على مسير ستة أشهر و قد كان خوارزمشاه و هو محمد بن تكش استولى على بلاد ما وراء النهر و قتل ملوكها من الخطا الذين كانوا ببخارى و سمرقند و بلاد تركستان نحو كاشغر و بلاساغون و أفناهم و كانوا حجابا بينه و بين هذه الأمة و شحن هذه البلاد بقواده و جنوده و كان في ذلك غالطا لأن ملوك الخطا كانوا وقاية له و مجنا من هؤلاء فلما أفناهم صار هو المتولي لحرب هؤلاء أو سلمهم فأساء قواده و أمراؤه الذين بتركستان السيرة معهم و سدوا طرق التجارة عنهم فانتدبت منهم طائفة نحو عشرين ألفا مجتمعة كل بيت منها له رئيس مفرد فهم متساندون و خرجوا إلى بلاد تركستان فأوقعوا بقواد خوارزمشاه و عماله هناك و ملكوا البلاد و تراجع من بقي من عسكر خوارزمشاه و سلم من سيف التتار إلى خوارزمشاه فأغضى على ذلك و رأى أن سعة ملكه تمنعه عن مباشرة حربهم بنفسه و أن غيره من قواده لا يقوم مقامه في ذلك و ترك بلاد تركستان لهم و استقر الأمر على أن تركستان لهم و ما عداها من بلاد ما وراء النهر كسمرقند و بخارى و غيرهما لخوارزمشاه فمكثوا كذلك نحو أربع سنين ثم إن المعروف بجنكزخان و الناس يلفظونه بالراء و ذكر لي جماعة من أهل المعرفة بأحوال التتر أنه جنكز بالزاي المعجمة عن له رأي في النهوض إلى بلاد تركستان و ذلك أن جنكزخان هذا هو رئيس التتار الأقصين في المشرق و ابن رئيسهم و ما زال سلفه رؤساء تلك الجهة و كان شجاعا عاقلا موفقا منصورا في الحرب و إنما عن له هذا الرأي لأنه رأى أن طائفة من التتار لا ملك لهم و إنما يقوم بكل فرقة منهم مدبر لها من أنفسها قد نهضت فملكت بلاد تركستان على جلالتها غار من ذلك و أراد الرئاسة العامة لنفسه و أحب الملك و طمع في البلاد فنهض بمن معه من أقاصي الصين حتى صار إلى حدود أعمال تركستان فحاربه التتار الذين هناك و منعوه عن تطرق البلاد فلم يكن لهم به طاقة و هزمهم و قتل كثيرا منهم و ملك بلاد تركستان بأجمعها و صار كالمجاور لبلاد خوارزمشاه و إن كان بينهما مسافة بعيدة و صار بينه و بين خوارزمشاه سلم و مهادنة إلا أنها هدنة على دخن فمكثت الحال على ذلك يسيرا ثم فسدت بما كان يصل إلى خوارزمشاه على ألسنة التجار من الأخبار و أن جنكزخان على عزم النهوض إلى سمرقند و ما يليها و أنه في التأهب و الاستعداد فلو داراه لكان أولى له لكنه شرع فسد طرق التجار القاصدين إليهم فتعذرت عليهم الكسوات و منع عنهم الميرة و الأقوات التي تجلب و تحمل من أعمال ما وراء النهر إلى تركستان فلو اقتنع بذلك لكان قريبا لكنه أنهى إليه نائبة بالمدينة المعروفة بأوتران و هي آخر ولايته بما وراء النهر أن جنكزخان قد سير جماعة من تجار التتار و معهم شي ء عظيم من الفضة إلى سمرقند ليشتروا له و لأهله و بني عمه كسوة و ثيابا و غير ذلك فبعث إليه خوارزمشاه يأمره بقتل أولئك التجار و أخذ ما معهم من الفضة و إنفاذها إليه فقتلهم و سير إليه الفضة و كان ذلك شيئا كثيرا جدا ففرقه خوارزمشاه على تجار سمرقند و بخارى و أخذ ثمنه منهم لنفسه ثم علم أنه قد أخطأ فأرسل إلى نائبه بأوتران يأمره أن ينفذ جواسيس من عنده إليهم ليخبروه بعدتهم فمضت الجواسيس و سلكت مفاوز و جبالا كثيرة و عادوا إليه بعد مدة فأخبروه بكثرة عددهم و أنهم لا يبلغهم الإحصاء و لا يدركهم و أنهم من أصبر الناس على القتال لا يعرفون الفرار و يعملون ما يحتاجون إليه من السلاح بأيديهم و أن خيلهم لا تحتاج إلى الشعير بل تأكل نبات الأرض و عروق المراعي و أن عندهم من الخيل و البقر ما لا يحصى و أنهم يأكلون الميتة و الكلاب و الخنازير و هم أصبر خلق الله على الجوع و العطش و الشقاء و ثيابهم من أخشن الثياب مسا و منهم من يلبس جلود الكلاب و الدواب الميتة و أنهم أشبه شي ء بالوحش و السباع فأنهي ذلك كله إلى خوارزمشاه فندم على قتل أصحابهم و على خرق الحجاب بينه و بينهم و أخذ أموالهم و غلب عليه الفكر و الوجل فأحضر الشهاب الخيوفي و هو فقيه فاضل كبير المحل عنده لا يخالف ما يشير به فقال له قد حدث أمر عظيم لا بد من الفكر فيه و إجالة الرأي فيما نفعل و ذلك أنه قد تحرك إلينا خصم من الترك في عدد لا يحصى فقال له عساكرك كثيرة و تكاتب الأطراف و تجمع الجنود و يكون من ذلك نفير عام فإنه يجب على المسلمين كافة مساعدتك بالأموال و الرجال ثم تذهب بجميع العساكر إلى جانب سيحون و هو نهر كبير يفصل بين بلاد الترك و بين بلاد خوارزمشاه فتكون هناك فإذا جاء العدو و قد سار مسافة بعيدة لقيناه و نحن جامون مستريحون و قد مسه و عساكره النصب و اللغوب فجمع خوارزمشاه أمراءه و من عنده من أرباب المشورة فاستشارهم فقالوا لا بل الرأي أن نتركهم ليعبروا سيحون إلينا و يسلكوا هذه الجبال و المضايق فإنهم جاهلون بطرقها و نحن عارفون بها فنظهر عليهم و نهلكهم عن آخرهم فكانوا على ذلك حتى وصل رسول من جنكزخان و معه جماعة يتهدد خوارزمشاه و يقول تقتل أصحابي و تجاري و تأخذ مالي منهم استعد للحرب فإني واصل إليك بجمع لا قبل لك به فلما أدى هذه الرسالة إلى خوارزمشاه أمر بقتل الرسول فقتل و حلق لحى الجماعة الذين كانوا معه و أعادهم إلى صاحبهم جنكزخان ليخبروه بما فعل بالرسول و يقولوا له إن خوارزمشاه يقول لك إني سائر إليك فلا حاجة لك أن تسير إلي فلو كنت في آخر الدنيا لطلبتك حتى أقتلك و أفعل بك و بأصحابك ما فعلت برسلك و تجهز خوارزمشاه و سار بعد نفوذ الرسول مبادرا لسبق خبره و يكبس التتار على غرة فقطع مسيرة أربعة أشهر في شهر واحد و وصل إلى بيوتهم و خركاواتهم فلم ير فيها إلا النساء و الصبيان و الأثقال فأوقع بهم و غنم الجميع و سبى النساء و الذرية و كان سبب غيبوبة التتار عن بيوتهم أنهم ساروا إلى محاربة ملك من ملوك الترك يقال له كشلوخان فقاتلوه فهزموه و غنموا أمواله و عادوا فلقيهم الخبر في طريقهم بما فعل خوارزمشاه بمخلفيهم فأغذوا السير فأدركوه و هو على الخروج من بيوتهم بعد فراغه من الغنيمة فواقعوه و تصافوا للحرب ثلاثة أيام بلياليها لا يفترون نهارا و لا ليلا فقتل من الفريقين ما لا يعد و لم ينهزم منهم أحد أما المسلمون فصبروا حمية للدين و علموا أنهم إن انهزموا لم يبق للإسلام باقية ثم إنهم لا ينجون بل يؤخذون و يؤسرون لبعدهم عن بلاد يمتنعون بها و أما التتار فصبروا لاستنقاذ أموالهم و أهلهم و اشتد الخطب بين الطائفتين حتى أن أحدهم كان ينزل عن فرسه و يقاتل قرنه راجلا مضاربة بالسكاكين و جرى الدم على الأرض حتى كانت الخيل تزلق فيه لكثرته و لم يحضر جنكزخان بنفسه هذه الوقعة و إنما كان فيها قاآن ولده فأحصي من قتل من المسلمين فكانوا عشرين ألفا و لم يحص عدة من قتل من التتار

فلما جاءت الليلة الرابعة افترقوا فنزل بعضهم مقابل بعض فلما أظلم الليل أوقد التتار نيرانهم و تركوها بحالها و ساروا راجعين إلى جنكزخان ملكهم و أما المسلمون فرجعوا و معهم محمد خوارزمشاه فلم يزالوا سائرين حتى وافوا بخارى و علم خوارزمشاه أنه لا طاقة له بجنكزخان لأن طائفة من عسكره لم يلقوا خوارزمشاه بجميع عساكره بهم فكيف إذا حشدوا و جاءوا على بكرة أبيهم و ملكهم جنكزخان بينهم فاستعد للحصار و أرسل إلى سمرقند يأمر قواده المقيمين بها بالاستعداد للحصار و جمع الذخائر للامتناع و المقام من وراء الأسوار و جعل في بخارى عشرين ألف فارس يحمونها و في سمرقند خمسين ألفا و تقدم إليهم بحفظ البلاد حتى يعبر هو إلى خوارزم و خراسان فيجمع العساكر و يستنجد بالمسلمين و الغزاة المطوعة و يعود إليهم ثم رحل إلى خراسان فعبر جيحون و كانت هذه الوقعة في سنة ست عشرة و ستمائة فنزل بالقرب من بلخ فعسكر هناك و استنفر الناس و أما التتار فإنهم رحلوا بعد أن استعدوا يطلبون بلاد ما وراء النهر فوصلوا إلى بخارى بعد خمسة أشهر من رحيل خوارزمشاه عنها و حصروها فقاتلوا العسكر المرابط بها ثلاثة أيام قتالا متتابعا فلم يكن للعسكر الخوارزمي بهم قوة ففتحوا أبواب المدينة ليلا و خرجوا بأجمعهم عائدين إلى خراسان فأصبح أهل بخارى و ليس عندهم من العسكر أحد أصلا فضعفت نفوسهم فأرسلوا قاضي بخارى ليطلب الأمان للرعية فأعطاه التتار الأمان و قد كان بقي في قلعة بخارى خاصة طائفة من عسكر خوارزمشاه معتصمون بها فلما رأى أهل بخارى بذلهم للأمان فتحوا أبواب المدينة و ذلك في رابع ذي الحجة من سنة ست عشرة و ستمائة فدخل التتار بخارى و لم يتعرضوا لأحد من الرعية بل قالوا لهم كل ما لخوارزمشاه عندكم من وديعة أو ذخيرة أخرجوه إلينا و ساعدونا على قتال من بالقلعة و لا بأس عليكم و أظهروا فيهم العدل و حسن السيرة و دخل جنكزخان بنفسه إلى البلد و أحاط بالقلعة و نادى مناديه في البلدان لا يتخلف أحد و من تخلف قتل فحضر الناس بأسرهم فأمرهم بطم الخندق فطموه بالأخشاب و الأحطاب و التراب ثم زحفوا نحو القلعة و كان عدة من بها من الجند الخوارزمية أربعمائة إنسان فبذلوا جهدهم و منعوا القلعة عشرة أيام إلى أن وصل النقابون إلى سور القلعة فنقبوه و دخلوا القلعة فقتلوا كل من بها من الجند و غيرهم فلما فرغوا منها أمر جنكزخان أن يكتب له وجوه البلد و رؤساؤهم ففعل ذلك فلما عرضوا عليه أمر بإحضارهم فأحضروا فقال لهم أريد منكم الفضة النقرة التي باعها إياكم خوارزمشاه فإنها لي و من أصحابي أخذت فكان كل من عنده شي ء منها يحضره فلما فرغ من ذلك أمرهم بالخروج عن البلد بأنفسهم خاصة فخرجوا مجردين عن أموالهم ليس مع كل واحد منهم إلا ثيابه التي على جسده فأمر بقتلهم فقتلوا عن آخرهم و أمر حينئذ بنهب البلد فنهب كل ما فيه و سبيت النساء و الأطفال و عذبوا الناس بأنواع العذاب في طلب المال ثم رحلوا عنه نحو سمرقند و قد تحققوا عجز خوارزمشاه عنهم و استصحبوا معهم من سلم من أهل بخارى أسارى مشاة على أقبح صورة و كل من أعيا و عجز عن المشي قتلوه فلما قاربوا سمرقند قدموا الخيالة و تركوا الرجالة و الأسارى و الأثقال وراءهم حتى يلتحقوا بهم شيئا فشيئا ليرعبوا قلوب أهل البلد فلما رأى أهل سمرقند سوادهم استعظموهم فلما كان اليوم الثاني وصل الأسارى و الرجالة و الأثقال و مع كل عشرة من الأسارى علم فظن أهل البلد أن الجميع عسكر مقاتلة فأحاطوا بسمرقند و فيها خمسون ألفا من الخوارزمية و ما لا يحصى كثرة من عوام البلد فأحجم العسكر الخوارزمي عن الخروج إليهم و خرجت العامة بالسلاح فأطمعهم التتار في أنفسهم و قهقروا عنهم و قد كمنوا لهم كمناء فلما جاوزوا الكمين خرج عليهم من ورائهم و شد عليهم من ورائهم جمهور التتار فقتلوهم عن آخرهم فلما رأى من تخلف بالبلد ذلك ضعفت قلوبهم و خيلت للجند الخوارزمي أنفسهم أنهم إن استأمنوا إلى التتار أبقوا عليهم للمشاركة في جنسية التركية فخرجوا بأموالهم و أهليهم إليهم مستأمنين فأخذوا سلاحهم و خيلهم ثم وضعوا السيف فيهم فقتلوهم كلهم ثم نادوا في البلد برئت الذمة ممن لم يخرج و من خرج فهو آمن فخرج الناس إليهم بأجمعهم فاختلطوا عليهم و وضعوا فيهم السيف و عذبوا الأغنياء منهم و استصفوا أموالهم و دخلوا سمرقند فأخربوها و نقضوا دورها و كانت هذه الوقعة في المحرم سنة سبع عشرة و ستمائة

و كان خوارزمشاه مقيما بمنزله الأول كلما اجتمع له جيش سيره إلى سمرقند فيرجع و لا يقدم على الوصول إليها فلما قضوا وطرا من سمرقند سير جنكزخان عشرين ألف فارس و قال لهم اطلبوا خوارزمشاه أين كان و لو تعلق بالسماء حتى تدركوه و تأخذوه و هذه الطائفة تسميها التتار المغربة لأنها سارت نحو غرب خراسان و هم الذين أوغلوا في البلاد و مقدمهم جرماغون نسيب جنكزخان و حكي أن جنكزخان كان قد أمر على هذا الجيش ابن عم له شديد الاختصاص به يقال له متكلى نويرة و أمره بالجد و سرعة المسير فلما ودعه عطف متكلى نويرة هذا فدخل إلى خركاه فيها امرأة له كان يهواها ليودعها فاتصل ذلك بجنكزخان فصرفه في تلك الساعة عن إمارة الجيش و قال من يثني عزمه امرأة لا يصلح لقيادة الجيوش و رتب مكانه جرماغون فساروا و قصدوا من جيحون موضعا يسمى بنج آب أي خمسة مياه و هو يمنع العبور فلم يجدوا به سفنا فعملوا من الخشب مثل الأحواض الكبار و لبسوه جلود البقر و وضعوا فيه أسلحتهم و أقحموا خيولهم الماء و أمسكوا بأذنابها و تلك الأحواض مشدودة إليها فكان الفرس يجذب الرجل و الرجل يجذب الحوض فعبروا كلهم ذلك الماء دفعة واحدة فلم يشعر خوارزمشاه بهم إلا و هم معه على أرض واحدة و كان جيشه قد ملئ رعبا منهم فلم يقدروا على الثبات فتفرقوا أيدي سبأ و طلب كل فريق منهم جهة و رحل خوارزمشاه في نفر من خواصه لا يلوي على شي ء و قصد نيسابور فلما دخلها اجتمع عليه بعض عسكره فلم يستقر حتى وصل جرماغون إليه و كان لا يتعرض في مسيره بنهب و لا قتل بل يطوي المنازل طيا يطلب خوارزمشاه و لا يمهله ليجمع عسكرا فلما عرف قرب التتار منه هرب من نيسابور إلى مازندران فدخلها و رحل جرماغون خلفه و لم يعرج على نيسابور بل قصد مازندران فخرج خوارزمشاه عنها فكان كلما رحل عن منزل نزله التتار حتى وصل إلى بحر طبرستان فنزل هو و أصحابه في سفن و وصل التتار فلما عرفوا نزوله البحر رجعوا و أيسوا منه

و هؤلاء الذين ملكوا عراق العجم و أذربيجان فأقاموا بناحية تبريز إلى يومنا هذا ثم اختلف في أمر خوارزمشاه فقوم يحكون أنه أقام بقلعة له في بحر طبرستان منيعة فتوفي بها و قوم يحكون أنه غرق في البحر و قوم يحكون أنه غرق و نجا عريانا فصعد إلى قرية من قرى طبرستان فعرفه أهلها فجاءوا و قبلوا الأرض بين يديه و أعلموا عاملهم به فجاء إليه و خدمه فقال له خوارزمشاه احملني في مركب إلى الهند فحمله إلى شمس الدين أنليمش ملك الهند و هو نسيبه من جهة زوجته والدة منكبوني بن خوارزمشاه الملك جلال الدين فإنها هندية من أهل بيت الملك فيقال إنه وصل إلى أنليمش و قد تغير عقله مما اعتراه من خوف التتار أو لأمر سلطه الله تعالى عليه فكان يهذي بالتتار بكرة و عشية و كل وقت و كل ساعة و يقول هو ذا هم قد خرجوا من هذا الباب قد هجموا من هذه الدرجة و يرعد و يحول لونه و يختل كلامه و حركاته و حكى لي فقيه خراساني وصل إلى بغداد يعرف بالبرهان قال كان أخي معه و كان ممن يثق خوارزمشاه به و يختصه قال لهج خوارزمشاه لما تغير عقله بكلمة كان يقولها قرا تتر كلدي يكررها و تفسيرها التتر السود قد جاءوا و في التتر صنف سود يشبهون الزنج لهم سيوف عريضة جدا على غير صورة هذه السيوف يأكلون لحوم الناس فكان خوارزمشاه قد أهتر و أغري بذكرهم و حدثني البرهان قال رقي به شمس الدين أنليمش إلى قلعة من قلاع الهند حصينة عالية شاهقة لا يعلوها الغيم أبدا و إنما تمطر السحب من تحتها و قال له هذه القلعة لك و ذخائرها أموالك فكن فيها وادعا آمنا إلى أن يستقيم طالعك فالملوك ما زالوا هكذا يدبر طالعهم ثم يقبل فقال له لا أقدر على الثبات فيها و المقام بها لأن التتر سوف يطلبونني و يقدمون إلى هاهنا و لو شاءوا لوضعوا سروج خيلهم واحدا على واحد تحت القلعة فبلغت إلى ذروتها و صعدوا عليها فأخذوني قبضا باليد فعلم أنليمش أن عقله قد تغير و أن الله تعالى قد بدل ما به من نعمة فقال فما الذي تريد قال أريد أن تحملني في البحر المعروف ببحر المعبر إلى كرمان فحمله في نفر يسير من مماليكه إلى كرمان ثم خرج منها إلى أطراف بلاد فارس فمات هناك في قرية من قرى فارس و أخفي موته لئلا يقصده التتر و تطلب جثته

و جملة الأمر أن حاله مشتبهة ملتبسة لم يتحقق على يقين و بقي الناس بعد هلاكه نحو سبع سنين ينتظرونه و يذهب كثير منهم إلى أنه حي مستتر إلى أن ثبت عند الناس كافة أنه هلك فأما جرماغون فإنه لما يئس من الظفر بخوارزمشاه عاد من ساحل البحر إلى مازندران فملكها في أسرع وقت مع حصانتها و صعوبة الدخول إليها و امتناع قلاعها فإنها لم تزل ممتنعة على قديم الوقت حتى أن المسلمين لما ملكوا بلاد الأكاسرة من العراق إلى أقصى خراسان بقيت أعمال مازندران بحالها تؤدي الخراج و لا يقدر المسلمون على دخولها إلى أيام سليمان بن عبد الملك و لما ملكت التتار مازندران قتلوا فيها و نهبوا و سلبوا ثم سلكوا نحو الري فصادفوا في الطريق والدة خوارزمشاه و نساءه و معهن أموال بيت خوارزمشاه و ذخائرهم التي ما لا يسمع بمثلها من الأعلاق النفيسة و هن قاصدات نحو الري ليعتصمن ببعض القلاع المنيعة فاستولى التتار عليهن و على ما معهن بأسره و سيروه كله إلى جنكزخان بسمرقند و صمدوا صمد الري و قد كان اتصل بهم أن محمدا خوارزمشاه قصدها كما يتسامع الناس بالأراجيف الصحيحة و الباطلة فوصلوها على حين غفلة من أهلها فلم يشعر بهم عسكر الري إلا و قد ملكوها و نهبوها و سبوا الحرم و استرقوا الغلمان و فعلوا كل قبيح منكر فيها و لم يقيموا بها و مضوا مسرعين في طلب خوارزمشاه فنهبوا في طريقهم ما مروا به من المدن و القرى و أحرقوا و خربوا و قتلوا الذكران و الإناث و لم يبقوا على شي ء و قصدوا نحو همذان فخرج إليهم رئيسها و معه أموال جليلة قد جمعها من أهل همذان عينا و عروضا و خيلا و طلب منهم الأمان لأهل البلد فأمنوهم و لم يعرضوا لهم و ساروا إلى زنجان و استباحوها و إلى قزوين فاعتصم أهلها منهم بقصبة مدينتهم فدخلوها بالسيف عنوة و قاتلهم أهلها قتالا شديدا بالسكاكين و هم معتادون بقتال السكين من حروبهم مع الإسماعيلية فقتل من الفريقين ما لا يحصى و يقال إن القتلى بلغت أربعين ألفا من أهل قزوين خاصة ثم هجم على التتار البرد الشديد و الثلج المتراكم فساروا إلى أذربيجان فنهبوا القرى و قتلوا من وقف بين أيديهم و أخربوا و أحرقوا حتى وصلوا إلى تبريز و بها صاحب أذربيجان أزبك بن البهلوان بن أيلدكر فلم يخرج إليهم و لا حدث نفسه بقتالهم لاشتغاله بما كان عليه من اللهو و إدمان الشرب ليلا و نهارا فأرسل إليهم و صالح لهم على مال و ثياب و دواب و حمل الجميع إليهم فساروا من عنده يطلبون ساحل البحر لأنه مشتى صالح لهم و المراعي به كثيرة فوصلوا إلى موقان و هي المنزل الذي نزلته الخرمية في أيام المعتصم و قد ذكره الطائيان في أشعارهما في غير موضع و الناس اليوم يقولون بالغين المعجمة عوض القاف و قد كانوا تطرقوا في طريقهم بعض أعمال الكرج فخرج إليهم منهم عشرة آلاف مقاتل فحاربوهم و هزموهم و قتلوا أكثرهم فلما استقروا بموقان راسلت الكرج أزبك بن البهلوان في الاتفاق على حربهم و راسلوا موسى بن أيوب المعروف بالأشرف و كان صاحب خلاط و إرمينية بمثل ذلك و ظنوا أنهم يصبرون إلى أيام الربيع و انحسار الثلوج فلم يصبروا و صاروا من موقان في صميم الشتاء نحو بلاد الكرج فخرجت إليهم الكرج و اقتتلوا قتالا شديدا فلم يثبتوا للتتار و انهزموا أقبح هزيمة و قتل منهم من لا يحصى فكانت هذه الوقعة في ذي الحجة من سنة سبع عشرة و ستمائة ثم توجهوا إلى المراغة في أول سنة ثماني عشرة فملكوها في صفر و كانت لامرأة من بقايا ملوك المراغة تدبرها هي و وزراؤها فنصبوا عليها المجانيق و قدموا أسارى المسلمين بين أيديهم و هذه عادتهم يتترسون بهم في الحروب فيصيبهم حدها و يسلمون هم من مضرتها فملكوها عنوة و وضعوا السيف في أهلها و نهبوا ما يصلح لهم و أحرقوا ما لا يصلح لهم و خذل الناس عنهم حتى كان الواحد منهم يقتل بيده مائة إنسان و السيوف في أيديهم لا يقدر أحد منهم أن يحرك يده بسيفه نحو ذلك التتري خذلان صب على الناس و أمر سمائي اقتضاه ثم عادوا إلى همذان فطالبوا أهلها بمثل المال الذي بذلوه لهم في الدفعة الأولى فلم يكن في الناس فضل لذلك لأنه كان عظيما جدا فقام إلى رئيس همذان جماعة من أهلها و أسمعوه كلاما غليظا فقالوا أفقرتنا أولا و تريد أن تستصفينا دفعة ثانية ثم لا بد للتتار أن يقتلونا فدعنا نجاهدهم بالسيف و نموت كراما ثم وثبوا على شحنة كان للتتار بهمذان فقتلوه و اعتصموا بالبلد فحصرهم التتار فيه فقلت عليهم الميرة و عدمت الأقوات و أضر ذلك بأهل همذان و لم ينل التتار مضرة من عدم القوت لأنهم لا يأكلون إلا اللحم و الخيل معهم كثيرة و معهم غنم عظيمة يسوقونها حيث شاءوا و خيلهم لا تأكل الشعير و لا تأكل إلا نبات الأرض تحفر بحوافرها الأرض عن العروق فتأكلها فاضطر رئيس همذان و أهلها إلى الخروج إليهم فخرجوا و التحمت الحرب بينهم أياما و فقد رئيس همذان هرب في سرب قد كان أعده إلى موضع اعتصم به ظاهر البلد و لم يعلم حقيقة حاله فتحير أهل همذان بعد فقده و دخلوا المدينة و اجتمعت كلمتهم على القتال في قصبة البلد إلى أن يموتوا و كان التتار قد عزموا على الرحيل عنهم لكثرة من قتل منهم فلما لم يروا أحدا يخرج إليهم من البلد طمعوا و استدلوا على ضعف أهله فقصدوهم و قاتلوهم و ذلك في شهر رجب من سنة ثماني عشرة و ستمائة و دخلوا المدينة بالسيف و قاتلهم الناس في الدروب و بطل السلاح للازدحام و اقتتلوا بالسكاكين فقتل من الفريقين ما لا يحصى و ظهر التتار على المسلمين فأفنوهم قتلا و لم يسلم منهم إلا من كان له نفق في الأرض يستخفي فيه ثم ألقوا النار في البلد فأحرقوها و رحلوا إلى مدينة أردبيل و أعمال أذربيجان فملكوا أردبيل و قتلوا فيها فأكثروا ثم ساروا إلى تبريز و كان بها شمس الدين عثمان الطغرائي قد جمع كلمة أهلها بعد مفارقة صاحب أذربيجان أزبك بن البهلوان للبلاد خوفا من التتار و مقامه بنقجوان فقوى الطغرائي نفوس الناس على الامتناع و حذرهم عاقبة التخاذل و حصن البلد فلما وصل التتار و رأوا اجتماع كلمة المسلمين و حصانة البلد طلبوا منهم مالا و ثيابا فاستقر الأمر بينهم على شي ء معلوم فسيروه إليهم فلما أخذوه رحلوا إلى بيلقان فقاتلهم أهلها فملكها التتار في شهر رمضان من هذه السنة و وضعوا فيهم السيف حتى أفنوهم أجمعين ثم ساروا إلى مدينة كنجة و هي أم بلاد أران و أهلها ذوو شجاعة و بأس و جلد لمقاومتهم الكرج و تدربهم بالحرب فلم يقدر التتار عليهم و أرسلوا إليهم يطلبون مالا و ثيابا فأرسلوه إليهم فساروا عنهم فقصدوا الكرج و قد أعدوا لهم فلما صافوهم هرب الكرج و أخذهم السيف فلم يسلم إلا الشريد و نهبت بلادهم و أخربت و لم يوغل التتار في بلاد الكرج لكثرة مضايقها و دربنداتها فقصدوا دربند شروان فحصروا مدينة شماخي و صعدوا سورها في السلاليم و ملكوا البلد بعد حرب شديدة و قتلوا فيه فأكثروا فلما فرغوا أرادوا عبور الدربند فلم يقدموا عليه فأرسلوا إلى شروانشاه ملك الدربند فطالبوه بإنفاذ رسول يسعى بينه و بينهم في الصلح فأرسل إليهم عشرة من ثقاته فلما وصلوا إليهم جمعوهم ثم قتلوا واحدا منهم بحضور الباقين و قالوا للتسعة إن أنتم عرفتمونا طريقا نعبر فيه فلكم الأمان و إلا قتلناكم كما قتلنا صاحبكم فقالوا لهم لا طريق في هذا الدربند و لكن نعرفكم موضعا هو أسهل المواضع لعبور الخيل و ساروا بين أيديهم إليه فعبروا الدربند و تركوه وراء ظهورهم و ساروا في تلك البلاد و هي مملوءة من طرائق مختلفة منهم اللان و اللكر و أصناف من الترك فنهبوها و قتلوا الكثير من ساكنيها و رحلوا إلى اللان و هم أمم كثيرة و قد وصلهم خبرهم و جمعوا و حذروا و انضاف إليهم جموع من قفجاق فقاتلوهم فلم يظفر أحد العسكرين بالآخر فأرسل التتار إلى قفجاق أنتم إخواننا و جنسنا واحد و اللان ليسوا من جنسكم لتنصروهم و لا دينهم دينكم و نحن نعاهدكم ألا نعرض لكم و نحمل إليكم من المال و الثياب ما يستقر بيننا و بينكم على أن تنصرفوا إلى بلادكم فاستقر الأمر بينهم على مال و ثياب حملها التتار إليهم و فارقت قفجاق اللان فأوقع التتار باللان فقتلوهم و نهبوا أموالهم و سبوا نساءهم فلما فرغوا منهم ساروا إلى بلاد قفجاق و هم آمنون متفرقون لما استقر بينهم و بين التتار من الصلح فلم يشعروا بهم إلا و قد طرقوهم و دخلوا بلادهم فأوقعوا بهم الأول فالأول و أخذوا منهم أضعاف ما حملوا إليهم و سمع ما كان بعيد الدار من قفجاق بما جرى

ففروا عن غير قتال فأبعدوا فبعضهم بالغياض و بعضهم بالجبال و بعضهم لحقوا ببلاد الروس و أقام التتار في بلاد قفجاق و هي أرض كثيرة المراعي في الشتاء و فيها أيضا أماكن باردة في الصيف كثيرة المراعي و هي غياض على ساحل البحر ثم سارت طائفة منهم إلى بلاد الروس و هي بلاد كثيرة عظيمة و أهلها نصارى و ذلك في سنة عشرين و ستمائة فاجتمع الروس و قفجاق عن منعهم عن البلاد فلما قاربهم التتار و عرفوا اجتماعهم رجعوا القهقرى إيهاما للروس أن ذلك عن خوف و حذر فجدوا في اتباعهم و لم يزل التتار راجعين و أولئك يقفون آثارهم اثني عشر يوما ثم رجعت التتار على الروس و قفجاق فأثخنوا فيهم قتلا و أسرا و لم يسلم منهم إلا القليل و من سلم نزل في المراكب و خرج في البحر إلى الساحل الشامي و غرق بعض المراكب و هذه الوقائع كلها تولاها التتر المغربة الذين قادهم جرماغون فأما ملكهم الأكبر جنكزخان فإنه كان في هذه المدة بسمرقند ما وراء النهر فقسم أصحابه أقساما فبعث قسما منهم إلى فرغانة و أعمالها فملكوها و بعث قسما آخر إلى ترمذ و ما يليها فملكوها و بعث قسما آخر إلى بلخ و ما يليها من أعمال خراسان فأما بلخ فإنهم أمنوا أهلها و لم يتعرضوا لها بنهب و لا قتل و جعلوا فيها شحنة و كذلك فارياب و كثير من المدن إلا أنهم أخذوا أهلها يقاتلون بهم من يمتنع عليهم حتى وصلوا إلى الطالقان و هي عدة بلاد و فيها قلعة حصينة و بها رجال أنجاد فأقاموا على حصارها شهورا فلم يفتحوها فأرسلوا إلى جنكزخان يعرفونه عجزهم عنها فسار بنفسه و عبر جيحون و معه من الخلائق ما لا يحصى فنزل على هذه القلعة و بنى حولها شبه قلعة أخرى من طين و تراب و خشب و حطب و نصب عليها المنجنيقات و رمى القلعة بها فلما رأى أهلها ذلك فتحوها و خرجوا و حملوا حملة واحدة فقتل منهم من قتل و سلم من سلم و خرج السالمون فسلكوا تلك الجبال و الشعاب ناجين بأنفسهم و دخل التتار القلعة فنهبوا الأموال و الأمتعة و سبوا النساء و الأطفال ثم سير جنكزخان جيشا عظيما مع أحد أولاده إلى مدينة مرو و بها مائتا ألف من المسلمين فكانت بين التتار و بينهم حروب عظيمة شديدة صبر فيها المسلمون ثم انهزموا و دخلوا البلد و أغلقوا أبوابه فحاصره التتار حصارا طويلا ثم أمنوا متقدم البلد فلما خرج إليهم في الأمان خلع عليه ابن جنكزخان و أكرمه و عاهده ألا يتعرض لأحد من أهل مرو ففتح الناس الأبواب فلما تمكنوا منهم استعرضوهم بالسيف عن آخرهم فلم يبقوا منهم باقية بعد أن استصفوا أرباب الأموال عقيب عذاب شديد عذبوهم به ثم ساروا إلى نيسابور ففعلوا به ما فعلوا بمرو من القتل و الاستئصال ثم عمدوا إلى طوس فنهبوها و قتلوا أهلها و أخرجوا المشهد الذي به علي بن موسى الرضا ع و الرشيد هارون بن المهدي و ساروا إلى هراة فحصروها ثم أمنوا أهلها فلما فتحوها قتلوا بعضهم و جعلوا على الباقين شحنة فلما بعدوا وثب أهل هراة على الشحنة فقتلوه فعاد عليهم عسكر من التتار فاستعرضوهم بالسيف فقتلوهم عن آخرهم ثم عادوا إلى طالقان و بها ملكهم الأكبر جنكزخان فسير طائفة منهم إلى خوارزم و جعل فيها مقدم أصحابه و كبراءهم لأن خوارزم حينئذ كانت مدينة الملك و بها عسكر كثير من الخوارزمية و عوام البلد معروفون بالبأس و الشجاعة فساروا و وصلوا إليها فالتقى الفئتان و اقتتلوا أشد قتال سمع به و دخل المسلمون البلد و حصرتهم التتار خمسة أشهر و أرسل التتار إلى جنكزخان يطلبون المدد فأمدهم بجيش من جيوشه فلما وصل قويت منتهم به و زحفوا إلى البلد زحفا متتابعا فملكوا طرفا منه و ولجوا المدينة فقاتلهم المسلمون داخل البلد فلم يكن لهم به طاقة فملكوه و قتلوا كل من فيه فلما فرغوا منه و قضوا وطرهم من القتل و النهب فتحوا السكر الذي يمنع ماء جيحون عن خوارزم فدخل الماء البلد فغرق كله و انهدمت الأبنية فبقي بحرا و لم يسلم من أهل خوارزم أحد البتة فإن غيره من البلاد كان يسلم نفر يسير من أهلها و أما خوارزم فمن وقف للسيف قتل و من استخفى غرقه الماء أو أهلكه الهدم فأصبحت خوارزم يبابا فلما فرغ التتر من هذه البلاد سيروا جيشا إلى غزنة و بها حينئذ جلال الدين منكبري بن محمد خوارزمشاه مالكها و قد اجتمع إليه من سلم من عسكر أبيه و غيرهم فكانوا نحو ستين ألفا و كان الجيش الذي سار إليهم التتار اثني عشر ألفا فالتقوا في حدود غزنة و اقتتلوا قتالا شديدا ثلاثة أيام ثم أنزل الله النصر على المسلمين فانهزم التتر و قتلهم المسلمون كيف شاءوا و تحيز الناجون منهم إلى الطالقان و بها جنكزخان و أرسل جلال الدين إليه رسولا يطلب منه أن يعين موضعا للحرب فاتفقوا على أن يكون الحرب بكابل فأرسل جنكزخان إليها جيشا و سار جلال الدين إليها بنفسه و تصافوا هناك فكان الظفر للمسلمين و هرب التتار فالتجئوا إلى الطالقان و جنكزخان مقيم بها أيضا و غنم المسلمون منهم غنائم عظيمة فجرت بينهم فتنة عظيمة في الغنائم و ذلك لأن أميرا من أمرائهم اسمه بغراق كان قد أبلي في حرب التتر هذه جرت بينه و بين أمير يعرف بملك خان نسيب خوارزمشاه مقاولة أفضت إلى أن قتل أخ لبغراق فغضب و فارق جلال الدين في ثلاثين ألفا فتبعه جلال الدين و استرضاه و استعطفه فلم يرجع فضعف جانب جلال الدين بذلك فبينا هو كذلك وصله الخبر أن جنكزخان قد سار إليه من الطالقان بنفسه و جيوشه فعجز عن مقاومته و علم أنه لا طاقة له به فسار نحو بلاد الهند و عبر نهر السند و ترك غزنة شاغرة كالفريسة للأسد فوصل إليها جنكزخان فملكها و قتل أهلها و سبى نساءها و أخرب القصور و تركها كأمس الغابر ثم كانت لهم بعد ملك غزنة و استباحتها وقائع كثيرة مع ملوك الروم بني قلج أرسلان لم يوغلوا فيها في البلاد و إنما كانوا يتطرقونها و ينهبون ما تاخمهم منها و أذعن لهم ملوك فارس و كرمان و التيز و مكران بالطاعة و حملوا إليهم الإتاوة و لم يبق في البلاد الناطقة باللسان الأعجمي بلد إلا حكم فيه سيفهم أو كتابهم فأكثر البلاد قتلوا أهلها و سبق السيف فيهم العذل و الباقي أدى الإتاوة إليهم رغما و أعطى الطاعة صاغرا و رجع جنكزخان إلى ما وراء النهر و توفي هناك و قام بعده ابنه قاآن مقامه و ثبت جرماغون في مكانه بأذربيجان و لم يبق لهم إلا أصبهان فإنهم نزلوا عليها مرارا في سنة سبع و عشرين و ستمائة و حاربهم أهلها و قتل من الفريقين مقتلة عظيمة و لم يبلغوا منها غرضا حتى اختلف أهل أصبهان في سنة ثلاث و ثلاثين و ستمائة و هم طائفتان حنفية و شافعية و بينهم حروب متصلة و عصبية ظاهرة فخرج قوم من أصحاب الشافعي إلى من يجاورهم و يتاخمهم من ممالك التتار فقالوا لهم اقصدوا البلد حتى نسلمه إليكم فنقل ذلك إلى قاآن بن جنكزخان بعد وفاة أبيه و الملك يومئذ منوط بتدبيره فأرسل جيوشا من المدينة المستجدة التي بنوها و سموها قراحرم فعبرت جيحون مغربة و انضم إليها قوم ممن أرسله جرماغون على هيئة المدد لهم فنزلوا على أصفهان في سنة ثلاث و ثلاثين المذكورة و حصروها فاختلف سيفا الشافعية و الحنفية في المدينة حتى قتل كثير منهم و فتحت أبواب المدينة و فتحها الشافعية على عهد بينهم و بين التتار أن يقتلوا الحنفية و يعفوا عن الشافعية فلما دخلوا البلد بدءوا بالشافعية فقتلوهم قتلا ذريعا و لم يقفوا مع العهد الذي عهدوه لهم ثم قتلوا الحنفية ثم قتلوا سائر الناس و سبوا النساء و شقوا بطون الحبالى و نهبوا الأموال و صادروا الأغنياء ثم أضرموا النار فأحرقوا أصبهان حتى صارت تلولا من الرماد فلما لم يبق لهم بلد من بلاد العجم إلا و قد دوخوه صمدوا نحو إربل في سنة أربع و ثلاثين و ستمائة و قد كانوا طرقوها مرارا و تحيفوا بعض نواحيها فلم يوغلوا فيها و الأمير المرتب بها يومئذ باتكين الرومي فنزل عليها في ذي القعدة من هذه السنة منهم نحو ثلاثين ألف فارس أرسلهم جرماغون و عليهم مقدم كبير من رؤسائهم يعرف بجكتاي فغاداها القتال و رواحها و بها عسكر جم من عساكر الإسلام فقتل من الفريقين خلق كثير و استظهر التتار و دخلوا المدينة و هرب الناس إلى القلعة فاعتصموا بها و حصرهم التتار و طال الحصار حتى هلك الناس في القلعة عطشا و طلب باتكين منهم أن يصالحوه عن المسلمين بمال يؤديه إليهم فأظهروا الإجابة فلما أرسل إليهم ما تقرر بينهم و بينه أخذوا المال و غدروا به و حملوا على القلعة بعد ذلك حملات عظيمة و زحفوا إليها زحفا متتابعا و علقوا عليها المنجنيقات الكثيرة و سير المستنصر بالله الخليفة جيوشه مع مملوكه و خادم حضرته و أخص مماليكه به شرف الدين إقبال الشرامي فساروا إلى تكريت فلما عرف التتر شخوصهم رحلوا عن إربل بعد أن قتلوا منها ما لا يحصى و أخربوها و تركوها كجوف حمار و عادوا إلى تبريز و بها مقام جرماغون و قد جعلها دار ملكه فلما رحلوا عن إربل عاد العسكر البغدادي إلى بغداد و كانت للتتار بعد ذلك نهضات و سرايا كثيرة إلى بلاد الشام قتلوا و نهبوا و سبوا فيها حتى انتهت خيولهم إلى حلب فأوقعوا بها و صانعهم عنها أهلها و سلطانها ثم عمدوا إلى بلاد كيخسرو صاحب الروم و ذلك بعد أن هلك جرماغون و قام عوضه المعروف ببابايسيجو و كان قد جمع لهم ملك الروم قضه و قضيضه و جيشه و لفيفه و استكثر من الأكراد العتمرية و من عساكر الشام و جند حلب فيقال إنه جمع مائة ألف فارس و راجل فلقيه التتار في عشرين ألفا فجرت بينه و بينهم حروب شديدة قتلوا فيها مقدمته و كانت المقدمة كلها أو أكثرها من رجال حلب و هم أنجاد أبطال فقتلوا عن آخرهم و انكسر العسكر الرومي و هرب صاحب الروم حتى انتهى إلى قلعة له على البحر تعرف بأنطاكية فاعتصم بها و تمزقت جموعه و قتل منهم عدد لا يحصى و دخلت التتار إلى المدينة المعروفة بقيسارية ففعلوا فيها أفاعيل منكرة من القتل و النهب و التحريق و كذلك بالمدينة المعروفة بسيواس و غيرها من كبار المدن الرومية و بخع لهم صاحب الروم بالطاعة و أرسل إليهم يسألهم قبول المال و المصانعة فضربوا عليه ضريبة يؤديها إليهم كل سنة و رجعوا عن بلاده و أقاموا على جملة السكون و الموادعة للبلاد الإسلامية كلها إلى أن دخلت سنة ثلاث و أربعين و ستمائة فاتفق أن بعض أمراء بغداد و هو سليمان بن برجم و هو مقدم الطائفة المعروفة بالإيواء و هي من التركمان قتل شحنة من شحنهم في بعض قلاع الجبل يعرف بخليل بن بدر فأثار قتله أن سار من تبريز عشرة آلاف غلام منهم يطوون المنازل و يسبقون خبرهم و مقدمهم المعروف بجكتاي الصغير فلم يشعر الناس ببغداد إلا و هم على البلد و ذلك في شهر ربيع الآخر من هذه السنة في فصل الخريف و قد كان الخليفة المستعصم بالله أخرج عسكره إلى ظاهر سور بغداد على سبيل الاحتياط و كان التتر قد بلغهم ذلك إلا أن جواسيسهم غرتهم و أوقعت في أذهانهم أنه ليس خارج السور إلا خيام مضروبة و فساطيط مضروبة لا رجال تحتها و أنكم متى أشرفتم عليهم ملكتم سوادهم و ثقلهم و يكون قصارى أمر قوم قليلين تحتها أن ينهزموا إلى البلد و يعتصموا بجدرانه فأقبلت التتر على هذا الظن و سارت على هذا الوهم فلما قربوا من بغداد و شارفوا الوصول إلى المعسكر أخرج المستعصم بالله الخليفة مملوكه و قائد جيوشه شرف الدين إقبالا الشرابي إلى ظاهر السور و كان خروجه في ذلك اليوم من لطف الله تعالى بالمسلمين فإن التتار لو وصلوا و هو بعد لم يخرج لاضطرب العسكر لأنهم كانوا يكونون بغير قائد و لا زعيم بل كل واحد منهم أمير نفسه و آراؤهم مختلفة لا يجمعهم رأي واحد و لا يحكم عليها حاكم واحد فكانوا في مظنة الاختلاف و التفرق و الاضطراب و التشتت فكان خروج شرف الدين إقبال الشرابي في اليوم السادس عشر من هذا الشهر المذكور و وصلت التتر إلى سور البلد في اليوم السابع عشر فوقفوا بإزاء عساكر بغداد صفا واحدا و ترتب العسكر البغدادي ترتيبا منتظما و رأى التتر من كثرتهم و جودة سلاحهم و عددهم و خيولهم ما لم يكونوا يظنونه و لا يحسبونه و انكشف ذلك الوهم الذي أوهمهم جواسيسهم عن الفساد و البطلان و كان مدبر أمر الدولة و الوزارة في هذا الوقت هو الوزير مؤيد الدين محمد بن أحمد بن العلقمي و لم يحضر الحرب بل كان ملازما ديوان الخلافة بالحضرة لكنه كان يمد العسكر الإسلامي من آرائه و تدبيراته بما ينتهون إليه و يقفون عنده فحملت التتار على عسكر بغداد حملات متتابعة ظنوا أن واحدة منها تهزمهم لأنهم قد اعتادوا أنه لا يقف عسكر من العساكر بين أيديهم و أن الرعب و الخوف منهم يكفي و يغني عن مباشرتهم الحرب بأنفسهم فثبت لهم عسكر بغداد أحسن ثبوت و رشقوهم بالسهام و رشقت التتار أيضا بسهامها و أنزل الله سكينته على عسكر بغداد و أنزل بعد السكينة نصره فما زال العسكر البغدادي تظهر عليه أمارات القوة و تظهر على التتار أمارات الضعف و الخذلان إلى أن حجز الليل بين الفريقين و لم يصطدم الفيلقان و إنما كانت مناوشات و حملات خفيفة لا تقتضي الاتصال و الممازجة و رشق بالنشاب شديد فلما أظلم الليل أوقد التتار نيرانا عظيمة و أوهموا أنهم مقيمون عندها و ارتحلوا في الليل راجعين إلى جهة بلادهم فأصبح العسكر البغدادي فلم ير منهم عينا و لا أثرا و ما زالوا يطوون المنازل و يقطعون القرى عائدين حتى دخلوا الدربند و لحقوا ببلادهم و كان ما جرى من دلائل النبوة لأن الرسول ص وعد هذه الملة بالظهور و البقاء إلى يوم القيامة و لو حدث على بغداد منهم حادثة كما جرى على غيرها من البلاد لانقرضت ملة الإسلام و لم يبق لها باقية و إلى أن بلغنا من هذا الشرح إلى هذا الموضع لم يذعر العراق منهم ذاعر بعد تلك النوبة التي قدمنا ذكرها قلت و قد لاح لي من فحوى كلام أمير المؤمنين ع أنه لا بأس على بغداد و العراق منهم و أن الله تعالى يكفي هذه المملكة شرهم و يرد عنها كيدهم و ذلك من قوله ع و يكون هناك استحرار قتل فأتى بالكاف و هي إذا وقعت عقيب الإشارة أفادت البعد تقول للقريب هنا و للبعيد هناك و هذا منصوص عليه في العربية و لو كان لهم استحرار قتل في العراق لما قال هناك بل كان يقول هنا لأنه ع خطب بهذه الخطبة في البصرة و معلوم أن البصرة و بغداد شي ء واحد و بلد واحد لأنهما جميعا من إقليم العراق و ملكهما ملك واحد فيلمح هذا الموضع فإنه لطيف و كتبت إلى مؤيد الدين الوزير عقيب هذه الوقعة التي نصر فيها الإسلام و رجع التتر مخذولين ناكصين على أعقابهم أبياتا أنسب إليه الفتح و أشير إلى أنه هو الذي قام بذلك و إن لم يكن حاضرا له بنفسه و أعتذر إليه عن الإغباب بمديحه فقد كانت الشواغل و القواطع تصد عن الانتصاب لذلك

  • أبقى لنا الله الوزير و حاطه بكتائب من نصره و مقانب
  • و امتد وارف ظله لنزيله وصفت متون غديره للشارب
  • يا كالئ الإسلام إذ نزلت به فرغاء تشهق بالنجيع السالب
  • في خطة بهماء ديمومية لا يهدى فيها السليك للاحب
  • لا يمتطي سلساتها مرهوبة الإبساس جلس لا تدر لعاصب
  • فرجت غمرتها بقلب ثابت في حملة ذعرى و رأي ثاقب
  • ما غبت ذاك اليوم عن تدبيرها كم حاضر يعصى بسيف الغائب
  • عمر الذي فتح العراق و إنما سعد حسام في يمين الضارب
  • أثني عليك ثناء غير موارب و أجيد فيك المدح غير مراقب
  • و أنا الذي يهواك حبا صادقا متقادما و لرب حب كاذب
  • حبا ملأت به شعاب جوانحي يفعا و ها أنا ذو عذار شائب
  • إن القريض و إن أغب متيم بكم و رب مجانب كمواظب
  • و لقد يخالصك القصي و ربما يمنى بود مماذق متقارب
  • سدت مسالكه هموم جعجعت بالفكر حتى لا يبض لحالب
  • و من العناء مغلب في حظه يبغي مغالبة القضاء الغالب
  • و هي طويلة و إنما ذكرنا منها ما اقتضته الحال

شرح نهج البلاغه منظوم

فقال له بعض أصحابه: لقد أعطيت يا أمير المؤمنين علم الغيب فضحك عليه السّلام، و قال للرّجل و كان كلبيّا: يا أخا كلب لّيس هو بعلم غيب وّ إنّما هو تعلّم مّن ذى علم، و إنّما علم الغيب علم السّاعة، و ما عدّده اللّه سبحانه بقوله: (إنّ اللّه عنده علم السّاعة) الأية، فيعلم سبحانه ما فى الأرحام من ذكر أو أنثى، و قبيح أو جميل، وّ سخىّ أو بخيل، وّ شقىّ أو سعيد، وّ من يكون فى النّار حطبا، أو فى الجنان للنّبيّن مرافقا، فهذا علم الغيب الّذى لا يعلمه أحد إلّا اللّه، و ما سوى ذلك فعلم علّمه اللّه نبيّه (صلّى اللّه عليه و اله) فعلّمنيه، و دعا لى بأن يعيه صدرى، و تضطمّ عليه جوانحى.

ترجمه

در اين هنگام يكى از اصحاب عرض كرد يا امير المؤمنين خداوند تو را به علم غيب آگاهى داده، حضرت عليه السّلام تبسّمى كرده و بآن مرديكه از طايفه بنى كلب بود فرمود: نه اى برادر كلبى اين علم غيب نيست بلكه دانشى است كه آن را از دانشمندى (پيغمبر خدا) آموخته ام، علم غيب منحصر بعلم قيامت و چيزهائى است كه خداوند آنها را در كتابش شمرده فرمايد: إنّ اللّه عنده علم السّاعة و ينزل الغيث و يعلم ما فى الأرحام، و ما تدرى نفس ما ذا تكسب غدا، و ما تدرى نفس باىّ أرض تموت، إنّ اللّه عليم خبير (يعنى نزد خدا است علم باحوال قيامت، و نزول باران و عالم است به آن چه در رحمهاى زنان است، و هيچكس نمى داند كه فردا چه ميكند، و بكدام زمين مى ميرد لكن خدا عالم و آگاه بآن است) پس خداوند عالم و دانا است، به آن چه در رحمهاى زنان است از پسر و دختر زشت و زيبا، سخىّ و بخيل، بدبخت و نيكبخت، و ميداند چه كسى (فرداى قيامت) هيزم آتش دوزخ يا همنشين و رفيق پيغمبران در جنان ميباشد، پس اينست علم غيبى كه جز خداوند احدى آن را نمى داند، و هر چه جز اينست دانشى است كه خداوند پيغمبرش از آن آگاهى داده، و پيغمبر مرا بآن دانا فرموده، و براى من دعا كرده، تا سينه ام آن را نگهدارى كرده و دو پهلويم حفظش نمايد.

نظم

  • چو شه در وصف تركان اين گهر سفت بپرسش مكتين از ياران بشه گفت
  • كه علم غيب خود يزدان والامگر كه با تو فرموده است اعطا
  • كز آينده بما فرمودى اخباروز اسرار نهانيمان خبر دار
  • بروى مرد كلبى شاه خندانشد و گفت اين نباشد علم پنهان
  • به علم غيب مطلب نيست مربوطز پيغمبر بنزدم هست مضبوط
  • دل از نور نبى افروختم منوز او اين علم را آموختم من
  • بود علم نهان نزد خداوندكه در قرآن ستودش بى چه و چند
  • ز دلها زنگ شبهتها سترده استعلوم غيب را اينسان شمرده است
  • كه علم ساعت و وقت و قيامت كه بر پا خلق خيزندى تمامت
  • ز هر باران كه نازل ز آسمانها استز هر چه ساكن اندر بچّه دانها است
  • ز هر صورت كه بر وى شد مقدّرمؤنّث بايدش شد يا مذكّر
  • قبيح و زشت يا نيك و جميل استسخىّ و راد يا سفله بخيل است
  • ز هر كس كز شقاوت كار سخت است وز آن كو كز سعادت نيكبخت است
  • بدوزخ هر كه سوزش را سزاوار چو هيزم هست آتش گيره نار
  • بجنّت هر كسى با عزّ و تمكين رفيق و يار باشد با نبيّين
  • خود اينها علم غيب است و مبرهنبنزد حق چنان خورشيد روشن
  • كس اين اسرار و علم غيب و پنهان نمى داند بغير از ذات يزدان
  • جز از اين علم شد علمى كه داورنمود از لطف تعليم پيمبر
  • بحكم حق مرا چون ديد تسليم پيمبر هم بمن فرمود تعليم
  • دعا فرمود تا همچون خزينهنگهدارم گهرهايش به سينه
  • سخنهائى كه هر يك همچو شهدردو پهلوى مرا سازد از آن پر

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.
Powered by TayaCMS