خطبه 185 نهج البلاغه بخش 1 : خدا شناسى

خطبه 185 نهج البلاغه بخش 1 : خدا شناسى

موضوع خطبه 185 نهج البلاغه بخش 1

متن خطبه 185 نهج البلاغه بخش 1

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 185 نهج البلاغه بخش 1

خدا شناسى

متن خطبه 185 نهج البلاغه بخش 1

حمد اللّه تعالى

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا تُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ وَ لَا تَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ وَ لَا تَرَاهُ النَّوَاظِرُ وَ لَا تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ الدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لَا شَبَهَ لَهُ الَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِي خَلْقِهِ وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِي حُكْمِهِ مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْيَاءِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلَى قُدْرَتِهِ وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ وَ دَائِمٌ لَا بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لَا بِعَمَدٍ تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لَا بِمُشَاعَرَةٍ وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِي لَا بِمُحَاضَرَةٍ لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا لَيْسَ بِذِي كِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً وَ لَا بِذِي عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ الْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً بَلْ كَبُرَ شَأْناً وَ عَظُمَ سُلْطَاناً

ترجمه مرحوم فیض

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است (در باره بعضى از صفات خداوند متعال و مدح حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله)

قسمت اول خطبه

سپاس خداوندى را سزا است كه حواسّ و مشاعر (كنه ذات و حقيقت) او را در نمى يابد، و مكانها او را فرا نمى گيرد، و ديده ها او را نمى بيند، و پرده ها او را نمى پوشاند (زيرا درك شدن و فرا گرفته شدن و ديده شدن و پوشيده شدن از لوازم جسم است) و بوسيله حدوث و پديدار شدن آفريدگانش بر قدم و هميشگى و وجود و هستى خود راهنما است (زيرا مخلوق حادث به قديمى كه او را آفريده باشد نياز دارد و نمى شود او حادث بوده يا قادر و توانا نباشد چون در اين صورت خالقيّت را نشايد) و مانند بودن مخلوق بيكديگر دليل است بر اينكه مانندى براى او نيست (زيرا مانند داشتن مستلزم امكان است كه در واجب راه ندارد، و بيان اين مطلب در شرح خطبه صد و پنجاه و دوّم گذشت) خداوندى كه وفا كننده است وعده خود را، و برتر است از اينكه بر بندگانش ستم روا دارد، و در باره آفريدگانش بعدل رفتار مى نمايد، و حكم خود را بر ايشان از روى راستى و درستى اجراء فرموده است (آنان را بر وفق حكمت و مصلحت آفريده و احكام تكوينيّه و تكليفيّه را از روى عدل و درستى بر آنها تعيين نموده) و بحدوث و نو پيدا شدن اشياء بر قدم خود و به ناتوانى كه نشان آنها قرار داده بر توانائى خويش و بنا بود شدن كه از روى ناچارى آنها نگران آن هستند بر هميشگى خود (از عقول) استشهاد نموده و گواهى خواسته (تا حكم كنند كه هر حادثى را آفريننده است و هر ناتوان و نابود شدنى ناقص است و خداوند از حدوث و نقص مبرّى است) يكى است نه از روى عدد و شماره (واحد عددى نيست كه متّصف به صفت قلّت و مبدا و جزء كثير باشد، بلكه واحد حقيقى است كه كثرت نداشته و دوّمى براى او فرض نمى شود) و هميشه بوده و هست نه بحساب مدّت و زمان (زيرا او آفريننده زمان است) و قائم و برقرار است نه بوسيله ستونها و پشتيبانها (و چيزيكه نگاهش دارد، زيرا همه اشياء مستند باو است) و فهمها او را دريابد نه از راه درك كردن (بحواسّ، زيرا او منزّه است از آنكه در انديشه گنجد) و ديده شده ها (يا ديده ها) بوجود و هستى او گواهى مى دهند نه از روى حاضر شدن با هم (زيرا محدود نيست كه در جائى حاضر و در جاى ديگر نباشد يا چشم سر او را ببيند) انديشه ها باو احاطه ننموده (بكنه ذات و حقيقتش پى نبرده اند) بلكه بوسيله انديشه ها به انديشه ها آشكار گشته (عقل از راه انديشه باو راه برده و كنه ذاتش را در نيافته، زيرا جسم نيست تا انديشه باو احاطه نمايد) و بسبب انديشه ها امتناع نموده از (احاطه) انديشه ها (باو، زيرا انديشه ممكن بواجب الوجود راه ندارد كه باو احاطه نمايد) و انديشه ها را نزد انديشه ها به محاكمه آورده (انديشه را در اين باب حكم ساخت تا حكم كند كه بخالق مى تواند احاطه نمايد، و او را در انديشه در آورد، چنانكه ممكنات را در مى آورد انديشه به زبان گويد خداوند منزّه است از اينكه در انديشه آيد) بزرگى او طورى نيست كه نهايات باو برسد و او را بزرگ جلوه دهند در حاليكه داراى جسم باشد، و عظمت او قسمى نيست كه غايات باو خاتمه يابد و او را عظيم نشان دهند در حاليكه داراى جسد باشد (خلاصه بزرگى خداوند متعال مانند بزرگى اجسام نيست كه نهايات و اطراف داشته و بسيار بزرگ و دراز و فراخ باشد) بلكه شأن و سلطنت و پادشاهى او بزرگ است

ترجمه مرحوم شهیدی

سپاس خدايى را كه حسّهاى ظاهرى، او را نتواند دريافت، و هيچ جاى فرا گرفتن وى را در خود، بر نتواند تافت. ديده ها او را نخواهد ديد، و پوششها وى را نتواند پوشيد. به حادث بودن آفريده هايش، قديم بودن خود را بيان دارنده است، و با پديد آوردن مخلوقاتش، هستى خويش را نماينده، و با همانند بودن آنان به يكديگر بى همانندى خود را نشان دهنده. خدايى كه در وعده خود راست گفتار است، و از ستم كردن بر بندگان به دور و به كنار. با آفريدگانش به دادكار كند، و در حكم خود بر آنان با عدل رفتار كند. نوپديد بودن موجودات گواه است كه او هميشه بوده است، و نشان عجزى كه در آفريده ها نهاده، توانايى او را نموده است، و به نيست شدنى كه آفريدگان را از آن ناچار ساخته، دليل آرد كه خود پاينده است. يگانه است نه به شمار، هميشه است و به خود پايدار، برپاست نه با نگاهدار. ذهنها او را- از روى اوصاف- شناسد و به درك او نرسد، و- نشان خلقت او- هر جا بر وجود وى گواهى دهد، نه آنكه او تنها در آنجا بود. وهمها او را فرا نگيرد، بلكه براى آنها- در ديگر آفريده ها- جلوه كرد، و نماياند كه او را به تصوّر نتوانند در آورد، و داورى را به عهده آنها انداخت- تا بدانند كه او را هرگز چنانكه بايد نتوانند شناخت- . او نه بزرگى است داراى درازا و پهنا و ژرفا گرديده، و درازى و پهنى و ژرفايى، او را داراى جسمى بزرگ گردانيده، و نه تناورى است حدّها آن را به نهايت رسانيده و كالبدى ستبرش گردانيده، بلكه بزرگى او در مقام و رتبت است، و عظمت او در قدرت و سلطنت

ترجمه مرحوم خویی

از جمله خطب شريفه آن امام أنام و وصي والا مقام است در صفات كمال و نعوت جمال حضرت ذو الجلال و شهادت برسالت حضرت خاتم الأنبياء و نبيّ مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ذكر عجايب مخلوقات و غرايب مصنوعات مى فرمايد: حمد و ثنا مر خداوندى را سزاست كه درك نمى تواند بكند او را حواس، و احاطه نمى تواند بكند بر او مجلسها، و نمى بيند او را چشمها، و محجوب نمى سازد او را پردها دلالت كننده است بر قدم خود بحدوث خلق خود، و بحدوث مخلوقات خود بر وجود خود، و با مشابه بودن مخلوقات بر اين كه شبيه نيست او را، آن خداوندى كه صادق است در وعدهاى خود و مرتفع است از ظلم بندگان خود، و قائمست بعدالت در خلق خود، و عادل است بر ايشان در حكم خود، شاهد آورنده است با حادث بودن أشياء بر أزليّت خود، و با چيزى كه علامت زده بر آنها كه عجز و انكسار است بر قدرت خود، و با چيزى كه مضطر نموده است آنها را بسوى آن كه فنا و نابوديست بر دوام وجود خود.

يكى است نه به شماره عدد، دائم الوجود است نه با مدّت، و قائمست نه باعتماد بچيزى. استقبال ميكنند او را ذهنها نه با طريق مشاعر و حواس، و شهادت مى دهند بر وجود او مرئيات و مبصرات نه با عنوان خطبه 185 نهج البلاغه بخش 1 حضور، و احاطه نكرد او را وهمها بلكه هويدا شد از براى أوهام بأوهام و بسبب عقلها ممتنع شد از ادراك عقول و بسوى عقلها محاكمه كرد عقلها را خداوند متعال صاحب بزرگي نيست چنان بزرگى كه ممتد بشود بوجود او نهايات و أطراف پس بزرگ گرداند نهايات او را در حالتى كه صاحب جسم باشد، و صاحب عظمت نيست چنان عظمتى كه منتهى بشود بأوغايتها پس عظيم نمايند او را در حالتى كه صاحب جسد باشد بلكه بزرگست از حيثيت شأن و عظيمست از حيثيت سلطنت.

شرح ابن میثم

و من خطبة له عليه السّلام

القسم الأول

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا تُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ- وَ لَا تَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ- وَ لَا تَرَاهُ النَّوَاظِرُ- وَ لَا تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ- الدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ- وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ- وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لَا شَبَهَ لَهُ- الَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ- وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ- وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِي خَلْقِهِ- وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِي حُكْمِهِ- مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْيَاءِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ- وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلَى قُدْرَتِهِ- وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ- وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ وَ دَائِمٌ لَا بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لَا بِعَمَدٍ- تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لَا بِمُشَاعَرَةٍ- وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِي لَا بِمُحَاضَرَةٍ- لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا- وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا- لَيْسَ بِذِي كِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً- وَ لَا بِذِي عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ الْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً- بَلْ كَبُرَ شَأْناً وَ عَظُمَ سُلْطَاناً

اللغة

أقول: المشاهد: المحاضر و المجالس. و المرائى: جمع مرآة بفتح الميم و هى المنظر يقال: فلان حسن في مرآة العين و في رأى العين: أى في المنظر.

المعنى

و قد حمد اللّه تعالى باعتبارات من التنزيه:

الأوّل: كونه لا تدركه الشواهد

و أراد الحواسّ، و سمّاها شواهد لكونها تشهد ما تدركه و تحضر معه، و قد علمت تنزيهه عن إدراك الحواسّ غير مرّة.

الثاني: و لا تحويه المشاهد

و قد علمت تنزيهه تعالى عن الأمكنة و الأحياز.

الثالث: و لا تراه النواظر

أى نواظر الأبصار، و إنّما خصّص البصر بالذكر بعد ذكر الشواهد لظهور تنزيهه تعالى عن ساير الحواسّ و وقوع الشبهة و قوّتها في أذهان كثير من الخلق في جواز إدراكه تعالى بهذه الحاسّة حتّى أنّ مذهب كثير من العوامّ أن تنزيهه تعالى عن ذلك ضلال بل كفر تعالى اللّه عمّا يقول العادلون.

الرابع: و لا تحجبه السواتر

و قد علمت أنّ السواتر الجسمانيّة إنّما تعرض للأجسام و عوارضها، و علمت تنزيهه تعالى عن ذلك.

الخامس: كونه دالّا على قدمه بحدوث خلقه

و اعلم أنّه عليه السّلام جعل حدوث خلقه هنا دالّا على الأمرين: أحدهما: قدمه تعالى. و الثاني: وجوده. و قد سبق تقرير ذلك في قوله عليه السّلام: الحمد للّه الدالّ على وجوده بخلقه و بحدوث خلقه على أزليّته. غير أنّه جعل هناك الدليل على الوجود هو نفس الخلق و جعله هنا هو الحدوث، و لمّا كان مجرّد الوجود للممكنات و خلقها يدلّ على وجود صانع لها فأولى أن يدلّ حدوثها عليه. و قدمه و أزليّته واحد.

السادس

و كذلك مرّ تقرير قوله: و باشتباههم على أن لا شبيه له. في الفصل المذكور.

السابع: الّذي صدق في ميعاده،

و صدقه تعالى يعود إلى مطابقة ما نطقت به كتبه على ألسنه رسله الصادقين عليهم السّلام للواقع في الوجود ممّا وعد به أمّا في الدنيا كما وعد به رسوله و المؤمنين بالنصر أو الاستخلاف في الأرض كقوله تعالى وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها«» الآية و قوله وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ«» و أمّا في الآخرة كما وعد عباده الصالحين بما أعدّ لهم في الجنّة من الثواب الجزيل، و الخلف في الوعد كذب و هو على اللّه سبحانه محال، و هو كقوله تعالى إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ«».

الثامن: و ارتفع عن ظلم عباده

و هو تنزيه له عن حال ملوك الأرض الّذين من شأنهم ظلم رعيّتهم إذا رأوا أنّ ذلك أولى بهم، و أنّ فيه منفعة ولدّة أو في تركه ضرر و تألّم، و كلّ ذلك من توابع الأمزجة و عوارض البشريّة المحتاج إلى تحصيل الكمال الحقيقى أو الوهمىّ. و جناب الحقّ تعالى منزّه عن ذلك. 

التاسع: و قام بالقسط في خلقه

فقيامه بالقسط و هو العدل فيهم و إجراؤه لأحكامه في مخلوقاته على وفق الحكمة و النظام الأكمل و هو أمر ظاهر و كذلك عدله عليهم في حكمه.

العاشر: كونه يستشهد بحدوث الأشياء على أزليّته.

و الاستشهاد الاستدلال، و كرّره هنا تأكيدا باختلاف العبارة.

الحادى عشر: و بما و سمها به من العجز عن قدرته.

العجز عبارة عن عدم القدرة عمّا من شأنه أن يقدر. إذ لا يقال مثلا للجدار: إنّه عاجز، و قد علمت أنّ كلّ موجود سواه فهو موصوف و موسوم بعدم القدرة على ما يختصّ به قدرته تعالى من الموجودات بل بعدم القدرة على شي ء أصلا. إذ كلّ موجود فهو منته في سلسلة الحاجة إليه و هو تعالى مبدء وجوده. و ساير ما يعدّ سببا له فإنّما هو واسطة معدّة كما علم تحقيقه في موضع آخر فإذن لا قدرة في الحقيقة إلّا له و منه. و وجه الاستدلال أنّه لو كان موسوما بالعجز عن شي ء لما كان مبدء له لكنّه مبدء لكلّ موجود فهو ثابت القدرة تامّها.

الثاني عشر: و بما اضطرّها إليه من الفناء دوامه.

و اضطراره لها إلى الفناء حكم قدرته القاهرة على ما استعدّ منها للعدم بإفاضة صورة العدم عليه حين استعداده لذلك على وفق قضائه تعالى بذلك، و هو المشار إليه بقوله تعالى وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ«» و وجه الاستدلال أنّه تعالى لو كان مضطرّا إلى الفناء كساير الأشياء لكان جايز الفناء فكان ممكنا لكن التالى باطل فهو واجب الوجود دائما.

الثالث عشر، كونه تعالى واحدا لا بعدد

أى أنّه ليس واحدا بمعنى أنّه مبدء لكثرة يكون عادّا لها و مكيالا، و قد سبق بيان ذلك، و بيان إطلاق وجه الوحدة عليه، و بأىّ معنى هو غير مرّة. فلا معنى لإعادته.

الرابع عشر: كونه دائما لا بأمد

و قد سبق أيضا بيان أنّ كونه دائما بمعنى أنّ وجوده مساوق لوجود الزمان. إذ كان تعالى هو موجد الزمان بعد مراتب من خلقه، و مساوقة الزمان لا يقتضى الكون في الزمان، و لمّا كان الأمد هو الغاية من الزمان و منتهى المدّة المضروبة لذى الزمان من زمانه، و ثبت أنّه تعالى ليس بذى زمان يعرض له الأمد ثبت أنّه دائم لا أمد له.

الخامس عشر: كونه قائما لا بعمد

أى بعمد ثابت الوجود من غير استناد إلى سبب يعتمد عليه و يقيمه في الوجود كساير الموجودات الممكنة، و ذلك هو معنى كونه واجب الوجود، و قد أشرنا إلى برهان ذلك في قوله: الحمد للّه الدالّ على وجوده بخلقه. و كثير من قرائن هذا الفصل موجود هناك.

السادس عشر: كونه تتلقّاه الأذهان لا بمشاعرة،

و تلقّى الأذهان له يعود إلى استقبالها و تقبّلها لما يمكنها أن يتصوّره به من صفاته السلبيّة و الإضافيّة، و كون ذلك لا بمشاعرة: أى ليس تلقّيها لتلك التصوّرات من طريق المشاعرة و هى الحواسّ، و لا على وجه شعورها بما يشعر به منها، بل تتلقّاها على وجه أعلى و أشرف بتعقّل صرف برىّ عن علايق الموادّ مجرّد عن إدراك الحواسّ و توابع إدراكاتها من الوضع و الأين و المقدار و الكون و غير ذلك.

السابع عشر: كونه و تشهد له المرائى لا بمحاضرة.

إشارة إلى كون المرائى و النواظر طرقا للعقول إلى الشهادة بوجوده تعالى في آثار قدرته و لطايف صنعته و ما يدرك بحسّ البصر منها، و لوضوح العلم به تعالى و شهادة العقول بوجوده في المدركات بهذه الآلة صار كأنّه تعالى مشاهد مرئىّ فيها و إن لم تكن هذه الآلة محاضرة له و لا يتعلّق إدراكها به، و يحتمل أن يريد بالمرائى المرئيّات الّتي هى مجال أبصار الناظرين و مواقعها. و ذلك أنّ وجودها و ما اشتملت عليه من الحكمة شاهد بوجود الصانع سبحانه من غير حضور و محاضرة حسيّة كما عليه الصنّاع في صنايعهم من محاضرتها و مباشرتها.

الثامن عشر: كونه تعالى لم تحط به الأوهام.

لمّا كان تعالى غير مركّب لم يمكن الإحاطة به بعقل أو وهم البتّة، و الأوهام أولى بذلك. إذ كانت إنّما يتعلّق بالمعانى الجزئيّة المتعلّقة بالمحسوسات و الموادّ الجسمانيّة فيترتّب في تنزيهه تعالى عن إحاطة الأوهام به قياس هكذا: لا شي ء من مسمّى واجب الوجود بمدرك بمادّة و وضع. و كلّ مدرك للوهم فهو متعلّق بذى مادّة و وضع. ينتج لا شي ء ممّا هو واجب الوجود بمدرك للأوهام أصلا فضلا أن يحيط به و يطّلع على حقيقته.

و قد مرّ ذلك مرارا.

التاسع عشر: كونه تعالى تجلّى لها

و لمّا ثبت أنّها لا تدرك إلّا ما كان معنى جزئيّا في محسوس فمعنى تجلّيه لها هو ظهوره لها في صورة وجود ساير مدركاتها من جهة من هو صانعها و موجدها. إذ كانت الأوهام عند اعتبارها لأحوال أنفسها من وجوداتها و عوارض وجوداتها و التغيّرات اللاحقة لها مشاهدة لحاجتها إلى موجد و مقيم و مغيّر و مساعدة للعقول على ذلك، و أنّ إدراكها لذلك في أنفسها على وجه جزئىّ مخالف لإدراك العقول، و كانت مشاهدة له بحسب ما طبعت عليه و بقدر إمكانها و هو متجلّى لها كذلك. و الباء في- بها- للسببيّة. إذ وجودهاهو السبب المادىّ في تجلّيه لها، و يحتمل أن يكون بمعنى في: أى تجلّى لها في وجودها. و بل هنا للإضراب عمّا امتنع منها من الإحاطة به، و الإثبات لما أمكن و وجب في تجلّيه لها.

العشرون: و بها امتنع منها

أى لمّا خلقت قاصرة عن إدراك المعاني الكليّة و عن التعلّق بالمجرّدات كانت بذلك مبدء الامتناعه عن إدراكها له و إن كان لذلك الامتناع أسباب اخر اوليها: كونه بريئا عن أنحاء التراكيب، و يحتمل أن يريد بقوله: بها: أى أنّها لمّا خلقت على ذلك القصور و كان هو تعالى ممتنع الإدراك بالكنه اعترفت عند توجّهها إليه و طلبتها لمعرفته بالعجز عن إدراكه و أنّه ممتنع عنها فيها: أى باعترافها امتنع منها.

الحادى و العشرون: كونه إليها حاكمها

أى جعلها حكما بينها و بينه عند رجوعها من توجّهها في طلبه منجذبة خلف العقول حسرة معترفة بأنّه لا تنال بجود الاعتساف كنه معرفته، و لا يخطر ببال اولى الرويّات خاطر من تقدير جلاله مقرّة بحاجتها و استغنائه و نقصانها و كماله و مخلوقيّتها و خالقيّته. إلى غير ذلك بما لها من صفات المصنوعيّة، و له من صفات الصانعيّة موافقة للعقول في تلك الأحكام.

و استناد المحاكمة إليها مجاز لمناسبته ما ذكرناه، و قال بعض الشارحين: أراد بالأوهام هاهنا العقول، و ظاهر أنّها لا تحيط به لكونه غير مركّب محدود. و تجلّيه لها هو كشف ما يمكن أن يصل إليه العقول من صفاته الإضافيّة و السلبيّة. و قوله: و بها امتنع منها. أى بالعقول و نظرها علم أنّها لا تدركه. و قوله: إليها حاكمها: أى جعل العقول المدّعية أنّها أحاطت به و أدركته كالخصوم له سبحانه. ثمّ حاكمها إلى العقول السليمة الصحيحة. فحكمت له العقول السليمة على المدّعية لما ليست أهلا له. و ما ذكره هذا الفاضل محتمل إلّا أنّ إطلاق لفظ الأوهام على العقول إن صحّ فمجاز بغير قرينة و عدول عن الحقيقة من غير ضرورة، و قال غيره: أراد لم تحط به أهل الأوهام. فحذف المضاف و عند تأمّل ما بيّناه يلوح أنّه هو مراده عليه السّلام أو قريب منه، و هذه الألفاظ اليسيرة من لطائف إشاراته عليه السّلام و إطلاقه على أسرار الحكمة.

الثاني و العشرون: كونه تعالى ليس بذى كبر. إلى قوله: تجسيما.

الكبير يقال لعظيم الحجم و المقدار، و يقال لعالى السنّ من الحيوان، و يقال لعظيم القدر و رفيعه. و مراده نفى الكبر عنه بالمعنى الأوّل. إذ من لوازم ذلك كون الكبر ممتدّا في الجهات الثلاث طولا و عرضا و عمقا فيحصل الكبير الجسمىّ، و قد تقدّس تعالى عن ذلك، و تقدّسه عن الكبر بالمعنى الثاني ظاهر. و تجسيما مصدر في موضع الحال: أى فكبّرته مجسّما له أو مجسّمة، و إنّما أسند الامتداد به إلى النهايات لأنّها غاية الطبيعة بالامتداد يقف عندها و ينتهى بها فكانت من الأسباب الغائية فلذلك أسند إليها، و كذلك إسناد التكبير إليها. إذ كان التكبير من لوازم الامتداد إليها.

الثالث و العشرون: و لا بذى عظم، إلى قوله: تجسيدا، و العظيم يقال على الكبير بالمعنى الأوّل و الثالث دون الثاني، و مراده سلب العظيم عنه بالمعنى الأوّل لما مرّ، و إسناد التناهى إلى الغايات ظاهر. إذ كانت سببا لوقوفه و بها انقطع و إليها يبلغ، و كذلك إسناد التعظيم إليها كإسناد التكبير و إن أسند التناهى إليه بها جاز.

الرابع و العشرون

كونه كبر شأنا.

الخامس و العشرون: كونه عظم سلطانا.

لمّا سلب الكبر و العظم عنه بالمعنيين الأوّلين أشار إلى أنّ إطلاقهما عليه بالمعنى الثالث. و نصب شأنا و سلطانا على التميز. فهو الكبير شأنا إذ لا شأن أعلى من شأنه، و العظيم سلطانا إذ لا سلطان أرفع من سلطانه، و هو مبدء شأن كلّ ذى شأن، و منتهى سلطان كلّ ذى سلطان لا إله إلّا هو الكبير المتعال ذو الكبرياء و العظمة و الجلال. ثمّ أردف تمجيده تعالى بما هو أهله بالكلمة المتمّمة لكلمة الإخلاص و الشهادة الّتي هى مبدء لكمال القوّة العلميّة من النفوس البشريّة بعد كمال قوّتها النظريّة بالشهادة الاولى.و ظاهر كونه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صفيّا للّه و أمينا على وحيه و مرتضى لذلك.

ترجمه شرح ابن میثم

از خطبه هاى آن حضرت (ع) است

قسمت اوّل خطبه

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا تُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ- وَ لَا تَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ- وَ لَا تَرَاهُ النَّوَاظِرُ- وَ لَا تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ- الدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ- وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ- وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لَا شَبَهَ لَهُ- الَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ- وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ- وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِي خَلْقِهِ- وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِي حُكْمِهِ- مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْيَاءِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ- وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلَى قُدْرَتِهِ- وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ- وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ وَ دَائِمٌ لَا بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لَا بِعَمَدٍ- تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لَا بِمُشَاعَرَةٍ- وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِي لَا بِمُحَاضَرَةٍ- لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا- وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا- لَيْسَ بِذِي كِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً- وَ لَا بِذِي عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ الْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً- بَلْ كَبُرَ شَأْناً وَ عَظُمَ سُلْطَاناً

لغات

مشاهد: مكانهاى حضور و مجلسها مرائى: جمع مرآة به فتح ميم صورت، منظر، مثل: فلان حسن فى مرآة العين و فى رأى العين: يعنى چهره زيبا و منظرى نيكو دارد.

ترجمه

«سپاس و ستايش ويژه ذات بارى تعالى است كه حواس ظاهرى او را در نيابند و مكانها وى را در بر نگيرند، ديده ها او را نبينند و پوششها وى را مستور نسازند، خدايى كه با حدوث آفرينش موجودات و اسرار خلقتش، هستى و ازليّت خويش را آشكار فرموده است همانندى آفريده ها دليل بى همانندى اوست، وعده هايش صادق، و او بالاتر از آن است كه بر بندگان ستم كند، در باره آفريده هايش با نظم و اعتدال رفتار كرده و در اجراى احكام بر آنان به عدل و داد، دستور مى دهد، حدوث و پيدايش موجودات و از بين رفتن و فناى آنها دليل بر جاودانگى او و ناتوانى ايشان نشانه قدرت وى مى باشد.

يكى است اما نه به شماره (واحد عددى است) هميشگى است ولى نه در محدوده زمان، برقرار است ليكن بر پايه اى تكيه ندارد (بلكه به ذات خويش قائم است) ذهنها او را دريابد نه به كمك حواس ظاهر، ديدگان گواه بر هستى وى هستند نه به گونه اى كه وجود خدا در آنها حضور يابد، افكار بر او احاطه وى هستند نه به گونه اى كه وجود خدا در آنها حضور يابد، افكار بر او احاطه ندارند، بلكه به وسيله افكار بر آنها تجلى كرده است و انديشه ها از محيط شدن به ذات حق ابا دارند و خداوند آنها را كه ادعاى پى بردن و احاطه بر كنه ذات دارند به محاكمه مى كشد، حق تعالى بزرگ است امّا نه به اين معنا كه حدّ و مرز جسمش طولانى است او عظمت دارد اما نه اين كه بدنى با استخوان بندى و حدودى مادّى داشته باشد بلكه شأن و مقامش بزرگ و حكومتش با عظمت مى باشد.

شرح

امام (ع) در اين خطبه نخست خداى را ستوده و سپس ذات اقدس وى را از چند امر، منزّه و دور دانسته است: 1- خداوند به حواس ظاهر در نمى آيد، حضرت از حواس به عنوان خطبه 185 نهج البلاغه بخش 1 شواهد تعبير فرموده است زيرا آنها مدركات خود را مشاهده مى كنند و با آن تماس مى گيرند، و پيش از اين بارها ثابت شده است كه خداوند از درك شدن به حواس پاك و منزه است.

2- مكانها او را در بر نمى گيرد و بر او احاطه نمى يابد و اين از بديهيات است كه خداوند جا و مكان ندارد.

3- چشمها او را نمى بينند، ذكر اين صفت پس از نفى درك شواهد كه عموميت دارد، به اين دليل است كه ممكن است برخى تصور كنند كه گر چه خداوند را بقيّه حواس نتوانند درك كنند ولى چشمها مى توانند او را ببينند، چنان كه تعدادى از مردم اين عقيده را دارند و مى گويند: نفى ديده شدن از ذات حق تعالى گمراهى بلكه كفر است (پاك و منزه است ذات بارى از آنچه اين ستمكاران و اهل باطل مى گويند.) 4- با پرده هاى مادى و حجابهاى جسمانى ذات اقدس حق تعالى پوشيده نمى شود زيرا چنين پوششى خاصّ اجسام است و حق تعالى از جسم بودن پاك و مبرّاست.

5- حادث و پديده نيست، و دليل بر آن، حادث بودن آفريده هايش مى باشد، در اين مورد امام (ع) حدوث آفرينش را دليل بر دو امر دانسته است: الف- بر قديم بودن ذات حق تعالى. ب- بر اصل وجود و هستى خداوند، و شرح اين مطلب در خطبه 151 ذيل الحمد للَّه دال على وجوده بخلقه... ذكر شد«»، جز آن كه در آن جا، هستى آفريده ها را دليل بر وجود خدا دانسته، ولى در اين خطبه حدوث آنها را دليل قرار داده است و چون هستى ممكنات دليل بر هستى صانع آنها مى باشد. پس سزاوار است كه حدوث آنها دليل بر قدم حق تعالى باشد قديم بودن و ازليّت براى خداوند به يك معناست.

6- شبيه و مانندى براى او نيست زيرا همانندى ويژه آفريده هاى وى است، اين مطلب نيز در بيان خطبه نام برده فوق به تفصيل شرح شده است.

7- خداوند در وعده هاى خود صادق است يعنى آنچه در كتابهاى پيامبرانش خبر داده در تحقق آن شكّى نيست خواه مربوط به امور دنيا باشد چنان كه وعده نصرت به پيامبر و يارانش داده كه مى فرمايد: «وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها«»...» و نيز وعده داده است كه آنان را در زمين خليفه قرار دهد: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ«».» و خواه مربوط به آخرت باشد چنان كه بندگان صالحش را وعده بهشت و ثواب جزيل داده است، و خلف وعد كذب است و آن هم بر خداى متعال محال است چنان كه در قرآن مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ«».»

8- به بندگانش ستم روا نمى دارد، بر خلاف سلاطين و پادشاهان روى زمين كه هر گاه ستم كردن بر زير دستان به سودشان باشد و از آن لذت ببرند و يا در ترك آن ضررى احساس كنند در حق آنان روا مى دارند، و اين خود معلول طبيعت مادى بشرى است كه اين را براى خود كمال مى داند، ولى ذات اقدس پروردگار از چنين خاصيّتى مبرّا و دور است.

9- در ميان آفريده هايش به عدل رفتار مى كند و نظام خلقت را بر پايه عدل استوار فرموده است، اين مطلب آن چنان روشن است كه نيازى به توضيح ندارد.

10- به دليل حدوث مخلوقاتش بر ازليّت و بى آغازيش استدلال، و به دليل اهميت اين موضوع خطبه 185 نهج البلاغه بخش 1، به اختلاف عبارت آن را تكرار فرموده است.

11- به ناتوانى مخلوقات بر كمال قدرت وى استدلال مى شود. آنچه غير از ذات خداست بطور كلّى داغ نقص قدرت بلكه كمال عجز و ناتوانى بر پيشانى دارد، زيرا همگى نيازمند به او هستند و او مبدأ وجودى همه آنهاست و هيچ كدام از سببها و علّتها، علّت واقعى نيستند بلكه همه از معدّات مى باشند پس در حقيقت هيچ قدرتى نيست مگر از او و براى او، و شكل منطقى استدلال با يك قياس استثنايى چنين است: اگر خداوند نسبت به وجود امرى عجز و ناتوانى مى داشت، مبدأ وجودى آن واقع نمى شد، امّا او مبدأ تمام هستيهاست، پس قدرت كامله اش بر تمام آنها ثابت است.

يادآورى: از باب اصطلاح، عجز در موردى به كار مى رود كه از آن انتظار قدرت مى رود مثل اين كه به ديوار نمى گويند عاجز است زيرا از آن انتظار قدرت و توانايى نمى رود.

12- جاودانه است زيرا جز ذات اقدس وى همه چيز محكوم به فناست.

قدرت و حاكميّت حق تعالى بر آنچه از آفريده هايش كه آمادگى فنا دارند،صورت عدم افاضه مى فرمايد، چنان كه قرآن به اين معنا اشاره مى كند: «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ، إِلَّا مَنْ شاءَ...»«» شكل استدلال براى اثبات اين صفت بر طبق قياس استثنايى چنين است: اگر خدا هم مانند بقيه مخلوقات مقهور فنا و نيستى بود جايز الفنا و ممكن مى بود و حال آن كه واجب الوجود بالذات است، پس مقهور فنا نيست بلكه جاويد است و براى هميشه ثابت مى باشد.

13- حق تعالى يكتا و أحد است، واحد نيست كه در سلسله اعداد در آيد، بلكه مبدأ تمام كثرات و شمارنده همه آنهاست، در مباحث گذشته بارها اين معنا را بيان داشتيم كه: اطلاق وحدت بر خدا چگونه و به چه معناست و اين جا، نيازى به اعاده آن نيست.

14- جاودانه است نه در محدوده زمان، اين نيز در گذشته روشن شد كه دائم بودن وجود حق تعالى به معناى مساوى بودن وجود او با وجود زمان است، زيرا وى پس از آفرينش مجرّدات زمان را ايجاد فرمود و مساوى با زمان بودن به معناى در زمان بودن نيست و به دليل اين كه واژه امد به معناى نهايت زمان و سرانجام فرصتى است كه براى موجود زمانى تحقّق دارد و نيز ثابت شده است كه خداوند موجودى زمانى نيست بنا بر اين ثابت مى شود كه وى جاودانى و بدون زمان است.

15- استوار است امّا بر پايه اى متكى نيست كه او را بر پاى دارد مانند همه ممكنات و اين در حقيقت همان معناى واجب الوجود است كه ما در شرح جمله الحمد للَّه الدال على وجوده بخلقه مبرهن ساختيم و نيز بسيارى از مباحث اين فصل در آن خطبه ذكر شده است.

16- انديشه ها او را دريابند، ولى نه با حواسّ ظاهر، يعنى ذهنها به اندازه توان خود به سبب صفات سلبى و نسبى وى را مى شناسند، و اين كه امام مى فرمايد: لا بمشاعره، مقصود آن است كه اين تصور، نه از طريق حواس ظاهر است و نه تصورى است شبيه به آنچه از آن طريق و به وسيله آنها به دست مى آيد، بلكه بر وجهى شايسته تر و با عقل صرف، دور از علايق مادّى و توابع آن، از قبيل: وضع، مكان، مقدار و... درك مى شود.

17- ديدگان گواه بر هستى وى هستند، نه بر حضورش، اين صفت اشاره به آن است كه چشمها عقول را وادار مى كنند تا از روى آثار قدرت و لطيفه هاى صفت و خلاصه آنچه كه با آنها درك مى شود به وجود حق تعالى گواهى دهند و چون اين گواهى امرى است بسيار روشن، چنان است كه گويا خداوند در ميان همه ديدنيها مشهود است هر چند كه چشم، او را به حضور نمى آورد و با ذات وى تماسّ نمى گيرد، و احتمال ديگر در معناى عبارت امام (ع) آن است كه وجود ديدنيها و زيباييهاى آن، شاهد بر وجود صانع سبحانه و تعالى مى باشد، نه بر حضور حسى او.

18- حق تعالى در وهم و خيال نگنجد، خداوند به دليل اين كه مجرّد از ماده است عقل بر او احاطه ندارد، چه رسد به نيروى واهمه، زيرا اين قوه به معانى جزئيّه اى تعلق مى گيرد كه از محسوسها و امور مادّى به دست مى آيند.

طرز استدلال و شكل قياسى كه در اين جا تشكيل مى شود چنين است: هيچ واجب الوجودى با نيرويى كه اشياى مادى و داراى وضع را درك مى كند، ادراك نمى شود، و هر چه با، وهم درك شود تعلق به امر مادّيى دارد كه داراى وضع است، و نتيجه اين مقدمات اين است: هيچ واجب الوجودى به وسيله و هم بكلّى درك نمى شود، تا چه رسد به احاطه اين نيرو بر او، كه حقيقت وى را درك كند، اين مطلبى است كه بارها در مباحث قبل ذكر شده است.

19- حق تعالى خود را براى اوهام و خيالها، روشن و متجلّى ساخته است، چون ثابت شده است كه نيروى واهمه، تنها محسوسهاى جزيى را در مى يابد، پس معناى تجلّى خداوند براى اوهام آن است كه حق تعالى در صورتهاى جزيى تمام آنچه كه به وسيله وهمها درك مى شوند، نشان داده است كه او صانع و موجد آنهاست، زيرا اوهام، موقعى كه به خود و تغييرات عارضه بر خود مى نگرند، در مى يابند كه موجدى دارند و اين تغييرات از ناحيه اوست و اين ادراك جزيى غير از ادراك عقلى است كه كلّى مى باشد.

حرف باء در كلمه بها به معناى سببيّت است يعنى اصل وجود اين قوا دليل اساسى براى تجلّى خداوند در خود آنهاست و ممكن است كه به معناى فى باشد يعنى: خداوند براى آنها در وجودشان ظهور فرموده است، واژه بل براى برگشتن از امرى ناممكن (احاطه) و اثبات آنچه ممكن است يعنى تجلى و ظهور حق تعالى.

20- و بها امتنع منها،

نقصانى كه در قواى ادراكى آدمى وجود دارد آنها را از احاطه بر وجود خداوند باز داشته است زيرا-  چنان كه پيش از اين خاطر نشان ساختيم- قوه واهمه و خيال، اختصاص به جزئيات حسّى دارد و براى درك معانى كلّى و مجرّد از مادّه آماده نيست. دليلهاى ديگرى هم براى آن وجود دارد كه از جمله آنها، علوّ ساحت اقدس ربوبى از انواع تركيب است علاوه بر نقصى كه در قواى ادراكى مى باشد. اين صفت به تعبير ديگر چنين بيان مى شود: نيروى واهمه با اعتراف خود از درك ذات حق تعالى عاجز است، به دليل اين كه هم خودش ناقص است و هم، كنه ذات حق درك شدنى نيست، هنگامى كه توجه به خدا مى كند و مى خواهد وى را بشناسد به عجز و ناتوانى خود اعتراف مى كند.

21- و اليها حاكمها،

حق تعالى اوهام را حاكم قرار داده يعنى ميان خودشان و خود، داور (حكم) قرار داده است، با اين توضيح كه وقتى به طلب ذات حق روى مى آورند و از آن به خردها رجوع مى كنند با كمال افسوس اقرار مى كنند كه با زحمت و رنج بسيار نمى توان به كنه ذات حق پى برد و او را شناخت و به عجز و ناتوانى خود اعتراف دارند. زيرا موقعى كه از يك طرف به نيازمندى، نقصان ذاتى و مخلوقيت خود و از طرف ديگر به بى نيازى، كمال، و خالقيت خدا و خلاصه، تمام صفات مصنوعيّت خويش و صانعيّت خداوند بر مى خورند، به عجز از شناخت حق اقرار مى كنند.

برخى از شارحان نهج البلاغه گفته اند كه مراد امام (ع) از كلمه اوهام در اين جا، عقول است، و بديهى است كه عقول نيز بر حق تعالى احاطه نمى يابند زيرا وى، مركب و محدود نيست بنا بر اين منظور از: تجلى خداوند براى عقول كشف حقايقى است كه عقول مى توانند به آن برسند يعنى صفات ثبوتيه و سلبيه خداوند و جمله و بها امتنع منها يعنى با عقل و دلالت عقلى معلوم مى شود كه ذات حق درك شدنى نيست و عبارت اليها حاكمها يعنى خداوند عقلهايى را كه ادعاى درك كنه و احاطه كامل به وجود وى دارند طرف دعواى خود شمرده و سپس ايشان را به نزد عقلهاى سالم و دور از غرض براى محاكمه آورده و اينها آنان را محكوم كرده اند كه چنين ادعايى ناصحيح است. آنچه اين شارح احتمال داده كه اوهام را بر عقول اطلاق كرده اگر چه بطور مجاز درست است ولى اين جا قرينه اى وجود ندارد و بدون ضرورت، غير حقيقت اراده شده است.

برخى ديگر گفته اند تقدير عبارت امام اين است: لم تحط به اهل الاوهام، يعنى صاحبان و هم و خيال احاطه به ذات خدا پيدا نمى كنند، و مضاف حذف شده است اما اگر با نظر دقيق تامّل شود معناى سخن امام همان است كه ما در اول خاطر نشان ساختيم و يا حدّاقل شبيه به آن است. آرى اين واژه هاى پر معنا، از لطيفه هاى سخنان امام و شامل بسيارى از اسرار حكمت مى باشد.

22- صفت ديگر خداوند كه حاكى بر جسم نبودن وى مى باشد: كونه تعالى ليس بذى كبر... تجسميا، مى باشد، توضيح، اين كه واژه كبير سه اطلاق دارد: 1- آنچه كه مقدارش زياد حجمش بزرگ باشد.

2- حيوانى كه سنّش بالا باشد.

3- بزرگ قدر، و والا مقام.

امام (ع) در اين صفت، بزرگى به معناى اول را از خداوند نفى مى فرمايد زيرا اگر خدا به آن معنا كبير باشد لازمه اش داشتن جهات سه گانه و جسميّت است كه باطل مى باشد و دور بودن معناى دوم از خداوند نيز امرى است روشن. كلمه تجسيما مصدر منصوب و در مورد حال است يعنى به حالت جسم بودن. امتداد جسم را به نهايات كه جهات سه گانه است اسناد داده است به اين دليل كه آخرين مرحله اى مى باشد كه طبيعت با كشش و امتدادش به آن منتهى و در آن جا متوقّف مى ماند و نيز دليل اين كه جهات را علت بزرگ شدن دانسته اين است كه بزرگ شدن لازمه كشيده شدن به سوى جهات است.

23- و لا بذى عظم... تجسيدا،

در اين صفت نيز نفى جسميت از خداوند شده است از سه معنايى كه براى كبير گفتيم اوّل و سوّمش را براى عظيم نيز گفته اند اما بر معناى دوم اطلاق نمى شود، و مراد امام در اين جا، نفى معناى اوّل آن از خداست چون خدا جسم نيست و اسناد تناهى به غايات نيازى به دليل ندارد زيرا غايات سبب تناهى و محل انقطاع آن مى باشند و نيز اسناد تعظيم به آن مانند اسناد تكبير است كه ذكر شد. (اين عبارات در شماره قبل توضيح داده شد).

24- حق تعالى داراى شأن و مقامى بزرگ است.

25- سلطنتى با شكوه دارد، با توجه به توضيحى كه در شماره هاى 22 و23 بيان داشتيم كه امير المؤمنين (ع) صفت بزرگ بودن به دو معناى اوّل در هر كدام از آنها را، شايسته ذات اقدس احديت ندانست اما در دو صفت اخير معناى سوّمى از آنها را براى حضرتش اثبات كرد كه عبارت از بزرگى مقام و عظمت جلال وى باشد.

و اما نصب دو كلمه شأنا و سلطانا به واسطه تميز بودن است و معناى عبارت چنين است شأن و مقام او، بالاست و حاكميت و تسلّطش با عظمت است او سرچشمه مقام هر صاحب مقام و سرانجام سلطنت هر صاحب قدرتى است بالاتر از رتبه او، و عظيمتر از حكومت وى وجود ندارد، جز او خدايى نيست، او بزرگ مقام، بلند مرتبه، صاحب كبريايى، عظمت و جلال است.

شرح مرحوم مغنیه

الحمد للّه الّذي لا تدركه الشّواهد، و لا تحويه المشاهد، و لا تراه النّواظر، و لا تحجبه السّواتر، الدّالّ على قدمه بحدوث خلقه، و بحدوث خلقه على وجوده، و باشتباههم على أن لا شبه له. الّذي صدق في ميعاده، و ارتفع عن ظلم عباده. و قام بالقسط في خلقه، و عدل عليهم في حكمه. مستشهد بحدوث الأشياء على أزليّته، و بما وسمها به من العجز على قدرته، و بما اضطرّها إليه من الفناء على دوامه. واحد لا بعدد، و دائم لا بأمد، و قائم لا بعمد. تتلقّاه الأذهان لا بمشاعرة. و تشهد له المرائي لا بمحاضرة. لم تحط به الأوهام، بل تجلّى لها بها، و بها امتنع منها، و إليها حاكمها. ليس بذي كبر امتدّت به النّهايات فكبّرته تجسيما، و لا بذي عظم تناهت به الغايات فعظّمته تجسيدا. بل كبر شأنا، و عظم سلطانا.

اللغة:

الميعاد: وقت الوعد أو موضعه. و المراد بالأمد هنا الغاية. و المرائي: المرئيات و المنظورات

الإعراب:

على ان لا شبه «ان» مخففة، و اسمها ضمير الشأن أي انه لا شبه له، و مستشهد خبر لمبتدأ محذوف أي هو مستشهد، و شأنا تمييز، و مثله «سلطانا».

المعنى:

(الحمد للّه الذي لا تدركه الشواهد) أي الحواس (و لا تحويه المشاهد) و هي الأماكن (و لا تراه النواظر) أي العيون، و عطفها على الشواهد من باب عطف الخاص على العام مثل «مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ- 98 البقرة». (و لا تحجبه السواتر) جمع ساتر، و السر أن الشواهد و المشاهد و السواتر- من لوازم المرئيات و المسموعات و الروائح و المذاقات و الملموسات، و اللّه منزه عن ذلك كله.

(الدال على قدمه بحدوث خلقه إلخ).. الحادث لا يحمل في طبيعته السبب الكافي لوجوده و الا كان واجب الوجود، و هو خلاف الفرض، و إذن فلا بد لوجوده من سبب خارج عن ذاته، كما هو الشأن في كل حادث، و إذا لم يكن السبب الموجب موجودا بنفسه احتاج الى غيره.. و لا مفر من الانتهاء الى سبب ضروري الوجود يكون سبب الأسباب و إلا بقي كل شي ء طي الكتمان. و تقدم ذلك في شرح الخطبة 150 (و باشتباههم على ان لا شبه له). كل المخلوقات يجمعها قاسم مشترك، و هو انها لم تكن من قبل ثم حدثت و كانت، و يستحيل أن يكون مبدعها من نوعها و شكلها و إلا لزم أن يكون الشي ء علة لنفسه. و تقدمت هذه الجملة بحروفها في الخطبة 150.

(الذي صدق في ميعاده) لأنه لا يخلف الميعاد لحكم العقل بقبح الكذب و الخلف (و ارتفع عن ظلم عباده) لحكم العقل بقبح الظلم (و عدل عليهم بحكمه).

أمضى حكمه على جميع خلقه بالعدل ايجادا و تكليفا و ثوابا و عقابا (مستشهد بحدوث الأشياء على أزليته) كقوله: «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ- 190 آل عمران». و أشرنا الى وجه الاستدلال في شرح قوله: «الدال على قدمه بحدوث خلقه».

مذهب ديكارت:

(و بما وسمها به من العجز على قدرته إلخ).. ما من كائن في السماوات و الأرض- غير اللّه- إلا و فيه جهة نقص، فالجماد تنقصه الحياة، و النبات ينقصه الشعور، و الحيوان ينقصه العقل، و الإنسان يفنى. و يزول.. بالإضافة الى ان كل ممكن يفتقر الى سبب موجب لتكوينه و وجوده، و بقائه و استمراره، و يستحيل أن يكون السبب الأول للإيجاد و الاستمرار ناقصا في جهة من الجهات، بل لا بد أن يكون كاملا من كل وجه، و ان يكون كماله ذاتيا لا مكتسبا و إلا كان السبب من نوع المسبب، و من البداهة أن الشي ء لا يكون علة و سببا لنفسه.

و يومئ هذا الى مذهب الفيلسوف الفرنسي ديكارت الذي استنتج من إدراكه لنفسه أنه ناقص و محدود، و معنى هذا- عند ديكارت- أن في ذهنه فكرة سابقة عن الكامل المطلق القائم بذاته، و لو لا هذه الفكرة لاستحال عليه أن يتصور الناقص، لأن الأشياء تتميز بأضدادها، و الفكرة عن الكامل لم تحدث جزافا و بلا سبب، و الانسان لم يوجدها في ذهنه، و إذن فالذي أوجدها هو الكامل بذاته من كل وجه، أي اللّه الأزلي الأبدي العليم بكل شي ء القادر على كل شي ء.

(واحد لا بعدد). للوحدة أقسام، منها الوحدة بالجنس و النوع، و منها الوحدة بالزمان و المكان، و اللّه منزه عن ذلك كله، فهو واحد بوجوده ذاتا في الأزل و الأبد، و واحد في كماله المطلق من كل وجه، ليس كمثله شي ء، أما صفاته فهي بكاملها موجودة بوجود واحد (و دائم لا بأمد). لا أمد و لا نهاية لوجوده، و من هنا يصح التعبير عنه باللامتناهي (و قائم لا بعمد) أي لا سبب لوجوده خارج عن ذاته.

(تتلقاه الأذهان لا بمشاعرة). المراد بالمشاعرة هنا الإدراك المباشر، و المعنى ان العقل يدرك وجود اللّه بآثاره و توسط مبدأ العليّة- مثلا- إذا رأيت إنسانا يكتب فإن عقلك يحكم بوجود الكاتب معتمدا في حكمه هذا على رؤية البصر وحدها بلا توسط مبدأ العلية أو غيره، و تسمى هذه المعرفة بديهية و وجدانية و تجريبية، و هذه المعرفة لا يمكن تصورها في حقه تعالى.

أما إذا رأيت كتابة و لم تر الكاتب فإن عقلك يحكم بوجود الكاتب معتمدا على رؤية البصر للكتابة، و على مبدأ العلية معا، و ليس على رؤية البصر وحدها كما لو رأيت الكاتب بالذات، و مثله حكم العقل بوجوده تعالى، ترى العين الخلق و الآثار فيحكم العقل بوجود الخالق و المؤثر استنادا الى مبدأ العلية. و من أنكر وجود اللّه لا يعترف بهذا المبدأ، و يزعم ان تتابع الحوادث لا يدل على ان السابق علة للأحق.. و جوابنا أن العلماء كانوا و ما زالوا يلاحظون الحوادث، و يستنتجون من ذلك قواعد كلية ينتقلون من العلم بها الى معرفة ما كانوا يجهلون، و لو لا مبدأ العلية لكان هذا الاستنتاج جهلا و ضلالا.

(و تشهد له المرائي لا بمحاضرة). المراد بالمرائي الأشياء المرئية، و بالمحاضرة الحضور و الحلول، و المعنى ان ما نراه من الكائنات يدل على وجود اللّه، و لكن وجوده تعالى غير متحد مع وجود الكائنات، كما يقول أصحاب وحدة الوجود، بل مستقل عنها، و أسمى منها و أرفع (و لم تحط به الأوهام بل تجلى لها بها).

إن اللّه سبحانه لا يتجلى للعقول بذاته، بل بآثاره، فضمير «لها» يعود للأوهام- أي العقول- يعود لها لفظا و معنى اما ضمير «بها» فإنه يعود للآثار معنى، و للأوهام لفظا لوجود العلاقة بين الأثر و المؤثر.

(و بها امتنع منها). إن العقول نفسها هي التي حكمت و جزمت بأن ذاته تعالى لا تتجلى للعقول، و ان الذي يتجلى هو الآثار (و اليها حاكمها). و ان زعم ذو عقل سقيم بأن ذاته، تباركت أسماؤه، تتجلى للعقول- حاكمه الى ذي عقل سليم (ليس بذي كبر إلخ).. اللّه سبحانه كبير و عظيم شأنا و جلالا، و سلطانا و كمالا، لا طولا و عرضا، و عمقا و شكلا.

شرح منهاج البراعة خویی

و من خطبة له عليه السّلام و هي المأة و الرابعة و الثمانون من المختار في باب الخطب

و رواها الطبرسي في الاحتجاج مثله.

الحمد للّه الّذي لا تدركه الشّواهد، و لا تحويه المشاهد، و لا تراه النّواظر، و لا تحجبه السّواتر، الدّالّ على قدمه بحدوث خلقه، و بحدوث خلقه على وجوده، و باشتباههم على أن لا شبه له، الّذي صدق في ميعاده، و ارتفع عن ظلم عباده، و قام بالقسط في خلقه، و عدل عليهم في حكمه، مستشهد بحدوث الأشياء على أزليّته، و بما وسمها به من العجز على قدرته، و بما اضطرّها إليه من الفناء على دوامه، واحد لا بعدد، و دائم لا بأمد، و قائم لا بعمد، تتلقّاه الأذهان لا بمشاعرة، و تشهد له المرائي لا بمحاضرة، لم تحط به الأوهام بل تجلّى لها بها، و بها امتنع منها، و إليها حاكمها، ليس بذي كبر امتدّت به النّهايات فكبّرته تجسيما، و لا بذي عظم تناهت به الغايات فعظّمته تجسيدا، بل كبر شأنا، و عظم سلطانا.

اللغة

(العمد) بالتحريك جمع العمود و (المرائي) جمع المرئي كمرمي و هو ما يدرك بالبصر أو جمع مرآة بفتح الميم يقال فلان حسن في مرآة عينى قاله الشارح المعتزلي، و سيأتي ما فيه و (تجسيما و تجسيدا) مصدران من باب التفعيل و في بعض النسخ من باب التفعل، و يفرق بين الجسم و الجسد بأنّ الجسم يكون جيوانا و جمادا و نباتا، و الجسد مختصّ بجسم الانس و الجنّ و الملائكة و يطلق على غير ذوى العقول و قوله تعالى: «عِجْلًا جَسَداً» أي ذا جثّة على التشبيه بالعاقل أو بجسمه.

الاعراب

بل في قوله بل تجلّى للاضراب، و الباء في بها للسببيّة، و تجسيما و تجسيدا منصوبان على الحال

المعنى

اعلم أنّ هذه الخطبة الشريفة مشتملة على مطالب نفيسة من العلم الالهى و مقاصد لطيفة من آثار قدرته، و بدايع تدبيره و حكمته في مصنوعاته، و افتتحها بما هو حقيق بالافتتاح فقال: (الحمد للّه الذي لا تدركه الشواهد) أراد بالشواهد الحواسّ و تسميتها بها إمّا لحضورها من شهد فلان بكذا إذا حضره، أو لشهادتها عند العقل على ما تدركه و تثبته، و عدم امكان إدراكها له سبحانه لانحصار مدركاتها في المحسوسات و اختصاص معلوماتها بالأجسام و الجسمانيات، و هو سبحانه منزّه عن ذلك حسبما عرفته في شرح الفصل الثاني من المختار الأوّل و غيره.

و لا تحويه المشاهد أي المجالس و الأمكنة، لأنّ حواية المجلس و المكان من صفات الامكان كما مرّ في شرح الفصل الخامس من المختار الأول و غيره.

و لا تراه النواظر أي نواظر الأبصار و تخصيصها بالذكر مع شمول الشواهد لقوّتها و وقوع الشبهة في أذهان أكثر الجاهلين في جواز إدراكه تعالى بها كما هو مذهب المجسمة و المشبهة و الكرامية و الأشاعرة المجوّزين للرّؤية، و قد عرفت فساد قولهم في شرح المختار التاسع و الأربعين، و المختار المأة و الثامن و السبعين و غيرهما.

و لا تحجبه السواتر لأنّ المحجوبيّة بالسواتر الجسمانية من أوصاف الأجسام و عوارضها حسبما عرفت تحقيقه في شرح المختار المأة و الثاني و الخمسين الدالّ على قدمه بحدوث خلقه، و بحدوث خلقه على وجوده) يعني أنّ حدوث خلقه دليل على وجوده و قدمه معا، و قد مرّ تحقيقه أيضا في شرح المختار المأة و الثاني و الخمسين و المختار التاسع و الأربعين و باشتباههم على أن لا شبه له) أي بابدائه المشابهة بين الموجودات دلّ على أن لا شبه له و لا نظير، و قد مرّ تحقيقة أيضا في شرح المختار الّذي أشرنا إليه.

الّذي صدق في ميعاده) أي في وعده لأنّ الخلف في الوعد كذب قبيح محال عليه سبحانه كما قال عزّ من قائل: «إنّ اللّه لا يخلف الميعاد» و استدلّ على عدم جواز الكذب عليه بأنّه إذا جاز وقوع الكذب في كلامه ارتفع الوثوق عن اخباره بالثواب و العقاب و الوعد و الوعيد و ساير ما أخبر به من أخبار الاخرة و الأولى، و في ذلك تفويت مصالح لا تحصى و هو سبحانه حكيم لا يفوت عنه الأصلح بنظام العالم، فعلم من ذلك عدم جواز الخلف في وعده و وعيده.

و) بذلك أيضا علم أنّه تعالى ارتفع عن ظلم عباده) لكون الظلم قبيحا عقلا و نقلا. يعني أنّه سبحانه منزه عن حال ملوك الأرض الذين من شأنهم ظلم رعيتهم إذا شاهدوا انّ في ظلمهم منفعة لهم، و في ترك الظلم مضرّة، فيظلمون من تحت ملكهم نيلا إلى تلك المنفعة، و دفعا لتلك المضرّة، و تحصيلا لذلك الكمال الحقيقي أو الوهمي، و اللّه سبحانه كامل في ذاته غير مستكمل بغيره.

و قام بالقسط) و العدل في خلقه و عدل عليهم في حكمه) يعني أنّه سبحانه خلقهم و أوجدهم على وفق الحكمة و مقتضى النظام و المصلحة و أجرى فيهم الأحكام التكوينيّة و التكليفيّة على مقتضى عدله و قسطه قال تعالى «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ». قال لطبرسيّ: أي أخبر بما يقوم مقام الشهادة على وحدانيته من عجيب حكمته و بديع صنعته، و شهدت الملائكة بما عاينت من عظيم قدرته و شهد أولوا العلم بما ثبت عندهم و تبيّن من صنعه الّذي لا يقدر عليه غيره.

قال: و روي عن الحسن أنّ في الاية تقديما و تأخيرا و التقدير شهد اللّه أنّه لا إله إلّا هو قائما بالقسط، و شهدت الملائكة أنّه لا إله إلّا هو قائما بالقسط، و شهد أولو العلم أنّه لا إله إلّا هو قائما بالقسط، و القسط العدل الّذي قامت به السّماوات و الأرض، و رواه أصحابنا أيضا في التفسير، و قيل: معنى قوله قائما بالقسط أنّه يقوم باجراء الأمور و تدابير الخلق و جزاء الأعمال بالعدل كما يقال: فلان قائم بالتدبير أي يجري في أفعاله على الاستقامة.

مستشهد بحدوث الأشياء على أزليّته) أى مستدلّ بحدوثها على قدمه سبحانه و قد عرفت وجه الدلالة في شرح المختار المأة و الثاني و الخمسين.

و قال العلّامة المجلسي (ره) الاستشهاد طلب الشهادة أي طلب من العقول بما بين لها من حدوث الأشياء الشهادة على أزليّته أو من الأشياء أنفسها بأن جعلها حادثة، فهى بلسان حدوثها تشهد على أزليّته، و المعنى على التقديرين أنّ العقل يحكم بأنّ كلّ حادث يحتاج إلى موجد و أنّه لا بدّ أن تنتهى سلسلة الاحتياج الى من لا يحتاج إلى موجد، فيحكم بأنّ علّة العلل لا بدّ أن يكون أزليّا و إلّا لكان محتاجا إلى موجد آخر بحكم المقدّمة الأولى.

و بما وسمها به من العجز على قدرته) يعني أنّه استشهد على قدرته بالعجز الذي وسم و وصف به خلقه، و وجه شهادته عليها أنّا نرى أنّ غيره تعالى لا يقدر على ما يقدر عليه هو جلّ و علا من الموجودات بل لا يقدر على شي ء أصلا و لا يملك لنفسه موتا و لا حياتا و لا نشورا، فضلا عن غيره، و لا يتمكّن من أن يخلق ذبابا فضلا عما هو أعظم منه، فعلم بذلك أنّ الموجودات على كثرتها و عظمتها لا بدّ من انتهاء وجوداتها على من هو قادر عليها كلّها بالايجاد و الاعدام و التصريف و التقليب قال تعالى «أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ كانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ» و قال العلّامة المجلسي (ره) في تفسير هذه الفقرة: الوسم الكى شبّه ما اظهر عليها من آثار العجز و الامكان و الاحتياج بالسمة الّتي تكون على العبيد و النعم و تدلّ على كونها مقهورة مملوكة.

و قال الصّدوق (ره) الدليل على أنّ اللّه قادر أنّ العالم لما ثبت أنّه صنع لصانع و لم نجد أن يصنع الشي ء من ليس بقادر عليه بدلالة أنّ المقعد لا يقع منه المشى و العاجز لا يتأتّي منه الفعل صحّ أنّ الذي صنعه قادر، و لو جاز غير ذلك لجاز منّا الطيران مع فقد ما يكون به من الالة و يصحّ لنا الادراك و ان عدمنا الحاسّة فلما كان اجازة هذا خروجا عن المعقول كان الأوّل مثله.

و بما اضطرّها اليه من الفناء على دوامه) المراد من اضطرارها الى الفناء حكم قدرته القاهرة على ما استعدّ منها للعدم بافنائه حين استعداده بحكم قضائه المبرم، و دلالة ذلك على دوامه سبحانه أنّ الفناء لما كان دليلا على الحدوث و الامكان دلّ فناؤها على أنّ صانعها ليس كذلك و أنّه أزليّ أبديّ سرمديّ.

واحد لا بعدد) يعني أنّ وحدته ليست وحدة عددية بأن يكون معه ثان من جنسه، و قد مرّ تحقيق ذلك مستوفي في شرح المختار الرابع و الستّين.

قال الصّدوق «ره» في التوحيد في تفسير أسماء اللّه الحسنى: الأحد الواحد الأحد معناه أنّه واحد في ذاته أى ليس بذى ابعاض و لا أجزاء و لا أعضاء، و لا يجوز عليه الاعداد و الاختلاف لأنّ اختلاف الأشياء من آيات وحدانيّته ممّا دلّ به على نفسه و يقال لم يزل اللّه واحدا، و معنى ثان أنه واحد لا نظير له و لا يشاركه في معنى الوحدانية غيره، لأنّ كلّ من كان له نظراء أو أشباه لم يكن واحدا في الحقيقة و يقال فلان واحد الناس أى لا نظير له فيما يوصف به، و اللّه واحد لا من عدد لأنّه عزّ و جلّ لا يعدّ في الأجناس و لكنه واحد ليس له نظير.

(دائم لا بأمد) قال الشارح البحراني قد سبق بيان أنّ كونه دائما بمعنى أنّ وجوده مساوق لوجود الزمان، إذ كان تعالى هو موجد الزمان بعد مراتب من خلقه و مساوقة الزمان لا يقتضى الكون في الزمان، و لما كان الأمد هو الغاية من الزمان و منتهى المدّة المضروبة لذي الزمان من زمانه، و ثبت أنّه تعالى ليس بذى زمان يفرض له الأمد ثبت أنّه دائم لا أمد له.

و قال الصّدوق (ره) الدائم الباقي الذي لا يبيد و لا يفنى.

(قائم لا بعمد) أي ليس قيامه قياما جسمانيا يكون بالعمد البدنيّة أو بالاعتماد على الساقين، أو أنّه قائم باق من غير استناد الى سبب يعتمد عليه و يقيمه كساير الوجودات الممكنة.

و في حديث الرّضا عليه السّلام المروي في الكافي عنه عليه السّلام مرسلا قال: و هو قائم ليس على معنى انتصاب و قيام على ساق في كبد كما قامت الأشياء، و لكن قائم يخبر أنّه حافظ كقول الرّجل القائم بأمرنا فلان و اللّه هو القائم على كلّ نفس بما كسبت و القائم أيضا في كلام النّاس الباقي، و القائم أيضا يخبر عن الكفاية كقولك للرجل قم بأمر بني فلان، أي اكفهم و القائم منّا قائم على ساق فقد جمعنا الاسم و لم يجمع المعنى الحديث.

قال صدر المتألّهين في شرح الكافي: قوله عليه السّلام: و هو قائم ليس على معنى انتصاب، يعني أنّ من الأسماء المشتركة بين الخالق و الخلق اسم القائم لكن في كلّ منهما بمعنى آخر، فإنّ القائم من الأجسام ما ينتصب على ساق كما نحن ننتصب عند القيام بأمر على سوقنا في كبد و مشقّة، و أمّا الباري جلّ مجده فاسم القيام فيه يخبر بأنه حافظ للأشياء مقوم لوجودها و لا يؤده حفظهما و أنّه القائم على كلّ نفس بما كسبت فاختلف المعنى و اتّحد الاسم.

و قد يطلق القائم في كلام الناس بمعنى الباقي و هو أيضا معناه مختلف فمعنى الباقي في الخلق ما يوجد في زمان بعد زمان حدوثه، و أما في حقّه تعالى فليس بهذا المعنى لارتفاعه عن مطابقة الزمان، بل بقاؤه عبارة عن وجوب وجوده و امتناع العدم عليه بالذات و بقاؤه نفس ذاته.

و القائم قد يجي ء بما يخبر عن الكفاية كما يقال: قم بأمر بني فلان أى اكفه و لا شكّ أنّ هذا المعنى فيه تعالى على وجه أعلى و أشرف، بل لا نسبة بين كفايته للخلق كافّة لا بالة و قوّة و تعمل و تكلّف، و بين كفاية الخلق بعضهم لبعض بتعب و مشقة فقد اتّفق الاسم و اختلف المعنى.

(تتلقّاه الأذهان لا بمشاعرة) أى لا من طريق المشاعر و الحواس، و المراد بتلقّى الأذهان له تقبّلها، أي إدراكها لما يمكن لها إدراكه من صفاته السّلبيّة و الاضافية لا تلقّى ذاته، لما عرفت مرارا من عجز العقول و الأوهام و الأذهان و الأفهام عن تعقّل ذاته.

(و تشهد له المرائي لا بمحاضرة) يعني تشهد له المرئيات و المبصرات و تدلّ على وجوده و صفات كماله حسبما عرفته في شرح المختار التاسع و الأربعين.

و لما كان بناء الشهادة غالبا على حضور الشاهد عند المشهود به كما يشعر به تصاريف تلك المادّة مثل قوله سبحانه «فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَ مَنْ كانَ مَرِيضاً أَوْ عَلى سَفَرٍ» الاية أي من كان حاضرا غير مسافر فليصمه، و قولهم: الشاهد يرى ما لا يراه الغايب، و شهدت مجلس فلان أى حضرته، و سمّى الشهيد شهيدا لحضور ملائكة الرّحمة عنده فعيل بمعنى المفعول إلى غير ذلك من تصاريفها، و كان قوله تشهد له المرائي موهما لكون شهادتها بعنوان خطبه 185 نهج البلاغه بخش 1 الحضور.

استدرك بقوله: لا بمحاضرة، من باب الاحتراس دفعا للتوهّم المذكور، يعني أنّ شهادتها ليست بعنوان خطبه 185 نهج البلاغه بخش 1 الحضور كما في ساير الشهود، بل المراد من شهادتها دلالتها عليه من باب دلالة الأثر على المؤثر و الفعل على الفاعل.

هذا كلّه على كون المرائي جمع المرئي و هو الشي ء المدرك بالبصر قال الشارح المعتزلي: و الأولى أن يكون المرائي ههنا جمع مرآة بفتح الميم من قولهم هو حسن في مرآة عيني يقول إن جنس الرّؤية يشهد بوجود الباري من غير محاضرة منه للحواس انتهى.

و تبعه العلّامة المجلسي (ره) في البحار و كذا الشارح البحراني قال: و المرائي جمع مرآة بفتح الميم و هي المنظر يقال فلان حسن في مرآة العين و في رأى العين أي المنظر انتهى إلّا أنّه جعل المرائي بمعنى النواظر.

أقول: و يتوجّه عليهم أولا أنّ كون المرائي جمعا للمرآة لم يثبت من أهل اللّغة.

و ثانيا سلمنا لكن لا بدّ من جعل المرآة الّتي هي مفردها اسم مكان بمعنى محلّ الرّؤية حتّى يصحّ بناء الجمع منها إذ لو جعلناها مصدرا بمعنى نفس الرّؤية كما هو ظاهر كلام الأولين لا يصحّ أن يبنى منها جمعا، كما أنّ المناظر التي هي جمع المنظر يراد بها محال النظر، و فسرها في القاموس باشراف الأرض.

و الحاصل أنّ المرآة التي هي واحدة المرائي على زعمهم بمعنى المنظر فان جعلناها مصدرا لا يصحّ أن يبنى منها جمع. و إن جعلناها اسما للمكان فيصحّ بناؤه منها إلّا أنّه لا وجه حينئذ للحكم بكون المرائي جمعا لها أولى كونها جمعا للمرئي إذ لا تفاوت بينهما في المعنى كما لا يخفى.

و أمّا الشارح البحراني فلا يفهم وجه تفسير المرائي بالنواظر بعد تفسير المرآة بمعنى المنظر إلّا ان يقال إنّ مراده بالمرائي محالّ النظر أى الابصار فيصحّ التعبير عنها بالنواظر و المناظر كليهما فتأمل جيّدا.

(لم تحط به الأوهام بل تجلّى لها بها و بها امتنع منها و إليها حاكمها) قال الشارح المعتزلي: الأوهام ههنا هي العقول يقول: إنّه سبحانه لم تحط به العقول أى لم تتصوّر كنه ذاته، و لكنه تجلّى للعقول بالعقول، و تجلّيه ههنا هو كشف ما يمكن أن تصل إليه العقول من صفاته السّلبيّة و الاضافية و كشف ما يمكن أن تصل إليه العقول من أسرار مخلوقاته، فأما غير ذلك فلا.

و قوله: و بالعقول امتنع من العقول، أى و بالعقول و بالنظر علمنا أنّه تعالى يمتنع أن تدركه العقول.

و قوله: و إلى العقول حاكم العقول أى جعل العقول المدّعية أنها أحاطت به و أدركته كالخصم له سبحانه ثمّ حاكمها إلى العقول السّليمة الصحيحة النظر فحكمت له سبحانه على العقول المدّعية لما ليست أهلا له انتهى.

و قيل: يحتمل أن يكون أحد الضميرين في كلّ من الفقرات الثلاث راجعا إلى الأوهام، و الاخر إلى الأذهان فيكون ان بالأوهام و خلقه تعالى لها و أحكامها أو بادراك الأوهام آثار صنعته و حكمته تجلّى للعقول، و بالعقول و حكمها بأنه تعالى لا يدرك بالأوهام امتنع من الأوهام، و إلى العقول حاكم الأوهام لو ادّعت معرفته حتّى تحكم العقول بعجزها عن ادراك جلال هذا.

و يجوز أن يراد بالأوهام الأعمّ منها و من العقول و اطلاقه على هذا المعنى شايع، فالمراد تجلّى اللّه لبعض الأوهام أى العقول ببعض الحواس و هكذا على سياق ما مرّ.

(ليس بذى كبر امتدّت به النهايات فكبرته تجسيما) الكبير يطلق على معان: أحدها العظيم الحجم و المقدار و الكبير في الطول و العرض و السّمك الثاني العالي السنّ من الحيوان الثالث رفيع القدر و عظيم الشأن.

إذا عرفت ذلك نقول: إنّ اطلاق الكبير على اللّه سبحانه و وصفه به كما ورد في الكتاب العزيز ليس باعتبار المعنى الأوّل و الثاني، لأنّ الكبير بهذين المعنيين من عوارض الأجسام و الأحجام، فلا بدّ أن يراد به حيثما يطلق عليه المعنى الثالث و هو معنى قوله عليه السّلام ليس بذي كبراه يعني أنّه موصوف بالكبر و لكن لا بالمعنى الموجود في الأجسام بأن يكون ممتدّا طولا و عرضا و عمقا، و إنّما اسند الامتداد به الى النهايات لأنّها غاية الطبيعة بالامتداد يقف عندها و ينتهى بها، فكانت من الأسباب الغائية، فلذلك اسند إليها، و كذلك اسناد التكبر اليها اذ كان التكبير من لوازم الامتداد اليها، فمعنى قوله: فكبّرته تجسيما أنّه كبّرته النهايات مجسّمة له أو حالكونه سبحانه مجسما.

روى في الكافي عن ابن محبوب عمّن ذكره عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: قال رجل عنده: اللّه أكبر، فقال عليه السّلام: اللّه أكبر من أيّ شي ء فقال: من كلّ شي ء فقال أبو عبد اللّه عليه السّلام: حددته، فقال الرجل: كيف أقول قال عليه السّلام: قل: اللّه أكبر من أن يوصف.

قال بعض شراح الكافي: لما كان الأكبر من أسماء التفضيل كالأعظم و الأطول و الأعلم و نحوها، و الموصوف بها من جنس ما يفضل عليه فيهما، فانك اذا قلت هذا أطول من ذلك أنه وجد لهذا مثل الذي في ذلك من الطول مع زيادة، و كان الحق بحيث لا مجانس له في ذاته و صفاته، فلم يجز اطلاق الأكبر عليه بالمعنى الذى يفهمه الناس من ظاهر اللفظ، اذ الكبر و الصغر من صفات الجسمانيات و لا ينبغي أيضا أن يكون المفضل عليه شيئا خاصا أو عاما كما يقال: اللّه أكبر من العرش أو من العقل أو من كلّ شي ء، لأنّه يوجب التحديد و التجنيس كما علمت، فلذلك أفاد عليه السّلام أن معنى اللّه أكبر أنّه أكبر من أن يوصف لئلا يلزم التحديد.

(و لا بذى عظم تناهت به الغايات فعظمته تجسيدا) و معناها كسابقتها، يعني أنّ اتصافه بالعظمة و اطلاق العظيم عليه في القرآن الكريم و غيره ليس بالمعنى المتبادر إلى الأفهام المتصوّر في الأجسام أعنى العظم في القطر و الجسد، بل المراد أنّه عظيم السلطان رفيع الشأن. و هو معنى قوله عليه السّلام في حديث ذعلب المتقدّم روايته عن الكافي في شرح المختار المأة و الثامن و السّبعين: و يلك يا ذعلب انّ ربّي لطيف اللطافة لا يوصف باللّطف عظيم العظمة لا يوصف بالعظم كبير الكبرياء لا يوصف بالكبر جليل الجلالة لا يوصف بالغلظ. و الى ما ذكرناه أشار هنا بقوله (بل كبر شأنا و عظم سلطانا) أي كبره من حيث الشأن، و عظمته من حيث السّلطنة.

شرح لاهیجی

و من خطبة له (- ع- ) يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است الحمد للّه الّذى لا تدركه الشّواهد و لا تحويه المشاهد و لا تراه النّواظر و لا تحجبه السّواتر الدّال على قدمه بحدوث خلقه و بحدوث خلقه على وجوده و باشتباههم على انّه لا شبه له يعنى سپاس مخصوص خداى آن چنانيست كه در نمى يابد او را حواسّ و فرو نمى گيرد او را امكنه زيرا كه محدود نباشد اصلا و هر چه در حواسّ و امكنه در ايد البتّه محدود باشد پس در حواسّ و امكنه در نيايد و نبيند او را چشمها زيرا كه جسم نيست و مانع از ظهور او نشود هيچ پوشاننده جهلى زيرا كه عين ظهور و ظاهر بالذّات و مظهر بواطن ظواهر است اين صفت دارد كه دليل و برهانست بر واجب بودن و بى علّت بودن او ممكن بودن و با علّت بودن مخلوقات او و الّا مانند ممكن معلول بودى نه علّت و دليل است صاحب علّة بودن خلق و بر موجود بودن او و الّا خلق موجود نبودندى و دليلست اختصاص تشابه و تجانس و تماثل بمخلوقات ممكنه او بر شبه و مانند نداشتن او در ذات و صفات و الّا لازم امدى كه ممكن و مخلوق بودى الّذى صدق فى ميعاده و ارتفع عن ظلم عباده و قام بالقسط فى خلقه و عدل عليهم فى حكمه مستشهد بحدوث الاشياء على ازليّته و بما وسمها به من العجز على قدرته و بما اضطرّها اليه من الفناء على دوامه يعنى خداى آن چنانى كه خلف نمى كند در وعدهاى خود زيرا كه عطاى او بمحض جود ذاتى است پشيمانى ندارد و بلند مرتبه است از ظلم ببندگانش زيرا كه قوى است ضعيفى ندارد و ايستاد بعدل در خلق كردن بندگانش زيرا كه عادلست وضع شي ء در غير موضع نكند و انصاف داد بر بندگان در حكمش زيرا كه منصفست منع حقّ از مستحقّ نكند شاهد و دليل گردانيد بودن از نبودن اشياء را بر هميشه بودن خود و الّا اشياء هميشه نيست بودندى و دليل گردانيد چيزى را كه داغ نهاد بان اشياء را از عجز و ناتوانى و در وجود بر قدرت و توانائى خود و الّا عاجز نبودى و اگر بود عاجز نبودى و دليل گردانيد چيزى را كه مضطرّ و بى اختيار گردانيد اشياء را بسوى ان از نيست گرديدن بر هميشه ماندن خود و الّا مضطرّ بر نيست شدن نبودندى واحد لا بعدد و دائم لا بامد و قائم لا بعمد تتلقّاه الاذهان لا بمشاعرة و تشهد له المرائى لا بمحاضرة لم تحط به الاوهام بل تجلّى لها بها و بها امتنع منها و اليها حاكمها يعنى واحد است نه بوحدت عددى زيرا كه واحد بوحدت عددى نيست مگر كثير بالذّات و واحد بالاعتبار زيرا كه عدد نيست مگر مجتمع از وحدت او و خدا بسيط است از جميع جهات و اعتبارات پس واحد است بوحدت غير عدديّه يعنى وحدتى كه لازم سلب مطلق كثرت است نه وحدتى كه لازم او است سلب كثرت چنانچه در وحدت عدديّه است و دائم و هميشه است نه بدوام امد و زمان زيرا كه زمان ممكن الفناء است و او واجب البقاء پس دائم است بدوام حقيقى ذاتى نه بدوام عاريتى عارضى مانند امد و زمان و قائم و بر پا است بذات خود نه باعتماد بغير و الّا قائم قوائم و اعتماد معتمدين نباشد ملاقات و مشاهده ميكنند او را عقول نه بملاقات و شهود عيانى بلكه بعقايد ايمانى چنانچه تحقيقش گذشت و شهادت مى دهند از براى او جميع مرايا و مظاهر وجودات نه برؤيت حقيقت و عيان ذات او بلكه بنمايش اثار و تجلّى اطوار و اسماء و صفات او و احاطه نمى توانند كرد بكنه و تمام حقيقت او و مرايا و مظاهر مدارك و عقول بلكه ظاهر است از براى عقول و مدارك بمظاهر و مزاياى وجودات خود يعنى بقدر مظهريّت ظاهر ظهور يابد نه بقدر ظهور ظاهر زيرا كه ظهور ظاهر نا محدود و غير متناهى و تنگنا مظهر محدود و متناهى است و نمايش غير متناهى در متناهى بقدر غير متناهى ممتنع است و بسبب اوهام و عقول ممتنع و محجوبست از انها زيرا كه ضيق مرآت وجود انها ابى و حاجبست از نمايش كنه او و الّا ظاهر در غايت ظهور و در صرافت نور و حضور است و گردانيده است ذات و جبلّت عقول را حاكم بر خودشان در عجز و قصور ادراك كنه ظاهر بى قصور او يعنى معترفند مرآت و مظهر عقول بعدم دريافت كنه نور و تمامت ظهور او ليس بذى كبر امتدّت به النّهايات فكبّرته تجسيما و لا بذى عظم تناهت به الغايات فعظّمته تجسيدا بل كبر شأنا و عظم سلطانا يعنى نيست صاحب طول و عرض و عمق بزرگ كه بكشد باو نهايت و اطراف سطح و خط و نقطه تا اين كه بزرگ بدانند اوهام و عقول او را از روى جسم بودن يعنى اعتقاد كنند كه او جسمى است بزرگ و نه صاحب اطراف و اعضاء سر و دست و پاء بزرگى كه نهايت و اطراف شود از براى او پس بزرگ بدانند اوهام و عقول او را از روى جسد و بدن داشتن يعنى اعتقاد كنند كه او شخصى است بزرگ جثّه بلكه بزرگوار است از روى مرتبه و بزرگست از روى تسلّط و پادشاهى

شرح ابن ابی الحدید

من خطبة له ع

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا تُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ- وَ لَا تَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ- وَ لَا تَرَاهُ النَّوَاظِرُ- وَ لَا تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ- الدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ- وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ- وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لَا شَبَهَ لَهُ- الَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ- وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ- وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِي خَلْقِهِ- وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِي حُكْمِهِ- مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْيَاءِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ- وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلَى قُدْرَتِهِ- وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ- وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ وَ دَائِمٌ لَا بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لَا بِعَمَدٍ- تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لَا بِمُشَاعَرَةٍ- وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِي لَا بِمُحَاضَرَةٍ- لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا- وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا- لَيْسَ بِذِي كِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً- وَ لَا بِذِي عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ الْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً- بَلْ كَبُرَ شَأْناً وَ عَظُمَ سُلْطَاناً

الشواهد هاهنا يريد بها الحواس- و سماها شواهد إما لحضورها- شهد فلان كذا أي حضره- أو لأنها تشهد على ما تدركه و تثبته عند العقل- كما يشهد الشاهد بالشي ء و يثبته عند الحاكم- . و المشاهد هاهنا المجالس و النوادي- يقال حضرت مشهد بني فلان أي ناديهم و مجتمعهم- . ثم فسر اللفظة الأولى و أبان عن مراده بها بقوله- و لا تراه النواظر- و فسر اللفظة الثانية و أبان عن مرادها- فقال و لا تحجبه السواتر- .

ثم قال الدال على قدمه بحدوث خلقه- و بحدوث خلقه على وجوده- هذا مشكل لأن لقائل أن يقول- إذا دل على قدمه بحدوث خلقه- فقد دخل في جملة المدلول كونه موجودا- لأن القديم هو الموجود و لم يزل- فأي حاجه إلى أن يعود فيقول- و بحدوث خلقه على وجوده- . و لمجيب أن يجيب على طريقة شيوخنا أصحاب أبي هاشم- فيقول لا يلزم من الاستدلال بحدوث الأجسام- على أنه لا بد من محدث قديم كونه موجودا- لأن عندهم أن الذات المعدومة قد تتصف بصفات ذاتية- و هي معدومة- فلا يلزم من كون صانع العالم عندهم عالما قادرا حيا- أن يكون موجودا بل لا بد من دلالة زائدة- على أن له صفة الوجود و هي و الدلالة التي يذكرونها- من أن كونه قادرا عالما- تقتضي تعلقه بالمقدور و المعلوم و كل ذات متعلقة- فإن عدمها يخرجها عن التعلق كالإرادة- فلو كان تعالى معدوما لم يجز أن يكون متعلقا- فحدوث الأجسام إذا قد دل على أمرين من وجهين مختلفين- أحدهما أنه لا بد من صانع له و هذا هو المعني بقدمه- .

و الثاني أن هذا الصانع له صفة- لأجلها يصح على ذاته أن تكون قادرة عالمة- و هذا هو المعني بوجوده- . فإن قلت أ يقول أصحاب شيخكم أبي هاشم- إن الذات المعدومة التي لا أول لها تسمى قديمة- قلت لا و البحث في هذا بحث في اللفظ لا في المعنى- . و المراد بقوله ع الدال بحدوث الأشياء على قدمه- أي على كونه ذاتا لم يجعلها جاعل- و ليس المراد بالقدم هاهنا الوجود لم يزل- بل مجرد الذاتية لم يزل- . ثم يستدل بعد ذلك بحدوث الأشياء- على أن له صفة أخرى لم تزل زائدة على مجرد الذاتية- و تلك الصفة هي وجوده- فقد اتضح المراد الآن- .

فإن قلت فهل لهذا الكلام مساغ على مذهب البغداديين- قلت نعم إذا حمل على منهج التأويل- بأن يريد بقوله و بحدوث خلقه على وجوده- أي على صحة إيجاده له فيما بعد- أي إعادته بعد العدم يوم القيامة- لأنه إذا صح منه تعالى إحداثه ابتداء- صح منه إيجاده ثانيا على وجه الإعادة- لأن الماهية قابلة للوجود و العدم- و القادر قادر لذاته- فأما من روى بحدوث خلقه على وجوده- فإنه قد سقطت عنه هذه الكلف كلها- و المعنى على هذا ظاهر- لأنه تعالى دل المكلفين بحدوث خلقه على أنه جواد منعم- و مذهب أكثر المتكلمين- أنه خلق العالم جودا و إنعاما و إحسانا إليهم- . قوله ع و باشتباههم على أن لا شبه له- هذا دليل صحيح- و ذلك لأنه إذا ثبت أن جسما ما محدث- ثبت أن سائر الأجسام محدثة لأن الأجسام متماثلة- و كل ما صح على الشي ء صح على مثله- و كذلك إذا ثبت أن سوادا ما أو بياضا ما محدث- ثبت أن سائر السوادات و البياضات محدثة- لأن حكم الشي ء حكم مثله- و السواد في معنى كونه سوادا غير مختلف- و كذلك البياض- فصارت الدلالة هكذا- الذوات التي عندنا يشبه بعضها بعضا و هي محدثة- فلو كان الباري سبحانه يشبه شيئا منها لكان مثلها- و لكان محدثا لأن حكم الشي ء حكم مثله- لكنه تعالى ليس بمحدث- فليس بمشابه لشي ء منها- فقد صح إذا قوله ع و باشتباههم على أن لا شبه له- . قوله ع الذي صدق في ميعاده- لا يجوز ألا يصدق لأن الكذب قبيح عقلا- و الباري تعالى يستحيل منه- من جهة الداعي و الصارف أن يفعل القبيح- .

قوله ع و ارتفع عن ظلم عباده- هذا هو مذهب أصحابنا المعتزلة و عن أمير المؤمنين ع أخذوه- و هو أستاذهم و شيخهم في العدل و التوحيد- فأما الأشعرية- فإنها و إن كانت تمتنع عن إطلاق القول- بأن الله تعالى يظلم العباد- إلا أنها تعطي المعنى في الحقيقة- لأن الله عندهم يكلف العباد ما لا يطيقونه- بل هو سبحانه عندهم لا يكلفهم إلا ما لا يطيقونه- بل هو سبحانه عندهم لا يقدر على أن يكلفهم ما يطيقونه- و ذلك لأن القدرة عندهم مع الفعل- فالقاعد غير قادر على القيام- و إنما يكون قادرا على القيام عند حصول القيام- و يستحيل عندهم أن يوصف الباري تعالى- بإقدار العبد القاعد على القيام- و هو مع ذلك مكلف له أن يقوم- و هذا غاية ما يكون من الظلم- سواء أطلقوا هذه اللفظة عليه أو لم يطلقوها- . ثم أعاد الكلام الأول في التوحيد تأكيدا- فقال حدوث الأشياء دليل على قدمه- و كونها عاجزة عن كثير من الأفعال دليل على قدرته- و كونها فانية دليل على بقائه- . فإن قلت- أما الاستدلال بحدوث الأشياء على قدمه فمعلوم- فكيف يكون الاستدلال على الأمرين الأخيرين- قلت إذا شاركه سبحانه- بعض الموجودات في كونه موجودا- و افترقا في أن أحدهما لا يصح منه فعل الجسم- و لا الكون و لا الحياة و لا الوجود المحدث- و يصح ذلك من الموجودات القديمة- دل على افتراقهما في أمر لأجله صح من القديم ذلك- و تعذر ذلك على المحدث- و ذلك الأمر هو الذي يسمى من كان عليه قادرا- و ينبغي أن تحمل لفظة العجز هاهنا على المفهوم اللغوي- و هو تعذر الإيجاد- لا على المفهوم الكلامي- .

و أما الاستدلال الثاني- فينبغي أن يحمل الفناء هاهنا على المفهوم اللغوي- و هو تغير الصفات و زوالها- لا على المفهوم الكلامي فيصير تقدير الكلام- لما كانت الأشياء التي بيننا تتغير و تتحول- و تنتقل من حال إلى حال- و علمنا أن العلة المصححة لذلك كونها محدثة- علمنا أنه سبحانه لا يصح عليه التنقل و التغير- لأنه ليس بمحدث- ثم قال واحد لا بعدد- لأن وحدته ذاتية و ليست صفة زائدة عليه- و هذا من الأبحاث الدقيقة في علم الحكمة- و ليس هذا الكتاب موضوع خطبه 185 نهج البلاغه بخش 1ا لبسط القول في أمثاله- . ثم قال دائم لا بأمد لأنه تعالى ليس بزماني- و داخل تحت الحركة و الزمان- و هذا أيضا من دقائق العلم الإلهي- و العرب دون أن تفهم هذا أو تنطق به- و لكن هذا الرجل كان ممنوحا من الله تعالى- بالفيض المقدس و الأنوار الربانية- . ثم قال قائم لا بعمد- لأنه لما كان في الشاهد كل قائم فله عماد يعتمد عليه- أبان ع تنزيهه تعالى عن المكان- و عما يتوهمه الجهلاء من أنه مستقر على عرشه بهذه اللفظة- و معنى القائم هاهنا ليس ما يسبق إلى الذهن- من أنه المنتصب بل ما تفهمه من قولك- فلان قائم بتدبير البلد و قائم بالقسط- . ثم قال تتلقاه الأذهان لا بمشاعرة- أي تتلقاه تلقيا عقليا- ليس كما يتلقى الجسم الجسم- بمشاعره و حواسه و جوارحه- و ذلك لأن تعقل الأشياء- و هو حصول صورها في العقل بريئة من المادة- و المراد بتلقيه سبحانه هاهنا تلقي صفاته- لا تلقي ذاته تعالى لأن ذاته تعالى لا تتصورها العقول- و سيأتي إيضاح أن هذا مذهبه ع- . ثم قال و تشهد له المرائي لا بمحاضرة- المرائي جمع مرئي و هو الشي ء المدرك بالبصر- يقول المرئيات تشهد بوجود الباري- لأنه لو لا وجوده لما وجدت- و لو لم توجد لم تكن مرئيات- و هي شاهدة بوجوده لا كشهادتها بوجود الأبصار- لأنها شهدت بوجود الأبصار لحضورها فيها- و أما شهادتها بوجود الباري- فليست بهذه الطريق بل بما ذكرناه- و الأولى أن يكون المرائي هاهنا جمع مرآة بفتح الميم- من قولهم هو حسن في مرآة عيني- يقول إن جنس الرؤية يشهد بوجود الباري- من غير محاضرة منه للحواس- . قوله ع لم تحط به الأوهام- إلى قوله ع و إليها حاكمها- هذا الكلام دقيق و لطيف- و الأوهام هاهنا هي العقول- يقول إنه سبحانه لم تحط به العقول- أي لم تتصور كنه ذاته- و لكنه تجلى للعقول بالعقول- و تجليه هاهنا هو كشف ما يمكن أن تصل إليه العقول- من صفاته الإضافية و السلبية لا غير- و كشف ما يمكن أن تصل إليه العقول- من أسرار مخلوقاته- فأما غير ذلك فلا- و ذلك لأن البحث النظري قد دل- على أنا لم نعلم منه سبحانه إلا الإضافة و السلب- أما الإضافة فكقولنا عالم قادر- و أما السلب فكقولنا ليس بجسم- و لا عرض و لا يرى- فأما حقيقة الذات المقدسة المخصوصة من حيث هي هي- فإن العقل لا يتصورها- و هذا مذهب الحكماء و بعض المتكلمين- من أصحابنا و من غيرهم- . ثم قال و بالعقول امتنع من العقول- أي و بالعقول و بالنظر- علمنا أنه تعالى يمتنع أن تدركه العقول- . ثم قال و إلى العقول حكم العقول- أي جعل العقول المدعية أنها أحاطت به- و أدركته كالخصم له سبحانه- ثم حاكمها إلى العقول السليمة الصحيحة النظر- فحكمت له سبحانه- على العقول المدعية لما ليست أهلا له- . و اعلم أن القول بالحيرة في جلال ذات الباري- و الوقوف عند حد محدود لا يتجاوزه العقل- قول ما زال فضلاء العقلاء قائلين به

من أشعار الشارح في المناجاة

و من شعري الذي أسلك فيه مسلك المناجاة عند خلواتي- و انقطاعي بالقلب إليه سبحانه قولي- 

  • و الله لا موسى و لا عيسىالمسيح و لا محمد
  • علموا و لا جبريل و هوإلى محل القدس يصعد
  • كلا و لا النفس البسيطةلا و لا العقل المجرد
  • من كنه ذاتك غير أنك واحدي الذات سرمد
  • وجدوا إضافات و سلباو الحقيقة ليس توجد
  • و رأوا وجودا واجبايفنى الزمان و ليس ينفد
  • فلتخسأ الحكماء عنجرم له الأفلاك تسجد
  • من أنت يا رسطو و من أفلاط قبلك يا مبلد
  • و من ابن سينا حين قررما بنيت له و شيد
  • هل أنتم إلا الفراش رأى الشهاب و قد توقد
  • فدنا فأحرق نفسهو لو اهتدى رشدا لأبعد

و مما قلته أيضا في قصور العقل- عن معرفته سبحانه و تعالى- 

  • فيك يا أعجوبة الكونغدا الفكر كليلا
  • أنت حيرت ذوي اللبو بلبلت العقولا
  • كلما أقدم فكريفيك شبرا فر ميلا
  • ناكصا يخبط في عمياءلا يهدى السبيلا

و لي في هذا المعنى- 

  • فيك يا أغلوطة الفكرتاه عقلي و انقضى عمري
  • سافرت فيك العقول فماربحت إلا أذى السفر
  • رجعت حسرى و ما وقفتلا على عين و لا أثر
  • فلحى الله الألى زعمواأنك المعلوم بالنظر
  • كذبوا إن الذي طلبواخارج عن قوة البشر

و قلت أيضا في المعنى

  • أفنيت خمسين عاما معملا نظريفيه فلم أدر ما آتي و ما أذر
  • من كان فوق عقول القائسين فماذا يدرك الفكر أو ما يبلغ النظر

و لي أيضا 

  • حبيبي أنت لا زيد و عمروو إن حيرتني و فتنت ديني
  • طلبتك جاهدا خمسين عامافلم أحصل على برد اليقين
  • فهل بعد الممات بك اتصالفأعلم غامض السر المصون
  • نوى قذف و كم قد مات قبلي بحسرته عليك من القرون

و من شعري أيضا في المعنى- و كنت أنادي به ليلا- في مواضع مقفرة خالية من الناس بصوت رفيع- و أجدح قلبي أيام كنت مالكا أمري- مطلقا من قيود الأهل و الولد و علائق الدنيا- 

  • يا مدهش الألباب و الفطنو محير التقوالة اللسن
  • أفنيت فيك العمر أنفقه و المال مجانا بلا ثمن
  • أتتبع العلماء أسألهمو أجول في الآفاق و المدن
  • و أخالط الملل التي اختلفت في الدين حتى عابد الوثن
  • و ظننت أني بالغ غرضيلما اجتهدت و مبرئ شجني
  • و مطهر من كل رجس هوى قلبي بذاك و غاسل درني
  • فإذا الذي استكثرت منه هوالجاني علي عظائم المحن
  • فضللت في تيه بلا علم و غرقت في يم بلا سفن
  • و رجعت صفر الكف مكتئباحيران ذا هم و ذا حزن
  • أبكي و أنكت في الثرى بيدي طورا و أدعم تارة ذقني
  • و أصيح يا من ليس يعرفهأحد مدى الأحقاب و الزمن
  • يا من له عنت الوجوه و من قرنت له الأعناق في قرن
  • آمنت يا جذر الأصم من الأعدادبل يا فتنة الفتن
  • أن ليس تدركك العيون و أن الرأي ذو أفن و ذو غبن
  • و الكل أنت فكيف يدركهبعض و أنت السر في العلن

و مما قلته في المعنى

  • ناجيته و دعوته اكشف عن عشاقلبي و عن بصري و أنت النور
  • و ارفع حجابا قد سدلت ستوره دوني و هل دون المحب ستور
  • فأجابني صه يا ضعيف فبعض ذاقد رامه موسى فدك الطور

أعجبني هذا المعنى فنقلته إلى لفظ آخر فقلت 

  • حبيبي أنت من دون البراياو إن لم أحظ منك بما أريد
  • قنعت من الوصال بكشف حال فقيل ارجع فمطلبها بعيد
  • أ لم تسمع جواب سؤال موسىو ليس على مكانته مزيد
  • تعرض للذي حاولت يومافدك الصخر و اضطرم الصعيد

و لي في هذا المعنى أيضا- 

  • قد حار في النفس جميع الورىو الفكر فيها قد غدا ضائعا
  • و برهن الكل على ما ادعواو ليس برهانهم قاطعا
  • من جهل الصنعة عجزا فماأجدره أن يجهل الصانعا

و لي أيضا في الرد على الفلاسفة- الذين عللوا حركة الفلك- بأنه أراد استخراج الوضع أولا- ليتشبه بالعقل المجرد في كماله- و أن كل ما له بالقوة فهو خارج إلى الفعل- 

  • تحير أرباب النهى و تعجبوامن الفلك الأقصى لما ذا تحركا
  • فقيل بطبع كالثقيل إذا هوى و قيل اختيارا و المحقق شككا
  • فرد حديث الطبع إذ كان دائراو ليس على سمت قويم فيسلكا
  • و قيل لمن قال اختيارا فما الذيدعاه إلى أن دار ركضا فأوشكا
  • فقالوا لوضع حادث يستجده يعاقب منه مطلبا ثم متركا
  • فقيل لهم هذا الجنون بعينهو لو رامه منا امرؤ كان أعفكا
  • و لو أن إنسانا غدا ليس قصده سوى الوضع و استخراجه عد مضحكا

و لي أيضا في الرد على من زعم أن النبي ص- رأى الله سبحانه بالعين و هو الذي أنكرته عائشة- و العجب لقوم من أرباب النظر- جهلوا ما أدركته امرأة من نساء العرب- 

  • عجبت لقوم يزعمون نبيهمرأى ربه بالعين تبا لهم تبا
  • و هل تدرك الأبصار غير مكيف و كيف تبيح العين ما يمنع القلبا
  • إذا كان طرف القلب عن كنهه نباحسيرا فطرف العين عن كنهه أنبى

و المقطعات التي نظمتها في إجلال الباري سبحانه- عن أن تحيط به العقول كثيرة- موجودة في كتبي و مصنفاتي فلتلمح من مظانها- و غرضنا بإيراد بعضها أن لها هنا تشييدا- لما قاله أمير المؤمنين ع علي في هذا الباب- .

قوله ع ليس بذي كبر- إلى قوله و عظم سلطانا- معناه أنه تعالى يطلق عليه من أسمائه الكبير و العظيم- و قد ورد بهما القرآن العزيز- و ليس المراد بهما ما يستعمله الجمهور من قولهم- هذا الجسم أعظم و أكبر مقدارا من هذا الجسم- بل المراد عظم شأنه و جلالة سلطانه- .

شرح نهج البلاغه منظوم

و من خطبة لّه عليه السّلام

القسم الأول

الحمد للَّه الّذى لا تدركه الشّواهد، و لا تحويه المشاهد، و لا تراه النّواظر، و لا تحجبه السّواتر، الدّالّ على قدمه بحدوث خلقه، و بحدوث خلقه على وجوده، و باشتباههم على أن لّا شبه له، الّذى صدق فى ميعاده، و ارتفع عن ظلم عباده، و قام بالقسط فى خلقه، و عدل عليهم فى حكمه، مستشهد بحدوث الأشياء على أزليّته، و بما وسمها به من العجز على قدرته، و بما اضطرّها إليه من الفناء على دوامه، واحد لّا بعدد، وّ دائم لّا بأمد، وّ قائم لّا بعمد، تتلقّاه الأذهان لا بمشاعرة، وّ تشهد له المرائي لا بمحاضرة، لّم تحط به الأوهام، بل تجلّى لهابها، و بها امتنع منها، و إليها حاكمها، ليس بذى كبر امتدّت به النّهايات فكبّرته تجسيما، وّ لا بذى عظم تناهت به الغايات فعظّمته تجسيدا، بل كبر شأنا، وّ عظم سلطانا.

ترجمه

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است (در اوصاف خداوند تعالى: و وصف رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) خداوندى را ستايش سزد كه حواس او را در نيابند، و جايگاهها در برش نگيريد، ديدگان ديدنش نياراند، و پرده ها پوشيدنش نتوانند، حدوث و تازگى خلقش بر اين كه او قديم و هميشگى است دليل وجود آفريدگانش بر موجوديّتش راهنما است، مانند بودن آنان مى رساند كه او را مانندى نيست (واجب غير از ممكن است) خداوندى كه وفاكننده وعده خويش، و برتر از ستم كردن در باره بندگان است، با آفريدگانش بر سر داد است، و فرمانش را در آنان بدرستى جارى كننده ازليّت و تقدّمش را بحدوث و تازگى استباء، و قدرت و توانانيش را بنشانه ناتوانى آن، و به آن چه آن اشيا را ناچار بنابودى و نيستى ميكند، هستى و دائميّت خويش را اثبات و استشهاد فرموده است، يكى است به بطرز شماره و عدد، هميشگى است نه بحساب مدّت و زمان، بدون ستون و پشتبانى (بالذات) قائم و پاى بر جا است، اذهان و عقول بدون آنكه بدانند او چيست ديدارش كنند و ديدگان (انديشه ها و حردها) هستيش را گواه اند، نه از راه حضور و ديدار، اوهام و انديشه ها او را دريافت ننمايند جز بوسيله همان اوهام و انديشه ها، بانديشه ها (و عقول) رخ نموده است،و بسبب همان اوهام و انديشه ها روى از انديشه ها نهفته است، انديشه ها را بسوى انديشه ها بمحاكمه كشانيد (تا آنها دريابند و اعتراف كنند دست تصرّف اوهام و انديشه ها از دريافت و ادراك كنه ذات خالق يكتا عاجزاند (مشكل ز حدّ گذشت در آن عقدهاى زلف، اى پرتو جمال تو حلّال مشكلات) بزرگى او بدانگونه نيست كه نهايات او را دريافته، و همچون داراى جسم بزرگش جلوه دهند (و بتوانند او را با خصوصيّات جسمانى توصيف كنند)، و عظمتش چنان نيست كه غايات بوى منتهى گرديده، و او را همچون داراى جسم عظمت نهند، بلكه شان و سلطنتش عظيم و بزرگ است (و عقول و انديشه ها كوچكتر از آنند كه بتوانند بغايت و نهايت ذات اقدسش ره يابند).

نظم

  • خدائى را برم از جان نيايشكه خاصّ و ويژه وى شد ستايش
  • مشاعر با حواس ار كنجكاوندبكنه ذات وى راهى نيابند
  • ببر او را مكانها در نگيراندبخويش او را مراكز كى پذيرند
  • نيارد چشم جانها ديدن او رانداند پرده ها پوشيدن او را
  • چو فرمود از عدم اين خلق موجودز قدرت كرده هر نابود را بود
  • ز امرى آفرينش آفريده خدائى را بساطى نيك چيده
  • بود اين خود دليل قدمت اوكه باشد خلق اندر خدمت او
  • همين اشياء كه ناگه شد پديداركنند اخبار ز استادى كهن كار
  • همه در چنبر حكمش زبون اندبخلاقيّت وى رهنمون اند
  • بيكديگر چو اين مخلوق ماننددليل است آنكه بهرش نيست مانند
  • كجا ممكن چو واجب مثل داردكه اندر جنب واجب سر برارد
  • خداوندى كه هر پيمان نهاده وفا را در بروى ما گشاده
  • بدور از جور و كين بر بندگان استبهستى امر و حكم وى روان است
  • صلاى عدل و لطف و رأفت و دادميان خلق از روز ازل داد
  • گواهى خواست از اشياء حادثكه خود احداث را بوده است باعث
  • بلى در آفرينش هر چه بر پا است ز دست قدرت يزدان اعلا است
  • بچهر خلق داغ ناتوانىبود از شوكت آن شه نشانى
  • بموجوديّت آن ذات موجوددليل است آنكه گردد خلق نابود
  • يكى فردى است نز روى شمارهبدون مدّتى بوده هماره
  • نگردد فرض بهرش فرد دوّم زمان در جنب مدّتهاى وى گم
  • بدون پشتبانى او است قائمبدور از دستيارى شخص دائم
  • بدور از درك اوهام و عقول است در اين وادى خرد خوار و ملول است
  • ندارد ديده انديشه ها راهكه بيند جلوه رخسار آن ماه
  • وليگ از ديدن آثار اقراربه حسنش كرده ديدندش بديدار
  • دل اوهام از اين غم پر حريق استكه از دريافتش دريم غريق است
  • ز انديشه بانديشه نهان است همان ز أوهام بر أوهام عيان است
  • بانديشه نقاب از رخ گرفته استدر انديشه ز انديشه نهفته است
  • كشاند انديشه را اندر محاكم بانديشه نمود انديشه حاكم
  • كه تا انديشه ها اين نكته خوانندكه با انديشه ادراكش ندانند
  • خلاصه بو العجب نزديك و دور است نهان بر خلق از فرط ظهور است
  • حديث زلف مشكينش دراز استچو مو باريك بس سر بسته راز است
  • در آن زنجير از اين دور و تسلسل خرد ديوانه شد سه در تزلزل
  • بزرگيهاى او را ره نهاياتنبردند و نخواهد برد غايات
  • ز توصيفات جسمانى برون است بدون از قيد و وصف چند و چونست
  • اگر چه قدرت و ملكش عظيم استنه چون داراى اجساد او ضخيم است
  • نه جسم و نى جسد دارد نه پيكرخداوند وجه اللَّه اكبر

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.
Powered by TayaCMS