صادقان در همه جای برنامه ی زندگی، چه درامورباطنی، چه در امور مالی، چه در امور عملی و چه در امور اخلاقی، ازجانب پروردگار عالم معیار قرار داده شدند. بالأخره در این دنیا عده ای با به کارگرفتن عقل و اندیشه و فکر، دنبال سعادتو خیرو دنیای پاک اند. دنبال آخرت آبادند و برای آن ها معیار قرار داده می شد که برای به دست آوردن خیر و سعادت از این معیارها استفاده کنند؛ خود را هماهنگ با این بزرگواران کنند. این هماهنگی کار مشکلی نیست. مقداری که آدم وارد هماهنگی شود، یاری خدا به او ظهورمی کند. این وعدۀ خدا درقرآن است. نمی شود مردان و زنانی بخواهند ازصادقان الگو و سرمشق بگیرندو خداوند به آن ها بی تفاوت باشد. شما با خیلی از آیات قرآن می توانید این مسئله را حل کنید؛ یعنی رسیدن یاری خدا را در درون خودتان باور کنید. مثلاً در سورۀ مبارکۀ اعراف: «الذین یُمسِکونَ بِالکِتاب وَ أقاموا الصَّلوةِ إنّا لانُضیعُ أجرَ المُصلِحین»[1]، کسانی که متمسک به قرآن اند، تمسک به معنای الصاق است. یک کاغذی را که می خواهند ببرند جای مهم، می گویند این کاغذ را هم به آن الصاق کن. آن کاغذ هرجا برود، الصاق شده هم می رود. هرکسی متمسک به قرآن کریم باشد، هر جا قرآن برود او را با خودش می برد. هرکس متمسک به نماز باشد، نماز هر جا برود او را با خودش می برد. پیغمبراکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم)روایتی دارد و همه نقل کرده اند، لغت تمسک درآن هست. «مَثَلُ أهلِ بَیتی کَسَفینَةٍ نوح مَن تَمَسَّکَ بِها نَجَح»[2]. آن کسی که متمسک به اهل بیت(علیه السلام) است؛ درحد خودش ازطریق دل، اخلاق، عمل و مال و ... . هرجا خدا اهل بیت(علیه السلام) را ببرد، متمسکین به آن ها را هم می برد. طبیعی است مانند خورشیدو نورشمی ماند. هیچ وقت نمی شود شعاع خورشید از خورشید جدا بماند. خورشید از ایران طلوع کند و شعاعش درنیم کره بماند؛ این ها همه جا با هم هستند. «إنّا لانُضیعُ أجرَالمُصلِحین»[3]؛ ما اجر مصلحین و آن هایی که در مقام اصلاح خودشان هستند، ضایع نمی کنیم. خدا باید کمک بدهد تا این ها را به اجر برساند. اگر یاری ندهد، وسط راه رها می شوند. اگر یاری ندهد، قرآن را رها می کنند. اگر یاری ندهد، رشتۀ تمسک می برّد. اگر یاری ندهد، اهل بیت(علیه السلام) را رها می کنند. ازعمق آیات در می آید، آن که می خواهد با صادقان هماهنگ باشد، خداوند از بس از این هماهنگی خوشش می آید، او را یاری می دهد؛ به شکل های مختلف هم یاری می دهد. ازطریق قلب خود انسان، از طریق فکر خود انسان، از طریق عوامل بیرونی که نمونه اش هم زیاد است، به انسانیاری می دهد.
می دانید، این قضیه را نمی دانید؟ نمی دانم ولی تک تک شما هم که بدانید، در این نقطۀ سخن جایش هست که یاری خدا رابگویم. یاری چگونه است؟ پول داشت، گلّه داشت، زن داشت، پسران خوبی داشت، روزی به همۀ آن ها گفت، همسرم، بچه هایم، تمام دارائیم را به شما واگذار کردم و رفتم؛ به آن نقطه ای که دارم می روم، آدرس می دهم که کجا می رومو تا زنده هستم، از آنجا بیرون نمی آیم؛ حتی برای یک روز. بگویید برویم بابا را دعوت کنیم. بچه عروسی دارد. مرده داریم، عزا داریم، ابداً؛ دلتان می خواهد مرا ببینید بیائید آنجا ببینید. من این جدایی را هم نامشروع نمی دانم؛ یقین به شرعی بودنش دارم. خیلی هم دوستتان دارم ولی باید بروم. کوزۀ گلی، دوتا ظرف، یک خمره برداشت آورد. دقیق در دایره ای که حادثۀ کربلا می خواست اتفاق بیفتد، چادر را آنجا زد. بیست سال آنجا بود. بچه هایشو اقوامش می آمدند دیدنش. دیگر با قبیله های نزدیک آشنا شده بود. یک وقت یک نفراز او پرسید تو زن نداری؟ گفت دارم. بچه نداری؟ گفت دارم. پول نداری؟ گفت دارم. پس اینجا چه کار می کنی؟ گفت من شنیدم روزی حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام) اینجا شهید می شود. آمده ام که بمانم و با او شهید شوم. چه طور آدم دوام می آورد بیست سال در یک بیابان؟ یاری خدا. شما مکه رفتید، مدینه هتل بودید، مکه هتل بودید، چقدرکاروان تر و خشکتان کرد. مکه، یعنی مسجد الحرام، یعنی کعبه، یعنی صفا و مروه، اعمال که تمام شد، هی دست به دست هم کشیدید، خانمم، بچه ام، بچۀ شیرین دارم، بلیط کی حاضراست؟ کی باید برویم؟ حالا به شما هی می گویند مکه است؟ می گویید مکه را که آمدم، اعمالم را که انجام دادم، نمی شود زودتر ما را بفرستند ایران؟ چه طور آدم بیست سال یک جا آرامش دارد و بیرون هم نمی رود؟ می گوید می ترسم بروم حادثه اتفاق بیفتد و من نباشم. این یاری حق ازباطناست. شما خودتان یاری حق را لمس نمی کنید؟ اگرتا حالا یاری تان نکرده بود، چرا مانده اید؟ نرفتید؟ ظاهراً در این جلسات چه چیزی خیر می کنند که ما بمانیم. هرکدام مان نمی دانم چند سالمان است؟ در شدیدترین گرما آمدیم، در شدیدترین سرما آمدیم، در برف آمدیم، در باران آمدیم، در بمباران آمدیم؛ این یاری خداست. یاری خدا دیدنی نیست، لمس کردنی است. شمع محبت وقتی ضعیف نشود، یاری خداست. خورشید عشق وقتی غروب نکند، یاری خداست.
با یک نفرصحبت شد برای کاری و پولی می خواست. گفت یک نفر را دارم بروم، آقا بروم پیشش خبرش را بهت می دهم. وضعش خوب است. گفتم خب خبرش را بده. بعد آمد گفت یک قرآن هم نداد. به من گفت ببین تو برای هر چه پول می خواهی، من نمی دهم؛ اما هروقت برای حضرت اباعبدالله(علیه السلام) پول خواستی، بیا. فرقی نمی کند چه قدر بگوئی؛ هرچه بگویی، درجا می دهم. این یاری خداست. این یاری حق است.
با یک واسطه نقل می کنم، کسی که جزء هیئت مدیرۀ ساختن حسینیۀ تهرانی ها درکربلا بود، که این حسینیه الآن افتاده دربین الحرمین. روزی در بازار در مغازه اش بودم، صحبت از حضرت اباعبدالله(علیه السلام) شد. گفت حسینیه را می ساختیم، من مرتب می رفتم کربلا سر بزنم. روزی رفتم حرم حضرت اباعبدالله(علیه السلام) دیدم که حاج محمد حسین کاشانی روی ویلچر درحرم است. -قبلاً گفت حاج محمد حسین هم اطراف حرم را بهترین سنگ مرمر کرده بود و هم بهترین فرش را در حرم انداخته بود. قبل از اینکه عراق جمهوری شود، روزی شاه عراق می آید کربلا زیارت، حرم را می بیند و خیلی خوشش می آید، می گوید اینجا را چه کسی بنایی کرده؟ چه کسی فرش کرده؟ به او می گویند این پیرمردی که روی ویلچر است. می گوید بیاوریدش جلو. به او می گوید من پادشاه عراقم، چه می خواهی؟ کمی فکرمی کند، رو به روی گوشۀ ضریح پائین پا یک جزر و ستون پهنی بوده، می گوید قبری اینجا به من بدهید. می گوید قبری اینجا بکنید و به او بدهید؛ همان جا هم دفن است. این یاری خداست. اول یاری می دهد و آدم پول دهد. یاری می دهد، آدم عشق به پول خرج کردن داشته باشد. اصلا بدون یاری خدا ما هیچ کاری نمی توانیم بکنیم؛ فقط خدا.
تمام انرژی های مثبت، طلوع یاری خداست. به خودم نبندم من امام حسین(علیه السلام) را دوست دارم، نخیر؛ خدا خواسته دوست داشته باشم.- گفت رفتم به او گفتم حاج محمد حسین ما حسینیه ای برای زائرهای حضرت اباعبدالله(علیه السلام) داریم می سازیم، کمکی می کنی؟ قضیه مال شصت هفتاد سال پیش است. گفت آره چرا کمک نمی کنم. دسته چکش را درآورد و گفت بنویس، من امضا کنم. خدایا، چقدر بنویسم؟ بیست هزار تومان بنویسم، خوب پولی است؛ این هم دارد بدهد. بیست هزارتومان را باید در چک می نوشتم، دویست هزار ریال؛ قلمم نگشت نوشتم دومیلیون ریال، دویست هزارتومان. گفتم حالا نوشتم دیگر، به او می دهم یا می گوید نه یا می گوید آره. چک را به او دادم قلمش را درآورد امضا کند. گفتم بخوان، گفت بی عینک نمی توانم بخوانم. گفتم عینک بگذار، گفت برای امام حسین(علیه السلام) عینک نمی گذارم. هرچه نوشتی امضا می کنم. غلط کرده عینک بخواهد، بین من و امام حسین(علیه السلام) واسطه شود. این یاری خدا است. این یاری حق است. اگر یاری نکند، ما نه به اجر می رسیم، نه به رضایت، نه به بهشت، نه به نمازو نه به روزه.
«یُثبِتُ اللهُ الذینَ آمنوا بِالقولِ الثابت»
[4]، فاعل «یُثبِتُ»، الله است. من شما را درحقایق،ثابت قدم نگه داشتم. فارسی اش این است که تو مال منیو نمی گذارم جایی بروی. تا کی؟ تا کجا؟ «فِی الحَیوةِ الدُنیا وَ فِی الآخِرَة»[5]، دائمی. تو دائمی مال منی. رفاقت و گریۀ موقت، مفت نمی ارزد.
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی که یک سر مهربونی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از او شوریده تر بی
گشایش های عجیبی هم در این فضای یاری برای آدم می آید، فتح قریب، فتح مبین، فتح مطلق و هر کدامش جای معینی دارد. کی فتح مبین است؟ کی فتح قریب است؟ کی فتح است؟ این آخری آن جائی است که چشم دل را باز می کنند. برای همه جا بازمی کنند،-ائمه(علیه السلام) می گویند- إلّا برای دیدن حادثۀ کربلا؛ چون اگرپرده را بزنند کنار ببینید، می میرید. شما باید باشید، همین شنیدن برای شما بس است. دیگر نمی خواهد ببینید.
ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی
در الگوگیری از صادقان یواش یواش خود آدم هم برای دیگران الگو می شود. دیگران می بینندو می گویند این است؟ اینکه خیلی راه خوبی است. چرا ما نرویم؟ آدم الگو می شود برای همسرش، برای بچه اش، برای نوه اش. همین الگوگیری ها باعث می شود،درنسل آدمراه تداوم پیدا کند. همین که شما الگو شدید و یک نسل از شما رنگ گرفت، ببینید سر از کجا در می آورد. حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) را می خواهد بفرستد یمن برای تبلیغ، تا بیرون مدینه بدرقه می رود. به امت می خواهد بگوید، احترام مبلغ دین این است که من پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم)، پیاده از مسجد تا بیرون شهر بدرقه رفتم. وقتی حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) را بغل می کند که وداع کند، می گوید یا علی(علیه السلام)، «لِأن یَهدی اللهُ بِکَ رَجُلاً»[6]، یک نفر فقط از تو الگو می گیرد که در راهبیفتد. «خَیرٌ لک مِمّا طَلَعَت عَلیهِ شَمس أو غَرُبَت»[7]، در پروندۀ تو بهتر است ازآنچه که آفتاب برآن می تابد و غروب می کند.
ده سالی بود او را ندیده بودم. امسال تبریز دیدمش، بیشتر از ده سال، چهارده سال بود. سال هفتاد کنارحرم حضرت رضا(علیه السلام) عرفه خواندم. این دعای شگفت آور، شب اول تا پنجم شعبان، دو سه سال بعد، جوانی خیلی اصرارکرد من بروم تبریز. سال هفتادوچهار، هفتادوپنج، چهار پنج روز مانده به رفتن، گفت آقا اتاقی را در بهترین هتل تبریزگرفته ایم. می آئیم فرودگاه شما را می بریم. گفتم هتل یعنی چه؟ نمی آیم هتل. گفتکجا می روید؟ گفتم در محله های قدیم تبریز، خانۀ خشتی آجری، آنجا جایی را برایم بگیر، می شود؟ نمی شود، آقا این حرف ها چیست؟ گفتم مگرنمی خواهی من بیایم تبریز؟ من همچین جائی می خواهم. گفت باشد. فرودگاه که رسیدیم، ما را سوار ماشین کردند. رفتیم نشان می داد، خیابان های خوب و محله های پولدار و سرمایه نشین، همه را رد کردند و آمدند در کوچۀ خیلی قدیمی. صاحب خانه در را بازکرد و گفت بفرمایید. خانه ای بود که به دویست متر نمی رسید. گفت از این پله بروید بالا. آمدیم در یک اتاق. دیدیم پراز، یا حسین(علیه السلام)، یا ابا عبدالله(علیه السلام)، یا قمربنی هاشم(علیه السلام)؛ وقت سیاه پوش هم نبود، اما سیاه پوش بود. گفت تعجب نکنید اینجا در طول سال سیاه پوش است. ما اینجا زندگی نمی کنیم، پائین زندگی می کنیم. آن هایی که ما را رسانده بودند، رفتند. گفت که خودت آمدی اینجا؟ گفتم نه، خودم نیامدم. گفتم مرا همچین جائی بیاورید. گفت نه، آن ها هم شما را نیاورده اند. گفت من سال هفتاد کنار حرم حضرت رضا(علیه السلام) در عرفه پشت سر شما نشسته بودمو شما را هم نمی شناختم. عرفه تمام شد. من جلو هم نیامدم. همین طور که گریه می کردم، رفتم حرمو ضریح را گرفتم و گفتم اگر روزگاری این آمد تبریز برای منبر، او را بفرست خانۀ من. این را کار ندارم.
گفت: من از چهار سال به بعد، امسال که رفتم، سراغ او را گرفتم، گفتند: هست. آوردند پیشم. گفتم: من فردا می آیم خانه تان. همان است خانه؟ گفت بله، گفتم می آیم. گفت نمی شود نیایی. دیدم راست می گوید نمی شود نیایم. برایتان اتفاق افتاده که بخواهید منبر بروید، یک روز صبح بلند شوید بگویید امروز خسته ام، حالا بخوابم؟ اما یکهو بلند شدید و لباس هایتان را پوشیدید؟ این همین است؛ یعنی نمی شود نیایی، باید بیائی. دیگر هر کدام مان را به تناسب ظرفیت مان درکام مان می ریزند. چقدر هم شیرین است. گفت چهار سالم تمام شده بود، می خواستم وارد پنج سالگیشوم، تا پدرم زنده بود من هفده هجده سالم شد. از آخر چهار سالگی تا هفده هجده سالگی، یک ساعت مانده به نماز صبح می آمد کنار بسترم. من خواب بودم، نوازشم می کرد و با آن لهجۀ ترکی اش، کلمات زیبایی می گفت. می گفت قربانت بروم، عزیزم. اینقدر به من محبت می کرد که من بیدار می شدم. می گفت بابا بلند شو، مرا می برد سرحوض، می گفت دوباره زود می خوابی، یک وضو بگیر. وضو می گرفتم. می آورد مرا دراتاقو می نشست. می گفت بابا می دانی چه کارت دارم؟ اندازۀ یک روز، دوتایی مان برای امام حسین(علیه السلام) گریه کنیم. گریه را نگه ندارید، انتقال دهید، شما مأمورید. این مجالس ادامۀ هفتادودو نفر است و باید ادامه پیدا کند(بقیۀ سخنرانی روضه است).
«برحمتک یا ارحم الراحمین».
حجةالاسلام والمسلمین انصاریان
[1].اعراف/ آيه 170
[2].الصابغه المزجاة(شرح كتاب الروضةمن الكافي لابن قادياغدي)/ج1/ص350
[3].اعراف/ آيه 170
[4].ابراهيم/ آيه 27
[5].همان
[6].الكافي(ط-اسلاميه)/ج5/ص28
[7].همان