جشن عروسى فاطمه
زهرا سلام الله علیها
يـك
مـاه گذشت ومن هر صبح وشام به مسجد مى رفتم وبا پيامبر خدا(ص ) نمازمى گزاردم وبه
مـنـزل بـاز مـى گشتم . اما در اين مدت صحبتى از فاطمه به ميان نيامد. تااينكه
همسران رسول خـدا(ص ) به من گفتند: آيا نمى خواهى كه ما با رسول خداسخن بگوييم ودر
باره انتقال زهرا به خانه شوهر, با حضرتش گفتگو كنيم ؟
گفتم : آرى چنين كنيد.
آنها نزد پيامبر خدا(ص ) رفتند, واز آن ميان
ام ايمن گفت : اى فرستاده خدا! اگرخديجه زنده بـود چشمانش به جشن عروسى فاطمه روشن
مى شد. چه خوب است شما فاطمه را به خانه شوهر بـفـرستيد تا هم ديده زهرا به جمال
شويش روشن گرددوسروسامانى بگيرد وهم ما از اين پيوند فرخنده شادمان گرديم ؟
اتفاقا على هم چنين خواسته است .
پيغمبر
فرمود: پس چرا على چيزى نگفت ؟
ما
منتظر بوديم تا او خود همسرش رابخواهد.
من گفتم
: اى رسول خدا! شرم مانع من بود.
پس رو
به زنان خود كرد وفرمود: چه كسانى اينجا حاضرند؟
ام سلمه
گفت :من وزينب وفلانى وفلانى ...
فرمود:
پس هم اكنون حجره اى براى دختر وپسر عمويم آماده كنيد. ام سلمه پرسيد:كدام حجره ؟
فـرمـود:
حـجـره خودت مناسبتر است . به زنها هم فرمود كه برخيزندومقدمات جشن عروسى را آماده
كنند.
قـال
عـلى (ع ):... فاقمت بعد ذلك شهرا اصلى مع رسول اللّه (ص ) و ارجع الى منزلى و
لااذكر شيئا مـن امر فاطمة (س ) ثم قلن ازواج رسول اللّه (ص ) الا نطلب لك من رسول
اللّه (ص ) دخول فاطمة عـلـيك ؟
فقلت
افعلن , فدخلن عليه فقالت ام ايمن : يا رسول اللّه ! لو ان خديجة باقية لقرت عينها
بزفاف فاطمة و ان عليا يريد اهله , فقر عين فاطمة ببعلهاو اجمع شملها و قر عيوننا
بذلك .
فقال (ص
): فما بال على لا يطلب منى زوجته ؟
فقد كنا
نتوقع ذلك منه ...
فقلت :
الحياء يمنعنى يا رسول اللّه .
فـالـتـفـت
(ص ) الى النساء فقال : من ههنا؟
فقالت
ام سلمة : انا ام سلمة و هذه زينب و هذه فلانة و فلانة , فقال رسول اللّه (ص )
هيئوا لابنتى و ابن عمى فى حجرى بيتا.
فقالت
ام سلمة : فى اى حجرة يا رسول اللّه ؟
فقال
رسول اللّه (ص ): فى حجرتك و امرنساءه ان يزين و يصلحن من شاءنها.... (بحارالانوار
،ج43ص95)
ام سلمه
نزد فاطمه رفت واز وى پرسيد: آيا از عطريات وبوى خوش چيزى اندوخته دارى ؟
فرمود:
آرى , سپس برخاست ورفت و با خود شيشه اى همراه آورد وقدرى ازمحتواى آن را در كف
دسـت ام سـلـمـه ريـخـت . ام سلمه گفت : بوى خوشى از آن استشمام كردم كه هرگز
مانند آن نبوييده بودم . از فاطمه پرسيدم : اين بوى خوش را ازكجا تهيه كردى ؟
فـرمـود:
هنگامى كه دحيه كلبى به ديدار پدرم مى آمد, پدرم مى فرمود زير اندازى براى عموى
خود بگسترم , دحيه بر آن مى نشست وچون بر مى خاست از لباسهايش چيزى فرو مى ريخت
ومن به امر پدرم آنها را جمع كرده ودرون اين شيشه نگهدارى مى نمودم .
(بـعدها) اين جهت را از رسول خدا پرسيدم ,
فرمود: او دحيه كلبى نبود, بلكه جبرئيل بود كه شبيه او به ديدارم مى آمد. وآنچه از
بالهاى او فرو مى ريخت , عنبر بود.
قال علي
(ع ): ... قالت ام سلمة : فسالت فاطمة , هل عندك طيب ادخرتيه لنفسك ؟
قالت :
نعم , فاتت بـقـارورة فسكبت منها فى راحتى فشممت منها رائحة ما شممت مثلهاقط, فقلت
: ما هذا؟
فقالت :
كان دحية الكلبى يدخل على رسول اللّه (ص ) فيقول لى يافاطمة ! هات الوسادة
فاطرحيها لعمك فـاطـرح لـه الـوسـادة فـيجلس عليها, فاذا نهض سقط من بين ثيابه شى
ء فيامرنى بجمعه , فسال على (ع ) رسول اللّه (ص ) عن ذلك ,فقال (ص ): هو عنبر يسقط
من اجنحة جبرئيل . (بحارالانوار ج43 ص95)
(شبى كه مى خواستند عروس را به خانه شويش
ببرند پيامبر خدا فرمود:) على ! براى همسرت وليمه اى نيكو فراهم كن . سپس فرمود:
گوشت ونان نزد ماهست , شما فق ط روغن وخرما تهيه كنيد.
مـن
روغـن وخـرمـا تـهـيه كردم وحضرت هم گوسفندى به همراه نان فراوان فرستادوخود نيز
آسـتينها را بالا زد وبا دست مبارك خرماها را از ميان مى شكافت و(پس ازجدا كردن
هسته ) آنها را درون روغـن مـى ريخت . هنگامى كه خوراك حيس (غذايى آميخته از آرد و
خرما وروغن ) آماده شد به من فرمود: هر كه را مى خواهى دعوت كن .
قـال
على (ع ): ثم قال لى رسول اللّه : يا على ! اصنع لا هلك طعاما فاضلا ثم قال : من
عندنا اللحم و الخبز و عليك التمر و السمن .
فـاشتريت
تمرا و سمنا فحسر رسول اللّه (ص ) عن ذراعه وجعل يشدخ التمر فى السمن حتى اتخذه
حـيـسـا و بـعـث الـيـنـا كـبـشـا سـمينا فذبح وخبز لنا خبز كثير, ثم قال لى رسول
اللّه : ادع من احببت .... (بحارالانوار ج43 ص95)
من به مسجد آمدم (تا كسانى را براى شركت در
وليمه فاطمه دعوت كنم ) ديدم مسجداز جمعيت موج مى زند. خواستم از آن ميان عده اى
را به ميهمانى بخوانم وبقيه راواگذارم اما از اين كار شرم كـردم وتـبـعـيـض را روا
نـدانـستم بناچار بر بالاى بلندى مسجد ايستادم وبانگ برداشتم كه : به ميهمانى
وليمه فاطمه حاضر شويد.
مردم دسته دسته به راه افتادند. من از كثرت
مردم واندك بودن غذا خجالت كشيدم وترسيدم كه با كمبود غذا مواجه شوم . رسول خدا(ص
) متوجه نگرانى من شدوفرمود: على ! من دعا مى كنم تا غذا بابركت شود.
شـمـار مـيـهـمـانـان بـيش از چهار هزار نفر
بود كه به بركت دعاى پيغمبر(ص ) همه ازخوراكى ونوشيدنى سير شدند ودر حالى كه دعا
گوى ما بودند, خانه را ترك كردند,وبا اين همه , چيزى از اصـل غـذا كـاسته نشد. در
پايان رسول گرامى (ص ) كاسه هاى متعدد خواست وآنها را از خوراكى انـباشت وبه خانه
هاى همسران خويش فرستاد.سپس فرمود تا كاسه ديگرى آوردند, آن را هم پر از غذا كرد
وگفت : اين ظرف هم ازفاطمه وشويش باشد.
قـال
على (ع ):...فاتيت المسجد و هو مشحن بالصحابة فاحييت (در مصدر چنين است ولى ظاهرا
صحيح آن فاستحييت باشد.)
ان اشخص
قوما و ادع قوما, ثم صعدت على ربوة هناك و ناديت : اجيبوا الى وليمة فاطمة , فاقبل
الناس ارسالا, فاستحييت من كـثـرة الناس و قلة الطعام , فعلم رسول اللّه (ص )
ماتداخلنى , فقال يا على ! انى سادعو اللّه بالبركة ...
فاكل القوم عن آخرهم طعامى وشربواشرابى و
دعوا لى بالبركة و صدروا و هم اكثر من اربعة آلاف رجـل و لـم يـنقص من الطعام شى
ء, ثم دعا رسول اللّه (ص ) بالصحاف فملئت و وجه بها الى منازل ازواجه ثم اخذصحفة و
جعل فيها طعاما و قال : هذا لفاطمة و بعلها. (بحارالانوار ج43 ص 96)
چـون
آفتاب غروب كرد, رسول خدا(ص ) به ام سلمه فرمود كه فاطمه را نزد اوبياورد. ام سلمه
, فاطمه را در حالى كه پيراهنش بر زمين كشيده مى شد, آورد. (حجب وحياى او از پدر
به حدى بود كـه سـراپا خيس عرق گشته بود و) دانه هاى عرق از چهره او بر زمين مى
چكيد. چون نزديك پدر رسـيد پاى وى لغزيد (وبر زمين افتاد). رسول خدا فرمود: دخترم
: خداوند تو را در دنيا وآخرت از لغزش حفظ كند همين كه دربرابر پدر ايستاد, حضرت
پرده از رخسار منورش برگرفت ودست او را در دست شويش گذارد و گفت : خداوند پيوند تو
را با دخت پيامبر مبارك گرداند.
على ! فاطمه نيكو همسرى است , فاطمه ! على
هم نيكو شوهرى است .
سپس فرمود: به اتاق خود رويد ومنتظر من
بمانيد.
قـال
عـلـى (ع ): ... حتى اذا انصرفت الشمس للغروب قال رسول اللّه (ص ): يا ام سلمة
هلمى فاطمة فـانـطـلـقت فاتت بها و هى تسحب اذيالها و قد تصببت عرقا حياء من رسول
اللّه (ص ) فعثرت فقال رسـول اللّه (ص ): اقـالك اللّه العثرة فى الدنيا و الاخرة
. فلماوقفت بين يديه كشف الرداء عن وجهها حـتـى رآهـا على (ع ) ثم اخذ يدها فوضعها
فى يدعلى (ع ) و قال : بارك اللّه لك فى ابنة رسول اللّه يا عـلـى ! نـعـم الـزوجة
فاطمة , و يا فاطمة !نعم البعل على , انطلقا الى منزلكما و لا تحدثا امرا حتى
آتيكما. (بحارالانوار ج43 ص 96)
مـن دسـت فـاطـمـه را گرفتم و (به اتاق خود
آوردم ) و در گوشه اى به انتظار رسول خدا(ص ) نـشـسـتيم . چشمان فاطمه از شرم بر
زمين دوخته شده بود ومن نيز ازخجالت سر به زير داشتم .
ديـرى نـپـاييد كه رسول خدا تشريف آورد
وفاطمه را در كنارخود نشانيد. سپس فرمود: فاطمه ! ظرف آبى بياور. فاطمه برخاست
وظرفى آب آوردوبه دست پدر داد. رسول گرامى (ص ) قدرى از آن آب در دهان كرد وپس از
مزه مزه كردن آب را درون ظرف ريخت . سپس از دخترش خواست تا نـزديـكتر رود. فاطمه
چنين كرد وپيامبر(ص ) اندكى از آب ميان سينه او پاشيد. سپس مقدارى از همان آب بر
پشت وشانه او پاشيد. آنگاه دست به نيايش گشود و گفت : پروردگارا! اين دخترمن اسـت
, عـزيـزتـرين كس در ديده من , پروردگارا! واين هم برادر من ومحبوبترين خلق تو نزد
من است , خداوندا او را ولى وفرمانبر خود گردان واهل او را بروى مبارك گردان ....
قال على
(ع ):... فاخذت بيد فاطمة و انطلقت بها حتى جلست فى جانب الصفة وجلست فى جانبها و
هـى مـطرقة الى الارض حياء منى و انا مطرق الى الارض حياءمنها, ثم جاء رسول اللّه
(ص ) فقال : من ههنا؟
فقلنا: ادخل يا رسول اللّه مرحبا بك زائراو
داخلا فدخل فاجلس فاطمة من جانبه ثم قال : يا فاطمة ايتينى بماء, فقامت الى قعب فى
البيت فملا ته ماء ثم اتته به فاخذ جرعة فتمضمض بها ثم مـجـها فى القعب ثم صب منها
على راسها ثم قال اقبلى , فلما اقبلت نضح منه بين ثدييها, ثم قال : ادبرى , فادبرت
فنضح منه بين كتفيها ثم قال : اللهم هذه ابنتى و احب الخلق الى , اللهم و هذا اخى
و احب الخلق الى , اللهم اجعله لك وليا و بك حفيا و بارك له فى اهله ....
(بحارالانوار ج43 ص 96)