روضه و مقدمات و اشعار مکتوب شب ششم محرم

روضه و مقدمات و اشعار مکتوب شب ششم محرم

روضه و مقدمات و اشعار مکتوب شب ششم محرم

حضرت قاسم بن الحسن علیهما السلام

تواریخ معتبر این قضیه را نقل کرده اند

اول از آنها تجلیل می کند:

اول کسی که به سخن درآمد:

اینهاست که این حادثه را یک حادثه بزرگ تاریخی کرده است

تا تنهایی عمو رو دید اومد

با عجله اومد بالای سر قاسم:

منابع:

روضه و مقدمات و اشعار مکتوب شب ششم محرم

حضرت قاسم بن الحسن علیهما السلام

چند نکته در میدان رفتن حضرت قاسم قابل تأمل است:

1- مرحوم محدّث قمّی در نفس المهموم نقل می کند:

(جَعَلا یَبْکیانِ حَتّی غُشِیَ عَلَیهِما)؛

"هر دو آنقدر گریه کردند که هر دو بیهوش شدند"! ما در وداع هیچ شهیدی از شهدای کربلا این حال را از امام (علیه السلام) نمی بینیم!! (1) و این از مختصات این مظلوم است.

2- امام علیه السلام به قاسم فرمود:

یابن اخی انت من اخی علامه و ارید ان تبقی لِاَتسلی بک.

وجود تو موجب تسلی دل من است. را ستی چه مقام با عظمتی است که در سن سیزده سالگی باعث آرامش دل عموست. (2)

3- نحوه آمدن اما حسین علیه السلام بر بالین او:

فَجَلَّی الْحُسَیْنُ علیه السلام کَمَا یُجَلِّی الصَّقْرُ ثُمَّ شَدَّ شِدَّهَ لَیْثٍ أُغْضِبَ

حسین علیه السلام که فریاد برادرزاده اش را شنید مانند باز شکاری خود را ببالین وی رسانیده و چون شیر ژیانی شمشیر کشیده بقاتل وی حمله کرد.

4- قضایای کربلا قضایای روشنی است و سراسر این قضایا هم افتخارآمیز است، ولی ما آمده ایم چهره این حادثه تابناک تاریخی را تا این مقدار مُشوَّه کرده ایم! بزرگترین خیانتها را ما به امام حسین علیه السلام کرده ایم. ما آمده ایم قاسمی درست کرده ایم که آرزویش فقط دامادی بوده، آرزوی عمویش هم دامادی او بوده است. این را شما مقایسه کنید با قاسمی که در تاریخ بوده است.

تواریخ معتبر این قضیه را نقل کرده اند

که در شب عاشورا امام علیه السلام اصحاب خودش را در خیمه ای "عِنْدَ قِرَبِ الْماءِ" جمع کرد. امام اصحاب خودش را در آن خیمه یا نزدیک آن خیمه جمع کرد. آن خطابه بسیار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء کرد، خلاصه به آنها می گوید شما آزادید (آخرین اتمام حجت به آنها). امام نمی خواهد کسی رودربایستی داشته باشد، کسی خودش را مجبور ببیند، حتی کسی خیال کند به حکم بیعت لازم است بماند؛ خیر، همه تان را آزاد کردم، همه یارانم، همه خاندانم، حتی برادرانم، فرزندانم، برادرزادگانم؛ اینها هم جز به شخص من به کسی کاری ندارند؛ امشب شب تاریکی است؛ اگر می خواهید، از این تاریکی استفاده کنید بروید و آنها هم قطعاً به شما کاری ندارند.

اول از آنها تجلیل می کند:

منتهای رضایت را از شما دارم، اصحابی از اصحاب خودم بهتر سراغ ندارم، اهل بیتی از اهل بیت خودم بهتر سراغ ندارم. در عین حال این مطالب را هم حضرت به آنها می فرماید. همه شان به طور دسته جمعی می گویند: مگر چنین چیزی ممکن است؟! جواب پیغمبر را چه بدهیم؟ وفا کجا رفت؟ انسانیت کجا رفت؟ محبت و عاطفه کجا رفت؟ آن سخنان پرشوری که آنجا گفتند، که واقعاً انسان را به هیجان می آورد. یکی می گوید مگر یک جان هم ارزش این حرفها را دارد که کسی بخواهد فدای مثل تویی کند؟! ای کاش هفتاد بار زنده می شدم و هفتاد بار خودم را فدای تو می کردم. آن یکی می گوید هزار بار. یکی می گوید: ای کاش امکان داشت بروم و جانم را فدای تو کنم، بعد این بدنم را آتش بزنند، خاکستر کنند، خاکسترش را به باد بدهند، باز دومرتبه مرا زنده کنند، بازهم و بازهم.

اول کسی که به سخن درآمد:

برادرش أبوالفضل بود و بعد همه بنی هاشم. همین که اینها این سخنان را گفتند، آن وقت امام مطلب را عوض کرد، از حقایق فردا قضایایی گفت، فرمود: پس بدانید که قضایای فردا چگونه است. آن وقت به آنها خبر کشته شدن را داد. درست مثل یک مژده بزرگ تلقی کردند. آن وقت همین نوجوانی که ما این قدر به او ظلم می کنیم، آرزوی او را دامادی می دانیم، تاریخ می گوید خودش گفته آرزوی من چیست. یک بچه سیزده ساله معلوم است در جمع مردان شرکت نمی کند، پشت سر مردان می نشیند. مثل اینکه پشت سر نشسته بود و مرتب سر می کشید که دیگران چه می گویند؟ وقتی که امام فرمود همه شما کشته می شوید، این طفل با خودش فکر کرد که آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟ با خود گفت آخر من بچه ام، شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته می شوند، من هنوز صغیرم. یک وقت رو کرد به آقا و عرض کرد:

"وَ أَنَا فی مَنْ یُقْتَلُ؟"

آیا من جزء کشته شدگان هستم یا نیستم؟ حالا ببینید آرزویش چیست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو یک سؤال می کنم جواب مرا بده، بعد من جواب تو را می دهم. شاید (من این طور فکر می کنم) آقا مخصوصاً این سؤال را کرد و این جواب را شنید، خواست این سؤال و جواب پیش بیاید که مردم آینده فکر نکنند این نوجوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد، دیگر مردم آینده نگویند این نوجوان در آرزوی دامادی بود، دیگر برایش حجله درست نکنند، جنایت نکنند.

آقا فرمود که اول من سؤال می کنم. عرض کرد: بفرمایید. فرمود:

"کَیْفَ الْمَوْتُ عِنْدَکَ"؟

پسرکم، فرزند برادرم، اول بگو مردن، کشته شدن در ذائقه تو چه طعمی دارد؟ فوراً گفت:

"احْلی مِن الْعَسَلِ"

از عسل شیرین تر است؛ من در رکاب تو کشته بشوم، جانم را فدای تو کنم؟

اگر از ذائقه می پرسی (چون حضرت از ذائقه پرسید) از عسل در این ذائقه شیرین تر است، یعنی برای من آرزویی شیرین تر از این آرزو وجود ندارد. ببینید چقدر منظره تکان دهنده است!.

اینهاست که این حادثه را یک حادثه بزرگ تاریخی کرده است

که تا زنده ایم ما باید این حادثه را زنده نگه بداریم، چون دیگر نه حسینی علیه السلام پیدا خواهد شد نه قاسم بن الحسنی علیه السلام. این است که این مقدار ارزش می دهد که بعد از چهارده قرن اگر یک چنین حسینیه ای به نامشان بسازیم کاری نکرده ایم، و الا آن که آرزوی دامادی دارد، که همه بچه ها آرزوی دامادی دارند، دیگر این حرفها را نمی خواهد، وقت صرف کردن نمی خواهد، پول صرف کردن نمی خواهد، برایش حسینیه ساختن نمی خواهد، سخنرانی نمی خواهد. ولی اینها جوهره انسانیت اند، مصداق "إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً" هستند، اینها بالاتر از فرشته هستند.

فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم، کشته می شوی

"بَعْدَ انْ تَبْلَو بِبَلاءٍ عَظیمٍ"

اما جان دادن تو با دیگران خیلی متفاوت است، یک گرفتاری بسیار شدیدی پیدا می کنی. (3)

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

چقدر این دشمنا نادانند فکر کردند با تحریم اقتصادی ونظامی و ... می تونند این دولت و ملت رو به زانو در بیارند ملتی که شعارش برگرفته از مکتب امام حسین علیه السلام است.

هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور

(حافظا) حالیا در کنج فقر و خلوت شب های تار تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور (4)

تا تنهایی عمو رو دید اومد

اجازه میدان بگیره امام دستهایش را به گردن قاسم انداخت ، آنقدر گریه کردند که هر دو بیهوش شدند. امام علیه السلام به قاسم فرمود:

یابن اخی انت من اخی علامه و ارید ان تبقی لِاَتسلی بک.

ای پسر برادرم تو یادگار برادرمنی وجود تو موجب تسلی دل من است.

"فَلَمْ یَزَلْ یُقَبِّلُ یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ حَتَّی أذِنَ لَه"

اینقدردستو پای عمو را بوسید تا عمو را راضی کرد رفت میدان اما:

امان زلحضه آخر که دست و پا میزد عموی بی کس خود را فقط صدا می زد

هنوز زنده بود که اون نانجیب می خواست سر از بدنش جدا کنه .

فَجَلَّی الْحُسَیْنُ علیه السلام کَمَا یُجَلِّی الصَّقْرُ ثُمَّ شَدَّ شِدَّهَ لَیْثٍ أُغْضِبَ

حسین علیه السلام که فریاد برادرزاده اش را شنید مانند باز شکاری خود را ببالین وی رسانیده و چون شیر ژیانی شمشیر کشیده بقاتل وی حمله کرد. بعضی از شهدا همان یک دفعه آقا را صدا می زدند اما این ناز دانه با اینکه ابی عبد الله علیه السلام بالای سرش تشریف داشتند مکرر صدا می زد یا عماه ، و پاشنه پایش را حرکت می داد.

امان زتشنگی و پا کشیدنش بر خاک که مُهر داغ دلش را به کربلا می زد

عجیب نیست که قدش ، چون قد آقا شد زبس که بر بدنش خصم، نیزه جا میکرد

هر آنکه بود در آنجا تن یتیمش را به روی خاک زمین یا کشید یا می زد

با عجله اومد بالای سر قاسم:

"یَعِزُّ عَلی عَمِّکَ انْ تَدْعوهُ فَلا یُجیبُکَ اوْ یُجیبُکَ فَلا یَنْفَعُکَ"

یعنی برادر زاده! خیلی بر عموی تو سخت است که تو بخوانی، نتواند تو را اجابت کند، یا اجابت کند و بیاید اما نتواند برای تو کاری انجام بدهد. در همین حال بود که یک وقت فریادی از این نوجوان بلند شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

حدیث عشق تو دیوانه کرده عالم را به خون نشانده دل دودمان آدم را

غم تو موهبت کبریاست در دل من نمی دهم به سرور بهشت این غم را

اگر بناست دمی بی تو بگذرد عمرم هزار بار بمیرم نبینم آن دم را

حسین علیه السلام آرام جانم حسین علیه السلام روح و روانم

منابع:

(1) نفس المهموم، صفحه ی 198.

(2) مروری بر مقتل سیدالشدا ص43(متن گفتار شیخ حسین انصاریان)

(3) مجموعه آثار استاد شهید مطهری،ج 17، ص: 81

(4) حافظ غزلیات غزل شماره 25

Powered by TayaCMS