من الحسين بن علي علیه السلام
الي محمد بن علي و من قبله من بني هاشم اما بعد: فَکَأنَّ الدُّنيا لَمْ تَکُنْ وَکَأَنَّ الآخِرَهَ لَمْ تَزَلْ.
مقدمه
گفته شد يکي از مباحث مهم نهضت عاشورا، درس ها و پيام هايي است که در اين نهضت نهفته است. حادثه اي که در ساعات محدود در سرزميني معين واقع شد؛ اما در بطن و متن خويش ده ها درس اخلاقي و تربيتي دارد. ما امروز بعد از آن که مصيبت و حوادث مربوط به عاشورا را نقل مي کنيم، بايد اين درس ها را بگيريم و به مردم بگوييم، در واقع بايد به عاشورا و نهضت امام حسين، يک نگاه کاربردي و راهبردي شود. نهضتي با اين عظمت و با اين وسعت، درس هاي زيادي در خودش دارد، پيام ها و عبرت هاي زيادي دارد.
اميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايد: تاريخ نسبت به آيندگان مانند گذشتگان جاري مي شود. اگر شما به ايستگاه راه آهن رفته باشيد، قطاري که آهسته از جلوي ايستگاه عبور مي کند، يک واگنش مقابل ايستگاه است، يک سري از واگن هايش رد شده اند و يک سري از واگن ها هم عقب هستند که در حال رسيدن به اين ايستگاه هستند، همة آنها يک قطار است و همة واگن ها هم شبيه هم است. منتها افراد داخل واگن ها تعدادي عبور کرده اند، افرادي هم مقابل اين ايستگاه هستند و در حال عبور کردن هستند و افرادي هم هنوز به ايستگاه نرسيده اند. سرتاسر اين عبور، حرکت يک قطار و يک مجموعه است. تاريخ اين گونه است سنت هاي تاريخ، حق و باطل،درگيري ها، حوادث، خدعه ها، اين ها همه شبيه هم است مثل يک بازي که مهره هاش تغيير مي کند و در واقع نفرات آن عوض مي شود، اصل و مبنا يکي است. لذا اميرالمؤمنين عليه السلام به فرزندشان امام حسن عليه السلام فرمودند: من عمر طولاني نداشته ام؛ فَقَدْ نَظَرْتُ فِي أعْمالِهِمْ وَفَکَّرْتُ فِي أخْبارِهِم وَسِرْتُ فِي آثارِهِم حُتّي عَدْتُ کُأحَدِهِمْ[1]؛ اما در کردار آنها نظر کردم و در اخبارشان انديشيدم و در آثارشان سير کردم تا آنجا که گويا يکي از آنها شدم. قرآن داستان هاي زيادي دارد چرا بعضي داستان ها را چند بار تکرار مي کند، مثل داستان موسي، داستان عدم سجدة شيطان؟ براي اين که در آنها نکته هايي است به پيغمبر مي فرمايد: فَاقْصُصِ الْقَصَصَ[2] قصه ها را براي مردم بيان کن.
- هست اندر صورت هر قصه ايخرده بينان را ز معنا حصّه اي
از اين قصه ها بايد حصه گرفت، از اين حوادث بايد نتيجه گرفت.
- خوشتر آن باشد که سرّ دلبرانگفته آيد در حديث ديگران
پس نهضت عاشورا با اين عظمت گر چه از نظر نفرات، زمان و مکان محدود بود؛ اما شما هر درس تربيتي و اخلاقي که بخواهيد مي توانيد از اين نهضت به دست آوريد. اما از کجا؟ از حرف ها، از نامه ها، از برخوردها، از کلماتي که رد و بدل شده، از عملکردهاي روز عاشورا، من قبلاً يک درس را گفتم و آن درس هدايت است. اکنون دومين درسي را که از عاشورا استفاده مي کنيم بيان مي کنم و آن درس خوف و ترس است. در اين درس نکات زيادي است.
ما وقتي رواياتمان را نگاه مي کنيم مي بينيم با خوف و ترس دو گونه برخورد شده است و به دو صورت دربارة آن بحث شده است، يک جا قرآن مي فرمايد: أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ؛ اولياي خدا، دوستان خدا ترس ندارند: وَلاَ هُمْ يَحْزَنُون؛[3] اندوه و حزن ندارند، با ايمان هستند، فرشته ها بر اين ها نازل مي شوند و مي گويند: ألّا تَخافوُا[4] نترسيد، خوف نداشته بايد. اين سخن قرآن است. اميرالمؤمنين هم در روايت مي فرمايد: الخائِفُ لا عيشَ له[5]؛ آدم خائف نمي تواند زندگي کند. انسان ترسو و خائت نمي تواند مشي درستي داشته باشد. اين يک سري از آيات و روايات که در اين زمينه است؛ اما از آن طرف هم آيات و روايات فراوان داريم مثل: وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَان[6]؛ هر که خوف داشته باشد دو بهشت در انتظارش است. چگونه مي شود اين دو دسته از آيات را با هم جمع کرد. جمع آن چنين است: يک خوف بد است و يک خوف خوب است.
همان ترسي که امروزه در روانشناسي به آن افسردگي و اندوه مي گويند اين بد است. در روايات داريم يک چيزهايي براي شما افسردگي مي آورد از اين ها دوري کنيد، اميرمؤمنان فرمود: «ثلاث لا ينهأ لصاحبهن عيش»؛ سه چيز است که اگر در کسي باشد نشاط او را مي گيرد و افسردگي مي آورد: 1- الحقد؛ کينه 2- والحسد؛ حسادت 3- و سوء الخلق؛[7] بد اخلاقي. اين سه صفت قبل از آن که به مردم لطمه بزند به صاحب خود لطمه مي زند. آدم بد اخلاق خودش بيشتر اذيت مي شود، خودش بيشتز آزار مي بيند. وقتي تندي مي کند ضربان قلبش و اعصابش همه به هم مي ريزد. انسان اهل گذشت، خودش هم آرام است، و مردم هم از دستش در آسايش اند؛ لذا فرمود در قنوت نماز دعاي مؤمنين اين است: «لَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِّلَّذِينَ آمَنُوا»[8] خدايا در دل ما کينه قرار نده، چون کينه مثل يک عامل مخرب از درون انسان را آزار مي دهد.
- رو خويش را صد آب شوي از کينه هاوانگه شراب عشق را پيمانه شو
کينه يک صفت منفي است، اميرمؤمنان فرمود: «الحقد الام العيوب»[9]؛ کينه، مادر گرفتاري هاست، آدم کينه اي صفات ديگر هم بدنبالش مي آيد. سوء ظن بدخلقي، بدبيني، غيبت، ناسزا. گناه از يک مرحله اي شروع مي شود و اندک اندک انسان سقوط مي کند؛ لذا خوف بد است اما چگونه خوفي؟ خوف، و حزن و اندوهي که ناشي از کينه باشد، ناشي از حسادت و سوء خلق باشد.
اين يک نمونه، نمونة ديگر پيامبر فرمود: «من نَظَرَ الي ما في أيدي النّاس»؛ هر کس نگاهش به دنبال مال مردم باشد، اگر ماشين او مدل پايين است، نگاهش به مدل بالا باشد، اگر خانه اش صد متر است نگاهش به صد و پنجاه متري باشد. نگاهش دائم به مردم است، به کسي که بيشتر دارد نگاه مي کند، لذا حضرت فرمود: «طال حُزْنُه»[10]؛ اين فرد هميشه ناراحت است، هميشه احساس کمبود مي کند. لذا در روايات داريم اگر مصيبتي داري به آن که از تو بيشتر مصيبت ديده نگاه کن آرام مي شوي. اگر مشکلي داري به کسي که از تو بيشتر مشکل دارد نگاه کن، نگاهت به داشته هاي ديگران نباشد. در بعضي ها حالت سيرآوري و قناعت نيست، هر چه دارند باز نگاهشان به يک چيز بالاتر است و اين خطرناکاست. آقا شما ازدواج کردي، همسرت را بهترين همسر بدان و با او زندگي کن، نه اين که العياذ بالله به بهتر از او نگاه کني. بالاخره بهتر از شما هم وجود دارد، از شما نيکوتر هم هست، هر کسي از او بالاتر وجود دارد. فرزند داري او را بهترين فرزند بدان، تربيتش کن. لذا فرمود: يکي از عوامل حزن نگاه به داشته هاي ديگران است، اين هم حزن منفي است.
همچنين در روايات داريم يکي از جاهايي که خوف و حزن منفي است، شهوت راني هاي لحظه اي است، پيامبر فرمود: «رُبَّ شَهْوَهِ سَاعَهٍ تورثُ حُزْناً طَويلا»[11]؛ در روايت داريم يک نگاه شهوت آميز، و يک حرکت شهوت آميز، براي انسان حزن و اندوه مي آورد. اميرالمؤمنين مي فرمايد: «الخائف لا عيشَ لَه»؛[12] انسان خائف زندگي خوشي ندارد. اگر قرآن مي فرمايد: اولياي خدا ترس و حزن ندارند، آنها اين موارد را از خود دور مي کنند. از اين مورادي است که خدمت شما عرض کردم، باز در روايت داريم جايي که انسان نتواند حقش را بگيرد اندوه مي آورد. يک وقت در يک جامعه اي ظلم است، حق زير پا مي رود آدم ناراحت است. اما يک وقت با اين که پول زيادي داري مي خواهند به زور ده تومان از شما بگيرند، با اين که اين پول ارزش ندارد و کم است ولي چون زور مي گويند ناراحت مي شوي. پس زور گويي و حق کشي هم حزن و اندوه مي آورد.
اميرالمؤمنين عليه السلام در کوچه هاي کوفه، ديدند يک نوجواني اندوهناک و افسرده است، ديد اين بچه با بچه هاي ديگر بازي نمي کند، بچه هاي ديگر نشاط دارند، شادند، اما اين نوجوان در يک گوشه اي نشسته است. جلو آمد صدايش زد: آقا پسر اسمت چيست؟ گفت: مات الدين. فرمود: ناراحتي؟ گفت: آقا پدرم چند سال است از دنيا رفته، مي گويند او را کشته اند. آقا فرمود: بفرستيد دنبال مادرش. مادرش آمد، اين بچه چرا ناراحت است؟ علت نامش چيست؟ مادرش گفت: در ايامي که اين بچه در رحم من بود پدرش به مسافرت رفت، پس از مدتي همسفرانش آمدند گفتند شوهر تو در مسافرت بيمار شده و از دنيا رفته، او از ما خواهش کرد اگر بچه ام به دنيا آمد نام او را مات الدين بگذاريد. يا اميرالمؤمنين، ناراحتي اين بچه فقدان پدر است. اميرالمؤمنين عليه السلام بلافاصله از اين اسم، رمز و علت آن را پي برد. آن 4 نفر را خواست، تک تک به ستون هاي مسجد جدا از هم بست، جداگانه از آنها محاکمه کرد: کجا مرده؟ هر کسي يک چيزي گفت. چه کسي دفنش کرده؟ هر کسي يک چيزي گفت. چقدر پول همراهش بود؟ حضرت ديد حرف هايشان با هم يکسان نيست، در حرف هايشان تناقض است، از همين تناقض حضرت پي برد دروغ مي گويند. اعتراف کردند: آقا، ما او را کشتيم و اموالش را برداشتيم.
اميرالمؤمنين حکم را صادر کرد، فرزند و مادر را خوشحال کرد، فرمود: اين طور نيست، اموال را به شما برمي گردانم و اين ها را بر اساس قوانين محاکمه خواهم کرد. اموال را بگرداند و آنها را مجازات سختي نمود، و بعد به مادر بچه فرمود: اسم اين بچه را عاش الدين بگذاريد.[13] ببينيد افسردگي اين نوجوان از چه بود؟ از يک اهمال، از زير پا رفتن حق.
اگر مي گوييم خوف و حزن بد است اين گونه مواردي است، که فکر مي کنم پنج شش مورد براي شما شمردم و بيان کردم قرآن مي گويد اين خوفي است که شيطان ايجاد مي کند، «يُخَوِّفُ أولياءَهُ»[14] شيطان ترس مي اندازد. اين ترس؛ يعني افسردگي. گاهي اوقات جوان ها پيش من مي آيند مي گويند: آقا ناراحتم افسرده ام احساس پوچس مي کنم، چه کنم؟ برويد مطالعه کنيد، با اهل نظر صحبت کنيد، قرآن و کتاب بخوانيد. اين افسردگي را بايد زدود چون خيلي خطرناک است.
اگر گفته شد يکي از درس هاي عاشورا خوف است اين همان خوفي است که قرآن مي گويد هر که آن را داشته باشه دو بهشت در انتظار اوست؛ «وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَان»[15] ، جنت مادي و معنوي، جنت برزخ و قيامت، اين خوف همان خوفي است که اميرالمؤمنين فرمود: فرداي قيامت در صحراي محشر ندا مي دهند: «أينَ الخائفون»؛ کجا هستند آن هايي که مي ترسيدند؟ (ترس مثبت) يک عده بلند مي شوند، مي گويند: ما. خطاب مي شود شما امروز بدون حساب وارد بهشت مي شويد و شما کساني هستيد که نزديک ترين مردم به ما هستيد؛ چون در زندگي شما خوف بوده، در زندگي شما ترس بوده و اين ترس منشأ سرور است. بطن اين ترس نشاط و شجاعت است.
مورد اول:
اين ترس همان ترسي است که عابس بن ابي شبيب شاکري داشت. از خدا مي ترسيد لذا از دشمن نمي ترسيد. آمد مقابل دشمن، زره اش را زمين گذاشت، گفت: من ترس ندارم.
- وقت آن آمد که عريان شومجسم بگذارم سراسر جان شوم
عمر سعد گفت: کسي به تنهايي به جنگ او نرود، با او به تنهايي نمي شود جنگيد، سنگ بارانش کنيد. سنگ بارانش کردند، وقتي او را کشتند، سر از بدن او جدا کردند، هر کسي مي گفت من او را کشتم. عمر سعد گفت: با هم بحث نکنيد کسي به تنهايي با او نجنگيد، همه شما دخيل بوديد.[16] ترس از خدا اين گونه شجاعت مي آورد.
مورد دوم:
ظهر عاشورا سعيد بن عبدالله در دفاع از امام مقابل اباعبدالله ايستاده بود و امام نماز مي خواندند، تيرها همين طور که مي آمد به سينه اش مي خورد، وقتي همه تيرها به بدنش اصابت کرد روي زمين افتاد. بعد امام بالاي سرش آمد، فرمود: سعيد بن عبدالله، «أبشِّرُکَ بِالجَنَّه»؛ بهشت بر تو بشارت باد. سعيد، سفارشي نداري؟ وصيتي نداري؟ گفت: يابن رسول الله، يک سؤالي از شما دارم، اوَفَيتُ؛ من به عهدم وفا کردم؟ وظيفه ام را انجام دادم؟[17] اين شجاعت است، اين ترس منشأ نشاط و سرور است. منشأ صعود و حرکت است. منشأ ايستادگي و مقاومت در مقابل دشمن است.
مورد سوم:
حبيب بن مظاهر، آن پيرمرد روشن و آن پيرمرد جوان دل و شجاع وقتي وارد بازار کوفه شد، مسلم بن اوسجه را ديد که دنبال حنا مي گردد، گفت: رنگ براي چه مي خواهي؟ گفت که محاسنم سفيد شده مي خواهم آنها را رنگ کنم. گفت: لازم نيست، بيا برويم يک رنگي به آن بزن تا قيامت پاک نشود؛ رنگ خون. پسر فاطمه کربلا آمده بيا برويم به او بپيونديم به هر زحمتي بود شبانه خودش و مسلم و غلامش از کوفه خارج شدند و خودشان را به امام حسين رساندند. وقتي حبيب وارد کربلا شد، زينب کبري به امام حسين عرضه داشت: برادر، سلام مرا به حبيب برسان. وقتي روي زمين افتاد و در خون خودش مي غلتيد، امام حسين بالاي سرش آمد و فرمود:
- لله دَرُّکَ يا حبيبلقد کنت فاضلا
خدا تو را اجر دهد، تو آدم فاضلي بودي، تو خاتم قرآن بودي؛ تو يک شب قرآن را ختم مي کردي.[18] چه شجاعتي؟! چه عظمتي؟! اين از کجا نشأت گرفته است؟
مورد چهارم:
نماينده امام حسين، «سليمان ابارزين» نامة امام را براي مردم بصره آورد، وقتي به سران بصره و به مسئولين رسيد و به اصطلاح به کساني که رؤساي قبايل بودند نامة امام حسين را به دستشان داد، آنها به جاي اين که دفاع کنند و لشکر آماده نمايند يکي از آنها به نام «منظر بن جارود» دست نمايندة امام حسين را گرفت و تحويل ابن زياد داد. ابن زياد دستور داد نمايندة امام حسين را گردن زدند و به شهادت رساندند. اين برخورد کساني بود که امام برايشان نامه فرستاد. اما در همين بصره، آقايي به نام «يزيد بن صبيت» است، مي گويد دو تا بچه هايم «عبدالله» و «عبيدالله» را برداشتم، گفتم من به مردم بصره کاري ندارم، من مي روم به پسر فاطمه ملحق شوم.
غلامش آمد و گفت: ارباب، مرا هم با خودت ببر، آزادي من در گرو اين است که خدمت ابا عبدالله بيايم. دو سه نفر ديگر هم در مسير همراهش شدند، يک هيأت هفت نفره تشکيل شد اين هيئت هفت نفره وارد کربلا شدند، آمدند مقابل خيمه هاي اباعبدالله. وقتي يزيد ابن صبيت مقابل خيمة اباعبدالله رسيد به او گفتند: امام حسين به استقبال شما رفته، وقتي حضرت شنيد شما آمده ايد به ديدن شما آمد، رفت مقابل خيمة شما. گفت: عجب! حسين به استقبال من آمده؟! به سرعت آمد، ديد اباعبدالله مقابل خيمة او ايستاده، از همان عقب اين آيه را خواند: قُلْ بِفَضْلِ اللّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذَلِكَ فَلْيَفْرَحُواْ.[19]امام را در آغوش گرفت. بعد خودش و دو فرزندش به شهادت رسيدند. اين خوف از خدا منشأ نشاط و منشأ شجاعت است. منظورم از اين که گفته مي شود يکي از درس هاي عاشورا خوف است اين گونه خوفي است.
وقتي رسول گرامي اسلام حضرت محمد صل الله عليه و آله و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، يکي از نشانه هاي انسان مومن را خوف مي دانند منظور چه خوفي است؟ من چهار شاخه را به طور مختصر برايتان مي شمارم دقت فرمائيد.
1. خوف از عظمت خداوند
قرآن مي فرمايد: وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ.[20] ترس از خدا؛ يعني ترس از عظمت خدا. ديده ايد وقتي کسي جلوي يک شخص بزرگي قرار مي گيرد رعايت مي کند بعضي حرف ها را نمي زند، گاهي جلوي يک مرجعي و يا بزرگي يک احترام خاصي به او دست مي دهد، اين خوف معنايش همين است؛ کسي که از مقام و عظمت خدا ترس داشته باشد. مي دانيد ترس از عظمت خدا يعني چه؟ يعني همه جا خدا را ناظر مي بينيد؟ أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَي.[21] اين آيه هر اندازه در زندگي ما تحقق داشته باشد ارتکاب گناه ما کمتر است، ضريب آسيب پذيري ما کمتر است. يک جواني از من سئوال کرد: چه کنيم که گناه نکنيم؟ گفتم: اين آيه را دقت کن: أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَي. اگر انسان خدا را ناظر ديد گناه نمي کند.
عبدالله بن عمر، پسر خليفة دوم اين جمله را زياد مي گفت: قالَ الرّاعي...فاينَ الله؛ چوپان گفت: خدا کجاست؟ به او گفتند: اين يعني چه؟ گفت: اين يک قصه اي دارد. گفتند: قصه اش را بگو. گفت: من با رفقايم در بيابان براي تفريح مي رفتيم که رسيديم به جايي که درختي بود، بساطي پهن کرديم تا استراحت کنيم چوپاني را ديديم که تعدادي گوسفند را مي چراند. جلو رفتم، گفتم: ما يک عده اي براي تفريح اينجا آمده ايم شما هم بيا با ما غذا بخور. گفت: روزه ام گفتم: روزة واجب يا مستحبي؟ گفت: مستحبي. گفتم در اين گرما آن هم در اين بيابان چرا روزة مستحبي گرفتي؟ گفت: قُل نارُ جَهنم اشدُّ حرّا؛ گرما و آتش نديدي! آتش جهنم گرم تر از اين حرف هاست. گفتم: قبول، ولي روزه ات را باز کن فردا روزه بگير، روزه ات که مستحبي است. گفت: حرفي نيست، شما يک کاغذ بنويس که من فردا زنده ام من روزه ام را باز مي کنم. گفتم: نه، من اين تضمين را نمي توانم به تو بدهم مي خواهي روزه باشي اشکالي ندارد ولي يکي از اين گوسفندهايت را به ما بده تا بکشيم کباب کنيم. گفت: نمي شود، من مالک اينها نيستم من فقط چوپان اينها هستم، اين ها را بيابان آورده ام بچرانم و برگردانم. گفتم: اين همه گوسفند کسي متوجه نمي شود، پولش را هم مي دهم نمي خواهد به اربابت و يا مالکش بگويي. چوپان با انگشتش به آسمان اشاره کرد و گفت: أين الله؟ پس خدا چه؟ عبدالله بن عمر يک مرتبه به فکر فرو رفت. لذا اين جمله را گاهي نقل مي کرد، مي گفت: قال الرّاعي؛ چوپان گفت: فأين الله. اما چوپان نگفت اربابم نمي فهمد کسي متوجه نمي شود، چون اين مسائل يک روزي روشن مي شود و آن: يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِر[22]
مولوي چقدر زيبا قصه گفته است! مي گويد: يک وقتي به لقمان حکيم تهمت دزدي زدند. لقمان همراه رفقايش رفته بود براي اربابش از باغ زردآلو بياورد، يک سبد زرد آلو چيدند، در مسير راه غلام هاي ديگر زردآلوها را خوردند بعد آمدند پيش ارباب تقصير را به گردن لقمان انداختند. گفتند: لقمان زردآلوها را خورد. لقمان به ارباب گفت: اين ها دروغ مي گويند و به من تهمت مي زنند. در عين حال لقمان ديد آن ها چند نفرند و اين يکي است و حرفش پيش نمي رود. گفت: يک پيشنهاد دارم، به هر کدام از ما يک ليوان آب جوش بده تا بخوريم. بعد شما سوار اسبتان شويد ما هم دنبال شما مي دويم اگر کسي زردآلو خورده باشد آب جوش و دويدن حالش را به هم مي زند، بعد معلوم مي شود چه کسي دزد است. ارباب پذيرفت، هر کدام يک ليوان آب جوش خوردند – من نمي خواهم بگويم اين قصه واقع شده يا نه؟ فقط مقصود روي تشبيه و نتيجة آن است- مولوي مي گويد:
- حکمت لقمان چو تاند اين نمودپس چه باشد حکمت رب الوجود
- يوم تبلي السّرائر کلهابان منکم کامناً لايشتها
يعني اگر لقمان توانست دزدها را اين گونه افشا کند پس خدا چگونه مي خواهد اين شکم ها را از رشوه، ربا، اضافه حقوق بدون اضافه کار، مال اختلاس و دزدي پر شده افشا کند؟! فرض که بندة خدا نفهميد، قوة قضاييه نفهميد، دادگاه هم نفهميد، مگر اين دنيا چقدر استمرار دارد؟ حيف است چرا تا وقتي حلال هست، حرام؟ تا لذت شرعي هست چرا حرام؟ مگر حلال الهي دايره اش بسته است که – خدايي نکرده- ما دنبال حرام برويم؟ گفت: يوم تبلي السّرائر؛ روزي که خدا سريرت ها را آشکار مي کند. پس يک خوف، خوف از مقام خداست، خوف از عظمت خداست.
از سلمان فارسي روايت شده است که فرمود: سه چيز مرا به گريه درآورد و سه چيز مرا به خنده درآورد، «وَأما الثَّلاثُ الَّتي أضحَکتَني»؛ آن سه چيزي که مرا به خنده درآورده است: 1-« فغافل ليس بِمَغفُول عَنه»؛ من تعجب مي کنم از کسي که غافل است و حواسش نيست در حالي که کس ديگري مواظبش است؛ 2- «وَطالِبُ الدُّنيا وَالمَوتُ يَطلُبُهُ»؛ کسي که دنبال دنياست در حالي که مرگ دنبال اوست. – ديده ايد يک وقت آدم به تعقيب يک ماشين مي رود اما کس ديگري در تعقيب خود اوست و او حواسش نيست. او در تعقيب دنياست و مرگ در تعقيب اوست. 3- «وَضاحِکٌ مِلْءَ فِيهِ لَا يَدْرِي أرَاضٍ عَنْهُ سَيِّدُهُ أمْ سَاخِطٌ عَلَيْهِ»[23]؛ او خوش باشد اما نمي داند خدا از دست او راضي هست يا نه؟ اما او خوش باشد. اگر مطمئن باشد خدا از دستش راضي است اين ارزش است. انسان خوشي کند اما در خوشي اش حرام نباشد. خوف از مقام رب در زندگي رسول خدا صل الله عليه و آله و اهل بيت و زندگي امام حسين و اصحابش موج مي زد.
2. خوف از معاد
خوف دومي که در زندگي من و شما بايد باشد و در قرآن کريم نيز داريم خوف از قيامت است: «إِنَّا نَخَافُ مِن رَّبِّنَا يَوْمًا عَبُوسًا قَمْطَرِيراً».[24] اين که انسان از معاد و قيامت خوف داشته باشد. چرا ائمة ما اين قدر راجع به مرگ تذکر مي دادند؟ هر کجا فرصت مي شد تذکر مي دادند. يک روز امام کاظم آمدند قبرستان، ديدند يک جنازه اي را دارند دفن مي کنند، همان جا ايستادند درس اخلاق گفتند، فرمودند: دنيايي که آخرش اين است، آخرتي که سالن ورودي آن اين جاست، و دنيايي که سالن خروجيش قبر است، چرا بعضي ها در آن زهد ندارند؟ چرا بعضي ها حواسشان جمع نيست. در حديث دارد اميرالمؤمنين بعد از هر نماز عشا رو مي کرد به جمعيت و مي گفت: «أيّها النّاسُ تَجَهَّزوا رَحِمَکُمُ الله»[25]؛ آماده باشيد، مهيا باشيد خداوند شما را رحمت کند.
3. خوف از عاقبت
پيامبر فرمود: «لَا يَزالُ المُؤمِنُ خَائِفاً مِنْ سُوءِ العَاقِبَهِ»[26] ؛ انسان هميشه بايد از آخر کارش بترسد. خيلي ها خوب شروع کردند ولي خوب تمام نکردند. خيلي ها گفتند: يا ابا عبدالله، ولي پايش نايستادند. خيلي ها دلشان مي خواست و آمدند؛ اما وقتي ديدند صحنه، صحنة ديگري است امام را تنها گذاشتند. امام حسين عليه السلام در مسير کربلا عبدالله بن مطيع را ملاقات کرد، برايش دعا کرد. او چاه آبي داشت امام دعا کرد، آب چاه بالا آمد و برکت پيدا کرد، اما امام را ياري نکرد. عبدالله بن عمر سينة امام حسين را بوسيد و گفت: يابن رسول الله، اين جايي است که پيغمبر آن را بوسيده، اما امام را ياري نکرد. عبدالله بن زبير امام را مي شناسد در مکه پيش حضرت آمد و گفت: يابن رسول الله، حوادث بدي در انتظار شماست، نرويد. اما امام را ياري نکرد. عبيدالله حر جوفي امام را مي شناخت اما او را ياري نکرد. طلحه و زبير اميرالمؤمنين را مي شناختند اما مقابل او ايستادند. خوب شروع کردن هنر نيست، خوب تمام کردن هنر است. مؤمن دائماً بايد از عاقبتش بترسد. براي عاقبت خودتان، جوان هايتان، فرزندانتان خيلي دعا کنيد. خطر انسان را دائماً تهديد مي کند.
يک رانندة خوب اگر مقصدش مشهد است، اگر از قم تا تهران خوب رانندگي کرد نبايد بگويد قضيه تمام شد، وقتي ماشين به مشهد رسيد تمام شده است. حال اگر يک لحظه هر چند يک کيلومتر به مشهد مانده غفلت کند از بين رفته است، اگر يک لحظه خوابش ببرد کار تمام است. تا لحظة آخر انسان بايد مواظب باشد که سقوط نکند.
وقتي رسول خدا صل الله عليه و آله خبر شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام را به او داد اميرالمؤمنين عرضه داشت: «يارسول الله في سلامه من ديني؟»؛ به من بگوييد وقتي من شهيد مي شوم دينم سالم است يا نه؟[27] امام حسين عليه السلام در مسير کربلا به علي اکبر فرمود: پسرم، شنيدم ندايي مي گفت که اين کاروان مي رود و مرگ هم به دنبالش مي رود. فرمود: پدر جان، «اَوَلَسنا علي الحق»؛ مگر ما بر حق نيستيم؟ مگر راهمان درست نيست؟ - بله پسرم.- پس پدر جان، ما از مرگ نمي ترسيم، اگر راهمان درست باشد ترسي نداريم.[28] خوف از سوء عاقبت، خوف سوم است.
4. خوف از گناه
خوف چهارم خوف از گناه است. خوف از قصور و تقصير و خطاهايي که انسان کرده است. خلاصة مطالب اين شد: خوف دو قسم است: پسنديده و ناپسند. کجا ناپسند است؟ خوفي که در اثر ميل به گناه باشد. اما ترس از عظمت خدا، ترس از سوء عاقبت، ترس از معاد، ترس از قصور و تقصيرهايي که انسان دارد، اين خوف همان است که قرآن مي گويد هر که آن را داشته باشد بهشت در انتظارش است. اين خوف همان است که اميرالمؤمنين مي فرمايد هر که داشته باشد نزديک ترين انسان و نزديک ترين فرد به خداي تبارک و تعالي است. اگر اين خوف در کسي باشد منشأ شجاعت است. و ياران کربلا اين خوف در زندگي شان موج مي زند.
خدايا! توفيق بندگي به همه ما عنايت بفرما.
[1] . بحارالانوار، ج 74، ص 203؛ نهج البلاغه، خطبه 31، تحف العقول، ص 68.
[2] . اعراف، 176.
[3] . يونس، 62.
[4] . فصلت، 30.
[5] . غرر الحکم، ح 10259.
[6] . الرحمن، 46.
[7] . غررالحکم، ح 6779.
[8] . حشر، 10.
[9] . غررالحکم، ح 6763.
[10] . بحارالانوار، ج 74، ص 174؛ اعلام الدين، ص 294.
[11] . بحارالانوار، ج 74، ص 84؛ ارشاد القلوب، ج 1، ص 157؛ اعلام الدين، ص 196.
[12] . غررالحکم، ح 10259.
[13] . داستان ها و پندها، 10- 168 به نقل از هزار و يک حکايت اخلاقي، ص 67.
[14] .آل عمران ، 175.
[15] . الرحمن، 46.
[16] . الارشاد، ج 2، ص 105؛ مثير الاحزان، ص 66؛ در سوگ امير آزادي- گويا ترين تاريخ کربلا، ص 241.
[17] . منتهي الامال، ص 502.
[18] . در کربلا چه گذشت، ص 246؛ سوگنامه آل محمد، ص 263.
[19] . يونس، 58.
[20] . الرحمن، 46.
[21] . علق، 14.
[22] . طارق، 9.
[23] . قال أضحَکتَني ثَلاثٌ وَأبکَتني ثَلاثٌ فأمّا الثَلاثُ الَّتي أبکَتْنس فَفِراقُ الأحبّه رَسولِ الله ص و حِزبِه وَ الهَوْلُ عِندَ غَمَراتِ المَوتِ وَ الوُقُوفُ بَيْن يَدي رَبّ العَالَمين يَومَ تَکونُ السَريرهُ عَلانيه لَا أدرِي إلَي الجَنّه أصيرُ أمْ إلَس النَّارِ وَ أمّا الثّلاثُ أضحَکتَني فَغافِلٌ لَيسَ بِمَغفولٍ عَنهْ وَطالبُ الدّنيا و المَوتُ يَطلُبُهُ وَ ضاحِکٌ مِلْءَ فيه لا يدري أراضٍ عَنه سَيّده أمْ سَاخِطٌ عَلَيه. (بحارالانوار، ج 67، ص 387؛ المحاسن، ج 1، ص 4).
[24] . انسان، 10.
[25] . نهج البلاغه، خطبه 204.
[26] . بحارالانوار، ج 68، ص 366.
[27] . بحارالانوار، ج 28، ص 66.
[28] . فرسان الهيجاء، ج 1، ص 299؛ منتهي الامال، ص 455.