موضوع : از خود تا خدا (قسمت چهارم)
در چهارمين جلسه از بحث از خود تا خدا هستيم .
امشب هم به موضوع خود مي پردازيم . در جلسات قبل گفتيم كه خود يعني چه ؟ و اينكه
نگاه به خود ، نگاه به خدا رو مي رسونه . و اينكه اگر انسان خودش را خوب بشناسد
خدا را خوب شناخته . و در اين جلسه راجع به ارزش انساني كه خودش رو شناخته و مؤمن
شده صحبت خواهيم كرد .
ارزش مؤمن : بعضي وقتها با خودم فكر مي كنم كه آيا اونهايي كه ايمان
مي آورند و مخصوصاً جوان تر هستند ، آيا مي توانند در سيلابهاي مختلف خودشون رو
حفظ كنند ؟ و آيا واقعاً توقع بي جايي نيست كه ما فكر كنيم برادر و خواهر جوانمان
با يكي دو ساعت پاي منبر نشستن ديگه اونقدر قوي بشه كه بتونه وارد يك جامعه خيلي
خيلي فاسدي بشه كه اصلاً از همة در و ديوارش فساد مي باره ، و اينكه بتواند خودش
را حفظ كند . آيا اين توقع زيادي نيست ، ارزشهايي كه با خون ، جنگ ، باروت ،
بدبختي ، به دل ما نشسته ، جوانهاي امروز با چند تا منبر و سخنراني و خاطره به
اينها برسند ؟ و پايش هم بايستند ؟ آيا ما واقعاً خيلي ايده آل فكر نمي كنيم و از
حقيقت به دور نيستيم ؟ آيا واقعاً اينها مي توانند تحمل كنند ؟
مثلاً عرض مي كنم : امروز اينجا خيلي جو خوبي هست ، مردم همه با قيافه هاي مذهبي نشستند
، حرف از دين مي زنند ، خيلي هم خوبه ، اگر فردا اين جوون وارد يك محيطي كه اصلاً
اسمي از اين چيزها نيست بشه ، طوري كه همه در و ديوار روش هجوم بياورند ، براي
اينكه ارزشهايش را خراب كنند ، آيا مطمئن هستيم اين پايه و ريشه اي كه بهش داديم (
هرچقدر هم كه همراه با معرفت باشه ) اين شخص مي تونه حفظش كنه ؟ خُب كم مي يارن
ديگه . خود ما هم ممكنه كه كم بياريم . لذا براي اينكه انسان بخواهد يك عنصر خيلي
قوي باشه ، بايد يك مقداري بهش تلقين كنند . يك سري از قدرتهايش بهش گفته بشه .
بهش بگن : آقا ! تو مي توني ! اصلاً چيز بعيدي نيست . بهش بگن : مناجات نامة شهيد
چمران رو خوندي ؟ فكر مي كني چمران روي بام كعبه نشسته و اين مناجات نامه رو نوشته
؟ اينقدر اين مناجات نامه قوي و قشنگ و عرفاني هست اما مي بيني در حاشيه مناجات نامه
با خط خودش نوشته : اكنون كه اين مناجات نامه را مي نويسم در طبقة مثلاً فلان ،
ساختمان فلان ، فلان شهر نيويورك هستم و رو به خيابون نشسته ام . اونجا اين طوري
با خدا حرف مي زنه . چي شد كه چمران اينطوري شد ؟ چي شد چمران تو نيويورك با خدا
مناجات مي كنه و اينقدر زيبا و بعضي وقتها ما تو خود حرم امام رضا (ع) هم كم مي
ياريم . مهمترين دليلش اين است كه ما بعضي وقتها قدر خودمون رو نمي دونيم .
مي گن : بهلول يه الاغ لنگي داشت ، از دستش خسته شد . گفت : بريم
الاغ رو بفروشيم راحت بشيم . يه دلالي پيدا كرد ، گفت : آقا ! اين الاغ ما رو
بفروش ، شش درهم به من بدي هم راضي هستم . تو برو 10 درهم ، 15 درهم ، هرچي دوست
داري بفروش . گفت : باشه . الاغ را گرفت و رفت توبازار ايستاد فرياد زد : آقا ! اين الاغ نيست ،
براغِ ! اين همون خري هست كه پيغمبر (ص) باهاش معراج رفت ! ملت صف بستند ،
قيمت ها صد درهم ، 200 درهم ، 500 درهم ، بهلول ديد : اوه ! عجب بساطي شد ، اومد گفت
: آقا ! اين برنامه اش چطوريه ؟! اين جدي بُراغه ؟! گفت : حالا تو هيچي نگو ، گفت
: اصلاً من براغم رو نمي فروشم . يعني بعضي وقتها ما خودمون خبر نداريم كه چقدر
مهم هستيم ، اون چيزي كه دستمون هست چقدر مهمه ؟ بيروني ها بايد بيايند ، براي ما
بگن . روي سايت كانون قسمتي هست به نام حسين (ع) از نگاه ديگران . در اين صفحه
ديدگاه ديگران را نسبت به امام حسين (ع) نقل كرديم . بدون اينكه حتي يك نفر از اينها با دين اسلام آشنا
باشند ! ديدگاههاي غير مسلمانان نسبت به اباعبدالله (ع) رو نوشتيم . بعد آدم
تعجب مي كنه ، اگر چشمهات رو ببندي و تيتر بالاش رو نخوني كه اين رو چه كسي گفته ،
فكر مي كني مثلاً آيت الله العظمي فلاني گفته . بعد با خودت مي گي : عجب ! اين آيت الله ها چه مطالب خوبي از
امام حسين (ع) مي گيرند ؟! چون خيلي بالاتر از كلاس ماست . يعني حتماً ، حتماً يك
كس ديگه بايد بياد اعلام كنه : آقا ! اين جنس ما خيلي قيمتيه . تا ماها روي اين جنس بخوايم بپردازيم . لذا در اين جلسه مي خوايم
روي اين مطلب بحث كنيم كه : جنس قيمتي دست ما چيه ؟ چقدر ارزش داره و چرا قدرش رو
نمي دونيم .
خُب دليل بحث : آدم وقتي قدر مي دونه كه ارزش كار دستش بياد . و وقتي
قدر دونست هيچ وقت كوتاه نمي ياد .
روايت رو خوب دقت كنيد : اين روايت خيلي عجيبه . خداوند تبارك و
تعالي مي فرمايد : ” المؤمن كلُّ شَيءٍ ” مؤمن همه چيزه . همه چيز يه آدم مؤمن هست . وقتي
مي گه : ” وَ قَبْرُهُ في قلُوبِ مَنْ والاه ” اين ايماني كه انسان داره و اين
رشته اي كه از محبت به اين ذوات مقدسه اومد ، كاري مي كنه كه همه چيز در مومن جمع
بشه . ” المؤمن كل شيءٍ ” اصلاً يه جمله خيلي اين واقعاً يعني چي ؟ يعني همه چيز
مؤمن هست . دنيا ، آخرت ، حيوان ، انسان ، خار و خاشاك ، جمادات ، گاز ، همه چيز
تو انسان جمع شده ؟ خداوند يك موجود خلق كرده و همه چيز رو توي اون جمع كرده . اما
موضوع اين هست : كه خيلي وقتها بايد بيايم بگيم اين الاغه چقدر مي ارزه تا باورمون
بشه .
اولين نكته اي كه باعث مي شه كم بياريم در آيه قرآن مي تونيم دليلش
رو پيدا كنيم . ( اين آيه رو دقت كنيد ) آيه 100 سورة مائده مي فرمايد : ” قال
لايستوي الخبيث والطّيب ولو اعجبك كَثْرَهٌ الخبيث ، فاتقوه الله يا اولوالالباب ،
لعلكم تفلحون ” مي گه : وقتي به جامعه نگاه مي كنيد اولاً : يادت باشه تويي كه پاك
هستي و اينها كه ناپاك هستند با هم مساوي نيستيد . ” ولو اعجبك كثره الخبيث ” اما
اگر زيادي اين ناپاكها تو رو متعجب كرد ، يعني اومدي تو جامعه احساس كمبود كردي ،
بعضي وقتها ، زيادي باعث مي شه انسان احساس كمبود كنه ، لذا گفتند : نسبت به
جماعتهاي خوب مقيد باشيد ، وقتي مثلاً جمعيت زيادي دارند به سمت نماز جمعه مي روند
، تو هم تو اين جمعيت قرار گرفتي از بي ديني خودت احساس شرم مي كني و بالعكس ، اگر
قدر دينت رو ندوني تو يك جمعيت زيادي قرار بگيري كه دارند به سمت غير خدا مي روند
، از با دين بودن خودت احساس شرم مي كني ، دستت رو روي صورتت مي گيري كه كسي
ريشهات رو نبينه ! اون كسي كه چنين كاري مي كنه ، يا اون خواهري كه در شهر خودش محجبه و
عاليه ، بعد كه دانشگاه يه شهر ديگه قبول مي شه ، يه دفعه چادرش رو كنار مي ذاره ،
اين هيچ گناهي نداره . چون ارزش مقام خودش براش جا نيفتاده ، از زيادي جمعيت احساس
شرم مي كنه ( اعجبك كثره الخبيث ) ما مي خوايم . ريشه اين شرم رو بزنيم . چرا
احساس شرم مي كني ؟! ببينيم مي تونيم ريشه شرم رو بزنيم يا نه ؟
مي گه : اگر يك وقتي زيادي خبيثها كساني كه خبيث هستند متعجبت كرد ،
” فاتقوالله يا اولي الالباب ” يه كم فكرهاتون رو به كار بيندازيد . با فكر انسان مي تونه اين
مسأله رو براي خودش حل كنه ، دليلش رو من از يه جاي ديگه قرآن براتون مي گم :
آيه 37 سورة انفال مي فرمايد : اين همه خبيث و اين همه طيب كه ما
خلق كرديم ، اينها براي چي هست ؟ ” لِيَميزَ الله الخبيث من الطيب ويجعل الخبيث
بعضهُ علي بعض و يركُمَهُ جميعاً ويجعله في جهنم اولئك هم الخاسرون ” مي گه : اين
همه زشتي ما خلق كرديم براي اينكه قدر اين همه سفيدها و زيبائي ها رو بدونيد . اگر
اين زشتي ها خلق نمي شد كسي قدر زيبايي رو نمي دونست ، اگر همه زيبا بودند ، قدر
اون زيبايي شناخته نمي شد . و بعد حواست باشه تمام اينهايي كه تو رو متعجب كردند ،
اين همه خبيث ، مي فرمايد : خداوند همه رو گلوله مي كنه و در آتش مي اندازه . تو
مي خواي جاي اينها باشي ؟! شرم مي كني كه جزء اينها نيستي ؟!
خوب دقت كنيد ! در يك شهرستاني ، يه مجلس فارغ التحصيلي دانشجويي
برگزار شد ، در اين مجلس بعضي از عزيزان دانشجويي كه حاضر بودند ، ( البته يه قشر
كمي بودند ) نامردي نفرمودند و اين جشن رو مختلط گرفتند ! و بعد هم نامردي نفرمودند
و حجابها رو برداشتند ، قاطي شدند و مشروبات الكلي هم مصرف فرمودند و با هم رقص هم
فرمودند ، دوباره نامردي نفرمودند يكي از دوستان فيلمبرداري فرمودند و بعد اينجا
نامردي فرمودند و فيلمها رو تكثير و در كشور پخش فرمودند ( چقدر فرمايش ! ) خُب
بعد كه اين فرمايشها انجام شد ، از اين جمع 25 نفري ، 18 نفر خودكشي فرمودند ، كه
از اين 18 نفر ، 4 نفر رحلت فرمودند ! طفلك !!
خُب با خودم فكر مي كردم كه اون لحظه كه اينها غرق در الكل ، رقص ،
شراب و شهوت بودند ، فكر مي كردند كه خداوند تبارك و تعالي بعضي وقتها كه خيلي سر
به سرش بگذاري اين گوشة پرده رو كنار مي بره ، تو دنيا هم تحملش رو نداري واي به
حال آخرت . حالا منظور من اين نيست ، منظورم چيه ؟ از ميان اين جمع يك دختر خانمي
كه ايشون هم از خانواده اي بسيار بسيار مذهبي بود ، و خودش هم خيلي مذهبي و چادري
و محجبه بود باهاش مصاحبه كردند ، گفتند ببخشيد خانم ! ( اين هم از كساني بود كه
خودكشي كرده بود و نجات پيدا كرد) چرا شما به همچين مجلسي رفتيد ؟ گفته بود : آقا
به خدا ! خبر نداشتم مختلط هست ، به ما گفتند : مهماني هست ، جشن فارغ
التحصيليه . بچه ها جمع هستند . فكر كرديم فقط خودمون هستيم . گفت : خيلي خُب !
باريك الله . اما ما مي بينيم شما تو فيلم بلند مي شيد و با نامحرم مي رقصيد ، مشروب
صرف مي كنيد ، اين رو ديگه چرا ؟ مگه نديدي مختلط هست ؟ مي رفتي يه گوشه اي مي
نشستي يا چادرت رو سرت مي كردي ، به خوابگاهت برمي گشتي . قضيه چي بود ؟ ( خوب دقت
كنيد ! ) مي گه : رفتم اونجا ديدم ، من اهل اين چيزها نيستم ، ديدم همه دارند اين
كارها رو مي كنند ، خجالت كشيدم با اينها همراه نشم !!
اين مي شه خدا ناشناسي ! يعني ديگه خدا اينقدر غريب و مظلوم هست كه
آدم از مؤمن بودن خودش خجالت بكشه ؟ با خودش گفته : يه وقت نفهمند ما مؤمنيم ! نمي
رقصيم ، مشروب نمي خوريم ، آخ آخ ! زشت مي شه ! آره ؟! يعني ديگه اينقدر در جامعه شيعي ،
مذهبي و شهيد داده ، خدا كارش به بن بست رسيده كه من و تو اينقدر خداوند و دين رو
بي ارزش مي دونيم كه از انتساب به اينها خجالت بكشيم ؟ چرا ؟ چون ارزش كارمون
دستمون نيست .
آقا ! به ما مي گن : اُمل ، اِه ! يعني اينقدر ما در دفاع كردن از
دينمون بي عرضه شديم كه هر ننه قمري از راه رسيد به ما گفت : اُمُل ، يه دفعه كم
بياريم ؟ اينقدر خداي ما بدون منطق و عقل هست ؟ اينقدر دين ما بدون عقل و منطق هست
كه ما دو كلام نمي تونيم دفاع كنيم ؟ كه يه كسي ، يه بچه دبيرستاني بياد به ما بگه
: اُمل بازي در مي ياري ، ما كم بياريم ؟ اِه ! ببخشيد ، راست مي گه ، اُمل بازي
در نياريم !
قدر خودمون رو نمي دونيم . بذاريد يه مثال براتون بزنم ، پروفسور
حسابي خدا رحمتشون كنه ، پدر فيزيك ايران بودند ، 70 ، 80 سال هم عمر كردند ، فرض كنيد
شما به جاي پروفسور حسابي هستيد ، تشريف ببريد تو يكي از اين پاركهايي كه پيرمردها
و آدمهاي مسن مي شينند ، نشستند دارن تخمه مي خورند ، مي گن و مي خندند ، جك تعريف
مي كنند . شطرنج بازي مي كنند و . . . صبح تا شب كارشون همينه . اينهايي كه بار
علمي و عملي براي آخر عمرشون نيندوختند ، بايد يه طوري بگذرونند ديگه . شما (
مثلاً پروفسور حسابي هستيد ) وارد اين پارك مي شيد ، مي بينيد 200 نفر اينجا نشستند
. آيا شما كه با اينها هم سن و سال هستيد خجالت مي كشيد ؟! چون اينها زياد هستند ،
آيا مي گيد : اِه اِه ! منم بشينم تخمه بخورم ؟ يا سرت رو بالا مي گيري ، مي گي :
نه ! گرچه من يك نفر هستم ، اما من پروفسور حسابي ام ! چي داري ؟ علم فيزيك داري .
آيا آرزو مي كني كه كاش با اينها مي نشستم تخمه مي خوردم ؟ نه ! چون ارزشت براي
خودت مشخصه . لذا كم نمي ياري . سرت رو بالا مي گيري . مسلمان و مؤمن هم اگر بفهمه كه چه كسي هست ،
سرش رو بالا مي گيره و افتخار مي كنه .
اين دختر بايد وقتي وارد اون مجلس مي شد ، نمي دونست چه خبر هست ديگه
، حالا كه فهميده ، بايد سرش رو بالا مي گرفت ، چادرش را محكم مي پوشيد و مي گفت :
بابا ! من بچه مسلمون هستم و از همة شما حيوانات سرم . خداحافظ شما !
ارزش دينت برات جا بيفته . وقتي آدم براي دينش ارزش قائل نباشه ، اين
طوري مي شه . مادره به من زنگ زده مي گه : پسرم داشت نماز مي خوند ، رفيقش از
دبيرستان زنگ زده مي گه : فلاني هست ؟ گفتم : ببخشيد داره نماز مي خونه ، ده
دقيقه ديگه زنگ بزنيد . مي گه : پسرم نمازش كه تموم شده ، دو ساعت گريه مي كنه كه چرا به رفيقم گفتي
من نماز مي خونم ! بچه مسلمونه ها ، خجالت مي كشه كسي بفهمه كه اين با خدا ارتباط
داره !
تو دانشگاه و مدرسه ، اين ور و اون ورش رو نگاه مي كنه ، اگر كسي
نبينه بره نماز بخونه ! اين روزگار خداي ماست تو اين جامعه ! بابا ! ما بچه شيعه هستيم ،
تو آمريكا كه زندگي نمي كنيم ! تو شيراز داري زندگي مي كني ، تو مشهد داري زندگي
مي كني . اين روزگار خداي ماست ، چرا ؟ چون من و تو ارزش ايمانمون برامون جا
نيفتاده . هنوز نمي دونيم چكاره هستيم ؟ اين غربت خداي ماست . براي نماز خوندن مون
خجالت مي كشيم . اما همين كس مي ره تو حرم امام رضا (ع) خوب نماز مي خونه ،چرا ؟
چون ما مي بينه جمعيت دور و ورش هست و شوق پيدا مي كنه ، اين شوق نبايد با جمعيت
بياد ، اين شوق بايد در وجودت نهادينه شده باشه . تو مؤمن هستي ، تو بندة خدا هستي
، بالاترين فرد عالم هستي ، ” المؤمن كل شي ءٍ ” تو همه چيز هستي ، چرا بايد كم
بياري ؟ سرت را بالا بگير ، اگر ديدي كم هستي ، سرت را بالا بگير ، بگو : خُب من
خيلي مهم هستم چون من كم هستم ، تو اين همه جمعيت فقط من اين طوري هستم . اين مثال
پروفسور حسابي يادتون نره . اِه ! من جزء اونهايي هستم كه خداوند فرمود : ”
السابقون السّابقون ، اولئك المقربون ، في جنات نعيم ثله من الاولين و قليل من
الآخرين ” من جزء اين قليل هستم . خُب الحمدلله ! خيلي من مهم هستم . بقيه بايد
حسرت من رو بخورند .
آقا ! اين عبارت ” ولو اعجبك كثره خبيث ” رو من امروزي معناش كنم :
اگر ديدي دور و بري هات خيلي بهت ايراد مي گيرند ، مي دوني اين ايرادها مال چيه ؟
مال عقدة دروني شون هست . اين به تو حسوديش مي شه . نمي تونه ببينه كه خودش بندة دنيا
، خور و خواب و شهوته ، داره از اين ور به اون ور مي ره . اما تو اينقدر محكم هستي
. اصلاً تعجب كرده ، اگر اين تكه رو به تو نندازه ، مي تركه ! مجبوره اين تكه رو
به تو بندازه . ولي تو دلش داره تو رو تحسين مي كنه .
سال 64 ، از منزلمون در مشهد مي خواستيم جبهه بريم ، سر خيابونمون
ايستاده بودم صبح زود بود ، تو خيابون هم خيلي ماشين نبود ، مي خواستم برم راه آهن
. يه ماشين از اين ماشين هاي آخرين مدل اون زمان ، ( اون زمان تويوتا رو بورس بود )
جلوي پاي ما نگه داشت و ما هم بچه سال بوديم ، زياد سن و سالي نداشتم ، از شلوارم
كه بسيجي بود و ساك دستم معلوم بود مي خوام راه آهن برم . اون موقع صبح نگه داشت ،
گفت : آقا پسر ! راه آهن مي ري ؟ مي خواي جبهه بري ؟ گفتم : بله ، بيا بالا ! ما
رو سوار كرد ، از اونجا تا راه آهن صد بار برگشت و من رو نگاه كرد ، آقا ! جلوت رو
نگاه كن ! ما مي خوايم بريم اونجا شهيد بشيم نمي خوايم اينجا زير تريلي بريم !!
گفتم : آقا ! ببخشيد ، ما جايي شما رو زيارت كرديم ؟! گفت : نه ! گفتم : پس
چرا اينقدر نگاه مي كني ؟ گفت : ازت خوشم مي ياد ! مي دوني من اصلاً نه نماز مي
خونم ، نه دين دارم ، نه انقلاب و . . . به هيچ چيز از اينها اعتقادي ندارم . به
اين جبهه اي كه تو داري مي ري هم اعتقادي ندارم . ولي براي من خيلي مهمه كه يه
جوون بتونه اين چيزهايي كه تو جووني من رو بيچاره كرده ، پشت سرش بگذاره و بره جون
بده . اين طور آدمي براي من ارزشمنده . هر كس مي خواد باشه .
همين الان ، ما فيدل كاسترو با اين كه كمونيست هست دوستش داريم ، و
يا چكواره كه كمونيست بود و كشته شد ، و يا گاندي ، با اينكه بودايي بود . چرا ؟
چون مي گيم : آقا اين ارزشمنده . انساني كه تك هست و بر خلاف موج شنا مي كنه اين
ارزشمنده . تو ارزشمند بودن خودت رو پاي اين كه خجالت مي كشي مي ذاري و مي گي : نه
، آقا ! همرنگ جماعت بشيم ؟! ول كن بابا ! همرنگ جماعت شدن ديگه چه صيغه ايه
؟! اوني كه داره به تو مي گه : اُمُل ، ته دلش داره به تو حسودي مي كنه . خيلي
تعجب مي كنه كه تو اين زيبائي هات رو مي توني بپوشوني . مي گه : اِه ! خيلي عجيبه
، من نمي تونم زيبائي هام رو بپوشم . اما اين مي تونه .
بدبخت ! گير كرده . به حجاب تو داره حسودي مي كنه ، به لباس تو ،
قيافة تو حسودي مي كنه . به اينكه اينقدر قشنگ يا الله مي گي ، وسط جمع وضو مي
گيري نماز مي خوني ، حسودي مي كنه . به اينكه هر جا دوست داري نگاه كني ، بعضي
وقتها نگاه نمي كني ، حسودي مي كنه . از اين كه با امام رضا (ع) ، اينقدر حرف مي
زني حسودي مي كنه . اون وقت اگر اين چيزها رو هم نگه ، بدبخت مي تركه ، دق مي كنه
! مجبوره بهت بگه : امل . بذار بگه . طفلك ! بگو امل ، آره من اُمل هستم ، حالا تو چي مي گي ؟
يه وقتي كه تو دانشگاه ها صحبت مي كنم ، اين جمله اُمل رو خيلي روش
كار مي كنم ، مي گم : شمايي كه دانشجو هستيد ، يادتونه وقتي مي خواستيد امتحان كنكور
بديد ؟ شب چه نماز باحالي خونديد ؟ چه ذكرهايي گفتيد ؟ صبح ساعت گذاشتي ، از خواب
بلند شدي ، نماز خوندي ، تو راه ذكر گفتي ، هرچي يادت بود ، مامانت اومد آيت
الكرسي برات فوت كرد ، چشم هات پر از اشك شد ، گفتي : تو رو خدا برام دعا كن !
اُمل بازي هات يادته ؟! بعد هم با امل بازي رفتي سر جلسه نشستي . با نهايت اُمل
گري بسم الله الرحمن الرحيم گفتي ، بعد با تعصب ، توسل و اشك ، تستها رو زدي ،
بعد هم يادته دو سه ماه اُمل بودي ؟ شبها مي رفتي زيارت ، اُمل بازي در مي آوردي ؟
يادته وقتي مي خواستند نتايج كنكور رو بدن با اُمُليت تمام ذكر گفتي . تو راه
صلوات فرستادي . يادته وقتي روزنامه رو باز كردي ، با اُمل گري خدا خدا كردي تا
رسيدي به اسمت (! ) يه دفعه ورق برگشت ! حالا ديگه اين كارها شد اُمُل بازي ها ؟! مراقب
باش ! تو كه با اُمل بازي از خدا گرفتي ، يه دفعه اولين چيزي كه بعد از
قبوليت مي فروشي ، خدا نباشه !
برو بابا من و تو ، هر دوتامون ذاتاً اُمُل هستيم . اُمُلي ! بذار يه
مريضي سرطان بگيري ، بعد مي فهمي كه اُمل هستي يا نه ؟ اونجا ديگه خدا طرفته ، جلو
خدا كه نمي شه بگي ما مهندسيم ، بايد بگي : ما اُمل هستيم ، چي بگيم ديگه ؟ و
اين افتخار ماست . پيغمبر اكرم (ص) فرمودند : ” الفقرُ فخري ” اين كه من در مقابل خداوند هيچ چيزي ندارم
و پَستم اين فخر من است .
در امر عبادت و شناخت خود و نگاه خود به خدا ، بين انسان مسن و جوان
فرق هست . انسان مسن مثل درخت مي مونه ، دير مطلب رو مي گيره اما به اين راحتي هم
از دست نمي ده . درخته ، محكم ! بر طبق روايات ما بين انسان 40 سال به بالا و 40
سال به پائين بسيار فرق است . يعني به 40 سال كه رسيدي ، ديگه حساب و كتابت زمين تا آسمون فرق مي كنه . تا 40
سال هر كار كردي ، به پاي جووني تو مي نويسند ، اما از 40 سال به بالا اين طور نيست
، به محض اينكه به درجه 40 سالگي رسيدي ، خداوند تبارك و تعالي به ملائكه مي گه :
اين هرچي مي خواست بشه شد . از حالا به بعد مو رو از ماست بكشيد . تا الان هرجوري
بود ، چشم ها رو بستيم . به قول معروف : خرمن ، خرواري بود ، اما از حالا به بعد
ديگه مثقاليه و مو رو از ماست بكشيد . لذا اين كه مي گم : بسيار فرق هست ، به اين
دليله .
ببينيد : جوان با يك ليوان آب شكوفه مي ده و بعد هم به دو ساعت خشك
مي شه . يعني جوان ممكنه امشب يا فردا يه وقتي ، خيلي سريع شكوفه بده و خيلي سريع
خوب بشه ، اما بايد مراقب باشه خيلي سريع هم خراب مي شه . اما اون كسي كه مسن تر
هست ، طول مي كشه ، كار مي بره ، ولي خراب شدنش هم به اين راحتي نيست . لذا جوانها
دقت كنند ، در مسير رسيدن به خدا و نگاه به خود ، يادتون باشه ، زود جوانه
دادنِتون رو علامت خوبي ببينيد ، اما علامت خطرناكي هم بدونيد . زود هم خشك مي شه
. جوان نونهال است . با يك ليوان آب شكوفه مي دهد . خشكه خشك هست اما با يك ليوان
آب شكوفه مي ده ، مي ريزي پاش قشنگ شاداب مي شه . اما درخت خشك رو بايد دو تن آب
خرجش كني تا شاداب بشه . ولي وقتي شاداب شد ديگه شادابه . اما جوان نه ، زود هم
خشك مي شه . لذا اين رفتن و برگشتن هاي سريع جوانان طبيعي و عاديه . در اين مسير
مراقب باشيد . اما نكته اي كه هستش :
خداوند تبارك و تعالي در شهادتين ما ، خود ما رو قرار داده . يعني اومده در شهادتين تو رو
به خودت معرفي كرده . نماز كه مي خوني چي مي گي ؟ مي گي : اشهد ان لا اله الا الله
، وقتي به اين لااله الا الله شهادت مي دي يعني ذات خودت رو داري معرفي مي كني .
يعني يك ذاتي رو براي تو معرفي كرديم كه غير از خدا به هيچ چيز راضي نمي شه .
خيالت رو راحت كنم . حالا برو هرجا مي خواي بزني بزن . غير از خدا ، اين ذاتت به
هيچ چيز راضي نمي شه و بعد مي گه : اشهد ان محمد رسول الله (ص) ، مي گه : وقتي
شهادت به پيغمبري پيغمبر اكرم (ص) مي دي ، به اخلاقياتت داري اشاره مي كني . يعني اخلاق
من اخلاق پيغمبر (ص) است . اونهايي كه با هم هستيم ، ” رحماء بينهم ” اونهايي كه توي اين جمع
هستيم ، حواسمون باشه بايد نسبت به هم رحيم باشيم و وقتي به كفار رسيديد ، ” اشداء
علي الكفار ” ( اخلاقيات رو داري معرفي مي كني ) بعد هم سومين قدم مي گي : اشهد ان
علي ولي الله ” داري به خود افعال و مسائل زندگيت اشاره مي كني كه تو بايد همون
قدري كه در سنگر عبادت ، علوي هستي ، در سنگر جهاد و اجتماعي هم علوي باشي .
خداوند تمام مؤمن رو تو شهادتين جمع كرده . ( خداوند اومده ، در شهادتين مؤمن رو
معرفي كرده ) وقتي مي گن : مستحبه كه اذان بگويي ، چون وقتي اذان گفتي ، خودت رو
داري معرفي مي كني ، مي گي : مني كه مي خوام در خونه خدا بايستم ، نماز بخونم اين
هستم ، ذاتم خداييه ، اخلاقم نبوي و رفتار و افعالم علويست . مومن وقتي شهادتين مي
ده ، سه بار به خودش تلقين مي كنه : آقا ! ذاتت خدايي است . نفهميدي دوباره بايد
بگي . باز نفهميدي دوباره تو اقامه بايد بگي ، حواست باشه ، با چيز غير خدايي
ارضاء نشي . اخلاقت نبوي است . با خودي ها چطور هستي ؟ نفهميدي ؟ چهار بار بگو .
افعالت چه طوريه ؟ همون قدر كه اهل عبادت هستي تو جامعه ات هم مؤثري ، يا فقط سرت
رو پائين انداختي عبادت مي كني . آيا اونقدر كه فكر مي كني عبادتت با خداوند عبادت
هست ، مي دوني رفتارت با خلق هم عبادت هست ؟ هرچي مؤمن هست بايد عصباني باشه و از
مردم طلبكار . تو صف مي ايسته ، مي گه : آقا ! نيا جلو مي خوام نمازم رو قشنگ
بخونم . ول كن بابا ! مرده شور نماز قشنگ خوندنت رو ببرند ! با مردم مثل آدم صحبت
كن . اين چه نمازيه ؟ ديدي بعضي ها كه خيلي فكر مي كنند مؤمن هستند تو
صفهاي جماعت معلوم مي شه . خيلي اخمو هستند ، ول كن بابا ! خودت رو مسخره كردي ؟! با مردم درست صحبت كن . سه بار
داري به خودت تلقين مي كني براي همين نمازه . به خودت تلقين كردي ، بابا ! آدم
باش . با مردم قشنگ برخورد كن . اين كه خودخواهي هست ، اصلاً نمازت رو نخون . مي
دوني يكي از مجتهدين ما گفته : وقتي وارد يك جايي مي شي ، صد هزار نفر براي نماز جماعت ايستادند ،
يه نفر ديگه هم جا داره ، شما با رفيقت رسيديد ، شما جات رو به رفيقت بده ، بگو : شما نماز بخون تا به يه چيزي
برسي .
مثلاً يه كسي مثل اديسون برق اختراع مي كنه اين عملش رو خدا دوست
داره ، ( مثال دارم مي زنم . شايد خدا خودش رو هم دوست داشته باشه ) بهش يك ثوابي
هم مي ده . اگر گناهي هم داشته باشه به خاطر عملش پاك مي كنه . اما خودش رو دوست نداره
و يك عده هستند ، عملهاي اونها رو دوست نداره . اما خودشون رو دوست داره . اون
مؤمنين گنهكار هستند . روايت بايد تا آخرش به دلت بشينه . مي دوني يعني چي ؟ يعني
طرف خيلي كار زشتي انجام مي ده اما دلش با ماست ، خودش رو دوست داريم و در روز قيامت
ما به دلها نگاه مي كنيم ، به خودها نگاه مي كنيم نه به اعمال . يعني چي ؟ آقا !
الان مي خوايم خودمون رو امتحان كنيم . من و شما اينجا نشستيم ، اگر بيان بگن :
امام زمان (عج) بيرون كنار در ايستاده ، قربوني مي خواد ، حاضر هستيد ؟ ببينيد !
بنده تو پست ترين مقام اخلاقي و شما تو بهترين مقام اخلاقي ، من تو اوج گناه ، شما
تو اوج عبادت ، قبوله ؟ بگن : امام زمانت كنار در ايستاده قربوني مي خواد ، حاضريد
بريد ؟ اگر حاضر باشي يعني دلت با دل امام زمان (عج) هست . بابا ! تو حاضر هستي
براي خدا جون بدي ، اون وقت خدا بياد بگه : نه ، تو گناه داري و گنهكار هستي ؟
ديگه خدا به اون نگاه نمي كنه .
به باباهه ميگن : بچه ات فلان كار روكرده ، مي گه : بابا دوستم داره
، بهش بگم بمير ، مي ميره . همين رو خدا مي خواد . تو حاضر هستي براي خدا و براي
امام زمانت جون بدي ؟ اون وقت امام زمان (عج ) بياد بگه ، نه ، اين كه حاضره براي
من جون بده نمي خوامش چون گنه كار هست ؟! آخه اين يه بحث خيلي عقلي هست ؟ نمي دونم
چرا بعضي ها اين بحث رو نمي فهمند ؟ هدف از ارتباط ما با خداوند دل است . بنده هم
حاضر هستم همين الان و ثانيه ، براي خداوند جان بدهم . خُب ، اون وقت خدا بياد بگه
: اين گنهكاره ! گنهكاره چيه ديگه ؟! گناه اين هست كه دل من با تو ارتباط نداشته باشه . حاضر هستي جون بدي ؟ مي گه :
آقا اونهايي كه دلشون با ماست ما به اعمالشون نگاه نمي كنيم . به دلشون نگاه مي
كنيم . چقدر اين روايت ما رو اميدوار مي كنه ؟ چقدر امثال من كه غرق در گناه مي
شوند ، از اينكه دلمون گره خورده به اين ذوات مقدسه خوشحال هستيم . مي گيم : عجب !
جدي ؟! مي گه ؟ آره ديگه ، خُب ديگه تو چي مي گي ؟ عقلي هست . آقا ما به اعمال
اينها نگاه نمي كنيم به دلشون نگاه مي كنيم . روز قيامت پروندة همه رو مي خونيم ،
به اينها كه رسيد مي گيم : ببخشيد شما چي مي گيد ؟ پرونده ات رو مي خوام چكار ؟!
بفرما !
” يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه
مرضيه ، فادخلي في عبادي وادخلي جنتي ” بعد جالب اينجاست مي گه : اونهايي كه دلشون
با ماست ، اتفاقاً چون دلشون با دل ما گره خورده و دائم در اين فكر هستند كه كي
براي ما بسوزند ،و جون بدهند ، اتفاقاً از همة مردم كم گناه ترند . فقط يك حُسن داره
كه نااميد نمي شوند . يعني هرچقدر هم تو اوج منجلاب فساد رفتند ، با خودشون فكر مي
كنند : نه ما حاضريم جون بديم ، بريم ببينيم چه خبره . دوباره برمي گردند . خدا ما
رو دوست داره . مطمئن هستند خداوند هيچ وقت ازشون روي برنمي گردونه . يكي از
بزرگترين كيدهاي شيطان در اين دوره و زمانه اين هست كه به جوان ، بزرگسال ، پيرمرد
، زن و مرد ما القاء مي كنه كه با اين گناهت از چشم خدا افتادي ، اگر اين براي
شيطان موفق آميز باشه كه من و تو فكر كنيم كه از چشم خدا افتاديم تمومه . آقا !
همين الان دارم مي گم : هيچ وقت ما از چشم خدا نمي افتيم . هيچ وقت !
خدا مثل باباي مهربون هست . بذاريد اين مثال رو براتون بزنم : باباهه
بچه رو از خونه بيرون مي كنه ، بعد به همه در و همسايه و فاميل زنگ مي زنه ، مي گه
: من اين رو بيرونش كردم ، راهش نديد . مي گن چرا ؟ باخودشون مي گن : عجب باباي بي
رحميه . اما اين بابا ته دلش باخودش مي گه : نه ، همه درها رو براش بستم كه شب
خونه خودم برگرده . كجا بي رحمه ؟ بعد مي بيني شب كنار پنجره مي شينه و گوشة پرده
رو كنار مي زنه و چشمش به خيابونه . هي مي گه : الان مي ياد ، الان مي ياد . همه
درها رو بستم ، برمي گرده . ( خدا بعضي وقتها من و تو رو بيرون مي كنه مي گه :
بروگم شو ، نمي خوامت ! اما از اين ور همة درها رو مي بنده ، هرجا مي ري مي بيني
شكست مي خوري . هيچ كس ديگه تحويلت نمي گيره . بعد دوباره برمي گردي ، مي
گي : ” الهي و ربي من لي غيرك ” كجا دارم كه برم !؟ ) مي بيني مادره مي ياد مي گه
: آقا ! نمي خوابيد ؟ مي گه : نه چشمم به خيابونه ، بچه ام بياد ، تو كه خودت بيرونش
كردي ، مي گه : آره ، بيرونش كردم از اعمالش ناراحت هستم ، اعمالش رو دوست ندارم .
اما خودش رو دوست دارم . نشستم تا بياد . بعد آخر شب مي بيني بچه آروم آروم سرش رو
انداخت پائين و اومد . ” لَوْ عَلِمَ مدبرون كيف اشْتياقي بهم تشوق ” يعني همين
كساني كه بيرونشون كردم ، اگر بدونند كه چقدر پشت پنجره نشستم تا بيان ، از
خوشحالي مي ميرند !
به خدا خيلي عجيبه ! يكي از دوستان ، اولياء خدا بود در يكي از
شهرستانها نقل مي كرد : يه روز از تو خيابون رد مي شدم ، ديدم يه پسر بچه 5 ، 6
ساله پشت دره ، فكر كردم نمي تونه در بزنه ، داره گريه مي كنه گفتم : چيه آقا پسر
؟! گفت : هيچي ، من فلان كار رو كردم ، مامانم بيرونم كرده ، گفتم : خُب من در مي
زنم ، شفاعتت رو مي كنم ، قول مي دي كه ديگه اين كار رو نكني ؟ گفت : بله ، زنگ
زدم ، مادرش دم در اومد ، من رو شناخت ، تعظيم و تكريم كرد ، گفتم : خانم ، اين
بچة شما رو مي خوام شفاعت كنم ، راهش بديد . گفت : چشم ، شما امر بفرمائيد ! بعد
رو كرد به بچه و گفت : ديگه همچين كاري رونكني ، آقا شفاعتت رو كرده . گفت : چشم . رفتند داخل ، مي گفت : فردا
از همونجا رد مي شدم ، ديدم دوباره همون بچه دم در نشسته ، باز داره گريه مي كنه ،
فهميدم همون كار ديروز رو انجام داده ، هيچي نگفتم ، گفتم : ديگه روم نمي شه شفاعت
كنم . نشستم يه گوشه نگاه كردم ببينم چي مي شه ؟ ديدم اونقدر گريه كرد كه خوابش
برد . بعد ديدم مادر يواش در رو باز كرد و يه نگاه به دور و ورش كرد و گفت : پسرم
! امروز كسي نبود شفاعتت رو كنه ، خودم بغلت مي كنم خودم شفاعتت مي كنم ! بغلش كرد
و بردش داخل خونه . خدا اينطوريه .
مي گه : اعمالشون رو دوست ندارم ، ( من و تو رو داره مي گه ) مي بيني
خدا چقدر قشنگ داره مي گه ؟ مي گه : بنده من ! اعمالتون رو دوست ندارم اما
جدي خودتون رو دوست دارم . من نمي تونم شما رو عذاب كنم ، هر كاري مي خوايد بكنيد
، چكار كنم ؟نمي تونم . مي گه : آقا بندة من هسيت ، خودت رو دوست دارم . ولي نمي
خواي يه كم حيا كني ؟! اين جمله آخرش آدم رو مي سوزونه . نمي خواي يه كم حيا كني
!؟ خُب اين روايت هم دقيقاً يه مژده اي براي شما بود .
در قرآن مجيد هست كه حضرت موسي (ع) به كوه رفت و به خداوند تبارك
و تعالي عرض كرد : خدايا ! مي خواهم تو را ببينم . و ” رَبِّ اَرِني ” سر داد ،
خدايا ! خودت رو به من نشان بده . خداوند فرمود : ” لَن تراني ، ولكن اِنظر الي الجبل ” نمي توني من رو
ببيني ، به كوه نگاه كن ! در تفاسير داريم كه مثلاً خداوند يك جلواي به كوه كرد و نور
و ساعقه اي زده شد ، و موسي (ع) غش كرد ، اين يك بحث هست . اما وقتي يك روايت ديگه
رو كنار اين آيه قرآن مي گذاريم ، مي بينيم كه مي شه يه طور ديگه هم بهش نگاه كرد
. دقت كنيد تا ارزشتون خوب براتون جا بيفته . مي گه : المؤمن كلجبل الراسخ
لايُحَرِّكُهُ الْعَواصِف ” مي گه : مومن مثل كوه ثابته ، اين بادها براي درختها
باد هست ، براي كوه عددي نيست . يعني موسي (ع) در اون زماني كه مي خواست جلوه
اي از خداوند را ببينيد ، خداوند توي مؤمن رو بهش نشون داد . مثل جبل و وقتي موسي
(ع) تو را ديد كه در ميان اين همه عواصف و بادهايي كه به غير خدا مي خونند مثل كوه
ايستادي و خم به ابرويت نياوردي ، از شدت تعجبي كه كرد غش كرد . موسي (ع) مؤمن را
ديد و غش كرد و گفت : الله اكبر ! اين ديگه كيه ؟! ما موسي هستيم و كم آورديم .
صبح تا شب داريم به اين جماعت نفرين مي كنيم ، اين ديگه كيه ؟ اِنگار نه انگار عالم
و آدم ، دارند مسخره اش مي كنند . محكم ايستاده . اين روايت رو چقدر خوبه كه
بنويسيد و يه جايي نصب كنيد كه هميشه ببينيد . چون در جاهاي مختلف به دردتون مي
خوره . ” المؤمن كالجبل الراسخ لايحركه العواصف ” هيچ چيز مؤمن را نمي تواند تكان
بدهد . پشتش به يك جايي بند است . به يك دريايي وصله كه اين دريا هيچ چيز نمي تونه
اون رو خشك كنه . مؤمن به اين وضعيتش عشق مي كنه و بعد جلوتر مي ياد و مي گه : آخر
كار چي مي شه ؟ مي گه : آخر كار به جايي خواهد رسيد كه اين مؤمن در آخرين ثانيه
هاي زندگيش به اوج رضايت مي رسد . چون پرده را كنار مي زنند و كل زندگيش را مي
بينند مقام آن ورش را مي بيند . مقام بقيه را هم مي بيند تازه به خودش مي گويد :
الحمدلله !
فرمود : علي (ع) جان ! روز قيامت دوستان تو را مي بينم كه از خاك بلند
مي شوند ، ( منظره رو نگاه كنيد ، چقدر قشنگه ؟! ) از خاك بلند مي شوند . همين طور
كه خاكهاي بدنشان رو دارند مي تكونند ، مي گن : الحَمْدُلله الَّذي اَذْهَبَ
اَنَّ الْحَزَنَ ” خدا را شكر كه حزنها را از ما دور كرد . خدا را شكر راحت شديم !
اين سي ، چهل سال كه مي گن خيلي سخته ، چشم به هم زديم گذشت . الحمدلله ! حالا چشم
باز كرديم ، ديديم چه خبره ؟
اون بچه دبيرستاني كه درس نمي خونه فكر مي كنه خيلي بهش خوش مي گذره
چهار روز بعد مي ياد تو بازار كار مي بينه همكلاسيش سر كار رفته ، كنكور ، تحصيلات
، شغل ، زندگي ، زن ، تشكيلات ، خودش هم مونده رو هوا ! كدوم يكي شكر مي كنند ؟
حالا ما بايد كم بياريم ؟ ما داريم ضرر مي كنيم ؟ مثلاً اگر بنده امروز
مثل ساير بچه دبيرستانيها نمي تونم صبح تا شب فوتبال بازي كنم ، صبح تا شب
تلويزيون نگاه كنم ، بايد ناراحت باشم ، احساس كمبود كنم ؟ من تو خونه نشستم دارم
درسهام رو براي كنكور مي خونم ، بايد سرم رو بالا بگيرم ، بگم : اينها نمي فهمند .
اينها اُمل هستند نه من . ارزشت براي خودت جا بيفته . به جايي مي رسه كه اينقدر
اين مؤمن ارزشمند زندگي مي كند كه از لحظات زندگيش استفاده مي كنه . اونقدر زيرك و
كيس مي شه كه عالم و آدم نمي تونند سر سوزن به سمتي كه ميل نداره خمش كنند .
شيطون خدمت حضرت عيسي (ع) رسيد ، ديد داره دنبال كلوخ مي گرده . گفت
: عيسي (ع) ! دنبال چي مي گردي ؟ براي چي ؟ گفت : مي خوام بذارم زير سرم و بخوابم
. گفت : آدمي كه زاهد باشه براي زير سرش دنبال كلوخ نمي گرده . وقت دنياش رو هدر
نمي ده . آقا اين رو گفت : عيسي (ع) گفت : ديگه تا آخر عمرم دنبال هيچ چيزي
نمي گردم . شيطون هم گفت : منم تا آخر عمرم لال باشم ديگه براي مؤمن حرف بزنم !
از منِ شيطون درس اخلاق گرفت . اين ديگه كيه ؟!
يعني مؤمن از شيطون هم درس اخلاق مي گيره . شيطون باشه . اين كه
لقمان مي گه : از بي ادبان ادب آموختم ، مؤمن هم مي تونه از شيطون ادب بياموزه .
مؤمن جهان براش جهان عبرته . دشمنان رو مي بينه كيف مي كنه . عبرت مي گيره . دوستان رو مي بينه
كيف مي كنه ، عبرت مي گيره . كارش رو مي بينه كيف مي كنه ، عبرت مي گيره ، هوا رو مي
بينه ، زمين رو مي بينه ، زمان رو مي بينه و . . .
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند ، همه مي گن : تا تو ناني به
كف آري . همين تكه رو فقط ياد گرفتند ! نه داداش غفلت نخوري ! اينها در كار هستند
كه تو غافل نباشي . همه اينها رو كه آدم مي بينه عبرت مي گيره ، همين !
نكته بعد : آخرين كلام : معصيت مؤمن
:
مؤمن معصيت براش لباس عاريتي هست . اگر گناه مي كنه روي بچگيش هست .
هيچ دعوايي كه با خداش نداره ، ديديد ؟ بعضي ها با خدا دعوا دارند ، گناه مي كنند . مي دوني فرق گناه مؤمن با
گناه بقيه اين هست كه مؤمن گناهش رو آشكارا انجام نمي ده . چون از خداش خجالت مي
كشه ، دوست نداره مردم بفهمند اين با خدا مشكل داره . آخه با خدا مشكل نداره ، اين
با نفسش درگيره . يواشكي گناه مي كنه . همونطور كه داره گناه مي كنه آه مي كشه ،
مي گه : خدايا ! ببخش ما رو ، ما اهل دعوا با تو نيستيم . اصلاً ما عددي نيستيم كه
بخوايم با تو مخالفت كنيم . كم آورديم ديگه ، ببخشيد ! تا گناه مي كنه پشيمون مي
شه . دائم تو آئينه كه نگاه مي كنه ، به خودش بد و بيراه مي گه ، چي شدي ؟
خراب شدي ، فلان شدي . مؤمن به گناه ممكنه لذت ببره ، اما از لذتهايي كه درد داره
. يعني لذت هم كه مي بره مثل معتاد مواد مخدر كه مواد مصرف مي كنه ، اما به خودش
هم فحش مي ده . اينطوريه . گناه براش لباس عاريتيه .
يه روايتي داريم خيلي زيباست همه هم شنيديد . اما نمي دونم چقدر روش
فكر كرديد ؟ مي فرمايند : بعد از ظهور امام زمان (عج) توبه پذيرفته نمي شه . يعني
چي آقا ؟ يعني نمي تونيم توبه انجام بديم ؟ نه ، براي اينكه شما كه مي خوايد جلوي
امام زمان (عج) توبه كنيد ، آقا (عج) مي گه : كدوم گناه ؟ ما از تو گناهي نديديم .
بابا ! ما يه عمر گناه كرديم ! مي گه : ما دل تو رو مي شناسيم . تو مي توني براي
ما جون بدي . ما گناهي از تو نمي ديديم . اينكه مي گه : توبه پذيرفته نمي شه يعني
گناهان تو رو نمي بينيم . اصلاً گناه مؤمن ديده نمي شه . چهار تا گناهي كه انجام
مي ده پاي شرمندگيش خود به خود رفع مي شه . خدا با خودش مي گه : بابا ! اين حالا
ديگه نتونسته .
يه روايتي رو خوب دقت كنيد : مي گه : ايمان ده پله داره و سلمان در
پله نهم ايمان است . ( بالاتر از همه . مقداد ابوذر ، اينها همه پائين ترند . سَلْمان ” مِنّا اَهْلُ
الْبَيْت ” هست . قبلاً اهليت رو براتون باز كردم . ) سلمان خيلي كارها مي كرد ،
زاهد شب ، شير روز ، چشم بصيرت داشت ، خيلي آدم بزرگي بود ، خوب دقت كن ! اين يه
روايت روانشناسيِ اجتماعي و تاريخي ـ الهي هست ، و درك من و تو و درك زمانهاي
مختلف از جانب خداوند رو نشون مي ده . روايت مي گه : جواني كه در آخر الزمان (يعني
الان ) فقط واجبات رو انجام دهد و فقط محرمات رو انجام ندهد ( مستحبات ، مكروهات ،
فلان ، هيچ چيز نمي خوام ) همردة سلمان در پلة نهم ايمان است . يعني ما درك مي
كنيم زمانه سخت شده ، درك مي كنيم تو چرا داري گناه مي كني . آخه تو آقات رو نديدي
. اگر آقات رو مي ديدي خيلي خوب بودي ، و مي دونيم تو اين طوري هستي .
بگذاريد من يك مژده ديگه اي هم به شما بدم . اميرالمؤمنين (ع) روي
منبر نشسته بود ، داشت صحبت مي كرد ، اشعث (منافق مشهور ) وارد شد ، ( ديدي بعضي
ها دلشون از بيرون پره ، يه زمزمه اي زير لب مي كنند ، همزمان داخل مي شن ) گويا بيرون
با يك ايراني درگير شده بود . زير لب داشت به ايراني ها فحش مي داد . همين طور كه زير لب فحش مي
داد وارد شد . مي دونيد كه اميرالمؤمنين (ع) خشمگين نمي شوند . غضبناك مي شوند
. ( غضب با برنامه ريزيست ) اميرالمؤمنين (ع) كه خداي صبره ، علي اي كه زنش
رو جلوي چشمش زدند و هيچي نگفت ، علي اي كه 23 سال سكوت كرد ، علي (ع) تا ديدند به
تو ( ايراني ) فحش مي دهد ، يك دفعه رسماً نشون داد به جماعت كه از اين جمله
ناراحت شده . مي گن : رگهاي گردن اميرالمومنين (ع) متورم شد ، صورتش سرخ شد . دستش
مشت شد ، بلند شد ، يقه اشعث رو گرفت ، به ديوار چسبوند ، گفت : به كي داري فحش مي
دي ؟! گفت : به ايراني ها ! گفت : غلط مي كني به ايراني ها فحش مي دي . (خوب دقت
كنيد ، اين روايت چقدر عجيبه هم شيعه و هم سني اين روايت رو نقل مي كنند . بعد الان
تو داخل جامعه كم بياري بگي : من كم هستم ) بهش گفت : يه زماني همين ايراني ها مي
يان به تو و نواده هاي تو دين ياد مي دهند . يك مشت از ايراني ها تعريف كرد بعد
اميرالمؤمنين (ع) آرام شدند . دستاشون شل شد ، نشستند روي منبر ، روايت مي گه : سه
بار روي پاشون زدند و گفتند : آه آه آه ! چشمهاي مبارك را بستند ، از
بغل چشمهاشون اشك جاري شد ، فرمودند : چقدر با معرفت هستند ؟! نديده عاشق ما هستند
. بعد فرمودند : چقدر دوست داشتم مي بودم ، اونها را مي ديدم . رو به روي همديگه
مي نشستيم ، تو چشمهاي همديگه نگاه مي كرديم ، با هم درد دل مي كرديم ، شما كوفيها
كه خون به دل ما كرديد . كجا هستند ايرانيها ؟! علي (ع) 1400 سال پيش ، از شوق ديدن تو گريه
كرده ، اون موقع تو مي گي : من تو جامعه كم مي يارم ؟! علي (ع) داره له له مي زنه
! بابا ! روايتها رو شوخي نگيريد . وقتي مي گه : امام رضا (ع) مي خواي بري زيارتش
منتظرت هست تو بايد ، تو جامعه ات كم مي ياري ؟
يكي از اساتيد در صدا و سيما قضيه رو نقل مي كنه : يك سفري براي عبرت
به هند رفتيم ، خُب طبيعي هست اينهايي كه هند مي روند ، يكي از جاهايي كه مي روند
، ديدن مرتاضها هست . مي گفت : رفتم جاي مرتاض ها رو نگاه كردم . خُب خيلي هم عجيب
بود . يك عده آتيش مي خوردند ، يك عده روي ميخ مي خوابيدند ، بعد مي گفت : اومدند
به من گفتند : آقاي فلاني شما هستيد ؟ گفتم : بله ، از كجا مي شناسي ؟ گفت : بعد
با هم صحبت مي كنيم . گفت : آقا اين چيزهايي كه شما مي بينيد اينها مسخره بازيه .
اينها رياضت نيست كه ، مثل ايران ، مثلاً پهلوانهاي دور خيابون هستند زنجير پاره
مي كنند ، اينها اينطوري هست . اينها چيزي نيست كه ، گفتم : منظورت چيه ؟ گفت : اصل رياضت نمايشي
نيست . اونهايي رو كه بخواهند ببينند رو انتخاب مي كنند . شما انتخاب شديد !
استاد ما فرستاده دنبال شما . فلاني 90 سال سنش هست . اهل رياضته . اسمت رو او به
من گفته . جايت رو اون به من نشون داده و اينها همه رو ديده . چكار با من داره ؟
كارت داره ! يك كاري با خودت داره . نمي خواي بري ببينيش ؟ شنيده فلان عالم شيعه
از ايران اومده ، مي خواد ببيندش . ( قضيه مربوط به دوسال پيش مي شه ) گفتم : خيلي
خُب بريم . كجاست ؟ گفته بود من تا يه جايي از جنگل با جيپ مي برمت ، از اونجا به
بعد ، راهنمات يكي ديگه است . به من ربطي نداره . خودم هم نمي دونم كجاست . ما رو
تا وسط جنگل برد . اونجا كه رسيديم گفت : الان دو تا مار مي يان دنبالت ! مي گفت :
از دور ديدم دو تا مار اومدند . با اشاره گفتند بيا دنبال ما ! گفتم : اين چه
بساطيه ؟ تا حالا ما پشت سر مار نرفتيم ، يه مقدار رفتم ، عصباني شدم و برگشتم ،
گفت : بيا ديگه ! رفتيم . از چند تا جاده مال رو هم نه ، مار رو ، گذشتيم
، رسيديم به يه جايي كه چند نفر بودند ، اونها end رياضت بودند . هزارماشاءالله ! يكي شون به
پهلو خوابيده بود يه بذري هم زير پهلوش كاشته بود . درخت از وسط بدنش سبز شده بود
! 12 ، 13 سال مثلاً براي اين كار وقت صرف كرده بود تا اين درخته از بدنش رد شده .
هر كدوم يه جور ، بعد مي گفت : باز يه نفر ديگه بود كه اين خداي اونها بود ، يه پيرمردي بود ، 70 ،
80 ساله مي گفت : من رو صدا زد و صحبت كرد و گفت كه فلاني من مي دونم تو كي هستي ،
كجايي هستي ، من گفتم كه تو بياي اينجا . براي اينكه يه جمله رو از قول من براي
جوونهاي ايران ببري . گفت : چه جمله اي ؟ گفت : مي دوني ؟ من تنها كسي هستم در قرن
حاضر كه اعمال هوشنگيه رو به جا آوردم . اعمال هوشنگيه يه اعمالي است كه از اسمش
هم معلومه يه رياضت ايراني هست كه پنجاه سال اين اعمال كار داره . مثلاً يكي از
كارهاش اينه كه اينها 10 سال ، غير از آب چيزي نمي خورند . گفت ، اعمال هوشنگيه رو
50 سال زحمت كشيدم تا به جا آوردم . و به جايي رسيدم و يه چيزهايي رو مي بينم اسم
تو رو هم از همونجا فهميدم . تاريخ ورودت رو هم از همونجا فهميدم و خيلي چيزهاي
ديگه . اما اين جمله رو برو به جوانهاي ايران بگو : من بعد از اين همه عمر تازه
فهميدم : يه دونه يا حسين (ع) با معرفتِ شما ، صدبار اين اعمال رو مي گذاره تو
جيب كوچيكش !
حتماً اون بايد بگه تا ما بفهميم : حسين (ع) كي هست ؟! حتماً بايد يه
مرتاض بهمون بگه ؟ چرا منتظر هستيم از بيرون بيان برامون تعريف كنند چه خبره ؟ قدر
بدونيد ، سرتون رو بالا بگيريد . اين چيزي است كه توقع خداوند از من و توست كه
بنده هاي من ! از انتصاب به من خجالت نكشيد . آخه بابا زشته ، حيا كنيد ! خجالت مي
كشي بگن : نماز خونه خوبيه ؟ خجالت مي كشي بهت بگن : بچه مؤمن ؟! مگه من كم دارم ؟
از اين بايد خجالت بكشي .
باز يه روايت ديگه براتون بخونم ، مثلاً تو يه همچين جمعي دو نفر
نشسته اند ، بعد روز قيامت هر دو نفر رو مي يارن ،يكي رو به سمت جهنم مي برند ،
يكي رو به سمت بهشت . به بغلي مي گن : اين داره مي ره بهشت ، تو چرا مثل اين نبودي
تو دنيا ؟ اون روز يادته كه چقدر گريه كرد و گريه نكردي ؟ گفتي : خجالت مي كشم . يا مثلاً اسم
خدا رو آورد ، گفت : من خدايي هستم ، عشق كردي تو هم خدايي بودي چرا بلند نشدي ؟
گفت : خدايا خجالت كشيدم ! خدا مي گه : اِه ! من خيلي به اين كلمه حساس هستم . مگه من كم دارم كه تو از
انتصاب به من خجالت كشيدي ؟ من خدا هستم . براي 40 ، 50 كيلو گوشت و استخون متعفن
كه مي خواد بگه : اُمُل ، من رو فروختي ؟! اين بندة من هست ، من اين رو خلقش كردم
، تو به خاطر اين ، من رو فروختي ؟ بعد خداوند مي فرمايد : خيلي خُب حالا پرده ها
رو كنار بزنيد ! بهتون بگم معني خجالت چيه ؟ مراقب باشيد ، از انتصاب به خداوند
خجالت نكشيد و ارزش خودمون رو بدونيم
منبع :سایت رهپویان.