احسان به والدين(1)

احسان به والدين(1)

ابن مسعود مي‌گويد رسول اكرم(ص)فرمود: بر در چهارم بهشت چهار كلمه نوشته شده است: لا اله الّا الله محمّد رسول الله علي وليّ الله و هر كس به خدا و معاد ايمان دارد پس والدين خود را گرامي بدارد و هر كس به خدا و روز جزا ايمان دارد يا سخن خير بگويد و يا ساكت باشد.

حكايت مرد قصاب با موسي

علّامه محمّدعلي شاه عبدالعظيمي در كتاب مختصرالكلام خود روايت مي‌كند كه حضرت موسي(علیه السلام) از خداوند متعال درخواست كرد كه من مي‌خواهم همنشين خود را در بهشت ببينم. فرمود: برو در فلان شهر نزد فلان قصاب، او همنشين تو در بهشت است. چون به نزد مرد قصاب رسيد ديد او مرد موجّه و ظاهراً به صلاحي نيست. تعجّب كرد و با خود گفت شايد در شب‌ها عبادات مخصوصي دارد. پيش آمد و فرمود: اي مرد من مي‌خواهم امشب ميهمان تو باشم. قصّاب قبول كرده موسي را به منزل برده غذايي كه حاضر بود تناول كرده هر يك به جامه خواب رفتند. موسي ديد قصّاب تا به صبح خوابيد تعجّب او زيادتر شد چون خواست از خانه بيرون بيايد قصّاب گفت: اي ميهمان عزيز اندكي صبر كن من يك كار ضروري دارم صورت بدهم با هم از خانه بيرون برويم. قصّاب رفت و آمدن او مقداري طول كشيد. چون مراجعت كرد موسي گفت: كجا بودي كه آمدن خود را طول دادي؟ گفت: مرا مادر پيري است كه هر صبح و شام به سرپرستي او قيام مي‌كنم و تا مرا رخصت ندهد من از خدمت او مرخص نشوم و امر او را مخالفت نكنم. امروز چون با من كار داشت آمدن من طول كشيد. بسيار عذر مي‌خواهم. موسي(علیه السلام)فرمود: آيا مادرت هيچ دعا در حقّ تو مي‌نمايد؟ گفت: بلي بسيار دعا مي‌كند. موسي فرمود: چه مي‌گويد؟ گفت: مادر من مي‌گويد اي فرزند خداوند متعال تو را با موسي بن عمران همنشين بنمايد. موسي فرمود: بشارت باد تو را كه دعاي او مستجاب گرديد و منم موسي بن عمران و خداوند متعال به من چنين خبر داده كه تو همنشين مني در بهشت. قصّاب گفت: شماييد موسي بن عمران. فرمود: بله.پس آن مرد به دست موسي از كارهاي زتش توبه كرد و يكي از نيكان روزگار گرديد.

برخي از حقوق حقّه والدين

علاّمه كراچكي گويد: پيامبراكرم(ص) بر روي منبر سه مرتبه آمين گفتند، در پله‌ي اوّل يك مرتبه و همچنين در پله‌ي دوّم و پله‌ي سوّم. چون سبب را سؤال كردند آن حضرت فرمود: چون پا به پله‌ي اوّل گذاشتم جبرئيل گفت: از رحمت حق دور باد كسي كه نام تو را بشنود و بر تو صلوات نفرستد. چون پا به پله‌ي دوّم گذاشتم جبرئيل گفت: از رحمت حق دور باد كسي كه ماه رمضان بر او بگذرد و آمرزيده نشود. من گفتم آمين چون پا به پله‌ي سوّم گذاشتم جبرئيل گفت: از رحمت حق دور باد كسي كه عاقّ والدين باشد و من گفتم آمين.

و علاّمه كراچكي از قول رسول خدا(ص)آورده است: همانا خشنودي خدا در خشنودي والدين است و سخط و غضب خدا در سخط و غضب والدين است.

نيز فرمود: از چيزهايي كه كمر انسان را مي‌كشند عاقّ والدين است.

نيز فرمود: داخل بهشت نخواهد شد شرابخوار و كسي كه مورد عاق والدين واقع شده و كسي كه عطايي كه مي‌كند منّت مي‌گذارد و مي‌گويد آيا به تو احسان نكردم، آيا به تو عطا نكردم.

علاّمه كراچكي از قول امام صادق(علیه السلام) چنين نقل مي‌كند كه قطع كننده‌ي رحم ملعون است و كس يكه پدر يا مادر خود را اذيّت بنمايد ملعون است.

و نيز فرمود: گناهان كبيره هفت است يكي شرك به خدا، ديگري قتل كسي كه كشتن او حرام است و ديگر خوردن مال يتيم و ديگر عاق والدين و ديگر نسبت زنا دادن به زني كه زنا نداده است و ديگر فرار كردن از جهاد در راه خدا و ديگر انكار حقوق آل محمّد كردن.

و نيز فرمود: هر كس به سوي پدر و مادر خود از روي بغض و دشمني نظر كند و لو پدر و مادر بر او ظلم كرده باشند خداوند متعال نماز او را قبول نمي‌كند و خداوندم تعال حقّ مادر را مقدّم بر حقّ پدر قرار داده از جهت اينكه ضعف و ناتواني او بيشتر و زحمت و مشقّت او زيادتر و منفعتش براي فرزند بزرگتر و در حال پيري و شكستگي احتياجش به خدمت و ياور زيادتر خواهد بود.

از حضرت رضا(علیه السلام) نقل است كه فرمود: پنج طايفه باشند كه دائماً آتش جهنّم بر بدن آنها افروخته است و خاموش شدني نيست و مردن هم از براي آنها نخواهد بود، يكي آنكه شرك به خدا بياورد و ديگر آنكه عاقّ والدين بوده باشد سوّم مردي كه سعايت بنمايد در نزد سلطان جائر در حقّ برادر ديني خود، تا او را گرفته به قتل رسانند. چهارم مردي كه بكشد كسي را به ناحق. پنجم شخصي كه گناه بنمايد و گناه خود را به خدا نسبت دهد (ظاهراً جمله‌ي اخير طعن بر اشاعره است كه افعال را به خدا نسبت مي‌دهند و لو هر قبيحي باشد)

خدمت صادقانه

رسول خدا(ص)فرمودند كه سه نفر به راهي مي‌رفتند به ناگاه ايشان را باران گرفت و پناه به غاري بردند. ناگاه سنگ عظيمي از كوه به زير آمد و در غار را بر ايشان بست. پس يكي از ايشان گفت كه اي بندگان خدا شما را نجات نمي‌دهد از اين بلا، چيزي به غير از راستي. پس هر يك از شما بهتر كاري كه خالص از براي خدا كرده باشد بگوييد و با آن كار از خدا درخواست كنيد شايد خدا اين سنگ را از راه شما دور گرداند. پس يكي از ايشان گفت: خداوندا من پدر و مادر پيري داشتم و زني و فرزندي خردسال و گوسفندان مي‌چرانيدم و شب‌ها از براي ايشان طعامي مي‌آوردم و اوّل پدر و مادر خود را سير مي‌كردم و آخر به فرزندان خود مي‌دادم، پس شبي دير برگشتم و وقتي آمدم كه پدر و مادرم به خواب رفته بودند پس شيري كه آورده بودم در ظرف پاكيزه كردم و بر دست از ترس اينكه مبادا جانوري در او بيفتد گرفتم و نزديك سر ايشان ايستادم و اطفال من گريه مي‌كردند از شوق طعام و نخواستم كه ايشان را بيدار كنم و به اطفال خود نيز بيشتر از ايشان ندادم و بر اين حال ايستادم تا صبح طالع شد. خداوندا اگر مي‌داني كه اين كار را براي طلب رضاي تو كرده‌ام پس روزنه‌اي براي ما بگشا كه آسمان نمودار شود.

پس سنگ اندكي دور شد كه آسمان را ديدند. پس ديگري گفت: خداوندا من دختر عمويي داشتم و او را بسيار دوست مي‌داشتم و عزيزترين مردم بود نزد من. پس خواستم روزي با او زنا كنم او گفت كه تا صد اشرفي براي من نياوري من راضي نمي‌شوم. پس من سعي كردم و صد اشرفي براي او تحصيل كردم و بردم به نزد او و همين كه خواستم عمل شوم خود را انجام دهم گفت: از خدا بترس و مهر خدايي را به حرام برمدار. پس ترك كردم و برخاستم. خداوندا اگر مي‌داني كه من آن كار را براي طلب خشنودي تو كرده‌ام عنايتي كرامت فرما. پس سنگ دورتر شد. پس آن مرد سوّم گفت: خداوندا من كارگري به كار گرفتم و مزد او را كيلي از ذرت تعيين كردم. چون از عمل فارغ شد مضايقه كرد و او را از من نگرفت و رفت. پس من مزد او را براي او زراعت كردم ده هزار درهم گرديد چون به نزد من آمد بعد از مدّتي همه را به او دادم. خداوندا اگر مي‌داني كه اين كار را براي تحصيل خشنودي تو كرده‌ام آنچه از اين سنگ مانده است از پيش ما بردار. پس سنگ دور شد و ايشان از غار بيرون آمدند. پس رسول اكرم(ص)فرمود: هر كه با خدا راست گويد نجات مي‌يابد و بعضي گفته‌اند كه اصحاب رقيم ايشان بوده‌اند.

گفتارهاي ارزنده حجة الاسلام فيروزيان

نتيجه‌ي بي اعتنايي به گفته‌ي پدر

مرحوم حجة الاسلام والمسلمين آقاي سيّدحسن مدرس از علماي نامي اصفهان به علّت كسالت سال‌ها در انزوا به سر مي‌برد و در همين حال طلاب فاضل از محضرت كسب فيض مي‌كردند. سال 1353 شمسي در مجلسي خصوصي به حضور ايشان رسيدم و ايشان به مناسبتي واقعه‌اي را بيان فرمودند كه:

يكي از علماي برجسته‌ي اصفهان ـ كه بنده نامشان را فراموش كرده‌ام ـ نقل مي‌كرد كه در هواي گرم تابستان جهت انجام كاري از كوچه‌هاي تنگ و كثيف و پرپيچ و خم محله جويباره اصفهان مي‌گذشتم. صداي بلند اطفالي را كه آيه‌اي از قرآن را هماهنگ مي‌خواندند به صورتي كه معلوم بود كسي مشغول آموختن به آنهاست از زيرزميني شنيدم. جلو رفتم، پله‌هايي ديدم كه اين صدا از انتهاي اين پله‌ها به گوش مي‌رسيد. دانستم اينجا مكتب خانه‌اي است كه آن زمان نظير آن در نقاط مختلف اصفهان در منازل به جاي مدارس امروزي داير بود. از شدّت عطش از آن جهت كه شايد اينجا آبي باشد و بنوشم از پله‌ها پايين رفتم و ديدم دور تا دور زمين در فضاي گرم و كم نور زيرزمين، پسراني 6 تا 12 ساله نشسته‌اند و هر يك عمّ جزوي پيش رو نهاده‌اند و مي‌خوانند؛ در حالي كه عرق از سر و صورت همگي آنها جاري بود و همين امر در آن محلّ كوچك ايجاد تعفّن نموده بود.

به شيخ نسبتاً مسنّي كه معلّم آنها بود سلام كردم. شيخ با لهجه‌ي يزدي جواب سلامم را داد، از جا برخاست و تعارف كرد و مرا پهلوي خود نشاند و مشغول احوالپرسي شد. من آب خواستم. ايشان از كوزه‌ي آبي كه آنجا بود مقداري آب در ظرفي گلي ريخت و به من داد. آب گرم و شور بود، ولي هر چه بود آشاميدم. پس از دقايقي كه به شيخ نگاه كردم از اينكه او در اين سنّ و سال و با اين زحمت در چنين مكاني به تدريس بچّه‌ها اشتغال دارد، حال ترحّمي به من دست داد. فكر كردم شايد مرد كم سوادي است كه براي گذراندن زندگي تن به اين كار داده است. به همين جهت خواستم با سؤالاتي به ميزان معلومات او پي ببرم. پرسيدم: شما از كتب فارسي يا ديوان اشعار به كدام يك بيشتر علاقه‌منديد؟ گفت: در هر فرصتي هر كتابي در اختيارم باشد مطالعه مي‌كنم. گفتم: چيزي از آنچه مطالعه كرده‌ايد به خاطر داريد؟ وي در حالي كه ساعتي به ظهر مانده بود ـ طبق معمول هر روز ـ بچّه‌ها را مرخص كرد و سپس جواب داد: بله، از زمان‌هاي گذشته از سعدي و حافظ اشعاري به ياد دارم و سپس مشغول خواندن پاره‌اي از آنها شد و بعد به تفسير بعضي از اشعار عارفانه‌ي حافظ پرداخت كه مطالبش با زباني عالمانه و در نهايت فصاحت و بلاغت بود.

من كه ابتداي ورود او را مردي عامي و بي سواد مي‌پنداشتم و بي اعتنا پهلوي او نشستم، كمي خود را جمع كردم و گفتم: از نحوه‌ي گفتار شما پيداست كه از صرف و نحو عربي هم آگاهي داريد. سپس جواب‌هايي داد كه دانستم در ادبيات عرب از صرف و نحو و معاني بيان استاد است، به طوري كه شايد در اصفهان در رشته‌ي ادبيات عرب كسي همانند او نباشد. گفتم: پس معلوم مي‌شود از فقه و اصول هم بهره‌اي داريد. باز در جواب‌هايي كه داد متوجّه شدم در علوم فقه و اصول و حكمت و فلسفه در سطحي بسيار بالا قرار دارد. من كم‌كم به عنوان احترام دو زانو در كنار او نشستم. در اين هنگام با خود گفتم چند فرع فقهي بسيار مشكل را كه مدّت‌ها مرا مشغول كرده است و در مطالعات عميق و مباحثات و گفتگوها با فقهاي شاخص اصفهان مطلب قانع كننده‌اي به دست نياورده‌ام با اين شخص در ميان بگذارم. اوّلين مطلب را مورد بحث قرار دادم، ديدم با مدارك صحيح و استدلالات قوي پاسخ آن را داد به طوري كه جاي سؤالي براي مكن باقي نماند. مطلب دوّم و سوّم و چهارم و بقيّه را پيش كشيدم و ايشان همه‌ي آنها را بسيار مستدل پاسخ داد و گاهي هم كه من اشكالي در پاسخ او به نظرم مي‌رسيد در ميان مي‌گذاشتم و او بسيار مستند و مستدل به پاسخ مي‌پرداخت تا جايي كه من يقين كردم كه ايشان كمتر از اعلم علماي اصفهان نيست زيرا در هيچ‌يك از علومي كه مقدّمه‌ي اجتهاد است نه تنها چيزي كم ندارد بلكه در هر يك از آنها در سطح بسيار بالايي قرار دارد.

من كه خود را در مقابل چنين شخصيّت علمي ديدم سؤال كردم چرا شما با اين مقامات بالاي علمي كه بايد در حوزه‌هاي بزرگ تدريس سطوح عالي را به عهده داشته باشيد وقت خود را به تدريس بچّه‌ها تلف مي‌كنيد و اصولاً چرا شما با اين خصوصيّات علمي گمنام زندگي مي‌كنيد؟ گفت: من داستاني در زندگي دارم كه معلوم نيست در همين كار هم توفيقي حاصل كنم. پرسيدم داستان شما چيست؟ گفت: من اهل فلان روستاي دورافتاده‌ي يزدم. پدرم كشاورز بود. من در كارها تا سنين نوجواني در اختيار پدرم بودم و با او همكاري داشتم ولي از همان كودكي كه چيزي مي‌فهميدم به روحانيّت علاقه‌مند بودم و دلم مي‌خواست در بزرگي به لباس روحانيّم ملبّس گردم. هر روحاني را كه مي‌ديدم به چشم محبّت به او نگاه مي‌كردم ولي هر چه به پدرم مي‌گفتم كه به من اجازه دهد بروم يزد درس بخوانم اجازه نمي‌داد.

روز به روز اشتياق من نسبت به طلبگي زيادتر مي‌شد و هر زمان حتّي با التماس از پدرم مي‌خواستم كه بدون دادن هيچ نوع هزينه‌ي شخصي و تحصيلي به من راهي يزد شوم، نه تنها مانع نمي‌شد بلكه با خشونت با من برخورد مي‌كرد. بالاخره با اين فكر كه تحصيل علوم مذهبي اجازه‌ي پدر را لازم ندارد بدون اجازه به طرف يزد حركت كرده و در يكي از مدارس علميه مشغول تحصيل شدم. البتّه پدرم فهميد و چند مرتبه آمد و از من خواست كه برگردم ولي چون اصرار را بي نتيجه ديد با ناراحتي از من جدا شد و رفت. من با ذوق و شوق فراوان به تحصيل ادامه مي‌دادم، توجّهم را به انجام فرايض مذهبي حتّي مستحبّات همچنين به فراگيري علوم حوزوي بيش از تمام طلاب حاضر در مدرسه بود. آن روزها همه‌ي طلاب با زندگي ساده‌ي طلبگي و نهايت كمبود مادّي روزگار مي‌گذراندند، ولي زندگي من از همه‌ي آنها فقيرانه‌تر بود و عجيب اينكه از همان حقوق ماهيانه‌ي مختصر كه به طلاب داده مي‌شد حتّي در دوراني كه سمت مدرسي حوزه را داشتم محروم بودم. لباس‌هاي من غالباً مندرس بود كه با وصله و پينه‌ي فراوان از آنها استفاده مي‌كردم و شكمم غالباً از غذا خالي بود به طوري كه اواخر شب‌ها ته مانده‌ي غذا و سبزيجات دو ريخته‌ي طلاب را پنهاني جمع مي‌كردم و مي‌خوردم. عجيب‌تر اينكه گاهي كه مردم حلوا و گوشت قرباني و غذاي نذري و غيره به مدرسه مي‌آوردند به من نمي‌رسيد و با همه‌ي صبر و تحمّل و شكرگزاري آرزوي يك غذاي كامل پخته را داشتم.

پدرم يكي دو سال بعد از مهاجرت من فوت كرد. مي‌دانستم كه از من ناراضي بود و مي‌دانم كه همه‌ي ناراحتي‌هاي من نتيجه‌ي همان ناراضي بودن پدرم بوده و مي‌باشد. عجيب‌تر از همه‌ي اينها اين بود كه در يكي از ماه‌هاي رمضان نوكر يكي از شاهزادگان قاجار به مدرسه آمد و گفت: امشب شاهزاده تمام طلاب مدرسه را براي صرف افطار به منزل خود دعوت كرده است. من كه از شنيدن اين خبر خوشحال بودم به اين فكر كه امشب دلي از عزا در مي‌آورم دقيقه شماري مي‌كردم تا بالاخره نزديك افطار شد و همه‌ي طلاب مدرسه عازم منزل آن شخص شديم. جلوي در منزل شخصي كه به او فرّاشباشي مي‌گفتند با چوبدستي و لباس مخصوص ايستاده بود. طلاب يك به يك مي‌رفتند و او چيزي نمي‌گفت. من كه آخر بودم تا خواستم به درون منزل پا بگذارم يقه‌ي مرا گرفت و مانع رفتنم شد. هر چه گفتم آقا من هم طلبه‌ي همان مدرسه هستم كه اين آقايان هستند براي چه مانع مي‌شويد فايده نكرد. با خشونت جلوي مرا گرفت تا كار به جار و جنجال رسيد كه گويا شازده فهميد و شخصي را فرستاد و من وارد شدم.

سفره پهن بود و طلاب و ساير مردم دور آن نشسته بودند. براي من كه دير رسيده بودم جا نبود. بالاخره در يكي از گوشه‌هاي سفره با جابه‌جا كردن دو نفر به زحمت جايي براي من باز شد ولي ظرف‌ها همه در اختيار حاضرين بود. يك ظرف سبزي را خالي كردم و ته مانده‌ي برنج ديس را در آن ريختم ولي ظرف خورش هم با من فاصله داشت، موقعيت و زرق و برق سالن چنان بود كه همه خود خجالت مي‌كشيدم كه از اطرافيان درخواست انتقال ظرفي از آنها را به نزد خود كنم و هم آنچنان سرگرم خوردن بودند كه گويا مختصر برنج بي خورش مرا بلكه خود مرا نمي‌بينند.

من كه با چشم حسرت به سفره و دست و دهان خورندگان نگاه مي‌كردم ناگزير همان برنج مختصر را با نان صرف كرده و مثل بقيه از سر سفره كنار رفتم، در صورتي كه هنوز گرسنه بودم. پس از صرف غذا چاي آوردند. دو نفر از دو طرف سالن شروع به دادن چاي كردند. عجيب اينكه به دو نفر دو طرف من كه رسيدن چاي تمام شد و گويا چاي دهندگان اصلاً مرا نديدند يا ناديده گرفتند، زيرا ديگر بازنگشتند مگر براي بردن استكان‌ها. نوبت زولبيا و باميه رسيد كه در ظرفي دور مي‌گرداندند، وقتي به من رسيد مقدار بسيار كمي باقي‌مانده بود و من برداشتم و با توجّه به محروميت از بقيه‌ي موارد همين را غنيمت دانستم و خوشحال شدم.

هنگام خداحافظي شد، شازده دم در سالن ايستاده بود و به هر يك نفر پنج ريال نقره مي‌داد ولي به من دو ريال داد. مهمان‌ها هر يك از در خارج مي‌شدند و كسي مانع آنها نبود ولي به محض رسيدن من به در منزل همان دربان گفت: پولت را بده به من! گفتم: يعني چه؟ تو چه دشمني با من داري؟ وقت آمدن آن سر و صدا را راه انداختي حالا هم پولي را كه صاحب منزل به من بخشيده مطالبه مي‌كني. ديدم دست بردار نيست. كار به كشمكش رسيد و عجيب اين بود كه هيچ‌يك از ميهمانان كه بيرون مي‌آمدند و كشمكش ما را مي‌ديدندـ حتّي طلاب ـ اعتنا نمي‌كردند و بي تفاوت مي‌گذشتند. او يقه‌ي مرا چسبيده بود و پول مرا مي‌خواست و وقتي دست او را از يقه‌ي خود دور كرده و خواستم فرار كنم بلافاصله دست زير قباي من برد و جيب مرا در دست گرفت و جيب پوسيده‌ي من از لباس جدا شد و دو ريال به دست او افتاد و چون من آخرين نفر مهمانان بودم فوري درون خانه رفت و در را بست.

من كه در شأن خود و روحانيت نمي‌ديدم كه براي پول در را بكوبم و سر و صداي تازه‌اي را راه بيندازم به طرف مدرسه بازگشتم. بالاخره در طول ساليان دراز با سختي‌ها و رياضت‌ها دروس خود را در حوزه‌هاي علميه طي كردم. گرچه بحمدالله در اثر سختي‌ها و صبر در مقابل مشكلات و گرسنگي‌‌ها خداوند توفيقات و حضور ذهني به من عنايت فرموده كه مي‌بينيد، ولي اثرات نامطلوب عدم رضايت پدرم در تمام دوران زندگي چنان دامنگير من شده است كه مي‌ترسم با حضور در حوزه‌ي علميه براي تدريس مشكلات ديگري براي من پيدا شود كه تحمّلش براي من غير ممكن باشد و در نتيجه حالتي كه رضاي پروردگار در آن نباشد در من ايجاد گردد.

يا ربّ بلاي نخوت از جان ما بگردان***** كاين درد خانمان سوز درمان نمي‌پذيرد

قلب پدر ميازار تندي مكن با مادر ******* زيرا چنين گناهي درمان نمي‌پذيرد

فرجام بدرفتاري با زيردستان

قصّه‌ي سعدبن معاذ (صحابي پيامبراكرم(ص))را شنيده‌ايم.متأسّفانه اين‌گونه قصّه‌ها كه بايد درس آموزنده‌ي زندگي باشد، براي امثال من دست‌ مايه‌ي كارم شده كه منبري تحويل بدهم و براي بسياري از مستمعين نيز سرگرمي يا رسيدن به ثواب؛با اين كه بايد اين قصّه‌ نصب العين هر مرد و زني، حدّاقلّ در داخل خانه‌اش، باشد و جلوي تندخويي و بدزباني او را بگيرد.

سعدبن معاذ مرد بسيار صالحي بود؛ آن چنان كه رسول اكرم(ص)در تشييع جنازه‌اش تا كنار قبرش آمد و حتي خودش او را در داخل قبر گذاشت.مادرش گفت:اي سعد، خوشا به حالت كه اين‌چنين مورد لطف رسول خدا قرار گرفته‌اي!رسول اكرم(ص) براي وعظ و تنبّه دادن به ديگران فرمود: امّا قبر هم‌اكنون فشارش داد.پس از سؤال تعجّب‌آميز مردم، فرمود: اندكي در داخل خانه‌اش تندخو بود.

چون ز خشم آتش تو در دلها زدي******مـايـه‌ي نـاز جـهـنّم آمــدي

آتـشت اينجا چو مـردم سوز بـود******آنچـه از وي زاد مـردافروز بود

ايـن سخنهاي چـو مار و كژدمـت******مـار و كژدم گردد و گيرد دمت

Powered by TayaCMS