من امروز بعد از ظهر، خیلی تشنه ام شد. بی اختیار به یاد یک جمله ای افتادم که روز عاشورا از دهان یکی از این اولیای خدا بیرون آمد. حالم منقلب شد. ما که هیچ کاری نکردیم و چیزی ندیدیم، عطش به ما یک مقداری فشار آورده است. بی اختیار گریه ام گرفت. گفتم چه گذشت به این ها واقعاً. حالا آن جمله ای که به یاد من افتاد را می خواهم برای شما بگویم.

در مقاتل دارد علی اکبر (علیه السلام) از خیام حرم بیرون آمد؛ آمد خدمت امام حسین(علیه السلام) و اجازه خواست؛ حضرت بلافاصله به او اجازه داد و خودش با دست خودش زره به تن علی کرد و فرزندش را آراسته میدان کرد. بعد هم بی بی ها را صدا کرد و گفت: بیایید خداحافظی کنید! علی اکبر(علیه السلام) دارد می رود. می نویسند:«إجْتَمَعَتْ النِّسَاءُ حَولَهُ کَالْحَلْقَة»؛ حلقه وار دور علی را گرفتند؛ هر کسی یک چیزی می گوید؛ علی نرو! ولی علی اکبر (علیه السلام) رفت. می نویسند وقتی که علی اکبر(علیه السلام) رفت، امام حسین(علیه السلام) سرش را بالا برد و به سمت آسمان کرد، دست هایش را زیر محاسنش برد و گفت:«اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَى هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ فَقَدْ بَرَزَ إِلَيْهِمْ غُلَامٌ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِكَ»[1] ای خدا، گواه باش! ببین! جوانی که شبیه ترین به پیغمبر است به میدان می رود.

یک جمله دیگر هم در مقاتل هست:«ثُمَّ نَظَرَ إلَيْهِ نَظَرَ آيِسٍ مِنْه»؛[2] می دانی یعنی چه؟ یعنی یک نگاه مأیوسانه ای به علی اکبر (علیه السلام) کرد؛ گویی که او دیگر برنمی گردد. اما طولی نکشید که علی برگشت. من امروز به یاد این جمله علی اکبر (علیه السلام) افتادم که گفت:«يَا أبَه العَطَشُ قَدْ قَتَلَنِي وَ ثِقْلُ الحَديدِ أجْهَدَني»....

آیت الله آقا مجتبی تهرانی