بسم اللّه الّرحمن الّرحیم
"السلام علیک یا ابا عبد اللّه و علی الارواح الّتی حلت بفنائک، علیک منی سلام اللّه ابداً ما بقیت و بقی اللّیل و النّهار و لا جعل اللّه آخر العهد منی لزیارتک، السّلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. "
خیلی مهم هستند. امام حسین فرمود: روی کره ی زمین بهتر از اصحاب من وجود ندارد. کسانی را که امام حسین چنین جمله ای در مقامشان می فرماید، نمی شود از کنارش ساده گذشت. این ها چه کسانی بودند که بهترین افراد روی کره ی زمین بودند؟
حدیث داریم که این ها بزرگ ترین شهدا هستند، و ما همنیطور که اسم خیابان هایمان را به نام شهدایمان می گذاریم، باید نام هفتاد و دو تن را هم نام خیابان ها بگذاریم و برایشان برنامه داشته باشیم. من تاریخ این یاران را مطالعه کردم. چند نفر از این ها را برایتان در این جلسه می گویم و بد نیست با زندگی این ها کمی اشنابشویم.
یکی از یاران امام حسین در ماجرای کربلا حبیب بن مظاهر هست. در یکی از جلسه ها انس را گفتم، حالا حبیب را می گویم. اولاً حبیب از صحابی بود، یعنی از یارانی بود که پیغمبر را درک کرده بود. امیرالمؤمنین و امام حسن را درک کرده بود. دوماً در اکثر جنگ ها در کنار حضرت علی(ع) بود.
سوماً از نظر اجتماعی، یک فرد سرشناس و محبوبی بود. پس هم ملا، هم محبوب، هم رزمنده ی پر سابقه در جنگ ها و هم صحابه ی رسول خدا بوده است. این چهار عنوان بزرگ برای حبیب بن مظاهر بود.
یک لطیفه ای هست، یک روز حبیب و میثم تمار رو به روی مردم به هم می رسند، حبیب به میثم می گوید که من فکر می کنم به خاطر مقاومتی که در رابطه با خط امیرالمؤمنین داری تو را به دار بزنند. میثم هم می گوید: من می بینم که تو را در یاری امام حسین تکه تکه کنند و سرت را ببرند و مردم هم قه قه می خندند. مردم با خود می گویند: حبیب بن مظاهر و میثم تمار به هم جک می گویند.
به قاتل میثم می گویند دویست درهم به تو می دهیم برو میثم را بکش. وقتی می کشد، سی صد درهم به آن می دهند. صد درهم هم اضافه می دهند. مردم یک مشت حواس پرت هستند و تمام این پیش بینی ها از قبل شده بود. گاهی مردان خدا را یک موجی را می گیرد و یک الهام هایی از طرف خدا به آن ها می شود.
قرآن می گوید: "وَ أَوْحَیْنا إِلی ام مُوسی"(قصص/7) ما به مادر موسی وحی کردیم. مگر مرحوم آیت الله اشرفی قبل از شهادتش نگفت که: "من می بینم که چهارمین شهید محراب باشم" و تلویزیون هم این را گذاشت، و چهارمین شهید محراب هم شد. چون ایشان پنجاه سال نماز شبش ترک نشد و کسی که پنجاه سال سحرها با خدا رابطه دارد، خدا یک درهایی را برایش باز می کند.
پس پیش گویی داشت. خبر شهادت خودش را داشت. صحابی بود. عالم بود. حامل علوم بود. رزمنده در جنگ های مکرر بود. حبیب به خاطر اهمیت و سخنرانی های مهمی که داشت زیر نظر بود. مخفیانه از کوفه فرار کرد و نزدیک عاشورا خودش را به کربلا رساند.
در کربلا به امام حسین گفت: آقا من یک قبیله دارم، اجازه می دهید از کربلا بروم و درقبیله سخنرانی کنم و یک گروهی یار بیاورم؟ امام فرمود: برو! رفت و یک جمعیت قبیله اش را راه انداخت تا به کربلا بیاورد، ولی جاسوس های حکومت فهمیدند و یک لشکر برای جنگ با آنان فرستادند، عده ای کشته و عده ای زخمی شدند و عده ای هم به کربلا آمدند. ولی آن هایی هم که به کربلا نیامدند، برای دفن بدن های مقدس اهل بیت آمدند. آن قبیله ی بنی اسد خویش قوم های حبیب بن مظاهر هستند. بالاخره با این سخنرانی یک عده کربلایی درست کرد. یک عده هم که آمدند، بدن های مقدس را دفن کردند.
حبیب روز عاشورا می خندید، همه می گفتند: حبیب چرا می خندی؟ می خواهی شهید شوی، می گفت: بهشت می روم. ولی با این که پیر بود، فرمانده ی طرف راست لشکر امام حسین هم بود. حبیب و مسلم بن عوسجه با هم بودند. بعد حبیب را که شهید کردند(حبیب موهای بلندی داشت با این که پیر بود) سرش را بریدند.
سرش را به یک اسب بستند و در کوفه گرداندند، برای این که توهین کنند. بچه ای داشت که به دنبال این اسب می دوید، به سر بریده ی پدرش نگاه می کرد، آقایی که سوار بر اسب بود گفت: پسر دنبال کارت برو. پسر گفت: نه بگذار من نگاه کنم. گفت: چه کار داری؟ خلاصه این پسر در هر کوچه و خیابان به دنبال سر پدرش می دوید و نگاه می کرد. صاحب اسب گفت: چرا نگاه می کنی؟ گفت: این بابای من است. گفت: می شود این سر را به من بدهی که من دفن کنم؟
گفت: اگر سر را به تو بدهم دفن کنی، پس چه کسی جایزه بگیرد؟ جایزه چه می شود؟ هر چه بچه التماس کرد که سر بابا را بده، نداد. بچه اسم این شخص را یادداشت کرد، به دنبال آن رفت و شناسایی کرد، بعد که به تکلیف رسید، قاتل پدرش را گرفت و کشت. انتقام خون پدرش را گرفت. این هم پسر نا بالغ حبیب بن مظاهر بود.
یکی از علمای بزرگ اصفهان یک کتابی به عنوان شرح دعای کمیل نوشته است. در این کتاب یک مطلبی دارد و می گوید که: شمر آمد روی سینه ی امام حسین نشست. امام حسین چشم هایش را باز کرد و گفت: "ما انت" تو کیستی؟ گفت: "انا شمر" من شمر هستم. گفت: من را می شناسی؟ گفت: بله، تو پسر فاطمه ی زهرایی. گفت: پس چرا من را می کشی؟ گفت: اگر تو را نکشم پس جایزه ی یزید چه می شود؟ امام گفت: تو من را نکش من به تو جایزه می دهم. من و جدم تو را شفاعت می کنیم. گفت: جایزه ی یزید برای من شیرین تر است. دنیا خیلی ها را گول زده است.
جالب این است که هیچ کدام به دنیا هم نرسیدند. شمر چه شد؟ شمر را پس از چند صباحی کشتند و بدنش را جلوی سگ ها انداختند. خولی که همدست شمر بود، در خانه اش ریختند و او را کشتند. چون بعد از این که امام حسین شهید شد، مردم فهمیدند که چه خاکی بر سرشان شده و چه غلطی کرده اند. ناراحت شده بودند، می خواستند منفجر شوند.
به این قاتل های کربلا بدون کنترل حمله می کردند. در خانه ی خولی ریختند، خولی پرید و در مستراح خانه اش رفت، آن جا یک سبد، بود سبد را روی خودش کشید. زیر سبد، در مستراح قایم شد. این ها دیدند خولی نیست، رفتند در مستراح سبد را برداشتند دیدند زیر سبد است. آوردنش بیرون و او را کشتند. حرمله شخصی بود که به گلوی علی اصغر برای جایزه تیر زد، حرمله را گرفتند و کشتند، بعد جنازه اش را سوزاندند.
یعنی اینطور نیست که این ها به دنیا رسیدند، این ها هم آخرت و هم دنیا را را از دست دادند. چون قرآن نمی گوید: هر کس سراغ دنیا برود به او می دهیم. می گوید: هر کس سراغ دنیا برود، شاید داریم، شاید نداریم، شاید زیاد داریم، شاید کم داریم. "ما نَشاءُ لِمَنْ نُریدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَهَ وَ سَعی لَها سَعْیَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِکَ کانَ سَعْیُهُمْ مَشْکُوراً"(اسراء/19-18) نمی گوید کسی که هدفش دنیا باشد، صد در صد به آن می رسد. خیلی ها دنبال دنیا می روند، از آخرت باز می مانند، به دنیا هم نمی رسند.
در کوفه یک کسی توی سرش می زد و می گفت: باختم، باختم. گفتند: چه شده است؟ گفت: به من گفتند برو کربلا امام حسین را بکش، جایزه می دهیم. من ده درهم خرج اسب و شمشیرم کردم و رفتم امام حسین را کشتم و برگشتم، شش درهم به من دادند.
خیلی ها بدبخت هستند. به هوای این که به دنیا برسند، چهار دروغ می گویند، به دنیا هم نمی رسند، رسوا هم می شوند. این طور نیست که هرکس، هر شیطنت و حیله و عقلی دارد به کار بزند، حتماً به هدفش می رسد. خیلی ها هیچ حیله ندارند و راحت زندگی می کنند و خیلی ها صبح تا شب فکر می کنند و هیچ کاری نمی کنند.
حبیب بن مظاهر، از اصحاب رسول خدا، حامل علوم اسلامی، محبوب و معروف کوفه بود. سردار بخشی از لشکر امام حسین بود. در اکثر جنگ های امیرالمؤمنین شرکت می کرد. پیش گویی می کرد. پیرمرد بود.
پیرمردهایی که پای تلویزیون نشسته اید، از این چیزها چه می فهمیم؟ اگر ریشت سفید شده و توی فامیلی گیر کردی که همه یک جور دیگر هستند، شما شبانه فرار کن، خودت را به کربلا برسان. از حبیب درس بگیر. قبر حبیب بن مظاهر هم در کربلا جلوی راه است. وقتی به طرف قبر امام حسین می رویم، قبر حبیب است، برمی گردیم باز هم قبر حبیب را می بینیم. انگار یک پاسبانی که لب در ایستاده است.
حرم امام ها همه اینطوری است. دور تا دور حرم حضرت علی همه علمای درجه یک هستند. انگار یک پاسبانی که دور خانه ی وحی را حفاظت می کنند. نزدیک ترین قبر به قبر امیرالمؤمنین قبر علامه ی حلی است. خیلی مهم است.
علامه ی حلی کسی است که نیم ساعت مباحثه کرد و خدابنده را به شیعه دعوت کرد و وقتی شاه شیعه شد، وزیر و دربار و همه شیعه شدند و شیعه بودن ایرانی ها از صدقه سر نیم ساعت صحبت علامه حلی است. خدا وقتی به یک عمر برکت می دهد این است.
حبیب روز عاشورا می خندید، یعنی پیرمردها اگر چیزی را در راه خدا می دهید غصه نخورید، بخندید. اصولاً اگر آدم چیزی را با کراهت بدهد، قبول نمی شود. قرآن می فرماید: خدا قبول نمی کند پولی را که این ها خرج کنند. به خاطر این که این ها با کراهت خرج می کنند.
یک کسی یک گوسفند را پای دیگ می آورد می گوید: به خاطر امام حسین گوسفند را برای ملت بپزید. یک کسی را هم در خانه اش را می زنند و می گویند برای روضه ی حسین چند تومان می دهی؟ خیلی فرق می کند، آن کسی که می آورد، با کسی که از او می گیرند. قرآن می گوید: ما از آن هایی قبول می کنیم که خودشان بیایند و بدهند. و لذا یک حدیث داریم که اگر به فقیر بدهید ارزش دارد. اگر فقیر گفت و شما دادید این مزد آبرویی است که ریخته شده است.
حبیب پیرمرد بود و شهید شد، سرش را بریدند. زلف هایش را به اسب بستند برای این که تحقیرش کنند و پسرش هم آن گونه بود. ما که چیزی نداریم. اما عشقمان را باید به حبیب بن مظاهر اظهار کنیم. خدایا! به آبروی این پیرمرد کربلا به پیرمردهای ما نظر مرحمت بفرما و همه ما را حبیب گونه قرار بده. (الهی آمین)
مسلم هم شخصیت معروف کوفه بود. گمنام نبود. این که می گویند ما اهل کوفه نیستیم امام تنها بماند، باید که بگویم از کوفه چند نفر آمدند و امام حسین را حمایت کردند که هر کدام از آن ها به یک مملکت می ارزد. منتها از بس که اکثر آن ها بد هستند، آن چند تا خوب ها هم به چشم نمی آیند.
اولاً مسلم بن عوسجه صحابی بود، به کسانی صحابی می گویند که توفیق رسیدن خدمت پیغمبر را داشتند.
دوماً عابد بود. عابد به کسی می گویند که غیر از کارهای واجباتش اهل نماز شب و تجهد و سیر و سلوک است.
سوم اینکه رزمنده بود، نه فقط ریش سفید مقدس بود، بلکه در فتوحات اسلامی سهم داشت.
چهارم که از دعوت کنندگان امام حسین بود، منتها با وفا بود.
پنجم اینکه سخنرانی های خوبی می کرد و اهل تبلیغ بود. بعد از شهادت حضرت مسلم بن عقیل(امام حسین قبل از این که به کربلا برود مسلم را به کوفه فرستاد که مسلم را شهید کردند) مسلم بن عوسجه زن و بچه اش را برداشت و از کوفه فرار کرد. به امام حسین گفت: حسین جان! اگر اسلحه نداشته ابشم با سنگ از تو محافظت می کنم. یعنی سنگ بر سر دشمنانت می زنم.
مسلم پیرمرد انقلابی بود. در زیارت نامه می خوانیم سلام بر تو و سلام بر سخنرانی هایت. شب عاشورا وقتی امام حسین فرمود که هر کس می خواهد برود. مسلم بن عوسجه بلند شد و گفت: "أَنَحْنُ نُخَلِّی عَنْکَ وَ بِمَا نَعْتَذِرُ إِلَی اللَّهِ فِی أَدَاءِ حَقِّکَ لَا وَ اللَّهِ حَتَّی أَطْعَنَ فِی صُدُورِهِمْ بِرُمْحِی وَ أَضْرِبَهُمْ بِسَیْفِی مَا ثَبَتَ قَائِمُهُ فِی یَدِی وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ مَعِی سِلَاحٌ أُقَاتِلُهُمْ بِهِ لَقَذَفْتُهُمْ بِالْحِجَارَهِ"(إرشاد مفید، ج 2، ص 91) حسین را شب عاشورا تنها بگذاریم؟ عذر ما چیست؟ والله به خدا قسم تو را رها نمی کنیم تا این که نیزه مان درسینه ی دشمنان بشکند.
به خدا قسم رهایت نمی کنم، مگر این که دشمنانت را با شمشیر بکشم. "وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ مَعِی سِلَاحٌ أُقَاتِلُهُمْ بِهِ لَقَذَفْتُهُمْ بِالْحِجَارَهِ" و اگر سلاح نداشته باشم، با سنگ آن ها را می کشم. همین که مسلم بن عوسجه شهید شد، امام حسین پیاده بالای سرش آمد، پیاده آمدن امام حسین احترام است. بعد این آیه را خواند "فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ"(احزاب/23) بعضی بندگان خدا به وعده شان وفا کردند و بعضی تا چند لحظه ی دیگر منتظر هستند.
پیرمردی شبانه با زن و بچه اش فرار کرده، محبوب و معروف، صحابی ریش سفید، حالا هم شهید شده، یک دقیقه بیشتر وقت ندارد. حبیب بن مظاهر بالای سرش آمد و گفت: مسلم! رفتی. (آدم اگر لحظه ی مرگ یک دقیقه وقت داشته باشد چه کار می کند؟ ببینید، مسلم بن عوسجه این یک دقیقه را چه گفت؟) گفت: حبیب! دارم می روم. یک دقیقه بیش تر وقت ندارم. امام حسین را رها مکن. یعنی در این یک دقیقه وقت بگذارید در خط رهبری باشم. بعد می خواست با امام حسین حرف بزند که دیگر صدایش بیرون نمی آمد، چون خون از بدنش رفته بود، با دست هایش اشاره کرد و گفت: که به حسین سفارش می کنم.
صحابی بود، عابد بود، در فتوحات اسلامی شرکت می کرد، از دعوت کنندگان بود. سخنران قوی و اهل تبلیغ بود. شبانه با زن و بچه هجرت کرد و شبی که امام حسین فرمود: اگر می خواهی بروی برو، نرفت و در نفس آخر دلش برای رهبر می تپید.
خدایا! به آبروی این ها که اینچنین برای رهبری دل می سوزاندند هر چه عمر ما را زیاد می کنی امام شناسی ما و معرفت ما را به اولیاء خودت زیادتر بفرما. (الهی آمین)
شب عاشورا امام حسین از خیمه ها بیرون رفت. شخصی به نام هلال است. می گوید: من نگران شدم. رفتم دیدم امام حسین دارد دور خیمه ها راه می رود. گفتم: آقا کجا می روی؟ گفت: فردا جنگ است، می خواهم این تپه ها و خاکریزها را بازبینی کنم که فردا از این خاکریزها و تپه ها سوء استفاده نکنند. امام حسین برگشت و به خیمه ی حضرت زینب رفت. زینب کبری گفت: برادرجان! این یارانی را که داری، آیا امتحان کرده ای؟ توی این ها عامل نفوذی نباشد؟
اشعث به کسانی می گویند که سینه شان را بیرون می دهند و کمرشان را به داخل می دهند و اقعث به کسانی که مثل قهرمان های پهلوان، زیر چشمی نگاه می کنند. امام حسین فرمود: این ها از این لوتی هایی هستند که به مرگ مسخره می کنند. هلال می گفت: من بیرون خیمه شنیدم که زینب چه می گفت و امام حسین چه پاسخ داد. آمدم پهلوی حبیب بن مظاهر، گفتم: یک مسئله ی تازه امشب پیدا شد.
زینب کبری نگران اصحاب است. سوال کرد که ای حسین به یارانت مطمئن هستی؟ و من می ترسم که این نگرانی زینب را بقیه ی زن و بچه ها هم داشته باشند. ما سحر بلند شویم و بگوییم که نگران نباشند، همان لقبی که امام حسین به ما داد، ما همان هستیم. حبیب گفت باشد. حبیب بن مظاهر سحر یاران خود را جمع کرد و پشت خیمه ی امام حسین و زینب رفت. امام حسین به زن ها دستور داد که به استقبال این مردها بروند، حبیب بن مظاهر گفت: شنیده ام نگران هستید. مطمئن باشید که ما هستیم.
زهیر کیست؟ یکی از یاران زهیر بود، زهیر سردار سمت راست لشکر امام حسین بود. من این را برای بعضی از برادرها ی خودم می گویم. این هایی که استاندار و رئیس فرهنگ، امام جمعه، وزارت خانه هستند و یک مسئولیت دینی و اجتماعی دارند.
شنیدید که امام حسین مکه رفت، تروریست ها خواستند خونش را بریزند، امام حسین حجش را تبدیل به عمره کرد، زود به کوفه آمد. زهیر هم در آن سال در مکه بود، اعمالش را انجام داد و قصه را پیگیری می کرد.
اما زهیر نمی خواست قافله اش با قافله ی امام حسین برخورد کند. امام حسین را دوست داشت ولی حال یاری نداشت. حالا ما اگر در زندگی مان می بینیم که یک کسی فاصله می گیرد، می گوییم رهایش کنید. اگر جزو حزب و باند ما بود، خودش می آمد و اعلام همبستگی می کرد. خودش نیامد، ما هم نمی خواهیم.
ولی امام حسین اینطور نبود. امام حسین دید که این جا، جای خالی است، دید جا هست و نمی آید، امام حسین گفت: من آن جا می آیم. چه چیز می خواهم بگویم؟ پیام زهیر است. امام حسین می گوید زهیر از تو فاصله گرفت، اما چون خوش ذات است، گر چه پشت به تو می کند، اما اگر بروی و دعوتش کنی، جذبش می کنی. یک دفعه برو خانه اش تمام می شود. صندلی کنارت خالی است، او نیامد بنشیند، تو برو پیش او بنشین.
تَک اخلاقی بزنید. امام حسین این جا یک هجوم اخلاقی برد. زهیری که فاصله می گیرد، امام حسین به یک قاصد با شخصیتی گفت: برو به زهیر بگو حسین بن علی با تو کار دارد. حرفم این جاست. در جامعه ی ما اگر کسی از کسی فاصله بگیرد، یعنی اگر من رفتم منبر، شما از پای منبر من بلند شدی، من هم از پای منبر شما بلند می شوم.
ایشان ما را تحویل نگرفت، ما هم تحویلش نمی گیریم. خلاصه ما در زندگی معامله می کنیم. امام حسین می گوید: معامله نکنید، هجوم اخلاقی ببرید. زهیر از امام حسین فاصله می گیرد اما امام حسین هجوم می برد. خلاصه تا قاصد رفت، زهیر در فکر بود که چه کار کند، این جا نقش همسر مشخص می شود. زن زهیر گفت: پسر پیغمبر قاصد فرستاده چرا معطلی؟ بلند شو! و به او نهیب زد. زهیر گفت: چشم، زن زهیراین جا نقش مهمی داشت.
امام زین العابدین می فرماید: خدایا توفیقم بده "وَ أُخَالِفَ مَنِ اغْتَابَنِی إِلَی حُسْنِ الذِّکْرِ"(صحیفه سجادیه، دعای 20)
خلاصه امام حسین به سراغ زهیر رفت، زهیر مانده بود که برود یا نرود. زنش نهیب زد و زهیر رفت، زهیر بنزینی بود، چون تا کبریت وحی به او خورد آتش گرفت. زهیر در آن ملاقات منقلب شد. آمد و گفت: بلند شوید به خیمه های امام حسین برویم. من حسینی شده ام. کربلا آمدند. سخنران عجیبی بود. گاهی چنان سخنرانی می کرد که امام حسین از سخنانش لذت می برد. غروب تاسوعا شد، هجوم آوردند.
روز عاشورا بنا نبود جنگ شود، جنگ قرار بود در روز نهم جنگ بشود، عصر تاسوعا هجوم آوردند. امام حسین فرمود: بروید بگویید جنگ تا فردا عقب بیفتد. من دوست دارم امشب را عبادت کنم. "أَنِّی أُحِبُّ الصَّلَاهَ لَهُ"(إرشاد مفید، ج 2، ص 89) تا رفتند و جواب بگیرند، حبیب بن مظاهر و مسلم و زهیر مشغول تبلیغات شدند.
در آخرین لحظات، از بعد از ماجرای کربلا مردم کوفه وجدان هایشان بیدار شد. البته اهل جهنم هستند، کسی که با خون حسین دستش آلوده شد، دیگر توبه فایده ای ندارد. یک کسی می گفت: اگر عصر تاسوعا جنگ می شد، حر هم جزء یزیدی ها کشته می شد و امام حسین با علم امامت خود می دانست یک میوه فردا صبح می رسد و اگر امروز میوه ها را صندوق کنند، این میوه ها نارس است.
زهیر سردار بود، از اشراف قبیله بود، جنگاور با سابقه بود. در کربلا وقتی سخنرانی می کرد، گفتند: زهیر تو که اول این طرفی بودی، تو جزو حزب امام حسین نبودی. گفت: بله اما حسینی شده ام.
یک زن بهایی بود که مسلمان شده بود. این را مشهد پیش آیت الله العظمی میلانی بردند. گفتند: این خانم با کمالی است که مسلمان شده است. مرحوم آیت الله میلانی پرسید: چطور شد تو مسلمان شدی؟ خواب دیدی؟ مطالعه داشتی؟ این زن بهایی گفت: آقا هیچی، فقط یک لحظه لطف خدا شامل من شد. تا گفت یک لحظه لطف خدا شامل من شد، مرحوم آیت الله میلانی چنان تکان خورد و گریه کرد که اشک هایش جاری شد. یک لحظه لطف خدا شامل زهیر شد.
یک لحظه لطف خدا شامل حر شد. شما حساب کنید، زهیر و عبید هر دو از طرف امام حسین دعوت شدند. زهیر با این که با امام حسین سابقه نداشت، دعوت را پذیرفت. عبید با این که سابقه ی دوستی با امام حسین را داشت دعوت را نپذیرفت. هر دو هم دلیر، هر دو هم سردار، هر دو هم معروف و. . . بودند. اما زهیر بیگانه و عبید رفیق امام حسین و امام حسین از هر دو دعوت کرد. بیگانه پذیرفت، خودی نپذیرفت. تاریخ کربلا خیلی حساس است.
حر برای ما چه می گوید؟ حر یک جا تک اخلاقی زد که تک اخلاقی او یک درس برای ما است.
تقریباً اوائل محرم حر با هزار نفر جلوی راه امام حسین را گرفت و نگذاشت تکان بخورد. اما امام حسین از صبح آب تهیه کرده بود، به اصحابش گفت: حر خود و اصحابش همه تشنه هستند، به همه آب بدهید. با این که حر دشمن بود، همه را آب داد. امام حسین یک هجوم اخلاقی برد. امام حسین که سر نماز رفت، حر گفت: این پسر فاطمه است برویم و به او اقتدا کنیم، با این که خط دو تا خط است. خط حسین و خط یزید.
اما در عین حال حر، یک مقدار شرافت داشت که درست است که خط ما دو تا است، ولی فعلاً پشت سرش نماز می خوانم. گاهی وقت ها ما به خاطر این که خطمان با هم جور نیست، پشت سر همدیگر نماز نمی خوانیم. حر در خط یزید بود اما به امام حسین اقتدا کرد. در یک نماز که با هم مشترک بود. بعد یک ادبی حر از خودش نشان داد. چون اقتدا در نماز کرد، توانست اقتدا در شهادت هم بکند. یعنی چیزهای کوچک برای چیزهای بزرگ مقدمه می شود.
چه مانعی دارد یک کسی هزار تا نفر داشته باشد ولی برود و به کس دیگر متصل شود. این ها کارهای حرگونه است. حر به ما می گوید: اگر هزار نفر هم داری، اگر می دانی او افضل است از افرادت دست بکش و به او متصل شو. نگو آقا من خودم این جا یک کسی هستم.
می گوید: اگر فرمانده ی مشهور هستی، اما اگر می دانی منزوی بشوی نجات می یابی، منزوی شو! سر دوشی مهم نیست، شرف مهم است.
حر یک امیر بود. بعد یک خط شد. ما از حر، از حبیب، از زهیر، از مسلم، باید درس بگیریم. تا ابد باید جلوی تیر این ها بایستیم و بگوییم "یَا لَیْتَنَا کُنَّا مَعَکُمْ" کاش ما هم با شما بودیم. امام صادق به این ها سلام می کند. حضرت مهدی به این ها سلام می کند. خدایا! تو را به آبروی اصحاب امام حسین، توفیق بده که ما از اصحاب حضرت مهدی باشیم.
خدایا! هر چه عمر ما را زیاد می کنی، معرفت ما را و توفیق کار و اخلاص و عمق و برکت ما را زیاد کن.
"والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته"