روز گذشته، سه جمله نورانى، از وجود مبارك حضرت اميرمؤمنان(عليه السلام) نقل شد. امام، در جمله اول مى فرمايد: «انْتَفِعُوا بِبَيَانِ اللَّهِ» از روشنگرى هاى خدا سود ببريد؛ منفعت ببريد.[1] خيلى از مسايل هست كه براى انسان مجهول است و كسى هم جز خدا، انبيا و امامان نمى توانند آن مسايل را براى انسان روشن كنند، يا خيلى از مسايل قبول نمودنش براى انسان باطناً مشكل مى باشد، گويى روشنگرى هاى پروردگار، مشكل قبول را براى انسان آسان مى كند. روشنگرى هاي پروردگار در قرآن مجيد نسبت به مسايلى است كه براى انسان مجهول بوده، يا قبول نمودنش براى انسان مشكل است. البته، در قرآن مجيد، انسان ها بايد با تخصّص به كتاب خدا مراجعه كنند و از اين روشنگرى ها استفاده نمايند.
البته، بيشتر مردم در قرآن تخصّص ندارند. بنابراين آن ها بايد از راه ديگرى خودشان را به قرآن برسانند؛ همان راهى كه خود پروردگار در قرآن كريم بدان راهنمايى كرده: «فَسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُم لاَتَعْلَمُونَ»[2] شما درباره آنچه براى تان مجهول مى باشد، به اهل ذكر مراجعه كنيد و از آن ها بپرسيد تا براى شما توضيح دهند و شما را به آن حقيقتى كه نمى دانيد، آگاه نمايند و دانا كنند. بنا بر روايتى كه در كتاب شريف كافى آمده است، امام باقر(عليه السلام) مى فرمايند[3]: «نَحْنُ أَهْلُ الذِّكْر» منظور از كلمه «اهل ذكر» كه در اين آيه شريفه مطرح شده، ما هستيم ذكر هم قرآن مجيد است: «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ»[4]
حالا ممكن است بگوييد الان كه امامان ما در دنيا نيستند و دوازدهمينش هم كه از دسترس ما بيرون هست، ما اگر بخواهيم به اين آيه عمل كنيم، راه عمل به اين آيه چيست؟ خدا مى فرمايد: مجهولات خود را از اهل ذكر بپرسيد. اهل ذكر هم اهل بيت هستند. اهل بيت هم در دسترس ما نيستند. خود اهل بيت فرمودند: در نبود ما، به كسانى مراجعه كنيد كه آشنا و عارف به روايات هستند: «امَّا فِى الْحَوَادِثِ الوَاقَِعَه فَارْجِعُوا فِيْهَا اِلَي رُوَاتِ اَحَادِيْثَنَا»[5]؛ يعنى به عده اى كه در اين دوره هايى كه ائمه طاهرين در بين مردم نبودند، رفتند و زحمت كشيدند؛ كسب علم و دانش كردند و با روايات اهل بيت آشنا شدند، مراجعه كنيد. آن ها وقتى روايات را مى بينند، مى فهمند كه اين روايت چه روايتى است؛ مضمونش چيست؛ مفهومش چيست؟ مى فهمند كه اين روايت جزو روايات متواتر است يا جزو روايات صحيح مى باشد، يا اين كه جزو روايات حسن مى باشد يا جزو روايات موثقه است؛ جزو روايات عامه است يا جزو روايات خاصه. جزو روايات مطلق مى باشد يا جزو روايات مقيد؛ جزو روايات ضعيف است؟ جزو روايات مجهول؟ جزو خبر واحد است؟ مسند است يا مرسل؟ اين ها يك سلسله امور تخصصى است كه فقط كار كسانى مي باشد كه در مسير شناختنش، عمرى را ، حداقل پانزده سال، و حداكثر سى سال يا چهل سال، در حوزه هاى علميه شيعه بگذرانند؛ استاد بيبنند؛ كتاب ببينند؛ سختى بيدارى شب بكشند؛ رنج ببرنند.
به همين سادگى نيست كه هر كس به هر كتابى مراجعه كند و روايتى را ببيند، به عنوان يك مسأله صد در صد اسلامى آن را قبول كند. كتابى ما داريم در حدود سى جلد كه هرجلدش پانصد صفحه است و در كل، پانزده هزار صفحه مى شود. در اين كتاب كه در چهار صد سال قبل نوشته شده، روايات را در همه آن زمينه هايى كه شنيديد، بررسى شده حتى رواياتى كه در مهم ترين كتاب ما، مانند: كتاب شريف كافى، است كه در حدود هفده هزار روايت دارد. حالا شما حساب بكنيد ببينيد در چهارصد سال قبل، صاحب اين كتاب، براى شناساندن روايات كه اين روايت چه نوع روايتى است، از اين انواعى كه براى تان گفتم، چه بررسى هايى را انجام داده؛ انواعى كه عناوينش براى شما روشن نبود؛ متواتر را شما نمى دانيد؛ يعنى اينكه نمى دانيد، روايت صحيحه را، حسنه را، ضعيف السند را، مجهول را، مرفوع را، مرسل را، كه البته روشن است كه مردم اين ها را نمى دانند. اين كار متخصصان است.
ائمه مي فرمايند: در نبود ما، براى درك معلومات و براى درمان مجهولات، به چنين متخصصينى مراجعه كنيد كه آن ها حرف هاى ما را فهميده و براى شما بيان مى كنند:«انْتَفِعُوا بِبَيَانِ اللَّهِ» برويد از روشنگرى هاى خدا بهره مند شويد. اگر توانستيد. خودتان به قرآن مجيد مراجعه كنيد. اگر متخصصيد، پس خودتان مراجعه كنيد. اگر نتوانستيد، به اهل ذكر مراجعه كنيد. اگر اهل ذكر در ميان شما نبودند، به آگاهان به روايات اهل ذكر مراجعه كنيد و اين مجالس عهده د ار همين مسأله است.
مردمى هم كه به اين مجالس تشريف مى آورند، براى اين است كه از روشنگرى هاى خدا، از طريق اهل بيت و عارفان به روايات اهل بيت آشنا بشوند. به همين خاطر است كه پيغمبر براى اين گونه از مجالس، ارزشى كه قائل بودند، براى هيچ نشست و برخاستى چنين ارزشى را قائل نبودند و خودشان در طول بيست و سه سال نبوتشان، در تمام فرصت ها، اين جلسات را تشكيل داده و براى مردم سخن مى گفتند. براى مردم مطلب مى گفتند؛ براى مردم حقايق را بيان مى كردند. حتى در رواياتى داريم، يك جايى كه منبر نبود، در هجدهم ذى الحجه، دستور دادند در بيابان گرم، از جهاز شتران، يك منبر تشكيل بدهند كه ايشان بر بالاى آن منبرتشريف ببرند وصداى روشنگرانه خدا را به مردم برسانند، و حتى در سفرهايى كه مى رفتند، مى گذاشتند آن سفرها بدون تشكيل اين جلسات بگذرد، مثلاً در يكى از سفرهاى حجشان نوشته اند كه حضرت براى مردم پنج تا جلسه گذاشتند؛ دوبار در منا، يكبار در عرفات، دو بار در مسجدالحرام. در عرفات، در حال احرام، مهم ترين چيزى كه به نظر پيغمبر رسيد كه آن را در عرفات انجام بدهند و از هر عبادتى براى شان بالاتر بود، اين بود كه براى مردم صحبت كنند؛ مجهولات مردم را برطرف نمايند. مردم را با وظايف شان آشنا نمايند. منا هم كه آمدند، يك بارش در حال احرام بود و يك بار هم در حال بيرون آمدن از احرام. دو بار هم در مسجد الحرام در حال انجام حج تمتع كه تكيه دادند به ديوار كعبه، پشت به قبله و رو به مردم، براى آن ها سخنرانى كردند.
اميرمؤمنان (عليه السلام) گاهى زين اسب خودشان را منبر قرار مى دادند؛ يعنى دهنه اسب را كشيده و دستور مى دادند كه مردم همگي بر روى اسب، صورتشان را به طرف حضرت برگردانند. بعد براى مردم منبر مى رفتند تا آن ها جاهل نمانند؛ مجهولى براى آن ها نسبت به آنچه نبايد نسبت به آن جهل داشته باشند، باقى نماند. بقيه امامان ما هم همين طور بودند. حتى آن وقتى كه بنى عباس رفت و آمد با ائمه را ممنوع كردند و مأمور گذاشتند تا اگر كسى آمد و در خانه حضرت صادق (عليه السلام) را زد، او را بگيرند و به زندان ببرند. ولى مگر مردم دست بردار بودند؛ مردم در مقابل اين رفتار دشمن، طرحى را پياده كردند كه با امام رابطه داشته باشند؛ آن ها كه مى خواستند براى پرسش و سؤال به نزد امام بيايند، طَبَق چوبى درست كرده و نان، ماست و خيار روى آن مى گذاشتند و بعد اين طبق را با آن بار سنگين روى سرشان گذاشته و در كوچه داد مى كشيدند: نان داريم، خيار داريم، ماست داريم. امام صادق(عليه السلام) هم كه صدايشان را مى شناخت، مى دانست كه اين ها به هواى نان، ماست و خيار فروختن، نيامده اند، بلكه براى ياد گرفتن روشنگرى هاى پروردگار آمده اند. امام هم فقط با يك پيراهن مى آمدند و در را باز مى كردند و در حالى كه مأمور آن طرف در ايستاده بود، سؤال كننده يك خيار بر مى داشت، ترازو به ترازو مى كرد و حرفش را به امام صادق (عليه السلام) مى زد و جواب خود را مى گرفت و مى رفت.
تا اينجا ما وظيفه داريم شركت كنيم؛ تا اينجا وظيفه داريم در معارف اهل بيت به دنبال رفع مجهولات خودمان برويم، و لو اين كار با اين جور طرح ها و نقشه ها باشد. خدا نياورد آن روزى را كه ما براى پرسيدن يك مسأله شرعى دچار چنين زحمتى شويم؛ چنانكه هفتاد سال مسلمانان قرقيزستان، تاجيكستان، ازبكستان و آذربايجان دچار همين مشكل بودند. اگر مى فهميدند كه فرد براى يك مسأله دينى به يك آدم وارد مراجعه كرده، او را مى گرفتند و مى بردند اعدامش مى كردند، بدون محاكمه و تشكيل دادگاه. 70 سال تا الان كه خدا همه اين كشورها را آزاد كرد. هفتاد سال بود، آذربايجان كه الان يك كشورى بالاى درياى خزر است، در اسارت روسيه بود. هيچ خبرى از دين خدا نداشت. چقدر هم آنجا شيعه دارد كه آن ها در آن زمان، جرأت سؤال مسأله شرعى نداشتند.
حالا كه دوستان ما به آنجا رفته اند و با آن ها برخورد مى كنند، خيلى چيزهايي را كه به آن ها مى گويند حرام است، تعجّب مى كنند؛ به آن ها مى گويند شراب، خوردنش حرام است، آن ها بُهتشان مى برد؛ به آن ها مى گويند رابطه نامشروع حرام است، آن ها بُهتشان مى زند؛ يعنى فرهنگ كمونيستى با آن ها كارى كرد كه دو نسل آن ها از دين جدا نگه داشته شوند تا همه مسايل دين فراموش بشود. بعد از اينكه با خود من از آنجا تماس گرفتند، من حدود هزار نهج البلاغه، هزار صحيفه سجاديه، هزار مفاتيح الجنان را كه اندازه بار يك كاميون مى شد، براى آن ها فرستادم. بعد آن ها گفتند: اینجا وقتى مردم اين كتاب ها را ديدند، از شب عروسى براى شان شادكننده تر بود كه بعد از 70 سال، حالا مى توانند با فرهنگ اميرمؤمنان (عليه السلام)، با فرهنگ زين العابدين(عليه السلام)، با فرهنگ دعا، رو به رو شوند. هفتاد سال، آن ها اسم اميرمؤمنان(عليه السلام) و سخن آن حضرت به گوششان نخورد.
نمى دانم، مشكلات در مملكت ما فراوان است؛ كم كارى فراوان است و مديران نالايق هم فراوانند، اما اين هايى كه آرزو دارند در اين كشور، آمريكا بيايد و اين حكومت را جمع بكند، نمى دانم آيا آن ها شب ها برخوردهاى آمريكا را با مردم عراق و با مردم افغانستان در تلويزيون نمى بينند؟ برخوردهاي شان را باناموس مردم نمى بينند؟ برخوردهاي شان را با مال مردم نمى بينند؟ اين ها وارد به قرآن هم نيستند، و الا اگر همين هايى كه آرزوى آمدن آمريكا را دارند، از شش هزار و ششصد و شصت و چند آيه قرآن، همين يك آيه را بلد بودند كه پروردگار مى فرمايد: «وَ لاَتَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمْ النَّارُ»؛[6] در پنهان دلتان، نه در زبان و عملتان. در پنهان قلبتان، ميل به ستمگران نداشته باشيد؛ آرزوى وجود ستمگران را نكنيد؛ آرزوى آمدنشان را نكنيد كه اگر در پنهان دلتان ميل به ستمگران باشد، در قيامت آتش جهنم به شما خواهد رسيد.
پدر حضرت رضا(عليه السلام)، وجود مبارك موسى بن جعفر(عليه السلام)، به يكى از شيعيانشان كه اسمش گفته اند فرمودند: شنيدم، براى من گفته اند كه تو به هارون الرشيد شتررا صفوان كرايه دادى؟ عرض كرد: يا بن رسول الله! من كه آن ها را براى حمل بار حرام كرايه ندادم؛ من كه آن ها را براى حمل مشروب كرايه ندادم؛ براى حمل بار غصبى آن ها را كرايه ندادم؛ براى حمل غارتگرى آن ها را كرايه ندادم؛ براى كشاندن شترها براى جنگ با مردم مظلوم آن ها را كرايه ندادم؛ بلكه آن ها را براى حج به او كرايه دادم؛ هارون مى خواست به مكه برود، شتر كم داشت و براى همين شترهاى من را كرايه كرد _دقت بفرماييد! چقدر مسأله، مهم است_ حضرت فرمودند: كرايه هايشان را به تودادند. صفوان عرض كرد: نه، قراردادى نوشتيم و امضا كرديم، بر اين اساس كه شترهايم مسافرهاى مكه را به مكه ببرد و به بغداد برگرداند و بعد هارون كرايه ما را بدهد. حضرت فرمودند: آيا دوست دارى هارون در اين مسافرت بميرد و بعد شترهايت را به بغداد برگردانند و بگويند قراردادت را با هارون بستى و او هم مرد و ما كرايه ات را نمى دهيم. اين اتفاق را دوست دارى؟ صفوان گفت: نه. براى اينكه سه و چهارماه شترهاى من در كرايه هارون بوده و پولش هم زياد مي شود و هيچ خوشم نمى آيد بيايند خبر مرگ هارون را به من بدهند و كرايه من هم به باد برود. حضرت فرمود: پس چه دوست دارى؟صفوان گفت: دوست دارم مكه هارون تمام بشود و او سلامت به بغداد برگردد و حساب هاى ما را بدهد. البته، صفوان خبر از اين مسأله قرآنى نداشت. حضرت او را خبردار كرد و فرمود: به آن مقدارى كه هارون از بغداد به مكه برود تا برگردد، سه چهار ماه طول مي كشد و تو دوست دارى او بماند و برگردد و كرايه ات را بدهد. آنچه گناه و ستم در حكومت او انجام بگيرد، تو هم شريكى؛ چون به زنده بودن ظالم رضايت دادى.[7]
خيلى عاشق آمريكايند و در حالي كه يك گنجشك را هم نكشتند، روز قيامت وارد مى شوند و مى بينند دو ميليون قتل به گردنشان است؛ مى بينند صد مليون زنا به گردنشان است؛ مى بينند ميلياردها تومان مال مردم به گردنشان است، خيلى بهت زده مى شوند. به پروردگار عالم مى گويند: تو كه مى دانى ما در زمان زنده بودنمان يك گنجشك را نكشتيم، يك قَران مال كسى را نبرديم، يك گناه زنا مرتكب نشديم، اين همه گناه چيست؟ طبق قرآن به آن ها جواب مى دهند، شما به بودنِ ظالم ميل داشتيد. شما بر اساس ميلتان، در گناهانى كه از ناحيه آن ظالم صادر شده، شريك هستيد. حتى تا اينجا خدا به ما اجازه نداده كه با ستمكاران همكارى باطنى و قلبى داشته باشيم.
اين قطعه از زيارت حضرت سيدالشهداء(عليه السلام) همين درس را به ما مي گويد: «لَعَنَ اللهُ اُمَهً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَ تَنَقَبَّتْ لقِتَالِكَ يَا اَبَا عَبْدَالله»! لعنت خداوند بر كسانى كه اسب را زين كردند كه به كربلا بيايند و تو را بكشند. كاري برای شان پيش آمد، نيامدند. اصلاً نه كربلا را ديدند و نه در ميان دشمن بودند، نه دست به اسلحه بردند، نه حرفى به كسى زدند، فقط در دلشان گذشت؛ آمدنشان محقّق نشد، و اگر آمدنشان محقّق مي شد، آن ها هم جزء قاتلين حساب مى شدند.
خيلى بايد ما مواظب دلمان باشيم كه هرجا خواست نرود. به هر كس دلش خواست، به هرجا، به هر قيافه، دلش خواست، رو نكند؛ هر كسى را دلش خواست، دوست نداشته باشد. خيلى بايد مواظب باشد، قرآن مجيد علناً گناه را به قلب نسبت مى دهد: اين آدم، آدمى است كه دلش گناه كرده است. «فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ» ما نماز مى خوانيم، اما دلمان يك عدد گناه مى كند، كل نمازمان باطل مي شود؛ ايستاده ام و دارم نماز مى خوانم، خيلى راحت و خيلى آرام، يك مرتبه مى بينم، كسى كه از دستش بر مى آيد، گره اى اگر به زندگى من افتاد، آن را باز كند، وسط نماز وارد شده، تا او را مى بينم، من هم نمازم را كمي چرب مى كنم؛ كمي آن را طولانى تر مى كنم؛ كمي تُن صدايم را با حال تر مى كنم. همه اين ها هم كار دل است كه دلم مى خواهد فرد وارد، نمازم را ببيند؛ توجّه اش به من جلب بشود؛ در دل خودش، براى من يك ذكر خيرى ثبت بكند كه عجب آدم خوبى و چه نمازى مى خواند! كه اگر يك وقتى به او مراجعه كردم، مشكلم را حل كند، به خاطر آن چهره اى كه از من در دلش ثبت كرده ام، مشكل من را حل كند. دلم گناه كرده، ولى كل حركات بدنم را خدا باطل اعلام مى نمايد. مى گويد، حمد و سوره ات باطل بود.
اگر كسي براي آن ها قلم بتراشد؛ اگر كسى خودكارى دستشان بدهد، در تمام گناهانى كه آن ها با اين قلم مرتكب مي شوند، شريك هست.
شيعه اى خدمت موسى بن جعفر(عليه السلام) آمد و گفت: يا ابن رسول الله! بغل دستى من در بازار، يك خياط است. اين خياط لباس كارگزاران بنى عباس را مى دوزد. وزير، وكيل، ارتشى، شهربان چى و همه اداره اى هاى بنى عباس لباسشان را پيش او مي آورند و او به اصطلاح، لباس دولتى مى دوزد. اين فرد گاهى طرف هاى غروب كه ديگر آفتاب رفته و هوا كمي كم رنگ شده است، سوزنش را مي آورد و به من مي دهد و مي گويد، من چشمم درست نمى بيند، شما اين نخ را براى من در اين سوزن بكن، چكار كنم؟ آيا من اگر اين كار را براي او انجام بدهم، كارم عيب ندارد؟ به جايى بر نمى خورد؟
فرهنگ شيعه واقعاً عجب فرهنگ عجيبي است! چقدر شيعيان واقعى محتاطند! اين ها همه جزءروشنگري هاى دين ماست. بحث ما راجع به روشنگري هاى خداست. اين روشنگري ها در قرآن و در زمان پيغمبر و در زمان ائمه است. اين ها جزء روشنگري هاست كه ما بدانيم و اين گونه رفتار كنيم و چگونه زندگى نمايم. گفت: يا ابن رسول الله چه كار بكنم؟ آيا من اگر اين كار را براي او انجام بدهم، كارم عيب ندارد؟
دنبال همين جور شيعه ها، آن تاجر شيرازى به ميرزاى شيرازى تلگراف كرد كه شما فتوا داديد اليوم، امروز، استعمال توتون و تنباكو، در حكم، جنگ با امام زمان است. استعمال؛ يعنى به كار گرفتن توتون و تنباكو؛ خريدنش، فروشش، كاشتش، دلالي اش، به كار گرفتن آن است. من اى مرجع تقليدم! برگ هاي چند خروار توتون و تنباكو را در آفتاب پهن كرده ام تا خشك شود. تمام زندگى من هم همين چند خروار توتون و تنباكو است؛ مثلاً سرمايه من هزار تومان بوده كه من كل هزار تومان را توتون و تنباكو خريده ام تا آن را بفروشم و سودى بكنم و پسرم را زن بدهم. دخترم را شوهر بدهم. يا ابن رسول الله! مرجع من! شما كه الان نوشته ايد، استعمال توتون و تنباكو در حكم جنگ با امام زمان است، من مى خواهم بروم گونى بخرم و اين توتون و تنباكوهاى پهن شده درآفتاب را جمع بكنم. سپس يك جا آن را آتش بزنم، آيا اين مقدار از تماس با توتون و تنباكو، جنگ با امام زمان است.
آيا الان از اين احتياط ها بين مردم پيدا مى شود؟ نه. آيا آلان هم مردم مو را از ماست در كارهايشان مى كشند؟ نه. آلان هم مردم در حلال و حرام خدا اين دقت ها را دارند؟ نه. همين وزير امورخارجه فعلى ايران _در دولت آقاي خاتمي_ خرازى، پدرش همسايه ما بود. پدرش خيلى متدين بود و من به خاطر شدت تدينش خيلى پيشش مى رفتم. او براي ارتباطى كه با علماى بزرگ آن زمان داشت، آدم بيدارى بود. آدم چيز فهمى بود. آدم با تقوايى بود.. آن وقت هم هنوز يخچال و مانند اين ها در ايران معمول نشده بود. مردم از بيرون يخ مى خريدند؛ دكه هاى يخ فروشى اي بود كه مردم از آنجاها يخ را مى خريدند. خانه مرحوم خرازى در خيابان لرزاده تهران بود. در اين خانه را كه باز مى كرديم، خانه بر خيابان واقع بود.
اين خانه يك حياط هشتى داشت و در اين هشتى، يك حوض كوچك بود كه يك پاشوره داشت كه آب حوض در آن پاشوره مى ريخت و از آنجا به حياط مى رفت. در حياط خانه ايشان، درخت خرمالو بود؛ درخت انجير بود؛ درخت انار بود؛ چند جور درخت ميوه در حياط بود. آن زمان، يخ هايى كه مردم مى فروختند، يخ هاي كارخانه هاى يخسازى متعلق به دولت بود. يكى از آن كارخانه ها هم در جنوب شهر بود كه من ديده بودم. يخ هاى ديگر، يخ يخچالى بود كه هنوزم آثار آن يخچال ها، نزديكي هاى خيابان 17 شهريور و دولاب هستند. معمولاً مرحوم خرازى يخ يخچالى مى خريد كه متعلّق به مردم بود؛ يعني اول زمستان، مردم در اين يخچال ها آب مى انداختند و اين ها يخ مى زد، خروار خروار. تا آخر تابستان، با تيشه اين يخ ها را مى كندند و كيلويى مى فروختند. خادم ايشان و كارگرشان، موظف بود يخ يخچالى بخرد؛ يخ هايى را كه مالكش مردم بودند. يك روز مرحوم خرازى براى ناهار به خانه مي آيد و هوا هم خيلى گرم بود، ايشان مى بينند يك نصف قالب يخِ بغل حوض است كه خيلى قالب تميزى دارد. مى فهمد كه اين يخ، يخ كارخانه اى است. به خادمش مى گويد: اين يخ را از كجا خريدى؟ و خادمشان جواب مي دهد: از دكه اي كه درخيابان خراسان است. آن مرحوم مى گويد: اين يخ، كارخانه اش متعلق به دولت شاه است. خودش يخ را بر مى دارد و به خيابان پرت مى كند و بعد مى بيند آن مقدارى كه از آن يخ آب شده، در پاشوره آمده است و به دنبالش، آن آب به حياط رفته و نمش به پاي دو تا درخت هم رسيده است. مرحوم خرازي آن دو تا درخت را هم مي كَند و خاك هاي باغچه را هم در مي آورد و همه را بيرون مي ريزد و با خودش مي گويد: امروز نزديك بود اين يخ زندگى مرا نجس كند.
«انْتَفِعُوا بِبَيَانِ اللَّهِ» يك بيان خدا و يك روشنگرى خدا همين آيه است. همين آيه را تلويزيون بايد ببيند و روزنامه ها هم تحليل بكنند؛ براى بى خبران، نه براى دشمنان. براي دشمن فايده اى ندارد. براى آن هايى كه در بى خبرى مى گويند، اى كاش آمريكا زودتر بيايد و كلك اين ها را هم مثل عراق بكند، همين آيه را بايد به عنوان روشنگرى خدا بخوانند، خيلى ها روشن مي شوند و از اعتقاد غلطشان دست برمى دارند.
«وَ لاَتَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمْ النَّارُ تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَه نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَه الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَه»
[8].همين كه در باطن قلبتان ميل به ستمگر داشته باشيد، در قيامت، آتش به شما خواهد رسيد؛ آتشى كه، تا آن عمق دلتان را بسوزاند.
جنگ تمام شده بود. اميرمؤمنان(عليه السلام) به يارانشان كه در جبهه شركت داشتند، فرمودند: غنايمى كه ازجنگ گرفتيد، بياوريد و اينجا بريزيد. بعد كه آن ها همه پول ها را ريختند، حضرت به آن ها فرمود: از اين غنايم برداريد. يكي يكي بياييد و از جلوى من رد بشويد تا من از سهم غنيمت به شما بدهم. اولى آمد و حضرت يك مشت پول را در دامنش ريخت. دومى آمد و حضرت باز يك مشت پول ريخت. سومى هم آمد، حضرت باز چنين كرد. هر كس پولش را مي گرفت، مي رفت آن طرف تر مى نشست و پولش را مى شمرد. پول ها ششصد درهم بود؛ نه كم، نه زياد. تا آخر، حضرت پول ها را همين طور تقسيم كرد تا اين كه تنها يك مقدار از پول ها روي خاك ها ماند.
حضرت فرمود: من هم مثل شما در اين جنگ شركت داشتم، اين هم سهم من. سهم خود حضرت، همان ششصد درهم بود. علي ميزان است. مگر در زيارتش نمي خوانيد: «اَلسَّلَامُ عَليْكَ يَا مِيزَانَ الْاَعْمَالِ»[9] همه چيز است؛ همه چيز. على با حكومت هاى زمان خودش نساخت، پس چگونه ممكن است يك شيعه با آمريكا بسازد؟ حتى اين سازش در باطنش هم باشد، او ديگر شيعه نيست؛ او علوى نيست. او ابليس است. اگر بى خبر باشد كه با شنيدن روشنگري هاى خدا بيدار مى شود. اگر دشمن و معاند باشد كه خود پروردگار هم صدايش را به گوشش برساند، بيدار نمى شود.
يك بار يكى از ياران اميرمؤمنان (عليه السلام) يك آه كشيد. حضرت فرمودند: تو پول نگرفتى؟ گفت: چرا على جان! من پول گرفته ام، ششصد درهم. حضرت فرمودند: چرا آه كشيدى؟ گفت: آقا جان! من رفتم از برادرم خداحافظى بكنم كه بيايم در ركاب شما بجنگم و برادرم را هم بياورم، ولى ديدم برادرم مريض است. برادرم گفت: اى كاش! من بدن سالمى داشتم و با تو مى آمدم و على را يارى مى دادم. حضرت فرمودند: اين ششصد درهم را بردار و ببر براى برادرت؛ كسى كه نيتش با ما بود، انگار كه او در جبهه با ما بود.
چرا وقتى آدم مي تواند همه نيت هايش را پاك قرار بدهد، ميلش را پاك قرار بدهد، اراده اش را پاك قرار بدهد، چنين نكند و به دنبال ميل هاى نجس و اراده هاى ناپاك برود. اين يك روشنگرى خداست. خدا آنچه را براى انسان مجهول است، درباره آن درقرآن روشنگرى كرده است، و آنچه هم براى انسان قبول نمودنش، مشكل است و تحقّق پيدا خواهد كرد، درباره آن هم به يك سبك ديگر روشنگرى كرده است.
حجت الاسلام و المسلمین انصاریان
[1] . نهج البلاغه: خطبه176
[2] . نحل:43
[3] . كافي، ج 1، ص212
[4] . حجر:9
[5] . شيخ صدوق، كمال الدين و تمام النعمه، ص484
[6] . هود: 113
[7] . وسائل الشيعه، ج12، ص122
[8] . همزه:7
[9] . على. ترازوى! مستدرك سفينهالبحار، ج10، ص294