در رابطه با نعمت های حق، از قول وجود مبارک رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، در ضمن بیان یک مقدمه، پنج نعمت را براي شما عرض می کنم که جزء نعمت هایی است که اگر انسان نسبت به آ ن ها بیدار و بینا نباشد و آن ها را از دست بدهد، جایگزینی براي آن ها نخواهد داشت مگر اینکه در زمان هزینه کردن این پنج نعمت، انسان در برابر هزینه شدن آن ها، با بیداری، شايسته ی دریافت عوضی بشود که بتواند براي او جای خالی نعمت هاي از دست رفته را حتی تا ابد پر کند.
امّا مقدمه این روایت بسیار مهم و نورانی اين است که یکی از کسانی که در روزگار پیغمبر عظیم الشأن اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، به پروردگار عالم، به قیامت، به قرآن، به ولایت و به نبوت همه انبیاي قبل از پیغمبر ایمان جدی و حقیقی آورد و بعد هم این ایمان را تا لحظه آخر عمرش تبدیل به تحمّل، سعی، تبدیل به کوشش و اخلاق کرد، ابوذر غفاری است. چند قطعه کوتاه از زندگی این مرد بزرگ را که برای همه ما جنبه درس دارد، براي شما عرض می کنم.
بنا بود جنگی اتفاق بیفتد که زمان آن، در اوج گرمای تابستان بود. از مدینه تا محل جنگ، راه خیلی طولانی بود. در مسیر حرکت، گاهی فردی با مرکب و بار و بُنه اش از لشكر جدا می شد و برمی گشت. خبر آن را كه به رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) می دادند، حضرت فقط می فرمود: اگر خیری در او هست، با ما خواهد بود. اگر خیری در او نیست، با ما نخواهد بود. این جمله، خیلی جمله فوق العاده اي است. کسی که خیر دارد، با انبیا می ماند؛ با خدا می ماند؛ با اهل بیت می ماند، و فردی هم که خیري ندارد، اگر هم بیايد، جدا مي شود و راه را تمام نکرده، برمی گردد. البته این برگشت، در حقیقت روکردن به غضب خدا و دوزخ قیامت است. یکی از کسانی که در آن شدت گرما به رسول اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) خبر دادند كه جدا شده، ابوذر بود. رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) همان جوابي را كه گفتيم، به آن ها داد: اگر خیری در ابوذر هست که با ما خواهد ماند و اگر در او خیری نیست، با ما نخواهد ماند.
طرف هاي عصر، در جايي از مسير حركت سپاه اسلام تا معركه، رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به سبب خستگی شدید لشكر و گرمای سخت هوا به لشكريانش دستور داد كه توقف کنند و خیمه هايشان را برپا دارند و براي مدتي آنجا بمانند تا خستگی شان برطرف شود؛ رنج راه از آن ها بيرون برود و بتوانند دوباره پيمودن مسير را ادامه دهند. رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه براي استراحت در خیمه نشسته بود، براي اينكه هوای خنک طرف های عصر وارد خیمه شود، پرده خیمه را بالا زد. حضرت همین طوری که داشت بیابان را نگاه می کرد، خطاب به لشكريانش فرمود: این سیاهی که از دور به چشم می خورد و پیاده هم به نظر مي آيد، ابوذر است، بروید و به او کمک کنید و او را به مقرّ لشكر بیاورید.
یاران پيامبر به سمت آن سياهي دویدند و دیدند ابوذر نفس زنان با مشکي پر از آب بر دوشش پیاده می آ ید. ابوذر وضع خوبي نداشت و نزدیک به مردن بود. ياران پيامبرگفتند: ابوذر مرکبت کجاست؟ گفت: هلاک شد. مرکب من از راه ماند و دیگر نتوانست همراه من بیايد و از شدت گرما، تشنگی و خستگی تلف شد و من هم در این هوای بسیار گرم بیابان، به دنبال آب گشتم و گودالی را پیدا کردم كه در آن آب بود و این مشک را پر آب کردم و بر دوشم انداختم و پیاده راه افتادم. ياران پيامبر ابوذر را تا نزدیکي خیمه پیغمبر آوردند. این عمل نهایت وفادری ابوذر را می رساند.
یکی از ویِژگی های اول ایمان، وفاداری است؛ وفاداری به خدا؛ وفاداری به پیغمبر و وفاداری به ائمه طاهرین. این قدر قدرت وفاداری باید قوی باشد که هیچ پیشامد تلخ و شیرینی، آدم را بی وفا نکند. این حرف باید همیشه در یاد ما باشد که وفاداری ما به پروردگار و اهل بیت باید این قدر قوی باشد که هیچ پیشامد تلخ و شیریني او را بی وفا نکند و ما را در این ناحیه دلسرد ننمايد. و اگر هم دلسرد شدیم هیچ وقت نباید از خداوند و پیامبر و اهل بیت دلسرد بشویم.
به محض اینکه ابوذر پايش به خیمه پیغمبر رسید، از تشنگی، خستگی و گرمای هوا غش کرد. پیغمبر فرمود: او را به هوش بیاورید، او را به هوش آورند، ولي آن ها آبي نداشتند و تنها آب موجود، آب مشکي بود كه خود ابوذر آورده بود. پیامبر فرمود: در مشک آب را باز کنید و آبش را در گلوی ابوذر بریزید. در همان حال، ابوذر چشمش را باز کرد و با چشم پر از اشک گفت: من پیاده این آب را به عشق پیغمبر تا این جا آورده ام و حالا تا رسول الله از این آب نخورد، آب را در دهان من نریزد.
این تنها قطعه اي از حیات این مرد بود که باید اسم آن را وفاداری کامل به مقام و به عظمت نبوت بگذاریم.
این مهمتر از ویژگی قبلی می باشد. ابوذر در زمان حکومت عثمان، در کمال تهیدستی و فقر قرار گرفت و زندگی مادی اش برگشت.
این شعر را امیرکبیر وقتی رگش را در حمام فین کاشان زدند، با انگشت در خونش زد و بر روي ديوار حمام فين نوشت. این شعر تا پنجاه و شصت سال پیش هم بود:
-
چو آید به مويی، توانی کشید
چو برگشت، زنجیرها بگسلد
اگر خداوند مهربان بخواهد نشود و انسان را در این نقطه، آزمایش کند تا معلوم بشود، ما نسبت به او اندازه چند مقدار ایمان داریم.بعضی اوقات پیش هر کسی كه می رود حتي با آبرو گذاشتن و گردن کج كردن، کارش درست نمی شود. به قول ما تهرانی ها، كارش قفل مي شود و کلیدش هم گم مي گردد. به هيچ صورتي كارش درست نمی شود. ولی وقتی خدا بخواهد كارش درست بشود، چو آید، به مويی توانی کشید؛ تمام درها بر روی آدم باز می شود؛ اصلاً جهان و مردمش به آدم التماس می کنند كه از ما قبول کند. هر چقدر می گويد، سیر هستم و نیازي ندارم مي گويند، تو را به خدا آن را از ما قبول کن.
برای ابوذر هم امور جور نمي شد، اما این نیامدن و جور نشدن کارها را، ابوذر آزمایش حق می دانست و به هیچ وجه از پروردگار دلسردنشد. همچنانکه امام حسین(علیه السلام) می فرمایند: «َاَحْمَدَهُ عَلَی السَّراءِ وَ الضرَّاءِ»
پروردگار را ستایش می کنم، برایم فرقی نمی کند که زندگي ام در اوج رفاه باشد و يا در اوج سختی و مشکلات باشد.
عثمان به دو غلامش گفت: این دويست دینار را ببريد و آن را يك طوري به ابوذر بقبولانيد. این خیلی مطلب جالبی است؛ یعنی او می دانست، ابوذر هر پولی را نمی خورد، براي همين گفت: برويد و اين پول را به ابوذر بقبولانيد، و شايد به آن ها گفته باشد اگر بتوانيد آن را به او بقبولانید، من شما را آزاد می کنم. غلام هاي عثمان آمدند و درخانه ابوذر را زدند. ابوذر دم درآمد؛ ابوذری که آن شب پولي ندارد كه نان بخرد. او غلام ها را به ورود به خانه تعارف کرد. ابوذر گفت: چه شده؟ يكي از غلام ها دهنش را پر کرد و با صدايي بم گفت: دويست دینار پول براي شما آورده ام. خیال کرد اگر حالا با این دهان پر بگويد، دويست دینار پول را آورده ام، دست و پای ابوذر می لرزد و سریع آن را می گیرد. ابوذر گفت: اين چه پولی هست؟ يكي از غلام ها گفت: عثمان اين پول را براي شما داده است. ابوذر گفت: آيا عثمان به كس ديگرى از مسلمانان هم چنين پولى داده است؟ آن ها گفتند: نه. ابوذر گفت: من هم مردى از مسلمانانم. آنچه براى ديگران است، براى من هم خواهد بود. گفتند: عثمان مى گويد: اين پول از مال حلال خود من است و سوگند به خدايى كه پروردگارى جز او نيست، آن را با حرام مخلوط نكرده ام و از راه حلال براى تو فرستاده ام.
هزار و پانصد سال پیش، دويست دینار، پول خیلی خوبی بود. ابوذر با این پول می توانست هم بالای شهر مدینه، خانه اي پانصد متری حسابی با وسايل کامل بخرد و هم مي توانست با مبلغي كه از آن برايش مي ماند، تجارتي حسابی راه بیاندازد و دیگر خجالت زن و بچه را نکشد.
این جاي روایت خیلی لذت بخش است و آدم از آن، لذت مي برد. ابوذر به غلام ها گفت: من نيازى به اين دينار ها ندارم؛ چون من امروز از توانگرترین انسان ها هستم. غلام ها كه مي خواستند، آن دينار ها را به ابوذر بقبولانند، تا شايد عثمان آن ها را آزاد كند، گفتند: ابوذر! خدايت به سلامت دارد و كارهايت را رو به راه فرمايد، ما كه در اين خانه تو هيچ چيزي نمى بينيم ،که از آن استفاده كني. گفت: نه، زيرا اين پارچه (جُل) گرده نان جوى است كه چند روز است به حال خود باقى مانده.
ابوذر كه سخن و قسم عثمان را باور نداشت و مي دانست كه او با بيت المال مسلمانان چگونه رفتار مي كند، فكر مي كرد، اگر این دينار ها را قبول کند، بر فرض كه آن دو غلام آزاد شوند، ولي خود او گرفتار همه ملت می گردد و براي استفاده از حقّ عموم مردم، باید در قیامت بایستد و جواب همه را بدهد و او این جواب را نداشت. براي همين او نمی خواست اين پول را بگيرد[1].
برادرانی که در دولت هستید! کار ما با خوردن پول مردم، از كار شما با خوردن پول مردم در روز قیامت خیلی آسان تر است. ما ده میلیون یک نفر را مي خوریم و در قیامت هم در دادگاه با یک نفر رو به رو هستیم، حالا یا از پسش برمی آیم؛ آنجا گریه می کنیم و بر سرمان می زنیم و می گویم، ما را ببخش، و او هم می گويد، من شما را مي بخشم، و يا اينكه مي گويد: شما را نمی بخشم و ما گرفتار می شویم و در نهایت، پروردگار عالم به طلبکارِ ما می گويد، گناهي در پرونده ات داری؟ این گونه که ائمه ما فرمودند. طلبکار می گويد: بله دارم. خطاب می رسد، این بنده من را كه ده میلیون از مال تو خورده ببخش تا من گناهان تو را ببخشم. ممکن است این طوری کار ما حل بشود.
اما شما که در دستگاه های دولتی هستید، اگرخدای نکرده، اگر هوای نفس و شیاطين انسي شما را وسوسه كند، یا زندگی تان یا زن و بچه هايتان شما را وسوسه كند و شما تنها یك ده تومانی را که الآن با آن يك خیار هم نمی دهند، به ناحق از بیت المال بردارید، اسیر حقّ هفتاد ميلیون نفر می شويد. ابوذر دین را خیلی خوب فهمیده بود. ما هم بیاییم این دو روزه دنیا با قناعت به حلال، زندگی کنیم و این سخن ها را هم باور نمايیم. در باور کردن اين سخنان است كه آدم تحوّل پیدا می کند. اگر آن ها را باور نکنید، دینداری فایده ای ندارد ، پس آن ها را باور کنید؛ باور سرمایه خیلی بزرگي هست.
من در شبي از شب هاي ماه رمضان از منبر پایین آمدم و بعد از سخنراني كنار منبر نشستم. جوانان سؤالاتي داشتند و صحبت هايشان را با من زدند و رفتند. کسی آمد و به من گفت كه آقا! من صحبتي خصوصی با شما دارم. من گفتم، می آيم و آن طرف سالن می نشینم و می گويم کسی هم پیشم نيايد تا شما بتواني بدون مزاحمت صحبت كني. بعد با هم رفتیم آن طرف سالن نشستیم، در حالي كه او داشت گریه می کرد. گفتم، چه اتفاقي پيش آمده؟ گفت، من امشب آمدم از این جا رد بشوم، دیدم شلوغ است. من چون دزدم، آمدم ببینم آيا می توانم در این شلوغی کفشي، قالیچه ای، جنس قیمتی را بدزدم یا نه؟ آمدم دم درب همین جا نشستم و شما منبر رفتی. من حرف های امشب شما را قبول کردم. بعد از من پرسيد كه آيا یك ماه پیش در اخبار نشنیدی كه در یکی از پاساژهای بازار آتش سوزي شده؟ من گفتم: نه، من چنين خبري را نشنیدم. بعد آن دزد گفت: آن پاساژ كه آتش گرفت، من در آن شلوغی رفتم و از مغازه اي دو فرش قیمتی سه در چهار را سرقت کردم. ارزش اين فرش ها هم بالاست؛ آن وقت، هفت و هشت سال پیش، می گفت: قيمت آن ها بالای یک میلیون تومان است. الان من مي دانم اين مغازه کجاست. من هنوز این دو فرش را نفروخته ام. حالا دو تا سؤال دارم.
یکی این است که درباره دزدی های گذشته ام چه کار کنم كه پاک بشوم. سؤال ديگرم اين است كه اگر من بخواهم اين فرش ها را به صاحبش برگردانم، آيا شما حاضری آن ها را برگردانی؛ چون مي خواهم صاحب مغازه من را نشناسد. گفتم: باشد. بعد گفت: این آدرس مغازه فرش فروشي است و مي توانيد از روي اين آدرس، تلفن آن را هم پيدا كنيد. بعد هم آن فرش ها را از كيسه اي كه همراه داشت، بيرون آورد و به من داد. همان شب من توانستم، شماره تلفن آن مغازه را به دست آورم. بعد به آنجا تلفن زدم و گفتم: شما در آتش سوزی اي كه در پاساژ شده بوده، فرش گم نکردید؟ صاحب مغازه گفت: در آن آتش سوزي دو فرش قیمتی ام گم شده. من گفتم: آن ها گم نشده و دزد آن ها را برده است. گفت: شما از كجا اطلاع داريد؟ گفتم: من خودم دزد فرش هايت نیستم، ولي آن دزد فرش ها را پیش من آورده و می خواهد از طريق من آن ها را پس بدهد. بعد هم من آدرس منبرم را به او دادم. فرداي آن شب، صاحب مغازه پای منبر من آمد و بعد از پايان منبر، با هم رفتيم كه من فرش ها را به او نشان بدهم، و او هم به آن فرش ها نگاه کرد و آن ها را با ليست فرش هايش مطابقت داد و گفت: فرش هاي گم شده من، همین هاست. گفتم: پس آن ها را بردار و ببر. او گفت: من يكي از اين فرش ها براي شما مي گذارم تا در هر کار خیری که شما خودتان صلاح مي دانيد، آن را مصرف کني و يكي ديگر از آن فرش ها را هم با خودم می برم. بعد از من پرسيد: آيا دزد را باز می بینی؟ گفتم: نمی دانم. او فقط دیشب پیش من آمده بود. صاحب فرش ها گفت: دلم می خواهد اگر آن دزد دوباره پيش شما آمد، چون من نمي خواهم از ديدن من خجالت زده شود، شما از طرف من از او بپرسيد كه چقدر سرمایه لازم دارد که با آن برود کاسب حلال بشود و مشکل زندگي اش حل گردد.
هدف من از بيان اين داستان اين بود كه بگويم، اگر ما كه شغل دولتي نداريم، پولی را به ناحق ببریم، با یك نفر روبه رو هستیم و ممكن است او چنين فردي باشد و به آن مال برده شده نيازي نداشته باشد و نخواهد از ما انتقام بگيرد، امّا خدای نکرده، اگر یك نفر پولی را از بیت المال ببرد، با هفتاد میلیون نفر رو به روست. والله، اگر سي سال خزانه دولت را کسی اختلاس كند و بدزد، قیامت براي او صرف ندارد؛ چون همه ثواب هايش را بايد به طلبكارهايش بدهد.
خلاصه، ابوذر كه نمي خواست خود را گرفتار کلّ امت كند، آن دينارهاي عثمان را نمي پذيرد. اينجاي روايت، خیلی پرقیمت است، به خدا اگر امروز ابوذر اين جا می آمد، من کف کفشش را می بوسیدم، نه کف پايش را. من واقعاً کف کفشش را می بوسیدم. اینجای روایت، خیلی بلند است. آدمي شگفت زده مي شود از اين معارفي كه روایات ما دارند.
جوا ن ها! مرد ها! خانم ها! والله، در تاریخ بشر و کره زمین، هیچ فرهنگی الآن معارف اهل بیت ما را نداشته و ندارد. در خانه خوبي آمده ایم و از در این خانه به جای ديگر نرویم. هیچ جا خبری نیست، هیچ جا. من به همه جاها رفتم و به شما می گويم، خبری نیست. من ساعت ها با مرجع تقلید آتش پرست ها نشستم. به آتشکده رفتم. پیش مرجع تقلید يهودي ها رفتم. به كنيسه آن ها رفتم. کشیش دیدم. پیر طریقت و رئیس خانقاه های مختلفی را دیدم. در انگلیس، در اتریش، در اوکراین، در بحرین، در قطر با علمای غیر شیعه زیاد نشستم. والله دست همه آن ها خالی است. جیب همه آن ها هم خالی است. هیچی ندارند؛ اما وقتی پیش پیغمبر می آيی «وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَه لِلْعَالَمِينَ»[2]. وقتی پیش امیرمؤمنان می آيي، « وَلَایَه عَلِیِّ بْنِ اَبِي طَالِبٍ حِصْنِي فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی، اَمِنَ مِنْ عَذَابِی» وقتی پیش فاطمه زهرا می آيي قیامت، همان گونه كه امام صادق عليه السلام فرموده: می بيني كه خدا به مادرم می گويد، برو به بهشت و در محشر نايست. زهرا عليها السلام تا دم درب بهشت می آيد و می ایستد، خطاب می رسد: حبیبه من! این جا جای توست، چرا به آنجا نمی روی؟ می گويد: خدایا! من تنها نمی توانم بروم؛ يعني قدمش جلو نمی رود. خطاب می رسد: با چه کسی می خواهی بروي؟ می گويد، با هر کسي كه وفادار به علی و به بچه های من و به خصوص، وفادار به حسین من است. خطاب می رسد: همه را صدا کن و ببر.[3]
پیش حضرت مجتبی عليه السلام مي آيي، تنها درباره همین یك ذره گریه، پیغمبر می فرماید: هر چشمی برای حسنم گریه کند، آن چشم در قیامت گریان نخواهد شد، و وقتی پیش ابی عبدالله عليه السلام مي آيي، مي گويد: دنیا و آخرت این جاست. پیش زین العابدین عليه السلام می آيی، صحیفه هست. پیش امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام می آيي، تمام رشته های علوم و معارف هست. محضر موسی بن جعفر عليه السلام و حضرت رضا عليه السلام می آيي، ... الان هم که در محضر امام دوازدهم عجّل الله تعالي فرجه هستیم. خدا سر و کار شما را با کسانی انداخته که دستشان و جیبشان بیش از همه افراد عالم، پر است.
براي اینجای روایت كه مي خواهم آن را براي شما نقل كنم، من کف پاي ابوذر را مي بوسم. ابوذر كه اصرار غلام هاي عثمان را ديد و نمي خواست دروغ -هر چند مصلحت آميز بگويد- به آن ها گفت: برويد به عثمان بگوييد كه در حق من اشتباه کردی. اشتباهت هم این بود که فکر کردی من فقیر و تهیدستم و براي همين اين دويست دینار را براي من فرستادی. به عثمان بگو: «حَتَّى يَعْلَمَ اللَّهُ وَ أَنِّي لَا أَقْدِرُ عَلَى قَلِيلٍ وَ لَا كَثِيرٍ وَ لَقَدْ أَصْبَحْتُ غَنِيّاً بِوَلَايَه عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ عِتْرَتِهِ الْهَادِينَ الْمَهْدِيِّينَ الرَّاضِينَ الْمَرْضِيِّينَ الَّذِينَ يَهْدُونَ» هیچ کسي فعلاً سرمايه من را در این عالم ندارد و گفت: «فَمَا أَصْنَعُ بِهَذِهِ الدَّنَانِيرِ لَا وَ اللَّهِ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُون » من با اين دينارها چكار كنم؟ نه، به خدا سوگند اين دنيارها را نمى گيرم، تا خداوند متعال بداند كه من بر هيچ كم و بيشى قادر نيستم و من با ولايت و دوستى على بن ابى طالب و عترت او كه راهنمايان و هدايت شدگانند و به حق هدايت مى كنند و به آن مى پيوندند، بى نياز و توانگرم.[4]
ابوذر به عثمان مي گويد، سرمایه اش ولایت امیرمؤمنان(عليه السلام) است و اگر بشود آن را در يك کفه ترازو بگذارند و همه عالم را در کفه دیگر آن، این سرمایه سنگين تر است.
در اينجا مي خواهم لحظه مرگ ابوذر را برایتان بگويم. ابوذر در ربذه ماند تا در آنجا مرد. پس زماني كه داشت مرگش فرامي رسيد، به زنش گفت: گوسفندي از گوسفندانت ذبح كن و درست كن و وقتي كه پخته شد، بر سر راه بنشين. پس اولين كارواني را كه ديدي به آن ها بگو: اي بندگان مسلمان خدا! اين ابوذر، يار پيامبر است كه مرده و به ديدار خداوند رسيده است. پس به كمك من بيايید و او را اجابت كنيد؛ رسول الله به او خبر داده بود كه او در ديار غربت مي ميرد و غسل، دفن و نماز بر او را گروهي از صالحان امتم برعهده مي گيرند.[5] من در یك سفر حج بر سر قبرش به ربذه رفتم. به خدا، در روز هم آنجا تلالؤي شگفتي داشت.
این ابوذر یك روز كه پیغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) تنها نشسته بود، پيش حضرت آمد و گفت: يا رسول الله! من را نصيحت کن، و پيامبر هم نصايحي را به او كرد. اين نصايح، را علامه مجلسی در هفتصد صفحه توضیح و شرح داد و آن را به کتابي زیبا و پرمایه به نام عین الحیات (چشمه زندگی) تبدیل کرد. يكي از نصايح حضرت به ابوذر درباره پنج نعمت بود که اگر از آن ها قدردانی نشود و از دست برود، دیگر جایگزیني ندارد. متن اين نصيحت چنين است: «يَا أَبَا ذَرٍّ اغْتَنِمْ خَمْساً قَبْلَ خَمْسٍ شَبَابَكَ قَبْلَ هَرَمِكَ وَصِحَّتَكَ قَبْلَ سُقْمِكَ وَ غِنَاكَ قَبْلَ فَقْرِكَ وَ فَرَاغَكَ قَبْلَ شُغْلِكَ وَ حَيَاتَكَ قَبْلَ مَوْتِكَ».
ابوذر! يكي از پنج نعمتي كه بايد آن را قبل از اینکه از دست برود، غنیمت بداري، جوانی است. جواني ات را غنیمت بدار، قبل از اینکه پیری ات برسد. جوانی اوج قدرت و اوج حافظه است؛ اوج نشاط شماست. در جوانی هست كه شما می توانید ابن سینا بشويد؛ شما در جوانی می توانید علامه طباطبایی بشوید؛ شما در جوانی می توانید ابونصر فارابی بشوید؛ شما در جوانی می توانید انیشتن بشوید؛ شما در جوانی می توانید دانشمند برجسته بشوید. اما وقتی که پیری آمد و دیگر چشم کار نکرد و گوش شنوایی نداشت و بازو و زانو هم قدرت نداشت، ديگر كاري از آدم برنمي آيد، جز اینکه به انتظار مرگ بنشیند. گاهی هم به خدا بگويد، خدايا! ديگر زندگي كردن مرا بس هست و مرگم برسان. در آن وقت، ديگر کاری نمی شود کرد.
-
جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیریت زندگی
-
بگف، اندرین نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی
-
تو، به کز توانائی خویش گويی
چه می پرسی از دوره ی ناتوانی
-
جوانی نکودار، کاین مرغ زیبا
نماند در این خانه ی استخوانی
-
متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر می توانی، مده رایگانی
-
هر آن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیش تر، سرگرانی
-
چو سرمایه ام سوخت، از کار ماندم
که بازی است، بی مایه بازارگانی
-
از آن برد گنج مرا، دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی[6]
جوانی، یکی از عالی ترین نعمت های خدا به انسان است. من به شما جوا ن ها بگويم، من کلاس ششم و هفتم مدرسه بودم كه در هفت و هشت، دعای کميل را حفظ کردم. آن وقت يازده سالم بود و حدود چهار هزار بيت شعر را حفظ کردم؛ اما الان من برای منبر، هشت بيت شعر را می خواهم حفظ کنم، دو روز طول می کشد؛ تازه وقتي هم آن ها را حفظ مي کنم، فردايش که تمرین می کنم، مي بينم آن ها از یادم رفته است.
آن چهار نعمت ديگر كه بايد غنيمت بشمريد، عبارتند از: «وَ صِحَّتَكَ قَبْلَ سُقْمِكَ» تا سالمي و سرپایی و هنوز بر روي تخت بیمارستان نیفتادی، جوري كه دیگر نتواني بلند شوی، کاری بکن.
«وَ غِنَاك قَبْلَ فَقْرِكَ »: تا پول داری، کاري بکن، و دستت كه خالی بشود، نمی توانی کاری بکنی.
«وَ فَرَاغَكَ قَبْلَ شُغْلِك»: ابوذر! تا گرفتار نشدی، برای خودت کاری بکن.
«وَ حَيَاتَكَ قَبْلَ مَوْتِكَ »:تا زنده ای کاری بکن.
این پنج نعمت را شما مي توانيد خرج کنید، و در مقابل، مشقت ابدی به دست بیاورید.
حجت الاسلام و المسلمین انصاریان
[1] . شيخ طوسي، اختيار معرفه الرجال، ج1، ص120ـ 119
[2] . (انبياء: 107)
[3]. ( شيخ صدوق، أمالي، تحقيق مؤسسة بعثت، ص69 ).
[4]. ( شيخ طوسي، اختيار معرفةالرجال، ج1، 120ـ 119)
[5] . (سيد علي ابن معصوم، درجات رفيعه، ص252 ).
[6]. «پروين اعتصامي»