سود بردن از فرصت ها

وجود مبارك رسول خدا(صلى الله عليه و آله) سلسله اى از فرصت ها را برشمردند و به مردم سفارش كردند كه تا اين فرصت ها از دست نرفته و راه جبران به روى شما بسته نشده، از آن سود و بهره ببريد. «1» هيچ فرصت مثبتى در عالم نيست كه قابل بهره بردارى و سود بردن نباشد. فقط به اين نكته بايد توجه كنيم كه محصول بسيارى از فرصت ها در قيامت به انسان برمى گردد. علتش اين است كه خداوند مهربان چارچوب اين دنيا را با كار، عمل و فعاليت قرار داده است و حسابرسى اعمال و كار و فعاليت را در ظرف آخرت مقرّر فرموده است. اميرالمؤمنين(عليه السلام)بيانى دارند كه در آن به همين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايند:

منتظر نتيجه خيلى از غنيمت دانستن فرصت ها در چارچوب دنيا نباشيد، چرا كه خداوند مهربان بنا ندارد كه محصول همه فرصت ها را در دنيا در اختيار شما بگذارد. پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه و آله) مى فرمايد: مؤمن داراى دو زندگى خوب است؛ يك زندگى خوب او در دنيا اين است كه اهل خدا، ايمان و رعايت حلال و حرام است و با وجدان و باطن آرام زندگى مى كند.در كنار اين آرامش، پيشامدهايى برايش مى شود كه از طبيعت دنياست و نمى توان كارى كرد. مثلاً چشمش كم سو مى شود، شنوايى گوشش كم مى شود، توان بدنش تحليل مى رود، زخم معده مى گيرد، حادثه اى برايش اتفاق مى افتد و دل او را مى سوزاند. اين حوادث را ديگر نمى شود كارى كرد؛ چون بافت دنياست، ولى در عين اينكه در معرض حمله حادثه و سختى هاى بدنى يا مسائل ديگر است، وجدان آرامى دارد.

رضايت مؤمن از روزگار خود

زندگى خوب ديگر مؤمن اين است كه حادثه ها را به عنوان آزمايش خدا و ابتلاى «من الله» مى بيند و از حادثه و ابتلا نيز نمره و درجه آخرتى در مى آورد. وقتى به او مى گويند: شنيديم كه پيشامد سختى بر شما وارد شده است، مى گويد: «الَّذِينَ إِذَآ أَصبَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ راجِعُونَ»[1]

  • ما نداريم از قضاى حق گله عار نايد شير را از سلسله

پيش آمده است، اما گله اى از حضرت حق ندارم. قرآن مى گويد: همين حال، كليد دو منفعت است؛ يكى درود خدا بر حادثه ديده و ديگرى رحمت خدا بر حادثه ديده: «وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَىْ ءٍ مّنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مّنَ الْأَمْوَ لِ وَ الْأَنفُسِ وَ الَّثمَرَ تِ وَبَشّرِ الصبِرِينَ»[2] بعد از ابتلا به اين پنج بلا، به صابرين بشارت بده. دلش مى سوزد، اما در كنار اين دل سوزى، در باطنش با پروردگار درگيرى پيدا نمى كند. دلش مى سوزد و اشكش نيز مى ريزد.

اين داستان را زياد شنيده ايد و يا در نوشته هاى مرحوم محدّث قمى خوانده ايد؛ كه براساس آيات قرآن مى توان نظر داد كه حادثه ديدگان مؤمن كه فرصت حادثه را غنيمت مى شمارند، از طريق همين حادثه تمام كمبودهاى آخرتى خود را پر مى كنند.

رضايت بر فقر

جوان عربى علاقه شديدى به درس خواندن پيدا مى كند كه به نجف بيايد و درس بخواند. مى آيد و شروع به درس خواندن مى كند، ولى از طرف خانواده به او كمكى نمى شود؟؛ چون نمى توانستند كمك مالى به او بدهند. در كمال فقر و مضيقه بود، ولى خوب درس مى خواند. نان خشك، پوست هندوانه و خربزه اى از كوچه ها جمع مى كرد تا شكمش را سير كند. شب ها كتاب را زير چراغ دستشويى مى برد و در نور آن چراغ ها درس مى خواند. اين گونه زندگى را مى گذراند و گله اى نيز نداشت.

گله كردن از خدا نيز خوب نيست. بالاخره وجود مقدس او براساس حكمتش پرونده هر كسى را رقم زده است كه از دل همان حكمت مى شود نمره و درجه درآورد. گلايه و نارضايتى نمره را كم مى كند. در آن شدت ندارى و در اوج جوانى، روزى در مسير درس، دخترى باادب، باكرامت و باوقارى كه صورتش پيدا بود، آمد برود، اين طلبه فقير و گرسنه بى توجه و بدون عمد، نگاهش به قيافه او افتاد و دلش رفت. نشد جلوى دل را بگيرد:

  • ز دست ديده و دل هر دو فرياد كه هر چه ديده بيند دل كند ياد

گاهى كسى از خانه بيرون مى رود، اصلاً نيت او اين است كه به نامحرم نگاه كند، پس دارد معصيت مى كند، اما گاهى از خانه بيرون مى رود و اتفاقى، نه اينكه نيت بدى داشته باشد، چشمش به نامحرمى مى افتد، پيغمبر(صلى الله عليه و آله) مى فرمايد: طبق دستور قرآن، فورى ديده ات را برگردان.آن نظر اول هيچ، اما نظر دوم «عليك»، يعنى به ضرر تو است و آن را گناه مى نويسند. اين طلبه نيز اين گونه شد. اما با همان نگاه، دل رفت. سرش را پايين انداخت و ديگر نگاه نكرد.

روزى با خود گفت: برويم و ببينيم در كدام خانه مى رود كه چند روز ديگر به خواستگارى او برويم. رفت و خانه دختر را پيدا كرد و چند روز ديگر با آن لباس پاره رفت و در زد، ديد عجب حياط و ساختمانى! گفتند: بفرماييد. به اتاق آمد و آبى و شربتى خورد، پدر دختر گفت: فرمايشى داريد؟ پدر دختر از تجّار نجف بود و وضع مالى او خوب بود. گفت: براى خواستگارى دختر شما آمده ام. گفت: دختر من؟ خجالت نمى كشى بلند شو برو. او را بيرون كرد.با گردن كج و ناله و ناراحتى از خانه بيرون آمد.

در اين اوضاع اقتصادى كشنده و محروميت از اين دختر، حس كرد كه مريضى سل گرفته است. سرفه مى كرد و از سينه اش خون مى آمد. رفيقى داشت، به او گفت:شيخ! چرا خيلى گرفته هستى؟ گفت: نان كه نداريم بخوريم، تابستان در اين گرماى شرجى، در بيابان هاى نجف به كمك كشاورزها مى رويم، مزد كم به ما مى دهند، آن را هم بايد خورده خورده بخوريم، تا تمام شود، اين ها همه درد است، تازه سل نيز گرفته ام. درد سوم من نيز اين است كه دخترى را مى خواهم، كه به من نمى دهند.رفيق او شخص بيدارى بود و چقدر خوب است كه كسى رفيق بيدارى داشته باشد. رفيق بيدار نيز يك فرصت است. رفيق بينايى كه ما را از چاله درآورد. رفيق هاى اين دوره بيشتر افراد را در چاله مى اندازند و گرفتار مى كنند. از خدا و كرامات انسانى دور مى كنند.

گفت: اى شيخ! واقعاً خودت را بى صاحب حساب كرده اى؟ يعنى تو فكر مى كنى هيچ كس را ندارى؟ گفت: ما چه كسى را داريم؟ گفت: وجود مبارك امام زمان(عليه السلام) را داريم. باز كردن گره شيعيان در دست اوست. به او متوسل شو. گفت: چه كار بايد بكنم؟ گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برو و به حضرت متوسل شو! گفت: باشد.چهل شب چهارشنبه رفت و متوسل شد. شب چهارشنبه چهلم، هوا خيلى سرد بود، سينه اش نيز خيلى خراب بود.

گفت: من در مسجد بمانم و سرفه كنم و خون در مسجد بريزد، نجس كردن مسجد حرام است. بيرون آمد و روى سكوى گلى مسجد نشست و منقل كوچكى داشت، زغالش را آتش كرد و قهوه دم كرد. طبق رسمى كه عرب ها داشتند، چايى كمتر مى خوردند و بيشتر قهوه مى خوردند. قهوه كه دم كشيد، ديد كه جوان باادب و خوش سيما و نورانى آمد و روى سكوى آن طرف مسجد نشست.

شيخ گفت: خدايا! دو استكان قهوه درست كرديم، اين شخص از راه رسيده، اگر بگويد: براى ما قهوه بريز، همه را بايد به او بدهيم بخورد. چه كنم؟ در فكر بود كه از آن طرف سكو رو كرد و گفت: آقا! فرمايشى داريد؟ به او گفت: شيخ حسين! فعلاً قهوه براى ما بريز تا بعد بگويم. ديد نه خطرى كه حس مى كرد، درست است. قهوه را ريخت و از روى سكو بلند شد و آمد و گفت: بفرماييد.

او فقط لبش را تر كرد و بقيه را برگرداند و گفت: بخور تا همين الان سينه ات خوب شود. ما نيامديم كه از شما چيزى بگيريم، ما آمديم كه به شما چيزى بدهيم.قهوه را خورد و ديد سرفه و خون بند آمد و سينه باز شد، مانند روز اولى كه از مادر به دنيا آمده بود. گفت: سينه ات خوب شد، مى ماند آن دختر، او را مى خواهى؟ گفت: خيلى. گفت: فردا كه به نجف برگشتى، خانواده او را نيز براى پذيرش تو آماده كرده ام، برو تا دختر را به تو بدهند.

بعد گفت: اما راجع به فقر، با ازدواج مقدارى وضعيت معاش تو بهتر مى شود، ولى تقدير تو اين است كه هميشه با فقر دست و پنجه نرم كنى تا فقيران را از ياد نبرى و در قيامت نيز درجه بالاترى در بهشت داشته باشى. اگر كسى راه را بداند كه دردش را به چه كسى بگويد، درد را اضافه نمى كند و مى فهمد كه در زندگى دست در دست چه كسى بگذارد، و الا:

  • اين دغل دوستان كه مى بينى مگسانند گرد شيرينى

تا جيب تو پول دارد، تا چهره ات زيبا است، تا مى توانند در كنارت شهوت رانى كنند، قربانت مى روند، اما تا جيب شما خالى شود و قيافه اى زيباتر از تو پيدا كنند، به قدرى بى وفا هستند كه رهايت مى كنند و مى روند.
فرمود: دختر را نيز براى تو آماده كرده ام، دل پدر و مادرش صاف شده و به تو مى دهند. مى ماند ندارى و فقرت. كليد گشودن مشكل فقر در دست خداست، ولى تا آخر عمر، چنين كليدى براى تو نساخته است. اين ندارى تا آخر عمر با تو هست. هر كارى كنى جاده ثروت به روى تو باز نمى شود.

خوشى مؤمن در فقر و غنا

به كسى گفتند: حالت چطور است؟ گفت: خوش تر از من در كره زمين نيست.گفتند: تو كه هزار نوع بدبختى دارى و هيچ چيز ندارى؟ گفت: همين باعث خوشى من است، اين را فهميده ام كه عامل خوشى من اين است كه ندارم. ثروتمندى آمد تا از پيغمبر(صلى الله عليه و آله) مسأله بپرسد. فقيرى آمد و كنار او نشست تا با پيغمبر حرف بزند. ثروتمند تا ديد اين فقير با لباس پاره نشست، خود را كنار كشيد. پيغمبر اكرم(صلى الله عليه و آله) فرمودند:ديگر تا آخر عمر با من حرف نزن؛ يعنى از تو بدم آمد. ترسيدى كه از فقر او به تو برسد؟ يا اينكه از ثروت تو به او برسد؟

با اين كنار كشيدن، خيال مى كنى مالك عالم هستى.فقير حرفش را پرسيد و رفت. شخص ثروتمند در كوچه ايستاد تا اين فقير آستين پاره بيرون بيايد. بارك الله به اين ثروتمند. تا اين فقير بيرون آمد، رفت و جلوى جاده خوابيد، گفت: پايت را با كفش بلند كن و روى صورت من بگذار؛ چون من به خاطر اذيت تو بدبخت شدم. من دل پيغمبر(صلى الله عليه و آله) را سوزاندم. بايد دل پيغمبر(صلى الله عليه و آله) از من راضى شود.

فقير گفت: من بخشيدم. گفت: نمى شود. بايد پاى خود را بلند كنى و روى صورت من بگذارى و فشار دهى. فقير ديد چاره اى نيست. پاى خود را بلند كرد و گذاشت، او با همان لباس ها و صورت خاكى به مسجد آمد، تا پيغمبر(صلى الله عليه و آله) او را ديدند، فرمودند: بارك الله! از تو راضى شدم.بعد به دنبال فقير دويد و گفت: بايست، مى خواهم با هم همين الان به درب مغازه من برويم تا نصف ثروتم را به تو بدهم.

گفت: نمى خواهم. گفت: چرا؟ گفت:آخر اگر اين پول را به من بدهى، من مى ترسم مثل تو شوم. گفت: چون ندارم، خوش هستم. اگر داشتم ناخوش، متكبر و مغرور مى شدم و براى مردم شانه بالا مى انداختم. تمام اين ها بيمارى است. گفت: اى شيخ! خدا كليد وسعت روزى را براى تو نساخته است. تو تا آخر عمر با فقر و ندارى دست به گريبان هستى. آن وقت اين فقيرهاى صابر، در قيامت از ثروتمندان درجه اول هستند و خيلى از ثروتمندان، از بدبخت ترين تهيدستان قيامت؛ يعنى عكس هم عمل مى كنند.

فرصت ثروت قبل از فقر

فرصت دوم كه پيغمبر مى فرمايد: فرصت پول است؛ «غناك قبل فقرك»[3] انسان تا ثروت و پول در دست دارد، به جاى اينكه تكبر و غرور داشته باشد و منم منم بگويد، بيايد و از اين ثروت براى خدا استفاده كند. اين ثروت ماندنى نيست. در كنار اين ثروت، آتش سوزى، دزدى، گم كردن، خرج مريضى هاى آن چنانى و بالا و پايين شدن بازار هست. ممكن است طمع كنى، معامله كنى و تمام جنس و پول را به كسى بدهى كه از قبل نقشه كشيده است و تو هم نمى فهمى، همه را مى برد، چك و سفته مى دهد، اما تمام آن قلابى و حيله است.
و اگر نظير اين مشكلات براى تو پيش نيايد در نهايت، بعد از اين ثروت، فقر است كه با مردن پيش مى آيد. وقتى جانت را بگيرند، اين اسكناس ها را بالاى سرت نمى آورند دفن كنند، بلكه در كمال ندارى تو را مى برند و خاكت مى كنند.شخص پولدارى وصيت نكرد و بى وصيت از دنيا رفت. اسلام مى گويد: چنين مرده اى را براى كفن كردنش بايد از زن، دختر و پسرش اجازه بگيرند. اگر اجازه كفن ندادند، به دولت بگويند: اين مرده بى كفن است و پول ندارد. دولت كفن و دفنش كند.

«بعضى ثروتمندان بيدار نمى شوند تا وقتى كه مرده شور، كيسه زبر و كفن را به تن آن ها بكشد و ببينند كه از ميلياردها ثروت، يك كفن ندارند، زن و بچه اجازه نمى دهند.»خواستند اين مرده را در باغ طوطى شاه عبدالعظيم دفن كنند. اين مرده با دوستان من خيلى رفيق بود. پانصد سند ملكى داشت. در يك ملك زندگى مى كرد و چهارصد و نود و نه تاى ديگر را با قيمت هاى سنگين اجاره داده بود. وقتى تابوت را در باغ طوطى گذاشتند، به دفتر شاه عبدالعظيم رفتند و قبر خواستند. آن زمان،گفتند: دو ميليون تومان پول آن مى شود. گفتند: چه كنيم؟ بچه نيز نداشت. نزد همسرش آمدند. گفتند: مى گويند دو ميليون تومان پول مى خواهد، گفت: كل اين جنازه دو ريال نمى ارزد، دو ميليون تومان؟!

آن خانم گفت: آمبولانس را بگوييد تا او را به بهشت زهرا ببرد. گفتند: پانصد سند دارد. گفت اكنون كه مالك آن ها نيست. مالك آن ها من هستم، نمى دهم.اميرالمؤمنين(عليه السلام) به حضرت مجتبى(عليه السلام) فرمودند: بدبخت تر از اين آدم ها در قيامت، خودشان هستند.

كرامت ابى عبدالله(عليه السلام) بر دشمنان

در اوج كشته شدن اين هفتاد و دو نفر، حضرت سيدالشهداء(عليه السلام) كه ديگر آماده شده بودند كه خودشان بروند و قطعه قطعه شوند، خواهر را صدا كردند. زينب كبرى(عليها السلام) آمدند. فرمودند: خواهرم! در بقچه لباس من در خيمه، جبّه اى-لباس بلند مخصوصى كه عرب ها مى پوشند- است كه در مدينه از يمن براى من آوردند. چهار هزار درهم يا چهارصد دينار قيمت آن مى شود، بياور. زينب كبرى(عليها السلام) جبّه را آورد و امام(عليه السلام) پوشيد.

بعد فرمودند: خواهرم! من رفتم، خداحافظ. گفت: حسين جان! مى روى، كشته مى شوى، اين لباس قيمتى را براى چه پوشيده اى؟ فرمود: بين كسانى كه آمدند تا مرا بكشند، عده اى خيلى وضع مالى خوبى ندارند، دلم نمى خواهد بعد از كشته شدن من، لباسى كه از بدن من مى برند، مشكلى از آن ها را حل نكند. اين لباس قيمتى است، بگذار وقتى لباس هاى مرا غارت مى كنند و در كوفه مى فروشند، گوشه اى از مشكل آن ها را حل كند.

با اين حال كسانى كه اين همه ثروت دارند، خمس واجب خود را نمى دهند. اين چنين شخصى شيعه امام حسين(عليه السلام) است؟ امام حسين(عليه السلام) سياه پوش نمى خواهد. جلوى در ايستاده و كفش هاى مردم را جفت مى كند، امام حسين(عليه السلام)كفش جفت كن نمى خواهد. امام حسين(عليه السلام) عمل كننده به آيات قرآن مى خواهد.

«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»

حجة الاسلام انصاریان