سخنران استاد فرحزاد

يا مُنى قُلُوبِ الْمُشْتاقينَ وَ يا غايَةَ ءامالِ الْمُحِبّينَ اَسْئَلُكَ حُبَّكَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ وَ حُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يوصِلُنى اِلى قُرْبِكَ؛ اى آرزوى دل مشتاقان، اى منتهاى مقصود محبان، دوستى تو را، و دوستى دوستدارانت را، و دوست داشتن هر كارى را كه مرا به مقام قرب تو رساند، از تو خواهانم

(امام سجاد عليه السلام )

لذت اهل محبت

محبت در وجود همه ما هست. ان شاءالله ذائقه ما طعم آن را درك كند. البته بايد يك مقدار آن را به كار بريم و روى آن تأمل و انديشه كنيم. محبت بسيار شيرين است. اگر دو نفر مؤمن همديگر را دوست بدارند، يكديگر را اشباع مى كنند. در مسافت طولانى مسافرت با يك رفيق شفيق، انسان احساس خستگى نمى كند، حوصله اش سر نمى رود. اين ها همه آثار محبت است.


«حلوا به كسى ده كه محبت نچشيده است.» معلوم مى شود محبت جاى آب و غذا و همه چيز را مى تواند پر كند. حلوا يعنى چيزهاى دنيايى. كسى كه طعم محبت را چشيد، ديگر متاع دنيايى براى او طعمى ندارد. نيازى هم به آن ندارد. به قول مولانا:

  • راه لذت از درون دان نه از برونابلهى دان جستن از قصر و حصون

لذت اهل دنيا عموما از بيرون است؛ يعنى از مال دنيا، منصب دنيا و خوراكى هاى دنيا لذت مى برند. اهل دنيا لذتشان از تن است از مسائل دنيايى است. از پول و مقام و رياست و شهرت است. از خوب خوردن و شيك پوشيدن است. ولى اهل معنا و اهل محبت و اهل دل از درون لذت مى برند. لذائذشان روحانى و معنوى است.

  • اگر لذت ترك لذت بدانىدگر لذت نفس لذت نخوانى

لذائذ مؤمن، لذائذ معنوى است. از محبت است. امام صادق عليه السلام فرمود: حضرت موسى عليه السلام گفت: خدايا، مى خواهم تو را ملاقات كنم؛ «رَبِّ اَرِنى اَنْظُرُ اِلَيْكَ.»[1] ملاقات حضرت موسى عليه السلام قطعا ملاقات معنوى بوده است. حضرت موسى ـ نعوذ باللّه ـ نمى گويد: با اين چشم سر مى خواهم تو را ببينم. اين حتى به ذهنش هم نمى آيد. به ذهن هيچ مؤمنى نمى آيد. منظور حضرت موسى ملاقات روحى و شهود قلبى بوده است. يعنى تجلى كن تا پرده ها و حجاب هاى ظلمانى و نورانى كنار رود و قلبم تو را مشاهده كند.

« لَمْ تَرَهُ الْعُيونُ بِمُشاهَدَةِ الاَْبْصارِ وَ لكِنْ رَأَتْهُ الْقُلوبُ بِحَقائِقِ الاِْيمانِ »؛[2] ديدگان او را به بينايى چشم نديده اند، ولى دل ها او را به حقيقت ايمان ديده اند.

خداى متعال بعد از چهل روز، در كوه طور به موسى وعده ديدار داد. در حديث نبوى آمده است: موسى عليه السلام چهل روز از شوق ديدار غذا و آب نخورد و نخوابيد.[3] همين وعده ديدار او را اشباع مى كرد. چه لذتى داشته است كه چهل روز ديگر خدا را ملاقات مى كند!

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود: «اَبيتُ عِنْدَ رَبّى يُطْعِمُنى وَ يَسْقينى.»[4] «اَبيتُ» يعنى بيتوته مى كنم، شب را تا صبح سپرى مى كنم. يعنى من پيش پروردگارم شب را به صبح مى آورم، خدا هم به من آب و غذا مى دهد و مرا سير مى كند. اصلاً خداست كه سير مى كند. حاج آقاى دولابى مى فرمودند: بچه بوديم. گاهى پرخورى مى كرديم. هر چه مى دادند، باز هم مى گفتيم بده. مادرمان گفت: بچه جان من كه نمى توانم سيرت كنم، مگر اينكه خدا سيرت كند. مى فرمودند: اين حرف انبياست؛ يعنى آن كه ما را سير مى كند خداست. خدا قدرت مطلق، جمال مطلق و كمال مطلق است. خودش نمى خورد و نمى آشامد. مى خواهد بنده اش را هم همين طور كند؛ يعنى به او غنا بدهد و از اين چيزها بى نيازش كند و بدون اسباب سيرش كند.

به سوى سرچشمه كمال

پيامبر و امامان عليهم السلام از سرچشمه مى خورند. من معتقدم آن ها انسان را به همان سرچشمه اى كه خودشان از آنجا مى خورند مى برند. كار يك ولى ناصح و كامل همين است. دوست دارد هر چيزى را براى خودش مى خواهد، براى ديگران هم بخواهد و از همان سرچشمه زلالى كه خودش مى خورد، به ديگران هم بخوراند. او ظرفش به اندازه همه هستى است، ولى ظرف ما خيلى كوچك است. ولىّ و امام مى خواهد همان آب صاف را، بدون اينكه با چيزى مخلوط شده باشد، به شما بدهد. مى خواهد همان لذتى كه خودش مى برد، شما هم ببريد. اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند:

(در آغاز رسالت) من نور وحى و رسالت را مى ديدم و نسيم نبوت را استشمام مى كردم. من هنگام نزول وحى بر پيامبر صداى ناله شيطان را شنيدم. از رسول خدا پرسيدم: اين ناله چيست؟ فرمود: اين شيطان است كه از پرستش خويش مأيوس گرديده است. «اِنَّكَ تَسْمَعُ ما اَسْمَعُ و تَرى ما اَرى ...؛[5] آنچه را من مى شنوم، تو نيز مى شنوى و آنچه را كه من مى بينم، تو نيز مى بينى.»

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در جايى ديگر فرمودند:

« لَوْ لا تَكْثِيرٌ فى كَلامِكُمْ وَ تَمْريجٌ فى قُلوبِكُمْ لَرَأَيْتُمْ ما اَرى وَ لَسَمِعْتُمْ ما اَسْمَعُ» ؛[6] اگر پرحرفى نمى كرديد و خلجان ها و اوهام و

خيالات در قلب هاى شما نبود، حتماً آنچه را من مى بينم، شما مى ديديد و آنچه را كه مى شنوم، شما هم مى شنيديد.

غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد

اگر درونمان از فكر و خيالات سبك و آرام شود و خلجان هاى قلبى و اوهام و وسوسه ها و خيالات در دل هاى ما وجود نداشته باشد و كمتر حرف بزنيم، به درجه اى مى رسيم كه ناديدنى ها را مى بينيم و نشنيدنى ها را مى شنويم. گاهى انسان لبش آرام است، ظاهرش ساكت است، ولى درونش شلوغ است. هم بايد درونمان آرام باشد و هم بيرونمان. كم حرف بزنيم. بسيارى از حرف هايمان را قيچى كنيم تا مهياى درك حقايق شويم.

داستان جوانى را كه به مرحله يقين رسيده بود شنيده ايد. او نه پيغمبر بود و نه امام، ولى مى گفت: صداى جهنمى ها را مى شنوم و خوش و بش بهشتى ها را مى بينم و موازينى را كه در قيامت نصب شده است مى بينم. پيامبر هم او را تأييد كردند.[7] پيامبر ما بهشت و جهنم را مى ديد و يقين داشت. آن جوان هم مى ديد. قطعا آن ها اين قدر خيرخواه اند كه مى خواهند ما را به همان سرچشمه آب زلالى كه خودشان از آن سيراب مى شوند ببرند. فقط بايد يك مقدار حرف گوش بدهيم و كارهاى زيادى را تعطيل كنيم.

به قول يكى از بزرگان : خيلى رياضت كشيدن نمى خواهد. بسيارى از چيزهاى اسلام كردنى نيست، بلكه نكردنى است. ترك است. يعنى حرف

زيادى نزن، دروغ نگو، غيبت نكن و... . نمى گويد اين كار را انجام بده، يا اين بار سنگين را بردار. مى گويد: حرف نزن، سكوت كن. يكى از علائم مؤمن سكوت طولانى اوست. پيامبر ما هم سكوتش زياد بود.

حافظ مى گويد: ما در اين هستى كه آمديم، گرد و غبار به پا شد. با سرعت آمديم و لگدمال كرديم و گرد و غبار راه انداختيم. اين غبار بلند شد و جلوى خورشيد را گرفت. خورشيد خيلى درخشندگى دارد. ولى اگر يك ناخن هم جلوى چشم شما باشد، يك گرد و غبار در برابر شما باشد، يا نمى بينيد يا تيره و تار مى بينى.

  • جمال يار ندارد نقاب و پرده وليكغبار ره بنشان تا نظر توانى كرد

يعنى كثرت هايى كه مى بينى، سروصداهايى كه به پا كردى، حرف هاى زيادى كه زدى، خلجان هاى درونى ات، همه مانع از ديدن است. هرگاه آرام شدى، مى توانى ببينى.

راه بى برگشت

  • وليك تا لب معشوق و جام مى خواهىطمع مدار كه كارى دگر توانى كرد

اگر در وادى عشق و محبت بيفتى، گمان نكن كه جز اين مسير بتوانى به راه ديگرى بروى. تو ديگر به درد كار دنيا و دنياداران نمى خورى. اگر مردم تو را به زور به وادى رياست طلبى و دنياخواهى بكشند، نمى توانى بروى.

مرحوم آيت اللّه بهاءالدينى اين مطلب را زياد تكرار مى كردند: كسى كه يك ذره طعم ايمان و انس با خدا را چشيده باشد، يك چشم و ابرويى به او نشان داده باشند و زيبايى عالم معنا را ديده باشد، خيلى راحت اسباب بازى هاى دنيا را رها مى كند. اگر همه دنيا جمع شوند و براى او سينه بزنند، منشأ اثرى نيست. اگر همه دست به سينه شوند و بگويند درود بر فلانى، مشكلى را حل نخواهد كرد. اگر همه بگويند مرگ بر فلانى، چيزى از او كم نمى شود. اگر كسى لذت معنويت و محبت را چشيد، خيلى راحت و ساده از همه اين ها صرف نظر مى كند و پشت پا به دنيا و آخرت و لذات ظاهرى مى زند.

ملاعبداللّه حرف قشنگى دارد. مى فرمايد: آدم فهميده و عارف به جايى مى رسد كه اگر همه دنيا براى او به سر و سينه بزنند و دست به سينه شوند و درود بگويند، مثل يك بچه گربه اى مى ماند كه مى آيد در خانه و چشمش را به صاحبش مى دوزد و دم تكان مى دهد. يعنى همه اين ها كه آمدند و سر و صدا راه انداختند، به اندازه دم تكان دادن گربه به حساب نمى آيد. مال اين گربه شايد قشنگ تر باشد؛ چون طبيعى تر و بى طمع تر است. در عين حال انسان اعتنايى به اين دم تكان دادن نمى كند.

بعد مى فرمايد: اگر همه عالم به انسان پشت كردند و اعلام جنگ دادند و گفتند: مرگ بر فلانى، مثل موشى است كه در داخل سوراخ خودش را تكان مى دهد كه هيچ اثرى ندارد. ولى بايد طعم معنويت و محبت را بچشد. از خدا بخواهيد كه بچشاند.

مرا عشق تو بس

سر و كار محبّ با محبت است. از خود محبت لذت مى برد.

  • خواهى به فراق كوش خواهى به وصالمن فارغم از هر دو مرا عشق تو بس

يعنى همين كه تو مرا دوست دارى و من هم تو را دوست دارم، كيف هايم را مى كنم. ائمه عليهم السلام و امام زمان ما را دوست دارند، آن طرفش را نمى توانم بگويم؛ چون ادعاى خيلى بزرگى است كه بگويم ما آن ها را دوست داريم. همين قدر كه آن ها ما را دوست دارند، شعاع محبتشان ما را گرفته است و سيرمان مى كند. خود محبت انسان را سيراب مى كند.

گاهى كه در تلاطم روحى هستيد، غربت شما را گرفته و پكر و پژمرده و افسرده ايد، اگر يك رفيق خيلى دوست داشتنى كه از بچگى با هم بوده ايد، يا در جبهه با هم بوده ايد، به شما برسد، همين كه همديگر را مى بينيد، خستگى ها، غم و غصه ها و ناراحتى ها از جانتان بيرون مى رود. سرحال و شاداب مى شويد. ملاقات با يك دوست، شما را دگرگون مى كند. نفس ديدار اين خاصيت را دارد.نيازى نيست كه به شما آب و غذا بدهد. وقتى ديدار دو دوست اين قدر خاصيت دارد، هنگامى كه يك مؤمن به ملاقات امام خود مى رود، چه خواهد شد! اگر همه دنيا تير و نيزه شود و به انسان اصابت كند، هيچ متوجه نمى شود. مثل اصحاب امام حسين عليه السلام كه محبت حضرت آنان را سيراب كرده بود و درد تير و نيزه و شمشير را حس نمى كردند؛ «لا يَجِدونَ اَلَمَ مَسِّ الْحَديدِ».[8]

نمونه هاى بهشتى

يكى از بزرگان سخن بسيار قشنگى دارد. مى فرمايد: خداى متعال از همه لذات بهشت نمونه اى از آن را در دنيا قرار داده است.

«كُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقا قالوا هذَا الّذى رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِها »؛[9] هر زمان كه ميوه اى از آن (باغ هاى بهشت) به آنان داده شود مى گويند: «اين همان است كه قبلاً به ما روزى داده شده بود (، ولى اين ها چقدر از آن ها بهتر و عالى تر است.)» و ميوه هايى كه براى آن ها آورده مى شود، همه (از نظر خوبى و زيبايى) يكسان اند.

وقتى آن ميوه ها را در بهشت به آنان مى دهند مى گويد: شبيه اين را در دنيا ديده ايم، اما اين انار بهشتى با انار دنيايى بسيار متفاوت است. فضولات ندارد. خوردن و هضمش زحمت ندارد. حسابش جداست.

لذت ديدار خدا

آن بزرگ مى فرمود: تمام لذت هاى بهشتى يك نماد و نمونه اى در دنيا دارد. يكى از قوى ترين و لذيذترين لذت هاى بهشت، ملاقات خداوند است. براى اهل بهشت لذتى بالاتر از لذت نظر به وجه اللّه نيست. لذتى كه از ملاقات با خدا حاصل مى شود، با هيچ لذتى قابل مقايسه نيست. نماد

لذت ملاقات با خدا در دنيا، ملاقات با يك مؤمن واقعى است. يعنى علاقه به يك مؤمن واقعى و زيارت و درك او همان جلوه را دارد.

« وُدُّ الْمُؤْمِن لِلْمُؤْمِنِ فِى اللّهِ مِنْ اَعْظَمِ شُعَبِ الاِْيمانِ »؛[10] محبت يك مؤمن به مؤمن ديگر به خاطر خدا، از بزرگ ترين شعبه هاى ايمان است.

اين حديث از بشارت هاى بسيار بزرگ است. مؤمنى كه صفا دارد، پاك و بى غل و غش است، گرد و غبار ندارد، اهل معصيت نيست، وقتى با او ملاقات كنى، خدا را ملاقات كرده اى. امام باقر عليه السلام مى فرمايد:

يك مؤمن براى زيارت مؤمن ديگر به خاطر خدا حركت كرد؛ يعنى به خاطر اينكه او دوست خدا و از اولياى اوست به او علاقه داشت و به ديدارش رفت. هنگامى كه به در خانه او رسيد و در خانه اش را كوبيد، فرشته اى از جانب خدا به صورت بشر نازل شد و گفت: براى چه به اينجا آمده اى؟ او پاسخ داد: فقط به خاطر خدا به ديدارش آمده ام. فرشته به او گفت: من فرستاده خدا به سوى تو هستم. پروردگارت به تو سلام مى رساند و مى فرمايد:« اِيّاىَ زُرْتَ وَ لِىَ تَعاهَدْتَ وَ قَدْ اَوْجَبْتُ لَكَ الْجَنَّةَ و اَعْتَقْتُكَ مِنْ غَضَبى وَ اَجَرْتُكَ مِنَ النّار »ِ؛[11] تو در حقيقت مرا زيارت كرده اى و با من معاهده و رفت و آمد مى كنى. من بهشت را بر تو واجب كردم و از خشم و غضب خود رها ساختم و از آتش پناهت دادم.

يعنى ملاقات يك مؤمن به خاطر خدا، زيارت خداست. و اين وقتى است كه در اين زيارت غرض هاى دنيوى نباشد، بلكه به خاطر خدا

دوستش بدارى. و از اين دست روايات كه ملاقات يك مؤمن به خاطر خدا را ملاقات خدا مى داند، فراوان است. همان طور كه خداوند شما را اشباع مى كند، مؤمنى هم كه نمادى از او و نور اوست، شما را اشباع مى كند.

لذت ديدار مؤمن

همه موجودات در دنيا به گونه اى غذا مى خوردند و هر كدام نوعى خوراك دارند. بعضى علف خوارند، بعضى گوشت خوارند، و برخى دانه مى خورند. هر كدام غذاى مخصوص دارند. اولياى خدا و اهل اللّه هم در دنيا غذاى مخصوص دارند. غذاى آن ها لذت بردن از ملاقات با خوبان است. اگر يك آدم خوب را ببينند؛ ببينند كه با ايمان و معنويت است، به او علاقه پيدا مى كنند و از او لذت مى برند.

خدا حاج آقاى دولابى را رحمت كند! يك زمانى شوخى مى كردند كه نزديك ما نياييد كه ما آدمخوار هستيم؛ يعنى اگر آدم حسابى پيدا كنيم مى خوريم. انبيا و اولياى خدا هر كس را كه قشنگ بود مى خوردند؛ يعنى جذبش مى كردند. اين قدر كه ديگر خودش باقى نمى ماند. وجود او جزء وجود آن ها مى شد. اهل دنيا و عاشقان دنيا اصلاً توان خوردن اين گونه غذاها را ندارند. اصلاً دركى از آن ندارند، ميلى به آن ندارند. اگر به آنها بگويند بيا برويم با يك مؤمن و ولى خدا ديدار كنيم، مى گويد: آيا پول و دينار در آن هست؟ اسم و رسم و شهرت در آن هست؟ اهل دنيا اين نوع غذاهاى معنوى را نمى توانند بخورند.

پشت پا زدن به غير خدا

اهل دنيا غير از متاع دنيا چيز ديگر به مذاقشان سازگار نيست. كار براى خدا را درك نمى كنند. خداوند درباره حضرت ابراهيم مى گويد: «وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكينَ؛[12] و از مشركان نبود.» ما مى گوييم اين چيز مهمى نيست. اما خداوند حضرت ابراهيم را مى ستايد كه از مشركان نبود. مى دانيد مشرك نبودن چه كار مشكلى است. ما اگر يك مشكل جزئى پيدا كنيم، هر چه پول و پارتى داريم به ميدان مى آوريم. حضرت ابراهيم را در آتش پرتاب كردند. آتشى كه هر كس درون آن مى افتاد، خاكستر مى شد. فرشته آب و فرشته باد آمدند تا به او كمك كنند، اما او نپذيرفت. حتى خود جبرئيل كه قرآن درباره او مى فرمايد: «ذى قُوَّةٍ عِنْدَ ذِى الْعَرْشِ مَكينٍ مُطاعٍ ثَمَّ اَمينٌ»[13] نزد او آمد و گفت: اى ابراهيم، نيازى به من ندارى؟ مى خواهى برايت كارى انجام دهم؟ گفت: نه، به تو هم نياز ندارم.

اين نوع برخورد براى كسى است كه طعم توحيد و محبت خدا را چشيده و خليل خدا شده است. به همه چيز حتى جبرئيل پشت پا مى زند كه من به تو هم نيازى ندارم. از اينجاست كه خداوند او را مى ستايد كه ابراهيم مشرك نبود؛ يعنى به غير خدا و به غير محبوبش تكيه نكرد.

جذبه روحى پيامبر خدا

وجود نازنين پيامبر ما آن قدر دوست داشتنى و جذاب بود كه هر كس زمينه اى داشت، جذب آن وجود مهر و رحمت مى شد. حتى در تاريخ آمده است : جوانى كه عليه پيامبر قيام كرده بود، وقتى به مكه آمد و چشمش به پيامبر افتاد، يكدفعه جذبه آن حضرت او را گرفت و مجذوب آن حضرت شد. تا جايى كه وقتى پدر و مادرش آمدند او را ببرند، او قبول نكرد.

همان جذبه روحى پيامبر بود كه بلال حبشى و ديگر ياران فداكارش را جذب نمود. بلال حبشى چه چيز از پيامبر خدا ديده بود كه سنگ هاى داغ و سنگين را بر سينه خود تحمل مى كرد و دست از اَحَد، اَحَد و «لا اله الا اللّه» بر نمى داشت؟! از يك محبتى سيراب مى شد. لذتى كه از وجود پيامبر مى برد، او را در برابر شكنجه ها مقاوم ساخته بود. وگرنه كسى كه اهل دنيا باشد و در وادى محبت نباشد، اگر يك سوزن به او بزنند، همه چيز را رها مى كند. اما اين محبت آن قدر قدرت دارد كه نه تنها شكنجه او را از آن باز نمى دارد، بلكه همه شكنجه ها و قطعه قطعه شدن ها در راه اين محبت براى او لذت بخش است.

اگر كسى در گردونه محبت افتاد، از همه سختى ها لذت مى برد. مگر عابس را نديديد كه در روز عاشورا كلاهخودش را از سر برداشت، زره از تن كند و به جنگ دشمن رفت. اين اصلاً با هيچ قاعده عقلى و شرعى و عرفى نمى سازد كه انسان در مقابل نيزه و شمشير دشمن، لباس جنگش را بيرون بياورد و بدون زره بجنگد. اين هنر محبت است. شمشيرها و نيزه ها به گوشت و استخوان او اصابت كند و او لذت ببرد! از خدا بخواهيم كه طعم محبت را به ما هم بچشاند.

درخواست محبت

در مناجات محبّين مى خوانيم:

«يا مُنى قُلوبِ الْمُشْتاقينَ وَ يا غايَةَ آمالِ الْمُحِبّينَ اَسْئَلُكَ حُبَّكَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ وَ حُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يُوصِلُنى اِلى قُرْبِكَ» ؛[14] اى آرزوى دل مشتاقان، اى منتهاى مقصود محبان، دوستى تو را، و دوستى دوستدارانت را، و دوست داشتن هر كارى را كه مرا به مقام قرب تو برساند، از تو خواهانم!

در اين بخش از دعا از خداوند چند درخواست داريم:

اول : اينكه محبت خودت را به من بده. اگر يك سر سوزن آن را به ما بدهد، همه چيز به ما داده است. محبت خدا كيمياى اعظم است.

دوم: محبت دوستان خدا را درخواست مى كنم: «مَنْ يُحِبُّكَ»، كسانى كه خدا را دوست دارند. آن هم بسيار مهم است.

سوم: «حُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يُوصِلُنى اِلى قُرْبِكَ؛ محبت هر عملى كه مرا به قرب تو برساند.» نمى گويد خود عمل را از تو مى خواهم، بلكه محبت هر عملى را كه مرا به قرب تو نزديك مى كند. يعنى خدايا، محبت نماز و روزه را به من بده، محبت قرآن را به من بده، كارى كن كه من قرآن را دوست داشته باشم. اگر دوست داشتيم، حقايق آن به درون سينه مان مى آيد؛ چه بخواهيم و چه نخواهيم. اگر دوست نداشته باشيم و با اكراه و از روى ناچارى قرآن بخوانيم، فايده اى ندارد.

كسانى كه از روى اكراه و يا اجبار پدر و مادر و ديگران قرآن مى خوانند، يا قرآن حفظ مى كنند، قرآن خواندنشان منشأ اثر نيست. بايد محبت قرآن در دل ما باشد. هر چيزى را كه دوست دارى، در وجودت هست. اگر محبت كارى به دل انسان افتاد، انسان خودكار و خودجوش به دنبال آن مى رود و آن را از روى عشق و محبت انجام مى دهد. زياد و كمش مهم نيست، مهم اين است كه از روى محبت باشد. نماز خواندن مهم نيست، دوست داشتن نماز مهم است. «وَالْحُبُّ اَساسى»؛ محبت اساس من است». يعنى همه امور را بر پايه محبت بنا نهاده ايم. «عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست.»

مگر نشنيده ايد كه ستون حنانه كه درخت خشكيده اى بود، در فراق پيامبر خدا ناله سر داد؟ ستون و درخت خشكيده هم محبت را درك مى كند. حيوانات هم محبت را درك مى كنند. مگر نخوانده ايد كه شتر امام سجاد عليه السلام پس از شهادت آن حضرت آن قدر سرش را بر قبر امام زد تا از دنيا رفت. خيلى عجيب است! پيامبر ما كنار كوه احد آمدند و فرمودند:

«هذا جَبَلُ اُحُد يُحِبُّنا وَ نُحِبُّهُ »؛[15] اين كوه احد است، او ما را دوست دارد و ما نيز او را دوست داريم.

مى فرمايد: كوه ما را دوست دارد. مواظب باشيد از كوه عقب نمانيم! يعنى كوه شعور دارد ومحبت سرش مى شود. همه ذرات عالم شعور دارند. همه ذرات عالم عشق و محبت دارند. اين سنگ ريزه ها هم محبت دارند. اساس عالم بر محبت است. دين پيامبر هم بر محبت استوار است.

نقش تفأل در تقدير

فال خوب زدن يكى از سيره هاى پيامبر گرامى اسلام است. بايد انسان به هستى، به خدا و كارهاى او خوشبين باشد. وقتى حضرت موسى عليه السلام به دنيا آمد، او را در صندوقى گذاردند و به رود نيل انداختند. حضرت آسيه با شوهرش فرعون كنار رود نشسته بود. چشمشان به صندوق روى آب افتاد. به مأموران گفتند و آن را آوردند. ديدند كودكى جذاب در آن صندوق است. حضرت آسيه فرزند نداشت. از آن كودك بسيار خوشش آمد. محبت او در دلش نشست. به فرعون گفت: ما كه فرزند نداريم؛ اين كودك را به عنوان فرزند خود قرار مى دهيم. «قُرَّةُ عَيْنٍ لى وَ لَكَ »؛[16] مايه روشنى چشم من و تو باشد.»

حضرت آسيه فال خوب زد و اظهار اميد كرد كه باعث خوشبختى او شود. اما فرعون فال بد زد. گفت: به گمانم اين قاتل من باشد و مرا از ميان بردارد. در حديث آمده است كه آسيه فال خوب زد و به آن رسيد. فرعون هم فال بد زد و به آن رسيد. يعنى موسى موجب هدايت و چشم روشنى و خوشبختى آسيه شد؛ آن چنان كه به درجه و مقامى رسيد كه يكى از همسران پيامبر خدا در اعلى درجه بهشت خواهد بود.[17] و اين مقام بسيار بلندى است. با حضرت خديجه هم پرواز و هم افق است. و براى فرعون كه فال بد زد، موجب غرق شدن و هلاكت وى شد.

ايجاد صلح بين خلق و خالق

هر چه بتوانى بين خدا و خلق صلح ايجاد كنى، خوب است. او كه صلح مطلق است، خلق را با خدا آشتى بدهيم. كار انبيا و امامان و اولياى خداوند عليهم السلام هم همين بوده است. پيامبر ما مظهر كامل اين خصلت پسنديده اند و براى خلق گناهكار در پيشگاه خدا عذر مى آورند. مى فرمودند:

« ا َللّهُمَّ اهْدِ قَوْمى فَاِنَّهُمْ لا يَعْلَمُونَ »؛[18] خدايا، قوم مرا هدايت كن كه آن ها جاهل اند.

قوم پيامبر چه كسانى هستند كه مى فرمايد خدايا آن ها را هدايت كن؟ آيا ابوذر و سلمان اند؟ خير. همان منافقين و كفار را مى گويد. همان ابوسفيان ها را مى گويد. همان كسانى كه براى جنگ با پيامبر به پا خواستند. كسانى كه پيشانى آن حضرت را شكستند. نه تنها به آن ها نفرين نكرد، بلكه آن ها را قوم خود مى شمارد و براى هدايتشان دعا مى كند و مى گويد: آن ها جاهل اند، نمى دانند.

خدا از اين شيوه بسيار خشنود مى شود. دوست دارد طرف خلق را بگيريد، نه طرف خدا را. اگر طرف خدا را بگيريم، بايد همه را از بين ببريم. ولى خدا دوست دارد طرف خلق را بگيريم و عذر برايشان بياوريم. بايد براى مردم و خلق خدا دلسوزى و خيرخواهى كرد. اين براى شما مايه رشد و كمال است. براى خلق پيش خدا چانه زنى كنيد.

شگردهايى براى بخشودن

سيره و روش پيامبر خدا اين بود كه اگر كسى سخنى در محضر آن حضرت مى گفت، در پاسخ سخنى زيباتر از آن، از حضرت مى شنيد. ابوسفيان بن حارث پسر عموى پيامبر خدا بود. زمانى كه آن حضرت به پيامبرى مبعوث شد، ابوسفيان بن حارث به دشمنى عليه آن حضرت برخاست و اشعارى را در هجو و بدگويى از آن حضرت سرود. ولى به خاطر كينه توزى ها و رفتار زشتش، از سوى پيامبر خدا مهدورالدم بود.

در همان زمانى كه پيامبر مكه را فتح كردند، تصميم گرفت مسلمان شود. از پيامبر اجازه ملاقات خواست. حضرت او را نپذيرفتند. مى گويند: از شرم و حيا نمى توانست در چهره پيامبر نگاه كند. فكر كرد كه چگونه از اين مخمصه رهايى پيدا كند. خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام رسيد. راه را خوب پيدا كرده بود؛ چون پيامبر خدا فرمودند: «اَنَا مَدينَةُ الْعِلْم وَ عَلىٌّ بابُها فَمَنْ اَرادَ الْمَدينَةَ فَالْيَأْتِها مِنْ بابِها »؛[19] من شهر علمم و على درِ آن شهر است. كسى كه مى خواهد وارد شهر شود، بايد از در آن وارد شود.» اين شخص هم در ورود به پيشگاه پيامبر را خوب دانسته بود.

به محضر اميرالمؤمنين عليه السلام رسيد و چاره خواست. حضرت فرمود: به محضر پيامبر مى رسى و اين آيه را مى خوانى: «تَااللّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللّهُ عَلَيْنا وَ اِنْ كُنّا لَخاطِئينَ.»[20] اين آيه سخنى است كه برادران يوسف به يوسف گفتند.

يعنى به خدا سوگند، خداوند تو را بر ما برگزيد و ما خطاكار بوديم. به محضر مقدس پيامبر خدا رسيد و اين آيه را خواند. حضرت در پاسخ او اين آيه را تلاوت كردند: «لا تَثْريبَ عَلَيكُمُ الْيَومَ يَغْفِرُ اللّهُ لَكُمْ وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحمينَ.»[21] يعنى امروز ملامت و توبيخى بر شما نيست! خداوند شما را مى بخشد و او مهربان ترين مهربانان است. بدين گونه ابوسفيان بن حارث مسلمان شد و به سرعت خطاهاى خود را جبران كرد و در جنگ حنين از رسول خدا به خوبى دفاع كرد. او از مسلمانان راستين بود.[22]

اين شگرد زيباى اميرالمومنين عليه السلام بود تا اين بنده گناهكار و مجرم نجات پيدا كند. معناى آيه اى كه پيامبر در پاسخ آن مرد مجرم خواندند اين است كه برو دنبال كارت؛ ديگر مؤاخذه اى در كار نيست، حتى سرزنش و ملامت هم نمى شوى. حتى نمى گويم كه تو گناه كردى. خدا شما را مى آمرزد و ارحم الراحمين است.

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

خداى متعال صد جزء عقل آفريد.« فَاَعْطى مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله وسلم تِسْعَةً وَ تِسْعينَ جُزْءا وَ قَسَّمَ بَيْنَ الْعِبادِ جُزْءا واحِدا» ؛[23] نود و نه جزء آن را به پيامبرش مرحمت فرمود و يك جزء ديگر را بين بندگانش تقسيم كرد.

براى عظمت و فضيلت پيامبر صلى الله عليه و آله همين يك حديث كافى است. يك صدم عقل براى اولين و آخرين. ببينيد سهم هر كس چقدر مى شود و پيامبر در چه اوج و عظمتى است! در بعضى از نقل ها آمده است كه پيامبر در همان يك جزء هم سهيم است. در حقيقت عقل پيامبر نود و نه برابر عقل كل خلق است.

يكى از بزرگان در ارتباط با اين حديث به نكته ظريفى اشاره مى كرد و مى فرمود: استنباط من اين است كه نود و نه جزء اميرالمؤمنين عليه السلام است كه خداوند او را به پيامبر صلى الله عليه و آله عنايت فرموده است. چون اميرالمؤمنين عليه السلام جان پيامبر است. قطعا آن نود و نه جزء براى امامان نيز هست. چون آن ها مظهر امرند. حقيقت پيغمبر ولايت و وجود اميرالمومنين عليه السلام است. فرمود: ما يك نوريم، دو شق شده ايم. چيزى كه خداوند به پيامبر مرحمت كرده است، همان اميرالمؤمنين عليه السلام است. اين دريافت و برداشت با روايات ما هم سازگار است.

با هر حيله اى بايد به فكر نجات بندگان خدا باشيم. خداوند اين چنين حيله ها را دوست دارد، بلكه خودش هم ياد مى دهد.

در روايتى آمده است: در زمان پيامبر خدا شخصى مرتكب جرمى شده بود و خود را پنهان كرده بود. يك روز امام حسن و امام حسين عليهماالسلام را تنها يافت. با استفاده از فرصت، آنان را بر دوش خود سوار كرد و خود را به پيامبر رساند و گفت: «يا رسولَ اللّهِ اِنّى مُسْتَجيرٌ بِاللّهِ وَ بِهِما »؛ اى رسول خدا، من به خدا و اين دو فرزند شما پناه آورده ام.» رسول خدا از كار اين مرد چنان خنديد كه دست به دهان مبارك خود گذاشت و فرمود: تو آزادى و به حسن

و حسين نيز فرمود: شفاعت شما را در حق او قبول كردم.[24] هر چه مى توانيد براى خلق خدا عذر و بهانه درست كنيد كه خداوند دوست دارد.

جذب كامل

پيامبرما مظهر محبت و رحمت و جذب كامل بود. دفع ايشان هم جذب بود. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دوست ندارد كسى را به جهنم بيندازد. مى خواهد همه را به بهشت ببرد.

« حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَءُوفٌ رَحيمٌ» ؛[25] (رسول خدا) اصرار بر هدايت شما دارد و نسبت به مؤمنان رؤف و مهربان است.

پيامبر حريص بر هدايت خلق است. حريص، كافر و منافق نمى شناسد. مى خواهد همه را جذب كند. مؤمنين را ـ كه آمدند و اقرار كردند ـ زير بال خودش مى گيرد، اما بر غير مؤمنين حريص است.

در روزگاران گذشته يكى از دزدى ها، دزدى كفن بود. كفن دزدها كارشان اين بود كه قبر كسى كه تازه از دنيا رفته است را مى شكافتند و كفنش را مى ربودند. كار بهلول نباش همين بود. يك روز بسيار ناراحت و گريان نزد پيامبر خدا آمد. پيغمبر خدا فرمود: چرا اين قدر ناراحتى؟ گفت: گناه بسيار بزرگى كرده ام. پرسيد: گناه تو چيست؟ گفت: بسيار بزرگ است. حضرت فرمود: گناه تو بزرگ تر است يا خدا؟ گفت: ـ نعوذباللّه ـ خدا

بسيار بزرگ تر است؛ گناه مرا مى تواند ببخشد. فرمودند: پس چرا اين قدر هراسانى؟ گفت: حقيقتش اين است كه كار من كفن دزدى بود. يك روز زن جوانى از انصار از دنيا رفت. شب هنگام قبر او را شكافتم تا كفنش را بردارم. وقتى كفن را برداشتم، چشمم به بدنش افتاد. زير نور ماه مى درخشيد. وسوسه شدم و كارى را كه نبايد، انجام دادم.

پيامبر خدا وقتى اين داستان را شنيدند، بسيار متأثر شدند. فرمودند: برو كه مى ترسم عذابى نازل شود و مرا هم بگيرد. بهلول هم سر به بيايان گذاشت. وقتى پيامبر هم او را رد كند، چه مى تواند بكند! غل و زنجير به خود بست و شروع به گريه و زارى كرد. آن قدر گريه كرد كه اين آيه درباره او نازل شد:

« وَ الَّذينَ اِذا فَعَلُوا فاحِشَةً اَوْ ظَلَموا اَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنوبَ اِلاّ اللّهُ وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلى ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ اُولئِكَ جَزاؤُهُم مِغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ جَنّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ خالِدينَ فيها وَ نِعْمَ اَجْرُ الْعامِلينَ» ؛[26] و آن ها كه وقتى مرتكب عمل زشتى شوند، يا به خود ظلم كنند، به ياد خدا مى افتند و براى گناهان خود طلب آمرزش مى كنند ـ و كيست جز خدا كه گناهان را ببخشد؟ ـ و بر گناه اصرار نمى ورزند، با اينكه مى دانند. آن ها پاداششان آمرزش پروردگار و بهشت هايى است كه زير درختانش نهرها جارى است؛ جاودانه در آن مى مانند؛ چه نيكوست پاداش اهل عمل!

پس از نزول اين آيات، پيامبر نزد او آمدند. غل و زنجير از او باز كردند و به او بشارت آمرزش دادند.[27] هدف پيامبر خدااز اين دفع چه بود؟ آيا مى خواستند او را به جهنم بفرستند، يا مى خواستند او را بهشتى كنند؟ با يك دست به او فرمودند: برو و با دست ديگر به او فرمودند: بيا. دفع پيامبر هم جذب است. بهلول را به سوى رحمت و آمرزش خداوند فرستادند.

گستره رحمت خداوند در قيامت

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: خداى متعال صد جزء رحمت خلق فرموده است. يك جزء از آن صد جزء را در دنيا ظاهر كرده است و تمام مهربانى هاى خلق از آن يك جزء است. يعنى مهر و محبت و علاقه پدرها و مادرها به فرزندانشان، محبت زن و شوهر به يكديگر، علاقه حيوانات به بچه هايشان و تمام عطوفت و رحمت و محبتى كه بين خلايق است، همه از همان يك جزء رحمت است. نود و نه جزء ديگر آن را خداوند در قيامت ظاهر مى كند.[28] خيلى عجيب است! قيامت چه مى شود! ما معتقديم كه قيامت الآن موجود است. بهشت و جهنم موجود است؛ يعنى باطن اين عالم است.

« يَعْلَمُونَ ظاهِرا مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الاْآخِرَةِ هُمْ غافِلونَ » ؛[29] آن ها فقط ظاهرى از زندگى دنيا را مى دانند و از آخرت غافل اند.

آخرت باطن عالم حيات دنياست. پيامبر ما در شب معراج، قيامت و بهشت و جهنم را مشاهده كردند. بنابراين قيامت الآن هم موجود است. اگر كسى بتواند به قيامت راه پيدا كند، آن نود و نه جزء رحمت را مى بيند. يك جزء رحمت در دنياست. يعنى گوشه چشمى از رحمت به ما نشان داده اند. نود و نه جزء آن در آنجا ظاهر مى شود. بنابراين قيامت از رحمت خداوند غوغاست. نمى دانم آيا كسى باقى مى ماند كه آن رحمت شامل حالش نشود! در روايتى آمده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند:

اِذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ نَشَرَ اللّهُ تَبارَكَ وَ تَعالى رَحْمَتَهُ حَتّى طَمِعَ اِبْليسُ فى رَحْمَتِهِ »؛[30] هنگامى كه قيامت به پا مى شود، خداوند تبارك و تعالى رحمت خود را مى گستراند، به گونه اى كه حتى ابليس هم در رحمت خداوند طمع مى كند.


[1] سوره اعراف، آيه 142.

[2] امام باقر عليه السلام ، كافى، ج 1، ص 97، ج 5؛ بحارالانوار، ج 4، ص 26، ح 1.

[3] مصباح الشريعة، ص 446 ؛ بحارالانوار، ج 53، ص 327 ؛ جامع السعادات، ج 3، ص 131 .

[4] بحارالانوار، ج 6، ص 208.

[5] بحارالانوار، ج 18، ص 213، ح 61؛ نهج البلاغه، خطبه 192.

[6] الميزان، ج 5، ص 271 .

[7] سفينة البحار، ج 8، ص 752 ؛ كافى، ج 2، ص 53 .

[8] بحارالانوار، ج 45، ص 80، ح 6.

[9] سوره بقره، آيه 25.

[10] كافى، ج 2، ص 125، ح 3.

[11] وسائل الشيعة، ج 10، ص 457، ح 19865.

[12] سوره نحل، آيه 120.

[13] جبرئيل امين كه صاحب قدرت است و نزد (خداوندِ) صاحبِ عرش مقام والايى دارد، در آسمان ها مورد اطاعت فرشتگان و امين است. سوره تكوير، آيه 20 و 21.

[14] مفاتيح الجنان، مناجات خمسة عشر.

[15] سفينة البحار، ج 1، ص 52.

[16] سوره قصص، آيه 9؛ بحارالانوار، ج 13، ص 16، ح 1.

[17] بحارالانوار، ج 43، ص 53 ؛ سفينة البحار، ج 3، ص 275.

[18] سفينة البحار، ج 2، ص 681.

[19] تأويل الآيات، ص 225.

[20] سوره يوسف، آيه 91.

[21] سوره يوسف، آيه 92.

[22] سفينة البحار، ج 4، ص 192.

[23] بحارالانوار، ج 1، ص 97، ح 6.

[24] بحارالانوار، ج 43، ص 318، ح 2.

[25] سوره توبه، آيه 128.

[26] سوره آل عمران، آيه 135 و 136.

[27] امالى صدوق، ص 42 ؛ مجلس 11 ؛ بحارالانوار، ج 6 ، ص 23، ح 26 .

[28] روضة الواعظين، ج 2، ص 502 .

[29] سوره روم، آيه 7.

[30] بحارالانوار، ج 7، ص 286، ح 1.