خداوند -تبارك و تعالى- مى فرمايد: «إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبّى...»[1]؛ خداوند متعال از مرحله اول برخورد نفس با مسائل خبر مى دهند كه نفس، شما را به شدّت به سوى بدى ها و شهوات كه براى شما لذت مادى دارند، مى كشاند، امر مى كند و حركت مى دهد. اما اگر بخواهيد از اين خطر سنگين كه از درون خودِ شما سرچشمه مى گيرد در امان بمانيد بايد در سايه رحمت خدا قرار بگيريد. اين رحمت خدا چيست؟
با يك نظر ابتدايى به آيه شريفه، انسان به اين نتيجه مى رسد كه رحمت خداوند در اين زمينه، مجموعه برنامه هاى تشريعى پروردگار بزرگ عالَم است كه در دو قسمت، از زمان حضرت آدم تاكنون به انسان ارائه شده است. اين رحمت در يك بخش عبارت است از اوامر پروردگار بزرگ عالَم و در بخش ديگر هم عبارت است از نواهى و محرّمات خداوند؛ البته اين اوامر و نواهى تنها نيستند، بلكه اراده، آزادى، قدرت و قوت انسان براى اجراى اوامر و كناره گيرى از نواهى به انسان كمك مى كنند. عقل انسان هم در دريافت اين اوامر و نواهى يار و دوست بسيار مهمى براى انسان است. روى هم رفته، يك انسان در دريايى از رحمت خداوند متعال در چهره اوامر و نواهى و در جمع قدرت، اراده، عقل و فطرت خودش قرار دارد و مى تواند از اين رحمت خداوندى كه به تعبير پيغمبر اسلام عامل خير دنيا و آخرت اوست، استفاده كند؛ البته جلب اين رحمت، سختى و مشقّت دارد. براى اين كه كسى به دليل رنج و زحمت جلب رحمت الهی فرارى نشود، پروردگار بزرگ عالَم همه انبياء، امامان، حكيمان و ناصحان مردم را دعوت به صبر و استقامت در اين راه كرده اند.
خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: صبر در اين قسمت در روز قيامت براى صابر دو برابر اجر دارد. اگر هر عمل كننده اى يك اجر ببرد، صابر و بااستقامت دو اجر مى برد. پس بايد انسان جاى حالت امّاره بودن نفس را با رحمت خدا عوض كند تا نفس ظرف رحمت الهى شود. اين انسان بنا به زبان روايات انسان مرحوم است. پيغمبر امّت خودش را به همين نام هم خوانده اند. امّت مرحومه؛ يعنى، طايفه و ملتى كه داراى رحمت خدا هستند.
اگر در آيات قرآن و روايات و دعاها هم دقت شود، مى بينيد كه خداوند متعال از قرآن مجيد- كه مجموعه مقرّراتشان است- تعبير به رحمت كرده است. از پيغمبر اسلام نيز در قرآن كريم تعبير به رحمت كرده است. وقتى در قرآن مى گويد: ما رحمت خود را بر شما نازل كرديم، يك معناى رحمت نازل شده، خودِ قرآن است كه بالاترين كيفيّت رحمت پروردگار است. درباره پيغمبر نیز مى فرمايد:
«وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لَّلْعَالَمِينَ»[2]
پيغمبر اسلام براى تمام مردم عالَم رحمت است. ائمّه طاهرين(قدس سرهما) هم كه با پيغمبر اسلام از نظر حقيقت يكسان هستند، همان رحمت پروردگار هستند كه بر مردم نازل شده اند.
بنابراين، آيه شريفه را اين طور بايد معنا كرد: نفس در مرحله اول برخورد با حيات و زندگى به دليل سر و كار داشتن دائمى با محسوسات و ظواهر عالَم، انسان را سخت پاى بند ظواهر عالَم مى كند كه اين پاى بند شدن علت پديد آمدن انواع رذايل اخلاقى و سيّئات عملى است. اين نفس با اين امرى كه مى كند، علاجش تنها رحمت خداست. رحمت خدا نيز در اين زمينه عبارت است از: قرآن، پيغمبر و امام.
جلب اين رحمت هم به اين صورت است كه انسان ابتدا در برابر حالت امّاره بودن نفس، به اوامر و نواهى خدا كه در قرآن، وجود پيغمبر و امام تجلّى دارد، معرفت پيدا كند و بعد هم بدان جامه عمل بپوشاند. اگر اين كار را بكند، امّاره بودن نفس تبديل به رحمت الهى مى شود. نفس انسان منبع لطف، عنايت، كرامت و رحمت مى شود هنگامی كه شكل امّاره بودنش را به ايمان، طيّبه بودن و باز به تعبير قرآن مجيد، به مطمئنّه بودن، راضيّه بودن و مرضيّه بودن تغيير مى دهد و ديگر آن حالت امّاره براى انسان نمى ماند، بلكه به جاى آن كيفيّت رحمت خدا در نفس بروز و تجلّى مى كند و آن جا كه انسان منبع رحمت خدا شود يا پيغمبر يا امام و يا مؤمن واقعى مى شود. ديگر شخص چهارم به بعد، اهل خسارت، ضرر، شقاوت و بدبختى هستند.
حالت امّاره بودن، براى هر نفسى هست. در اين جا علاوه بر معرفت به اوامر و نواهى خداوند، پيغمبر و امام، اجراى برنامه هاى آنها هم لازم است كه نتيجه آن تبديل شدن نفس امّاره به نفس رحمانى است؛ يعنى، هدف پروردگار از اين كه انسان به عنوان جانشين خدا در زمين آفريده شود با تبديل شدن حالت امّاره نفس به حالت رحمانى تأمين مى شود. وقتى نفس به حالت رحمانى تبديل شد، انسان در روى زمين، دست خدا، چشم خدا، گوش خدا و قدم خدا مى شود، نه اين كه خدا گوش و چشم داشته باشد.
این كه ما نمونه اى از ديد خدا بشويم یک اصطلاح است. همانند آن هايى كه درباره اميرالمؤمنين از طريق روايات وارد شده است كه على «عين اللّه» است؛ يعنى، ديد اميرالمؤمنين اتصال به نفس رحمانى است. خدا چه نظرى به عالَم و آدم دارند؟ چه نظرى به اوضاع و احوال دارند؟ تمام نظر، نظر پاك، نظر علم، نظر عقل، نظر حكمت، نظر انسان هم همان نظر مى شود؛ چون چشم ابزار نفس است. نفس وقتى رحمانى شود، چشم انسان چشم خدا مى شود. گوش از ابزار نفس است. نفس وقتى رحمانى باشد، گوش انسان وقف شنيدن حق مى شود و ديگر با غير منطق حق سر و كارى ندارد. دست، پا و شكم انسان هم همين طور است؛چون شكم هم از ابزار نفس است.
پيغمبر مى فرمايد: نفس وقتى رحمانى شود، شكم نفيس مى شود و بطن آدم عفّت پيدا مى كند. عفّت بطن از وقتى كه نفس حالت رحمانى به خودش مى گيرد كه بايد افراد بيدار مى بودند و بيدار مى بوديم. اگر از اول تكليف، حالت رحمانى به نفس بدهيم، تا آن جا كه خودش علم دارد مال حرام قبول نمى كند. اما آن جا كه خودش علم ندارد، خدا وسايل را طوری فراهم مى كند كه انسان به مال حرامى هم كه علم ندارد، دچار نشود.
يكى از اولياء خدا وارد شهر بخارا شد. ظاهراً حساب انبياء و ائمّه در اين زمينه جدا بود. انبياء و ائمّه به مجهول دچار نمى شدند. اما اولياء احتمال داشتند به مجهول دچار بشوند، ولى خداوند متعال نمى گذاشت آلوده به آن چه به نظرشان مجهول بود، بشوند. گفته بودند كه اين مرد الهى از سر سوزنى لقمه حرام هم با تمام وجود فرار مى كند.
در آن منزلى كه وارد شده بود، صاحب منزل در بخارا تقريباً آدم قدرتمندى بود. كارگرانش را فرستاد و گفت: برويد از انسانى كه مظلوم تر از او نباشد و پول موادّ غذايى خویش را ندارد، او را بیابید تا متنعمش کنیم.
به آخر شهر رفتند. يك خانه خشتى و گِلى را پيدا كردند كه درون آن پيرزنی بود که از لحاظ بدنی ضعيف بود و دو اتاق خرابه و يك برّه داشت. برّه را گرفتند. پيرزن گريه كرد، فرياد زد، داد كشيد، گفتند: فايده ندارد. سر برّه را بريدند. پوست كندند. پختند و سر سفره گذاشتند. با كمال اشتها خورد. غذا كه تمام شد، به او گفتند: حرام ترين لقمه اين شهر اين بود كه شما امروز خوردى. گفت: براى من كه حلال ترين لقمه بود. گفت: صاحبش را بياوريد. پيرزن را آوردند. پرسيد: مادر! اين گوسفند را براى چه گرفته بودى؟ گفت: حاجتى داشتم. شنيدم كه فلان مرد خدا مى خواهد به بخارا بيايد. به پروردگار عرض كردم اگر حاجتم برآورده شود يك برّه برای نذری که کرده ام، بگيرم. او را يك وعده دعوت كنم. برّه را بكشم تا او بخورد. گفت: نگفتم اين غذا حلال ترين غذا براى من بوده است.
نفس وقتى رحمانى شود، اگر جايى هم بخواهد آلوده شود، خدا نمى گذارد. آن جا ديگر توفيق خاص خدا شامل حال انسان مى شود. اما وقتى نفس رحمانى نباشد، به هر مهمانى اى مى رود، سر هر سفره اى مى نشيند، هر لقمه اى را هم مى خورد، اگر هم انسان با او حرف بزند، مى گويد: با خوردن يك ليوان آب روى همين لقمه اى كه خوردم خيالت راحت مى شود. اين قدر هم به خدا جسارت دارد. حالا چه برسد به كسانى كه عمرى دچار مشروب خوارى و رباخوارى بوده اند. دچار مال غصبى و مال دزدى بوده اند. ديگر نفس آنها را شيطانى هم نمى توان گفت. چرا كه از شيطانى بودن دو سه ميليون فرسخ فراتر رفته است.
امام استادى داشتند كه شايد حدود 45 يا 50 سال پيش از دنيا رفته باشد. اين استاد بزرگ مى فرمودند: در نجف درس مى خواندم. به مقاماتى از علم هم رسيده بودم. چهار الى پنج طلبه آمدند و گفتند: آقا! براى ما درس بگوييد.
گفتم: چه بگويم؟
گفتند: شرح لمعه. (از دروس فقه است)
گفتم: من كلاس ندارم. خودتان جايى داريد كه برايتان در آن جا درس بگويم؟
گفتند: بله. يك مقدار راهش دور است. در يكى از محلّه هاى قديمى نجف است. در كوچه ای، يك مسجد كوچك است. آن جا كسى درس ندارد و خالى است. اگر حاضر باشيد به آن جا تشريف بياوريد، ما از محضرتان استفاده مى كنيم.
فرمودند: قبول كردم. وضع اقتصادى من هم خوب نبود. يك اتاق اجاره كرده بودم و با همسرم در آن جا زندگى مى كرديم. پرده اى هم وسط اين اتاق زده بوديم كه اگر مهمان برسد، مشكلى پيش نيايد. اتاق كوچك بود. نمى توانست مهمان بماند و بخوابد. همسرم مريض و معلول شد و در رختخواب افتاد. هشت الى ده سال هم زنده بود. همه كارهايش را خودم مى كردم تا اين كه از دنيا رفت. انسان بدون دلیل به مقامى نمی رسد.
گفت: براى درس دادن مى آيم. روز اولى بود كه در آن مسجد خرابه و در آن محلّ فقير نجف مى رفتم. چهار طلبه روبه روى من نشستند. هنوز «بسم اللّه » درس را نگفته بودم كه حجره اى كه روبه روى مسجد بود و بسيار قديمى هم بود، پينه دوزى که سنّ متوسطی داشت و در حجره پارگى يك كفش را مى دوخت، چشمش داخل مسجد افتاد و متوجه شد كلاس درس تشكيل شده است. پرده مغازه را كشيد و به جلسه درس آمد. استاد امام مى فرمايند: من ناراحت شدم. با خودم گفتم: پينه دوز! تو را با فقه چه کار است؟ آن هم كتاب شرح لمعه. يك كتاب مشكل. شما برو سوزنت را بزن. پار گى كفشت را بدوز. اين جا برای چه آمده اى؟ اما از اول تا آخر درس را گوش داد. درس تمام شد. رفت. فردا هم آمد. پس فردا هم آمد. ده روز آمد. اما يك روز نيامد. دو روز نيامد. بعد از پنج روز دوباره آمد. درس كه تمام شد و طلبه ها رفتند، گفتم: آقا! حالتان چطور است؟
گفت: حالم خوب است، ولى از شما خوشم نمى آيد.
گفتم: چرا؟
گفت: براى اين كه شما عامل به دين پيغمبر نيستيد.
گفتم: مگر من چه كار كرده ام؟
گفت: پيغمبر فرمود: همان روز اولى كه دوستتان را نديديد، سراغش برويد. حالش را بپرسيد. مبادا مريض باشد. گرفتار باشد. مقروض باشد. من پنج روز است نيامده ام. چرا سراغى از من نگرفتيد؟
گفتم: ببخشيد.
گفت: تو را بخشيدم، ولى از اين به بعد مثل آدم زندگى كن.
پس ما تا حالا اين همه درس خوانده ايم، عبا و عمّامه داريم، آدم نيستيم؟! به او گفتم: يك نهار به خانه ما بيا.
گفت: باشد، به يك شرط مى آيم.
گفتم: شرطش چيست؟
گفت: همان غذايى كه خودت و خانواده ات مى خوريد، براى من بياوريد؛ يعنى، عنوان مهمان نداشته باشم كه كمترين زحمتى براى خانواده ات ايجاد شود.
گفتم: چَشم.
يادم رفت كه به همسرم بگويم فردا ظهر مهمان داريم. وقتى سر درس نشستم، يادم آمد. با خودم گفتم: عيبى ندارد. درس كه تمام شد با هم نماز جماعت ظهر را خوانديم و به منزل رفتيم. خانمم گفت: مهمان آورده اى؟ گفتم: بله. گفت: غير از يك مقدار نان خشك و ماست هيچ چيز ديگرى نداريم.
گفتم: خانم! من هم پول ندارم كه الان چيزى بگيريم. يك دستمال روى طاقچه بود. شش تومان و پنج ريال كسى امانت پيش من گذاشته بود كه بعد از برگشتن از مكّه به او برگردانم. سفر حجّ هم تازه شروع شده بود. مقدارى از داخل آن دستمال پول برداشتم. مقدارى گوشت و تخم مرغ خريدم و به خانمم دادم تا بپزد و سر سفره بياورد. لقمه اول ماست را خورد. لقمه دوم و سوم هم ماست خورد. گفتم: آقا تخم مرغ و گوشت يخ مى كند. گفت: نه. آن مال با پول امانت است. به درد شكم خودت مى خورد. من همين را مى خورم.
نفس رحمانى با خدا كار مى كند. ديدش، به عالَم، عفّت بطن و عفت فَرْج، ديد خدايى است. نفس وقتى رحمانى شود شهوت هم رحمانى مى شود.
حرّ بن يزيد رياحى بالاترين جنگ را قبل از جنگ با لشكر عمر بن سعد كرد كه جنگ با خودش بود. ما از بس شنيده ايم براى ما ساده شده است، اما انسان از يك پُست مهم مملكتى، از زن، بچه، پول، شهوت، مقام، خودش و از جانش يك مرتبه بگذرد، از همه پلّه ها عبور کرده است.
مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء معروف به شيخ كبير و از بزرگ ترين فقهای عالَم تشيّع بوده است. در حدّى كه علماى بزرگ شيعه از قول او نقل كرده اند كه فرموده بود: اگر تمام كتاب هاى فقهى شيعه را در رودخانه بريزند و به دريا برود و شيعه ديگر يك ورق فقه دستش نباشد، من از اول تا آخر فقه شيعه را در سينه ام دارم. همه را بيرون مى دهم تا دوباره بنويسند. مرجع هم شده بود. اهل علم و اصحاب سرّش فهميدند كه همسرش در خانه بداخلاقى مى كند. ولى از داستان هم خيلى خبر نداشتند. اين قدر در مقام جست وجو برآمدند تا به اين نتيجه رسيدند كه اين مرد بزرگ الهى و اين فقيه عالى قدر گاهى كه به داخل خانه مى رود، همسرش حسابى او را كتك مى زند. يك روز چهار- پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند. گفتند: آقا! ما داستانى شنيده ايم از خودتان بايد بپرسيم. آيا همسر شما گاهى شما را کتک مى زند؟!
فرمود: بله. عرب است. قدرتمند هم هست. از لحاظ بدی هم قوی هست. گاهى كه عصبانى مى شود، حسابى مرا مى زند. من هم زورم به او نمى رسد.
گفتند: او را طلاق بدهيد.
گفت: نمى دهم.
گفتند: اجازه بدهيد ما زن هايمان را بفرستيم، ادبش كنند.
گفت: اين كار را هم اجازه نمى دهم.
گفتند: چرا؟
گفت: اين زن در اين خانه براى من از بزرگترین نعمت هاى خداست؛ چون وقتى بيرون مى آيم و در صحن اميرالمؤمنين مى ايستم و تمام صحن، پشت سر من نماز مى خوانند و مردم در برابر من تعظيم مى كنند. گاهى در برابر اين مقاماتى كه خدا به من داده است، يك ذرّه هوا مرا برمى دارد. همان وقت مى آيم در خانه كتك مى خورم، هوايم بيرون مى رود. اين چوب الهى است. اين بايد باشد. خيال مى كنيد اولياى خدا ساده به مقام رسيده اند.
اى نفس! من در خور آتشم[3]
مادر بت ها بت نفس شماست[4]
حجاب راه تويى حافظ از ميان برخيز[5]
وقتى به جايى برسيم كه ديگر از غير خدا لذتى نبريم، تازه به اول مقام رسيده ايم. بعد از آنجا خيلى جاده بايد طى كنيم. اول راه آن جايى است كه ما از غير خدا لذت عمقى نبريم. نه اين كه از خوردن و پوشيدن و رفاقت لذت نبريم. اين قطع نمى شود. منظور اين است كه تمام لذت ها بايد فانى در لذّت حق شود. به رفيقم مى خواهم يك لحظه نگاه كنم، اول بايد رضاى خدا را كسب كنم و بعد در خودم نگاه كنم. مى خواهم لقمه را بردارم و بخورم، اول بايد رضاى خدا را كسب كرده باشم، بعد بخورم. انسان لقمه ای را مى خورد، شيرين است، شور است، ترش است، لذت دارد، اما لذتش ديگر فانى در لذت خداست. اين كه با غفلت از خدا همه كارى كنم و فقط گاهى به ياد خدا باشم، اين مرا به جايى نمى رساند.
كاشف الغطاء روز عيد فطر سر سجّاده اش نشسته بود. يك فقير مستحقّ شرعى آمد و گفت: آقا! از فطريّه هايى كه به شما داده اند، به من كمك كنيد.
گفت: همه فطريّه ها را خرج كرده ام.
فقيرِ كارد به استخوان رسيده دهانش را پر از آب كرد و به صورت شيخ ريخت و گفت: تو كه نمى توانى يك فقير را بگردانى، چرا جاى پيغمبر نشسته اى؟ بلند شو يك نفر ديگر بنشيند.
شيخ كبير هم بلند شد. عبايش را از دوشش برداشت و رو به جمعيّت فرمود: هر كس احترامى به محاسن سفيد من دارد و مرا دوست دارد، هر چه قدر مى تواند در اين عباى من پول بريزد. خودش در صف جماعت گشت، عبايش را پر از پول كرد و به آن فقير داد و از او هم عذرخواهى كرد و گفت: مرا ببخش. نمى دانستم اگر آبرويم را خرج كنم مى توانم حقّ تو را بدهم.
ما واقعاً نفسمان به اين جا رسيده است اگر كسى آب دهان به ما بيندازد، بعد از آب دهان ما به او كمك كنيم؟! مخصوصاً اگر اهل لباس هم باشيم، اگر يك حلبى هم به اين طرف و آن طرف كمرمان بسته باشيم، اگر يك نشان هم روى لباسمان باشد، اگر صندلى اسم دار هم به ما داده باشند، اگر يك پارچه به سر ما بسته باشد و يك پارچه هم روى دوش ما باشد و يك جايى شغلى داشته باشيم؟! حال اگر يك نفر آب دهان به صورت ما بيندازد، با او چه مى كنيم؟
در محلّى كه شايد هفتاد درصد محل دستشان به دهانشان برسد، مرد و زنى زندگى مى كنند كه هر دو كورند. دو پسر داشتند كه يكى هفت ساله و ديگرى چهار ساله بود. اين دو بچه با هم بازى مى كردند. چاقو هم دستشان بود. در حال چوب بازى بودند و مى خواستند با چاقو چوب را بتراشند كه چاقو از دست بچه بزرگ افتاد و در چشم بچه كوچك فرو رفت. بچه چشمش پاره شد.
او را به بيمارستان بردند. دكترها گفته اند: اگر خارج برود بينايى اش برمى گردد. چه قدر خرج رفتن و برگشتن اوست؟ حدود 150 هزار تومان. دو ماه طول كشيد، اينها نتوانستند پول را تأمين كنند. آيا اهل محلّ مى توانند صاحب نفس رحمانى شوند؟ بينايى بچه به كلى از بين رفت. چطور اين نفوس مى توانند رحمانى شوند؟! پيغمبر ما كه فرموده است: اگر يك خيابان، يك كوچه، يك محل، مردم شب بخوابند، ولى يك نفر گرسنه در آن محل سر به بالين بگذارد، خدا آن شب به اهل آن محل نظر رحمت نمى كند. نفوس آن محل چگونه مى توانند رحمانى شوند؟!
كسى كه صبح به اداره مى رود، فلان نهاد مى رود، مقام هم دارد، هشت ساعت هم با مراجعه كننده روبه رو است، يك بار روى خوش به مراجعه كننده نشان نمى دهد، نفسش چطور مى خواهد رحمانى شود؟ اين نفس هنوز حالت امّاره را دارد. سى ساله شده است، نفسش امّاره است. پنجاه ساله شده است، نفسش امّاره است. هشتاد ساله شده است، نفسش امّاره است. ما براى چه با يزيد مخالف هستيم؟ فقط به دليل اين كه نَفْسشان در همان حالت امّاره مانده بود و در جادّه «إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبَّى»[6]نيامده اند. نفس تبديل به نفس رحمانى نشده است.درّنده مانده است:
- همانم كه بودم به ده سالگىهمان ديو با من به دلاّلگى[7]
بدن رشد كرده است. سر بزرگ شده است. شكم به این راحتی سير نمى شود. ولى نفس به همان حالت حيوانى اوليّه اش مانده است:
- گر قدمت هست چو مردان بروور عملت نيست چو سعدى بنال[8]
مگر نفس به اين راحتى رحمانى مى شود؟!
«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبَّى...»[9]
پيغمبر بيرون مدينه در بيابان سوزان خسته شده بودند. كنار درختى نشستند. يك مرتبه ديدند جوانى از دور آمد. پيراهنش را درآورد و روى ريگ هاى داغ صحرا غلت زد. وقتى كارش تمام شد، پيراهنش را پوشيد. فرمود: آن جوان را صدايش كنيد. به او فرمود: اين چه كارى است كه مى كنى؟ گفت: آقا جان! ازدواج نكرده ام. شهوت وقتى به من فشار مى آورد و مى خواهد مرا به حرام مبتلا كند، فوراً به اين جا مى آيم. پيراهنم را درمى آورم و روى ريگ ها مى غلتم. طاقت نمى آورم. خيلى داغ است.
به نفسم مى گويم: تو كه طاقت يك ذره ريگ داغ را ندارى، چطور مى خواهى خودت را آلوده كنى و بعد به جهنّم بروى؟ دست كم خودت را اين جا امتحان كن. طاقت دارى به جهنّم بروى؟ مى بينم طاقت ندارم. آتش شهوتم خاموش مى شود. پيغمبر فرمودند: لذت ايمان را چشيده اشت. بعد به يارانشان فرمودند: همه ما به او بگوييم، دعايمان كند؛ چون دعاى او مستجاب است.
پيغمبر فرمود: جوان! برای همه ما دعا كن. جوان هم دستش را بلند كرد و گفت: خدايا! همه ما را در راهى كه مى خواهى و مى پسندى قرار بده و در قيامت از عذاب جهنّمت حفظمان كن.
حجت الاسلام و المسلمین انصاريان