خطبه 65 نهج البلاغه : خدا شناسى «شناخت صفات خدا»

خطبه 65 نهج البلاغه : خدا شناسى «شناخت صفات خدا»

موضوع خطبه 65 نهج البلاغه

متن خطبه 65 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 65 نهج البلاغه

خدا شناسى «شناخت صفات خدا»

متن خطبه 65 نهج البلاغه

و من خطبة له (عليه السلام) و فيها مباحث لطيفة من العلم الإلهي

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ تَسْبِقْ لَهُ حَالٌ حَالًا فَيَكُونَ أَوَّلًا قَبْلَ أَنْ يَكُونَ آخِراً وَ يَكُونَ ظَاهِراً قَبْلَ أَنْ يَكُونَ بَاطِناً كُلُّ مُسَمًّى بِالْوَحْدَةِ غَيْرَهُ قَلِيلٌ وَ كُلُّ عَزِيزٍ غَيْرَهُ ذَلِيلٌ وَ كُلُّ قَوِيٍّ غَيْرَهُ ضَعِيفٌ وَ كُلُّ مَالِكٍ غَيْرَهُ مَمْلُوكٌ وَ كُلُّ عَالِمٍ غَيْرَهُ مُتَعَلِّمٌ وَ كُلُّ قَادِرٍ غَيْرَهُ يَقْدِرُ وَ يَعْجَزُ وَ كُلُّ سَمِيعٍ غَيْرَهُ يَصَمُّ عَنْ لَطِيفِ الْأَصْوَاتِ وَ يُصِمُّهُ كَبِيرُهَا وَ يَذْهَبُ عَنْهُ مَا بَعُدَ مِنْهَا وَ كُلُّ بَصِيرٍ غَيْرَهُ يَعْمَى عَنْ خَفِيِّ الْأَلْوَانِ وَ لَطِيفِ الْأَجْسَامِ وَ كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ بَاطِنٌ وَ كُلُّ بَاطِنٍ غَيْرَهُ غَيْرُ ظَاهِرٍ لَمْ يَخْلُقْ مَا خَلَقَهُ لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ وَ لَا تَخَوُّفٍ مِنْ عَوَاقِبِ زَمَانٍ وَ لَا اسْتِعَانَةٍ عَلَى نِدٍّ مُثَاوِرٍ وَ لَا شَرِيكٍ مُكَاثِرٍ وَ لَا ضِدٍّ مُنَافِرٍ وَ لَكِنْ خَلَائِقُ مَرْبُوبُونَ وَ عِبَادٌ دَاخِرُونَ لَمْ يَحْلُلْ فِي الْأَشْيَاءِ فَيُقَالَ هُوَ كَائِنٌ وَ لَمْ يَنْأَ عَنْهَا فَيُقَالَ هُوَ مِنْهَا بَائِنٌ لَمْ يَؤُدْهُ خَلْقُ مَا ابْتَدَأَ وَ لَا تَدْبِيرُ مَا ذَرَأَ وَ لَا وَقَفَ بِهِ عَجْزٌ عَمَّا خَلَقَ وَ لَا وَلَجَتْ عَلَيْهِ شُبْهَةٌ فِيمَا قَضَى وَ قَدَّرَ بَلْ قَضَاءٌ مُتْقَنٌ وَ عِلْمٌ مُحْكَمٌ وَ أَمْرٌ مُبْرَمٌ الْمَأْمُولُ مَعَ النِّقَمِ الْمَرْهُوبُ مَعَ النِّعَمِ

ترجمه مرحوم فیض

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است (در صفات حقّ تعالى): حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه هيچ صفتى (از صفاتش) بر صفت ديگر او پيشى نگرفته است، پس پيش از آنكه آخر است اوّل مى باشد، و پيش از آنكه پنهان باشد هويدا است (زيرا پيش و پس شدن از مختصّات زمان است و زمان از لواحق حركت و حركت از لوازم اجسام و ذات مقدّس او منزّه از زمان و زمانيّات و مقدّم بر همه اجسام است، پس نمى توان گفت كه اوّلست قبل از آخر و ظاهر است پيش از باطن و حىّ و زنده است پيش از عالم و هكذا، زيرا براى او صفات زائده بر ذات نيست تا بعضى بر بعض ديگر تقدّم و پيشى گيرد، پس صفات او عين ذات او هستند و گر نه زياده و نقصان پذيرد، و بعضى علّت بعض ديگر و بعضى معلول و ناقص گردد و اين از لوازم ممكناتست، بنا بر اين اوّليّت و آخريّت او عبارتست از اينكه او است مبدا هر چه بوجود آمده و مرجع هر چه فانى گردد، و مراد از ظاهريّت و باطنيّت او آنست كه بسبب آيات و مخلوقاتش ظاهر و نمايان است و كنه ذات مقدّسش از رؤيت و ادراك و احاطه اوهام باطن و پنهان، خلاصه او يكتايى است كه مانندى براى او فرض نشود، لذا مى فرمايد:) و غير او هر كه به وحدت و يكى بودن ناميده شود كم است (در مقابل بسيار يعنى ما سواى او واحد عددى است كه متّصف به صفت قلّت باشد و مبدا و جزء كثير است بخلاف او كه واحد حقيقى است و كثرت ندارد يعنى دوّمى براى او فرض نمى شود) و هر عزيزى غير او ذليل و خوار است (زيرا معلول است و معلول ذليل علّت مى باشد) و هر توانائى غير او ناتوان است (چون منشأ و مبدا هر قوّتى او است، پس غير او چگونه ضعيف و ناتوان نباشد كه يك چشم بر هم زدن بقاء و هستى خود را در اختيار ندارد) و هر مالك و متصرّفى غير او مملوك (و مقهور اراده و مشيّت او) است (زيرا غير از خداوند سبحان هر چه كه هست ممكن است و هر ممكن معلول و در اختيار علّت، پس مالك حقيقى او است) و هر دانائى غير او متعلّم و ياد گيرنده است (زيرا علم او عين ذاتست و علم غير او زائد بر ذات و نيازمند به آموختن از غير تا منتهى گردد بعلم حقّ تعالى، پس عالم مطلق او است و بس) و هر قادر و توانائى غير او (در بعض امور) توانا است و (در بعض ديگر) ناتوان (و اين دليل بر امكان است، پس قادر حقيقى او است كه قدرت عين ذات او و مبدأ قدرت و هر قادر و توانائى است) و هر شنونده اى غير او را آوازهاى بسيار بلند كر مى گرداند و آوازهاى آهسته و دور را نمى شنود (زيرا شنوايى غير او بتوسّط قوّه سامعه جسميّه است و آن قوّه داراى شرايطى است كه اگر آن شرائط موجود نباشد صدايى نشنود، مثلا بسيار آهسته و دور و يا بسيار بلند نباشد كه باعث اختلال آن قوّه گردد و مانع شنوايى باشد، و ليكن چون شنوايى خداوند متعال بذاته و بدون آلت است، لذا همه صداها: آهسته و بلند و دور و نزديك پيش او يكسان و آشكار و نمايان است، پس سميع مطلق و شنواى حقيقى او است)و هر بينائى غير او از (ديدن) رنگهاى پنهان (مانند رنگها در تاريكى) و از (ديدن) اجسام لطيفه (مانند ذرّه ها) نابينا است (زيرا بينائى هر كس بتوسّط قوّه باصره جسميّه است كه آن قوّه داراى شرايطى است، و ليكن خداى تعالى بكنه ذات و بدون آلت بينا است، پس همه اشياء: آشكار و نهان پيش او يكسان است) و غير او هر آشكارى پنهان نيست و هر پنهانى آشكار نيست (پس او هم آشكار و هم پنهان است: آشكار است از جهة اينكه از روى آثار و علامات بر هيچكس پنهان نيست، و پنهان است از جهة اينكه محال است و نمى شود كنه ذاتش را درك نمود، او است خداوندى كه)مخلوقاتش را نه براى تقويت سلطنت و پادشاهى آفريده و نه براى ترس از پيشآمدهاى روزگار (كه مبادا روزى محتاج شود) و نه براى يارى خواستن (بر دفع) همتائى كه با او نزاع كند، و نه براى جلوگيرى از غلبه و فخر و مباهات شريك و ضدّ، بلكه (آفريدگان) مخلوقاتى هستند پرورده شده (به نعمتهاى او) و بندگانى ذليل و خوار (در مقابل حكم و مشيّت او) در چيزها حلول نكرده تا گفته شود در آنها است (زيرا حلول در شى ء مستلزم جسميّت و امكان است) و از هيچ چيز دور نگشته تا گفته شود از آنها جدا است (زيرا به همه اشياء احاطه دارد) آفريدن آفريدگان و تدبير و اصلاح حال آن او را خسته و وامانده نگردانيد، و در آفريدن اشياء ناتوان نگرديده، و در آنچه حكم نموده و مقدّر فرموده شبهه اى بر او دست نداده، بلكه حكم او حكمى است استوار و علمش پايدار و امرش ثابت و برقرار، و بندگان او با وجود عقوبتها و خشمهاى او باو اميدوارند (زيرا ملجأ و پناهى جز او ندارند) و با وجود نعمتها و بخششهايش از او هراسانند (كه مبادا كارى كنند كه بعذاب گرفتار شوند).

ترجمه مرحوم شهیدی

و از خطبه هاى آن حضرت است سپاس خداى را، كه- صفتهاى او هميشگى است- ، و حالى از او را بر حالى پيشى نيست، تا در آغاز باشد پيش از بودن در پايان، و آشكارا باشد پيش از بودن در نهان. هر چه را واحد نامند اندك و تنهاست، جز او كه يگانه است و بر همه فرمانرواست. هر عزيزى جز او خوار است و هر نيرومندى جز او ناتوان و بى مقدار. هر مالكى جز او بنده است و هر عالمى دانش آموزنده، هر توانايى گاه بود كه ناتوان است جز او- كه توانا در هر حال و زمان است- . جز او هر شنوايى، آواى نرم و آهسته را نتواند شنود، و فرياد درشت، او را كر خواهد نمود، و بر بانگى كه دور است، وقوفش نتواند بود. هر بينا جز او ديدن رنگهاى پوشيده و ظريف نتواند. و در نگريستن به جسمهاى لطيف عاجز ماند. و هر آشكارى جز او در نهان نيست، و جز او هر چه در باطن است عيان نيست. آنچه آفريد نه براى افزودن قدرت و توان بود، و نه به خاطر بيم از پيشآمدهاى زمان. نه براى آنكه در رزم همتايى جنگجو، او را يارى كند، و يا شريكى را كه به مال نازد، مغلوب و متوارى، و يا ضدى برترى جوى را منكوب و فرارى، بلكه آنان آفريدگانى هستند پرورده- و روزيخوار- ، و بندگانى خرد و بى مقدار. در آفريدگان حلول نكرده بدانسان كه گويند در آنهاست، وچنان از آنها دور نيست كه گويند از آنها جداست. نه آنچه در آغاز آفريد بر او دشوار بود، و نه تدبير كار آفريدگان بر وى گرانبار. در آنچه آفريد عجزى دست قدرت او را نتافت، و در آنچه قضا راند و مقدر فرمود، شبهتى بدو راه نيافت. بلكه قضايى استوار بود، و علمى محكم و امرى پايدار. اگر كيفر راند لطف او را پرسان بايد بود، و اگر نعمت بخشد از نعمت او ترسان بايد بود.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله خطب آن حضرت است در بيان صفات كمال، و نعوت جلال الهى مى فرمايد كه: حمد و ثنا خداوند معبود بحقى را سزاست كه پيشى نگرفته است مر او را حالى بر حالى تا اين كه باشد اول پيش از آنكه باشد آخر و باشد ظاهر پيش از آنكه باشد باطن، هر ناميده شده بوحدت كه غير اوست متّصف است بصفت قلّت، و هر عزيزى كه غير اوست موصوفست بصفت ذلت، و هر صاحب قوتى كه غير اوست ضعيف است و حقير، و هر مالكى كه غير اوست مملوكست و عبد، و هر عالمي كه غير اوست متعلمست و آموزنده، و هر قادرى كه غير اوست گاهى قادر مى شود و گاهى عاجز، و هر صاحب سمعى كه غير اوست عاجز است از ادراك آوازهاى آهسته و كر ميكند او را آوازهاى بزرگ، و مى رود از او آوازهاى دور، و هر صاحب بصرى كه غير اوست كور است از رنگهاى خفى و پنهان و از جسمهاى لطيف و رقيق القوام، و هر ظاهرى كه غير اوست غير باطن است، و هر باطنى كه غير اوست غير ظاهر است، بلكه اوست ظاهر و باطن و آشكار و نهان

از همه گان بى نياز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پيدا نيافريد آنچه كه آفريد آنرا بجهة تقويت سلطنت و نه از براى خوف از عاقبت زمانه و نه بواسطه يارى خواستن بر دفع همتاى بر جهنده و نه بر دفع شريك غلبه كننده و نه بر دفع ضد مفاخرت نماينده، و لكن آنچه كه خلق شده اند خلقانى هستند پرورش يافتگان، و بندگانى هستند خوار شدگان، حلول نكرده است خدا در چيزها تا گفته شود كه حاصل است در آنها، و دور نشده است از أشيا تا گفته شود كه از آنهاست جدا، عاجز و سنگين نگردانيد او را آفريدن آنچه كه ابتدا كرده او را در ايجاد و نه تدبير و اصلاح حال آنچه كه آفريده او را، و باز نداشت او را عجز و ناتوانى از آنچه كه خلق فرمود، و داخل نشد بر او شبهه در آنچه كه حكم كرده و تقدير نمود بلكه حكم او حكمى است محكم و استوار، و علم او علمى است بغايت پايدار و امر او امريست مستحكم و باقرار، اميد گرفته شده است او در حال نقمت و بليّه، و ترسيده شده است از او در حال نعمة و رفاهيّت

شرح ابن میثم

و من خطبة له عليه السّلام

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ تَسْبِقْ لَهُ حَالٌ حَالًا فَيَكُونَ أَوَّلًا قَبْلَ أَنْ يَكُونَ آخِراً وَ يَكُونَ ظَاهِراً قَبْلَ أَنْ يَكُونَ بَاطِناً كُلُّ مُسَمًّى بِالْوَحْدَةِ غَيْرَهُ قَلِيلٌ وَ كُلُّ عَزِيزٍ غَيْرَهُ ذَلِيلٌ وَ كُلُّ قَوِيٍّ غَيْرَهُ ضَعِيفٌ وَ كُلُّ مَالِكٍ غَيْرَهُ مَمْلُوكٌ وَ كُلُّ عَالِمٍ غَيْرَهُ مُتَعَلِّمٌ وَ كُلُّ قَادِرٍ غَيْرَهُ يَقْدِرُ وَ يَعْجَزُ وَ كُلُّ سَمِيعٍ غَيْرَهُ يَصَمُّ عَنْ لَطِيفِ الْأَصْوَاتِ وَ يُصِمُّهُ كَبِيرُهَا وَ يَذْهَبُ عَنْهُ مَا بَعُدَ مِنْهَا وَ كُلُّ بَصِيرٍ غَيْرَهُ يَعْمَى عَنْ خَفِيِّ الْأَلْوَانِ وَ لَطِيفِ الْأَجْسَامِ وَ كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ بَاطِنٌ وَ كُلُّ بَاطِنٍ غَيْرَهُ غَيْرُ ظَاهِرٍ لَمْ يَخْلُقْ مَا خَلَقَهُ لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ وَ لَا تَخَوُّفٍ مِنْ عَوَاقِبِ زَمَانٍ وَ لَا اسْتِعَانَةٍ عَلَى نِدٍّ مُثَاوِرٍ وَ لَا شَرِيكٍ مُكَاثِرٍ وَ لَا ضِدٍّ مُنَافِرٍ وَ لَكِنْ خَلَائِقُ مَرْبُوبُونَ وَ عِبَادٌ دَاخِرُونَ لَمْ يَحْلُلْ فِي الْأَشْيَاءِ فَيُقَالَ هُوَ فِيهَا كَائِنٌ وَ لَمْ يَنْأَ عَنْهَا فَيُقَالَ هُوَ مِنْهَا بَائِنٌ لَمْ يَؤُدْهُ خَلْقُ مَا ابْتَدَأَ وَ لَا تَدْبِيرُ مَا ذَرَأَ وَ لَا وَقَفَ بِهِ عَجْزٌ عَمَّا خَلَقَ وَ لَا وَلَجَتْ عَلَيْهِ شُبْهَةٌ فِيمَا قَضَى وَ قَدَّرَ بَلْ قَضَاءٌ مُتْقَنٌ وَ عِلْمٌ مُحْكَمٌ وَ أَمْرٌ مُبْرَمٌ الْمَأْمُولُ مَعَ النِّقَمِ الْمَرْهُوبُ مَعَ النِّعَمِ

اللغة

أقول: المثاور: المواثب. و الداخر: الذليل، و آده الأمر: أثقله. و ذرء: خلق. و المبرم: المحكم.

المعنى

و قد اشتملت هذه الخطبة على مباحث لطيفة من العلم إلالهىّ أيضا لا يطّلع عليها إلّا المتبحّرون فيه.

الأوّل: الّذي لم يسبق. إلى قوله: باطنا.

أقول: إنّه لمّا ثبت أنّ السبق و المقارنة و القبليّة و البعديّة امور تلحق الزمان لذاته و تلحق الزمانيّات به، و ثبت أنّه تعالى منزّه عن الزمان إذ كان من لواحق الحركة المتأخّرة عن وجود الجسم المتأخّر عن وجود اللّه سبحانه كما علم ذلك في موضعه لا جرم لم تلحق ذاته المقدّسة و مالها من صفات الكمال و نعوت الجلال شي ء من لواحق الزمان. فلم يجز إذن أن يقال مثلا كونه عالما قبل كونه قادر و سابقا عليه، و كونه قادرا قبل كونه عالما، و لا كونه أوّلا للعالم قبل كونه آخرا له قبليّة و سبقا زمانيّا. بقى أن يقال: إنّ القبليّة و البعديّة قد تطلق بمعان اخر كالقبليّة بالشرف و الفضيلة و الذات و العليّة، و قد بيّنا في الخطبة الاولى أنّ كلّ ما يلحق ذاته المقدّسة من الصفات فاعتبارات ذهنيّة تحدثها العقول عند مقايسته إلى مخلوقاته، و شي ء من تلك الاعتبارات لا تتفاوت أيضا بالقبليّة و البعديّة بأحد المعاني المذكورة بالنظر إلى ذاته المقدّسة فلا يقال مثلا هو المستحقّ لهذا الاعتبار قبل هذا الاعتبار أو بعده و إلّا لكان كمال ذاته قابلا للزيادة و النقصان، بل استحقاقه بالنظر إلى ذاته لمّا يصحّ أن يعبّر لها استحقاق واحد لجميعها دائما فلا حال يفرض إلّا و هو يستحقّ فيه أن يعتبر له الأوّليّة و الآخريّة معا استحقاقا أوّليا ذاتيّا لا على وجه الترتّب و إن تفاوتت الاعتبارات بالنظر إلى اعتبارنا، و هذا بخلاف غيره من الامور الزمانيّه فإنّ الجوهر مثلا يصدق عليه كونه أوّلا من العرض و لا يصدق عليه مع ذلك أنّه آخر له حتّى لو فرضنا عدم جميع الأعراض و بقاء الجوهر بعدها لم يكن استحقاقه للاعتبارين معا بل استحقاقه لاعتبار الأوّليّة متقدّم إذ كانت بعض أحواله سابقة على بعض، و لا استحقاقه لهما لذاته بل بحسب بقاء أسبابه. و لا العرض لما صدق عليه أنّه بعد الجوهر يصدق عليه أنّه قبله باعتبار ما، و خلاف المختلفين في أيّ الصفات أقدم مبنىّ على سوء تصوّرهم لصانعهم سبحانه و تعالى عمّا يقولون علوّا كبيرا.

إذا عرفت ذلك فنقول: أوّليّته هو اعتبار كونه مبدء لكلّ موجود، و آخريّته هو كونه غاية لكلّ ممكن، و قد سبق معنى كونه ظاهرا و باطنا في الخطبة الّتي أوّلها: الحمد للّه الّذي بطن خفيّات الامور.

الثاني: كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل.

مقصود هذه الكلمة أنّه تعالى لا يوصف بالقلّة و إن كان واحدا، و تقرير ذلك أنّ الواحد يقال بمعان و المشهور منها المتعارف بين الخلق كون الشي ء مبدءا لكثرة يكون عادّا لها و مكيالا و هو الّذي تلحقه القلّة و الكثرة الإضافيّتان فإنّ كلّ واحد بهذا هو قليل بالنسبة إلى الكثرة الّتي يصلح أن يكون مبدءا لها و المتصوّر لأكثر أهل العالم صدق هذا الاعتبار على اللّه بل ربّما لا يتصوّر بعضهم كونه تعالى واحدا إلّا بهذا الوجه، و لمّا كان تعالى منزّها عن الوصف بالقلّة و الكثرة لما يستلزمانه من الحاجة و النقصان اللازمين لطبيعة الإمكان أثبت القلّة لكلّ ما سواه فاستلزم إثباتها لغيره في معرض المدح له و نفيهما عنه. و استلزم ذلك تنزيهه تعالى عن الواحديّة بالمعنى المذكور. إذ سلب اللازم يستلزم سلب ملزومه، و ليس إذا بطل كونه واحدا بهذا المعنى بطل كونه واحدا. فإنّا بيّنا صدق الواحد عليه بمعان اخر في الخطبة الاولى، و قد يفهم من هذا أنّه لمّا نفى عنه القلّة استلزم ذلك أن يثبت له الكثرة، و هو من سوء الفهم و قلّة العلم فإنّ عدم القلّة إنّما يستلزم ثبوت الكثرة عند تعاقبها على محلّ من شأنه قبولهما. و ربّما قيل: إنّ المراد بالقليل هنا الحقير، و هو غير مناسب لذكر الوحدة و إنّما قال عليه السّلام: كلّ مسمّى بالوحدة، و لم يقل كلّ واحد ليشعر بأنّ قول الوحدة على واحديّته تعالى و على واحديّة غيره قول بحسب اشتراك الاسم.

الثالث: و كلّ عزيز غيره ذليل.

أقول: رسّم العزيز بأنّه الخطير الّذي يقلّ وجود مثله و تشتدّ الحاجة إليه و يصعب الوصول إليه. ثمّ في كلّ واحد من هذه القيود الثلاثة كمال و نقصان فالكمال في قلّة الوجود أن يرجع إلى واحد و يستحيل أن يوجد مثله و ليس ذلك إلّا اللّه سبحانه، و الكمال في النفاسة و شدّة الحاجة أن يحتاج كلّ شي ء في كلّ شي ء، و ليس ذلك على الكمال إلّا اللّه تعالى، و الكمال في صعوبة المنال أن لا يوصل إلى حقيقته على معنى الإحاطة بها، و ليس ذلك على كمال إلّا اللّه تعالى فهو إذن العزيز المطلق الّذي كلّ موجود سواه ففى ذلّ الحاجة إليه و حقارة العبوديّة بالنسبة إلى كمال عزّه. فأمّا العزيز من الخلق فهو الّذي توجد له تلك الاعتبارات لكن لا مطلقا بل بقياسه إلى من هو دونه في الاعتبارات المذكورة فهو إذن و إن صدق عليه أنّه عزيز بذلك الاعتبار إلّا أنّه في ذلّ الحاجة إلى من هو أعلى رتبة منه و أكمل في تلك الاعتبارات، و كذلك من هو أعلى منه إلى أن ينتهى إلى العزيز المطلق الّذي لا يلحقه ذلّ باعتبار ما. فلذلك أثبت عليه السّلام الذلّ لكلّ عزيز سواه.

الرابع: و كلّ قوىّ غيره ضعيف.

القوّة تعودن إلى تمام القدرة، و يقابلها الضعف، و لمّا كان استناد جميع الموجودات إلى تمام قدرته علمت أنّه لا أتمّ من قدرته فكلّ قوّة وصف بها غيره فبالنسبة إلى ضعف يقابلها لمن هو دونه و إذا قيس بالنسبة إلى من هو فوقه كان ضعيفا بالنسبة إليه، و كذلك من هو فوقه إلى أن ينتهى إلى تمام قدرة اللّه فهو القوىّ الّذي لا يلحقه ضعف بالقياس إلى أحد غيره و كذلك قوله: و كلّ مالك غيره مملوك. فإنّ معنى المالك يعود إلى القادر على الشي ء الّذي تنفذ مشيّته فيه باستحقاق دون غيره، و غيره بإذنه. و لمّا ثبت أنّ كلّ موجود سواه فهو في تصريف قدرته و مشيّته إذ هما مستند وجوده ثبت أنّه هو المالك المطلق الّذي لست له مملوكيّة بالقياس إلى شي ء آخر و أنّ كلّ ما سواه فهو مملوك له و إن صدق عليه بالعرف أنّه مالك بالقياس إلى هو دونه. ثمّ لا يخفى عليك ممّا سلف أنّ قول القوّى و المالك عليه و على غيره قول بحسب اشتراك الاسم أيضا.

الخامس: و كلّ عالم غيره متعلّم.

لمّا ثبت أنّ علمه تعالى بالأشياء على ما مرّ من التفصيل إنّما هو لذاته، و لم يكن شي ء منه بمستفاد من أمر آخر، و كان علم من سواه إنّما هو مستفاد بالتعلّم من الغير ثمّ الغير. من الغير إلى أن ينتهى إلى علمه تعالى الفايض بالخيرات لا جرم كان كلّ عالم سواه متعلّما و إن سمّى عالما بحصول العلم له، و كان هو العالم المطلق الّذي لا حاجة به في تحصيل العلم إلى أمر آخر.

السادس: و كلّ قادر غيره يقدر و يعجز.

أقول: قدرة اللّه تعالى تعود إلى اعتبار كونه مصدرا لآثاره. فأمّا قدرة الغير فقد يراد بها قوّة جسمانيّة منبّثة في الأعضاء محرّكة لها نحو الأفاعيل الاختياريّة. و العجز ما يقابل القدرة بهذا المعنى و هو عدمها عمّا من شأنه أن يقدر كما في حقّ الواحد منّا، و قد يراد بهما اعتباران آخران يتقابلان. إذا عرفت ذلك فنقول: القادر المطلق على كلّ تقدير هو مستند كلّ مخترع و موجود اختراعا ينفرد به و يستغنى فيه عن معاونة غيره و ذلك إنّما يتحققّ في حقّ اللّه سبحانه فأمّا كلّ منسوب إلى القدرة سواه فهو و إن كان بالجملة ذا قدرة إلّا أنّها ناقصة لتناولها بعض الممكنات فقط و قصورها عن البعض الآخر و عدم تناولها له إذا كانت لا تصلح للمخترعات و إن نسب إليه إيجاد شي ء فلأنّه فاعل أقرب و واسطة بين القادر الأوّل سبحانه و بين ذلك الأثر لا لذاته استقلالا و تفرّدا به على ما علم في مظانّه. فكلّ قادر سواه فلذاته يستحقّ العجز و عدم القدرة بالنسبة إلى ما يمكن تعلّق قدرته به من سائر المخترعات و الممكنات و إنّما يستحقّ القدرة من وجوده. فهو إذن الفاعل المطلق الّذي لا يعجزه شي ء عن شي ء و لا يستعصى على قدرته شي ء.

السابع: و كلّ سميع غيره يصمّ عن لطيف الأصوات، و يصمّه كبيرها، و يذهب عنه ما بعد منها.

أقول: حسّ السمع في الحيوان عبارة عن قوّة تنفذ من الدماغ إلى الاذن في عصبته ثابتة منه إلى الصماخ مبسوطة عليه كجلد الطبل، و هذه العصبة آلة هذه القوّة.

و الصوت هيئة تحصل في الهواء عن تموجّه بحركة شديدة إمّا من قرع يحصل من اصطكاك جسمين صلبين فيضغط الهواء بينهما و ينفلت بشدّة، و إمّا من قلع شديد فيلج الهواء بين الجسمين المنفصلين الصلبين و يحصل عن السببين تموّج الهواء على هيئة مستديرة كما يفعل وقوع الحجر في الماء فإذا انتهى ذلك التموّج إلى الهواه الّذي في الاذن تحرّك ذلك الهواء الراكد حركة مخصوصه بهيئة مخصوصة فتنفعل العصبة المفروشة على الصماخ عن تلك الحركة و تدركها القوّة السامعة هناك فهذا الإدراك يسمّى سماعا.

إذا عرفت ذلك فاعلم أنّ إدراك هذه القوّة للصوت يكون على قرب و بعد و حدّ من القوّة و الضعف مخصوص فإنّه إن كان الصوت ضعيفا أو بعيدا جدّا لم يحصل بسببه تموّج الهواء فلم يصل إلى الصماخ فلم يحصل السماع و ذلك معنى قوله: يصمّ عن لطيف الأصوات، و يذهب عليه ما بعد منها. فإن قلت: لم خصّص اللطيف بالصمّ عنه و البعيد بالذهاب عليه.

قلت: يشبه أن يكون لأنّ البعيد في مظنّة أن يسمع و إنّما يفوته بسبب عدم وصول الهواء الحامل له إليه، و أمّا الخفىّ فلمّا فلم يكن من شأنه أن تدركه القوّة السامعة أشبه عجزها عن إدراكه الصمّ فاستعير لفظه له، و أمّا إن كان الصوت في غاية القوّة و القرب فربّما أحدث الصمّ و ذلك لشدّة قرعه للصماخ و تفرّق اتّصال الروح الحامل لقوّة السمع عنه بحيث يبطل استعدادها لتأدية القوّة إلى الصماخ و كلّ ذلك من نقصان الحيوان و ضعفه، و لمّا كان البارى تعالى منزّها عن الجسميّة و توابعها لا جرم كانت هذه اللواحق من الصمم عن لطيف الأصوات، و ذهاب بعيدها، و الصمّ من كبيرها مخصوصة بمن له تلك القوّة المذكورة و السمع المخصوص فكلّ سامع غيره فهو كذلك. و استلزم ذلك في معرض مدحه بتنزيهه سبحانه عنها. و إذ ليس سميعا بالمعنى المذكور و قد نطق القرآن بإثبات هذه الصفة له فهو سميع بمعنى أنّه لا يعزب عن إدراكه مسموع و إن خفى فيسمع السرّ و النجوى بل ما يسمع هو أدّق و أخفى حمد الحامدين و دعاء الداعين، و ذلك هو السميع الّذي لا يتطرّق إليه الحدثان إذ لم يكن بآلة و آذان.

الثامن: و كل بصير غيره يعمى عن خفىّ الألوان و لطيف الأجسام.

أقول: خفىّ الألوان مثلا كاللون في الظلم، و اللطيف قد يكون بمعنى عديم اللون كما في الهواء، و قد يكون بمعنى رقيق القوام كالجوهر الفرد عند المتكلّمين، و كالذّرة، و اللطيف بالمعنيين غير مدرك للحيوان، و اطلق لفظ. العمى مجازا إذ كان عبارة إمّا عن عدم البصر مطلقا أو عن عدمه عمّا من شأنه أن يبصر و لا واحد من هذين الاعتبارين بموجود للبصير غير اللّه فلم يكن عدم إدراكها عمى حقيقيّا بل لكون العمى من أسباب عدم الرؤية اطلق لفظه عليه إطلاقا لاسم السبب على المسبّب، و هذا الحكم في معرض مدحه إن يستلزم تنزيه بصره عن لاحق العمى و مظنّته إذ كان سبحانه منزّها عن معروض العمى و البصر و متعاليا عن أن يكون إدراكه بحدقة و أجفان و انطباع الصور و الألوان و إن كان يشاهد و يرى حتّى لا يعزب عنه ما تحت الثرى. و إذ ليس بصيرا بالمعنى المذكور فهو البصير باعتبار أنّه مدرك لكمال صفات المبصرات، و ذلك الاعتبار أوضح و أجلى ممّا يفهم من إدراك البصر القاصر على ظواهر المرئيّات.

التاسع: و كلّ ظاهر غيره باطن.

أقول: ظهور الأشياء هو انكشافها للحسّ أو للعقل انكشافا بيّنا، و يقابله بطونها و هو خفاؤها عن أحدهما، و لمّا ثبت أنّه تعالى منزّه عن الجسميّة و لو احقها علم كونه منزّها عن إدراك الحواسّ، و لمّا قام البرهان على أنّه تعالى برى ء عن أنحاء التراكيب الخارجيّة و العقليّة وجب تنزّه ذاته المقدّسة عن اطّلاع العقول عليها فعلم من هذا الترتيب أنّه لا يشارك الأشياء في معنى ظهورها و قد وصف نفسه بالظهور فيجب أن يكون ظهوره عبارة عن انكشاف وجوده في جزئيّات آثاره كما قال تعالي سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ و إن كانت مشاهدة الحقّ له على مراتب متفاوتة و درجات متصاعدة كما أشار إليه بعض مجرّدى السالكين: ما رأينا اللّه بعده. فلمّا ترقّوا عن تلك المرتبه درجة من المشاهدة و الحضور قالوا: ما رأينا شيئا إلّا و رأينا اللّه فيه. فلمّا ترقّوا قالوا: ما رأينا شيئا إلّا و رأينا اللّه قبله. فلمّا ترقوا قالوا: ما رأينا شيئا سوى اللّه. و الاولى مرتبة الفكر و الاستدلال عليه، و الثانية مرتبة الحدس، و الثالثة مرتبة المستدلّين به لا عليه، و الرابعة مرتبة الفناء في ساحل عزّته و اعتبار الوحدة المطلقة محذوفا عنها كلّ لاحق. و إذا عرفت معنى ظهوره علمت أنّ شيئا من الممكنات لا يكون له الظهور المذكور فإنّه و إن كان لبعض الأشياء في عقل أو حسّ إلّا أنّه ليس في كلّ عقل و في كل حسّ إذ كلّ مطّلع على شي ء فالّذي خفى عته أكثر ممّا اطّلع عليه فكلّ ظاهر غيره فهو باطن بالقياس إليه و هو تعالى الظاهر لكلّ شي ء و في كلّ شي ء لكونه مبدء كلّ شي ء و مرجع كلّ شي ء. العاشر: و كلّ باطن غيره فهو ظاهر [فهو غير ظاهر خ ].

و قد علمت معنى البطون للممكنات و ظهورها، و علمت أيضا ممّا سبق أنّ كونه باطنا يقال بمعنيين: أحدهما: أنّه الّذي خفى قدس ذاته عن اطّلاع العقول عليه. و الثاني: أنّه الّذي بطن جميع الأشياء خبره و نفذ فيها علمه. ثمّ علمت الظهور المقابل للمعنى الأوّل، و أمّا المقابل للثاني فهو الّذي لم يطّلع إلّا على ظواهر الأشياء لم يكن له اطّلاع على بواطنها يقال فلان ظاهر و ظاهرى.

إذا عرفت ذلك فنقول: إنّ كلّ باطن غيره سوا كان المراد بالبطون خفاء المتصوّر أو نفوذ العلم في البواطن. فهو ظاهر بالقياس إليه تعالى ظهورا بالمعنى الّذي يقابله. أمّا الأوّل فلأنّ كلّ ممكن و إن خفى على بعض العالمين لم يخف على غيره و إن خفى على الكلّ فهو ظاهر في علمه تعالى و ممكن الظهور في علم غيره فليس إذن بخفى مطلقا و هو تعالى الباطن الّذي لا أبطن منه و كلّ باطن غيره فهو ظاهر بالقياس إليه. و أمّا الثاني فلأنّ كلّ عالم و إن جلّ قدره فلا إحاطة له ببعض المعلومات و هو قاصر عن بعضها، و بعضها غير ممكن له و هو تعالى الّذي لا يعزب عن علمه مثقال ذرّة في الأرض و لا في السماء و لا أصغر من ذلك و لا أكبر و كلّ ظاهر بالقياس إليه، و في بعض النسخ و كلّ ظاهر غيره غير باطن و كلّ باطن غيره غير ظاهر، و معنى القضيّتين أنّ كلّ ممكن إن كان ظاهرا منكشفا لعقل أو حسّ لم يوصف مع ذلك بأنّه باطن كالشمس مثلا و إن كان باطنا خفيّا عن العقل و الحسّ لم يوصف مع ذلك بأنّه ظاهر، و هو تعالى الموصوف بأنّه الباطن الظاهر معا. و في هذه النسخة نظر. فإنّا إنّما أثبتنا كونه تعالى ظاهرا و باطنا معا باعتبارين و في بعض الممكنات ما هو كذلك كالزمان مثلا فإنّ كلّ عاقل يعلم بالضرورة وجود الزمان و إن خفيت حقيقته على جمهور الحكماء و اضطربت عليه أقوال العلماء و كذلك العلم فليس إذن كلّ ظاهر غيره غير باطن و لا كلّ باطن غيره غير ظاهر. و اللّه أعلم.

الحادى عشر: لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان. إلى قوله: منافر.

أقول: إنّه تعالى لا يفعل لغرض و متى كان كذلك كان منزّها عن خصوصيّات هذه الأغراض. أمّا الأوّل فبرهانه أنّه لو فعل لغرض لكان وجود ذلك الغرض و عدمه بالنسبة إليه تعالى إمّا أن يكونا على سواء، أو ليس. و الأوّل باطل و إلّا لكان حصول الغرض له ترجيحا من غير مرجّح، و الثاني باطل لأنّهما إذ الم يستويا كان حصول الغرض أولى به فحينئذ يكون حصول ذلك الغرض معتبرا في كماله فيكون بدونه ناقصا تعالى اللّه عن ذلك.

لا يقال: ليست أولوّية الغرض بالنسبة إلى ذاته بل بالنسبة إلى العبد إذ غرضه الإحسان إلى الغير.

لأنّا نقول: غرض إحسانه إلى الغير و عدمه إن كانا بالنسبة إليه على سواء عاد حديث الرجحان بلا مرجّح، و إن كان أحدهما أولى به عاد حديث الكمال و النقصان. و إذا عرفت أنّه تعالى لا يفعل لغرض، و كلّ ما ذكره عليه السّلام في هذا الفصل من تشديد سلطان و تقويته أو تخوّف عاقبة زمان أو استعانة على ندّ و شريك و ضدّ أغراض علمت صدق قوله: إنّه لم يخلق شيئا من خلقه لشي ء من هذه الامور. و هذا تنزيه من طريق نفى الغرض المطلق.

و أمّا تنزيهه تعالى عن خصوصيّات هذه الأغراض فلأنّ تشديد السلطان إنّما يحتاج إليه ذو النقصان في ملكه، و لمّا كان تعالى هو الغنىّ المطلق في كلّ شي ء عن كلّ شي ء صدق أنّ ذلك بغرض له ممّا خلق، و أمّا التخوّف عن عواقب الزمان فلأنّ التضرّر و الانتفاع و لواحقهما من الخوف و الرجاء و نحوهما إنّما هى من لواحق الممكنات القابلة للنقصان و الكمال و ما هو في معرض التغيّر و الزوال، و لمّا ثبت تنزيهه تعالى عن الانفعال عن شي ء لم يتصوّر أن يكون أحد هذه الامور غرضا له، و لذلك الاستعانة على النّدو الضدّ و الشريك فإنّ الاستعانة هى طلب العون من الغير و ذلك من لوازم الضعف و العجز و الخوف و أنّه لا عجز فلا استعانة فلا ندّ و لا شريك و لا ضدّ، و كذلك نقول: لا ندّ و لا شريك و لا ضدّ فلا استعانه و الغرض تنزيهه سبحانه عن صفات المخلوقين و خواصّ المحدثين.

و قوله: و لكن خلايق مربوبون و عباد داخرون.

و قوله: و لكن خلايق مربوبون و عباد داخرون. أى بل خلايق خلقهم بمحض جوده و هو فيضان الخير عنه على كلّ قابل بقدر ما يقبله من غير بخل و لا منع و تعويق، و بذلك الاعتبار كان كلّ شي ء و كلّ عبد ذليل و هو مالكه و مولاه:

و قوله: لم يحلل في الأشياء فيقال هو فيها كائن.

و قوله: لم يحلل في الأشياء فيقال هو فيها كائن. إشارة إلى وصفه بسلب كونه ذا محلّ. و للناس في تنزيهه تعالى عن المحلّ كلام طويل. و المعقول من الحلول عند الجمهور قيام موجود بموجود على سبيل التعبية له، و ظاهر أنّ الحلول بهذا المعنى على الواجب الوجود محال لأنّ كونه تبعا للغير يستلزم حاجته إليه و كلّ محتاج ممكن. قال أفضل المتأخّرين نصير الدين الطوسى أبقاه اللّه : و الحق أنّ حلول الشي ء في الشي ء لا يتصوّر إلّا إذا كان الحال بحيث لا يتعيّن إلّا بتوسّط المحل و إذ لا يمكن أن يتعيّن واجب الوجود بغيره فإذن يستحيل حلوله في غيره.

إذا عرفت ذلك فنقول: لمّا كان الكون في المحلّ و النائى عنه و المباينة له امورا إنّما يقال على ما يصحّ حلوله فيه و يحلّه و كان هو تعالى منزّها عن الحلول وجب أن يمتنع عليه إطلاق هذه الامور. فإذ ليس هو بحالّ في الأشياء فليس هو بكائن فيها، و إذ ليس بكائن فيها فليس بنائى عنها و لا مباين لها.

و قوله: لم يؤده خلق ما ابتدء و لا تدبير ما ذرء

و قوله: لم يؤده خلق ما ابتدء و لا تدبير ما ذرء. الإعياء إنّما يقال لذى الأعضاء من الحيوان و إذ ليس تعالى بجسم و لا ذى آلة جسمانيّة لم يلحقه بسبب فعله إعياء، و إنّما قال: ما ابتدء. ليكون سلب الإعياء عنه أبلغ إذ ما ابتدء من الأفعال يكون المشقّة فيه أتمّ و تدبيره يعود إلى تصريفه لجميع الذوات و الصفات دائما تصريفا كلّيّا و جزئيّا على وفق حكمته و عنايته، و نحوه قوله تعالى أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ.

و قوله: و لا وقف به عجز عمّا خلق.

و قوله: و لا وقف به عجز عمّا خلق. إشارة إلى كمال قدرته و أنّ العجز عليه محال. و قد سبق بيانه.

و قوله: و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدّر.

و قوله: و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدّر. إشارة إلى كمال علمه و نفى الشبهة إن تعرض له. و أعلم أنّ الشبهة إنّما تدخل على العقل في الامور المعقولة الصرفة غير الضروريّة. و ذلك أنّك علمت أنّ الوهم لا يصدق حكمه إلّا في المحسوسات فأمّا الامور المعقولة الصرفة فحكمه فيها كاذب فالعقل حال استفصاله وجه الحقّ فيها يكون معارضا بالأحكام الوهميّة فإذا كان المطلوب غامضا فربّما كان في الأحكام الوهميّة ما يشبه بعض أسباب المطلوب فتتصوّره النفس بصورته و تعتقده مبدءا فينتج الباطل في صورة المطلوب و ليس به، و لمّا كان البارى تعالى منزّها عن القوى البدنيّة و كان علمه لذاته لم يجز أن تعرض لقضائه و لا قدره شبهة، أو يدخل عليه فيه شكّ لكونهما من عوارضيها. و قد عرفت معنى القضاء و القدر فيما سبق.

و قوله: بلا قضاء متقن و علم محكم.

و قوله: بلا قضاء متقن و علم محكم. أى برى ء من فساد الشبهة و الغلط.

و قوله: و أمر مبرم.

و قوله: و أمر مبرم. إشارة إلى قدره الّذي هو تفصيل قضاءه المحكم، و ظاهر أنّ تفضيل المحكم لا يكون إلّا محكما:

و قوله: المأمول مع النقم المرهوب مع النعم [المرجوّ من النعم خ ].

و قوله: المأمول مع النقم المرهوب مع النعم [المرجوّ من النعم خ ]. أقول: منبع هذين الوصفين هو كمال ذاته و عموم فيضه و أنّه لا غرض له و إنّما الجود المطلق و الهبة لكلّ ما يستحقّه، و لمّا كان العبد حال حلول نقمته به قد يستعدّ بالاستغفار و الشكر لإفاضة الغفران و رفع النقمة فيفيضها عليه مع بقاء كثير من نعمه لديه كان تعالى مظنّة الأمل و الفزع إليه في رفع ما القى فيه و إبقاء ما أبقى حتّى أنّه تعالى هو المفيض لصورة الأمل، و إليه أشار بقوله تعالى وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ و كذلك حال إفاضة نعمته لمّا كان العبد قد يستعدّ بالغفلة للإعراض عن شكرها كان تعالى في تلك الحال أهلا أن يفيض عليه بوادر نقمته بسلبها

فكان هو المأمول مع النقم المرهوب مع النعم فهو المستعان به عليه و هو الّذي لا مفرّ منه إلّا إليه، و من عداه مخلوق نقمته غير مجامع لأمل رحمته، و قيام نعمته معاند لشمول رهبته. فلا مأمول و لا مرهوب في كلا الحالين سواه. و باللّه العصمة و التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

از خطبه هاى آن حضرت (ع) است

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ تَسْبِقْ لَهُ حَالٌ حَالًا فَيَكُونَ أَوَّلًا قَبْلَ أَنْ يَكُونَ آخِراً وَ يَكُونَ ظَاهِراً قَبْلَ أَنْ يَكُونَ بَاطِناً كُلُّ مُسَمًّى بِالْوَحْدَةِ غَيْرَهُ قَلِيلٌ وَ كُلُّ عَزِيزٍ غَيْرَهُ ذَلِيلٌ وَ كُلُّ قَوِيٍّ غَيْرَهُ ضَعِيفٌ وَ كُلُّ مَالِكٍ غَيْرَهُ مَمْلُوكٌ وَ كُلُّ عَالِمٍ غَيْرَهُ مُتَعَلِّمٌ وَ كُلُّ قَادِرٍ غَيْرَهُ يَقْدِرُ وَ يَعْجَزُ وَ كُلُّ سَمِيعٍ غَيْرَهُ يَصَمُّ عَنْ لَطِيفِ الْأَصْوَاتِ وَ يُصِمُّهُ كَبِيرُهَا وَ يَذْهَبُ عَنْهُ مَا بَعُدَ مِنْهَا وَ كُلُّ بَصِيرٍ غَيْرَهُ يَعْمَى عَنْ خَفِيِّ الْأَلْوَانِ وَ لَطِيفِ الْأَجْسَامِ وَ كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ غَيْرُ بَاطِنٌ وَ كُلُّ بَاطِنٍ غَيْرَهُ غَيْرُ ظَاهِرٍ لَمْ يَخْلُقْ مَا خَلَقَهُ لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ وَ لَا تَخَوُّفٍ مِنْ عَوَاقِبِ زَمَانٍ وَ لَا اسْتِعَانَةٍ عَلَى نِدٍّ مُثَاوِرٍ وَ لَا شَرِيكٍ مُكَاثِرٍ وَ لَا ضِدٍّ مُنَافِرٍ وَ لَكِنْ خَلَائِقُ مَرْبُوبُونَ وَ عِبَادٌ دَاخِرُونَ لَمْ يَحْلُلْ فِي الْأَشْيَاءِ فَيُقَالَ هُوَ فِيهَا كَائِنٌ وَ لَمْ يَنْأَ عَنْهَا فَيُقَالَ هُوَ مِنْهَا بَائِنٌ لَمْ يَؤُدْهُ خَلْقُ مَا ابْتَدَأَ وَ لَا تَدْبِيرُ مَا ذَرَأَ وَ لَا وَقَفَ بِهِ عَجْزٌ عَمَّا خَلَقَ وَ لَا وَلَجَتْ عَلَيْهِ شُبْهَةٌ فِيمَا قَضَى وَ قَدَّرَ بَلْ قَضَاءٌ مُتْقَنٌ وَ عِلْمٌ مُحْكَمٌ وَ أَمْرٌ مُبْرَمٌ الْمَأْمُولُ مَعَ النِّقَمِ الْمَرْهُوبُ مَعَ النِّعَمِ

لغات

مثاور: مهاجم، حمله كنند.

داخر: ذليل، خوار.

آده الامر: سنگين ساخت او را.

ذرأ: خلق كرد، آفريد.

مبرم: محكم، استوار.

ترجمه

«حمد و سپاس خاصّ ذات خداوندى است كه هيچ يك از حالات او بر حال ديگرش سبقت نگرفته است (تمام صفات ذاتى كماليّه از اول عين ذاتش بوده، هيچ صفتى را بعدا كسب نكرده است) بنا بر اين قبل از آن كه آخر باشد اول و پيش از آن كه پنهان باشد پيداست. وجودش در همه اشيا متجلّى، و ذاتش از همه چيز مخفى است. كسى كه به وحدت ناميده شود، جز او كم است. (زيرا تمام موجوداتى كه متصّف به صفت واحد مى شوند، وحدت شان وحدت عددى است به خلاف خداوند منّان كه واحدى است حقيقى كثرت ندارد و يكى است) هر عزيزى جز او ذليل است (زيرا عزيز كسى است كه احتياج نداشته باشد. چون موجودات به او نيازمندند همه خوار و بى مقدارند) هر نيرومندى سواى او ناتوان است (چون خداوند منشأ تمام قدرتها و قوّتها است) هر مالكى غير او مملوك است (زيرا كه پديد آورنده تمام اشياء و مالك على الاطلاق اوست) هر دانائى جز او دانش آموز و فراگيرنده است (به اين دليل كه هر فردى از افراد نياز به دانش آموختن از اشخاص دانشمندتر از خود دارد و حق متعال داناى بالذّات است) هر داراى قدرتى غير از او گاهى قادر (در بعضى امور) و گاهى عاجز است (بر خلاف ذات خداوند كه هميشه قادر و خود منشأ كليّه قدرتها است) هر شنونده اى جز او از شنيدن آوازهاى بلند، و از شنيدن صداهاى آهسته ناتوان است (چون شنوايى در انسان به وسيله گوش انجام مى پذيرد از دريافت صداهاى ضعيف و از شنيدن صداهاى بسيار بلند دچار اختلال مى شود، ولى خداوند ذاتا سميع است و تمام اصوات در نزد او يكسان هستند).

هر بيننده اى غير او از ديدن رنگهاى ضعيف و پنهان (چون رنگ هوا و ذرّات) نابيناست (زيرا ديدن او به وسيله قوّه باصرة در چشم صورت نمى پذيرد تا از ديدن رنگهاى پنهان عاجز باشد، خداوند بر همه چيز از جمله رنگها ذاتا آگاه است) جز او هر پيدايى پنهان است و هر پنهانى پيدا نيست. (زيرا هيچ شيئى مثلا خورشيد در عين پيدا بودن نمى تواند پنهان باشد، ولى خداوند داراى دو صفت متضادّ پيدا و نهان با هم است، پيداست از طريق علائم و نشانه ها، پنهان است از جهت كمال بودن اين كه عقل ها به كينه ذاتش برسند).

خداوند آفرينش را بيافريد. نه براى اين كه سلطنتش را قوّت ببخشد و نه از بيم پيشامدهاى روزگار و نه براى مادى جستن از آفريده ها و نه به منظور دفع همتايى نزاع كننده، و نه براى منع از شريكى گردن كش و دشمنى كننده و لكن (آفريده ها) مخلوقاتى هست پرورده او، و بندگانى مى باشند مسخّر و تحت فرمان حضرت حق. خداوند، نه در چيزها حلول كرده تا گفته شود، در داخل آنها قرار دارد، و نه از اشيا فاصله گرفته، تا گفته شود در آنها نيست (زيرا درون و برون بودن لازمه ممكنات و امور جسمانى است) خلايق را بدون خستگى و ماندگى بيافريد، و در اصلاح امر آنها از روى تدبير نينديشيده، و ناتوان نگرديده است در احكام و مقدرات خويش گرفتار شبه و ترديد نشده بلكه حكم وى پايدار، دانشش استوار و امرش برقرار است.

كسانى كه گرفتار نقمتها و خشمهاى وى هستند، باز بدان درگاه چشم اميد دارند «تا مگر آزاد گردند» و اشخاصى كه قرين نعمتها و الطاف وى هستند، باز از او هراسان و بيمناك اند (كه مبادا كفران كرده و به عذاب مبتلا گردند)».

شرح

به نظر ما (شارح) اين خطبه شامل مباحث لطيفى از علم الهى است، كه جز اهل معرفت و نخبگان بر آن دست نيافته اند و ذيلا و به اندازه وسعمان به شرح و توضيح آنها خواهيم پرداخت

بخش اوّل سخن حضرت: الّذى لم يسبق الى قوله باطنا

چون در جاى خود ثابت شده است كه، سبقت گرفتن، نزديك بودن، قبل و بعد، امورى هستند كه ذاتا به زمان پيوستگى دارند، ثابت مى شود كه اشياى زمان دار، نيز به زمان ملحق مى شوند. از طرفى ذات مقدّس حق متعال منزّه است كه داراى زمان باشد، زيرا زمان به حركت بستگى دارد و حركت بعد از وجود جسم تحقّق مى يابد و جسم پس از وجود خداوند ايجاد گرديده است. حقيقت ياد شده فوق به دلايل غير قابل ترديدى در جاى خود به اثبات رسيده است. با توجّه به توضيح فوق، هيچ يك از امور داراى زمان، به ذات خداوند و صفات كماليّه وى پيوستگى ذاتى ندارد. بنا بر اين جايز نيست كه گفته شود: خداوند، داناست، پيش از آن كه توانا باشد، و يا قدرتمند است قبل از آن كه دانشمند باشد. و باز روا نيست كه گفته شود: خداوند بر وجود جهان اوليّت دارد پيش از آن كه آخريّت داشته باشد، چه قبليّت و سبقت به مفهوم زمانى، بر ذات و صفات خداوند قابل صدق نيست. امّا قبل و بعد به معناى ديگرى بر خداوند اطلاق شده است. قبليّت به معناى شرف، فضيلت و قبليّت ذاتى و عليّت براى خداوند آورده مى شود.

تقدّم و قبليّت حق متعال، تقدّم ذاتى و علىّ است.

در اوّلين خطبه نهج البلاغه، روشن گرديد كه هر آنچه از صفات به ذات مقدس حق ملحق شود، امورى اعتبارى و ذهنى هستند، كه در مقايسه با مخلوقات عقل برداشت مى كند، و هيچ يك از اين اعتبارات ذهنى، قبل و بعدشان با توجّه به ذات مقدس حق، و معنائى كه براى آنها گفتيم فرق نمى كند. بدين شرح كه در باره خداوند روا نيست گفته شود او شايسته داشتن اين اعتبار است، پيش از آن يا پس از فلان اعتبار، كه اگر چنين باشد، كمال ذات حق فزونى و نقصان مى پذيرد، در صورتى كه ذات مقدّس حق كم و زيادپذير نيست، بلكه نظر به استحقاق ذاتى خداوند، رواست كه تمام صفات يكجا و مدام و به يك نسبت بر وى اطلاق شود، فرض هيچ لحظه اى نمى شود، جز اين كه ذات او شايستگى، اوليّت و آخريّت را با هم داراست، با استحقاق اوّلى و ذاتى، بدون آن كه ترتيبى در نظر گرفته شود. هر چند اعتبارات با توجّه بقرار داد ما فرق مى كند يعنى ذهنيّت ما در موجودات چنين است كه از مفهوم قبل جلو بودن و از مفهوم بعد ضدّ آن را مى فهميم.

به خلاف امور، داراى زمان كه اگر وجود چيزى قبل فرض شود در همان حال نمى تواند بعد هم فرض شود چون تناقض پيش مى آيد. مثلا وجود جوهر شيئى قائم به نفس به نسبت عرض شيئى قائم به غير اوليّت دارد و آخر بودن بر آن صدق نمى كند. اگر فرض شود كه تمام اعراض از بين رفته باشند و پس از آنها جوهر باقى مانده باشد. به اين اعتبار هم نمى توان جوهر را به دو نسبت قبل و بعد دانست.

همواره براى جوهر چون عرض بدان قائم است به نسبت اعراض اعتبار اوّل بودن را مى نماييم، جوهر بذاته استحقاق اوّل بودن و آخر بودن را ندارد هر چند حالت جوهر قبل از آن كه اعراض از بين بروند با بعد از آن فرق مى كند، چون اين حالات به اعتبار اسباب و عواملى است كه ربطى به ذات جوهر ندارند.

براى عرض نيز قبل بودن به نسبت جوهر به هيچ اعتبارى قابل صدق نيست.

عرض همواره پس از جوهر تحقّق مى پذيرد. و بر آن بعد بودن اطلاق مى شود بعضى افراد كه در باره صفات خداوند اختلاف كرده، برخى از صفات را قبل و برخى را در تحقّق وجودى بعد دانسته اند، اين نوع برداشت به دليل تصوّر ناآگاهانه اى است كه از آفريدگارشان داشته اند، خداوند از اين پندارها پاك و از آنچه نابخردان مى گويند بلند مرتبه تر است.

با توضيح فوق، و شناختى كه در اين باره پيدا كردى اوليّت خداوند، بدين اعتبار است كه او مبدأ تمام موجودات است، و آخريّت خداوند، بدين معناست كه او سرانجام جميع ممكنات مى باشد. امّا معناى اين كه خداوند هم آشكار است و هم نهان در خطبه اى كه با اين عبارت: الحمد للّه الّذى بطن خفيّات الأمور آغاز مى شود، قبلا توضيح داده ايم.

2 قوله عليه السلام: كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل

«غير خداوند هر كس متّصف بوحدت گردد، كم بودن نيز بر او صادق است.» منظور امام (ع) از بيان اين جمله اين است كه خداوند تعالى با اين كه واحد و يگانه است به كم بودن متصف نمى شود، در توضيح كلام حضرت بايد گفت كه كلمه «واحد» معانى مختلفى دارد. معناى مشهورى كه ميان مردم، نيز متعارف و رايج مى باشد اين است كه واحد پايه كثرت قرار گرفته، قابل شمارش و پيمانه باشد. واحد بدين معنا، حالت نسبت و اضافه را داشته، متّصف به قلّت و كثرت مى شود. بنا بر اين «واحد» در مقايسه با «كثير»، قليل بوده و پايه شمارش و كثرت قرار مى گيرد.

بسيارى از مردم جهان تصوّرى كه از واحد بودن خدا دارند، همين معناست، از اين مهم تر اين كه، بعضى از مردم خداوند را، جز به همين معنا واحد نمى دانند. با توجّه به اين كه حق متعال از متّصف شدن، به قلّت و كثرت، پاك و منزّه است، نيازمندى و نقصانى كه لازمه ذات جهان ممكنات است، بر ذات خداوند، عارض نمى شود. توجّه به اين حقيقت بوده، كه امام (ع) صفت قلّت را به عنوان خطبه 65 نهج البلاغه مدح براى غير خداوند، بيان كرده است. ولى حق تعالى را از معناى قلّت و كثرت مبرّى و پاك مى داند. لازمه سخن حضرت وارستگى وجود حق تعالى از واحد بودن به معناى اندك بودن است. چه اين كه واحد نبودن به معناى اندك، نفى واحد بودن خداوند را به معانيى ديگر نمى كند. ما (شارح) در شرح خطبه آغازين نهج البلاغه، صدق كردن واحد بر خداوند را به معناى ديگر ثابت كرديم.

بعضى به تصوّر غلط پنداشته اند، وقتى كه صدق قلّت را از خداوند نفى كنيم ناگزير صفت كثرت صادق خواهد بود. اين برداشت و تصوّر از كج فهمى و بى دانشى است زيرا نفى قلّت از شيئى در صورتى مستلزم كثرت است كه، اين دو صفت قابل صدق بر محلّى باشند و آن شي ء نيز پذيراى آن دو باشد ولى چون بر ذات مقدّس حق كم و زياد قابل صدق نيست، نفى هر كدام مستلزم ثبوت ديگرى نبوده و هر دو صفت از ذات حق منتفى هستند.

برخى ديگر منظور از قليل را در عبارت حضرت حقير و ناچيز تفسير كرده اند. اين معنا نيز با توجّه به واژه وحدت كه در سخن امام (ع) به كار رفته تناسبى ندارد، زيرا بيان حضرت كلّ مسمّى بالوحدة است، عبارت «كل واحد» نيست تا توهّم اين معناى ادّعايى را داشته باشد و از كلام امام (ع) اشتراك اسمى ميان واحد بودن خدا و غير خدا استفاده شود. مفهوم واحد براى خدا و غير يكسان است ولى مصداق واحد، در باره حق تعالى معناى قلّت را نداشته و پايه كثرت واقع نمى شود، و قابل شمارش نيست.

3 قوله عليه السّلام: و كلّ عزيز غيره ذليل:

«هر عزيزى غير از خداوند خوار و ذليل است.» در تعريف عزيز گفته اند: عزيز چيز ارزشمندى است كه نظير آن كمياب و نيازمندى به آن شديد، و دسترسى به آن دشوار باشد. هر يك از سه قيدى كه در تعريف عزيز به كار رفته، از جهتى بيان كننده كمال و يا نقصان است.

الف: كمال از جهت كميابى، بلكه نايابى، كه جز يك فرد ندارد، و محال است كه مانند وى پيدا شود. روشن است كه هيچ چيز، جز ذات مقدّس حق تعالى داراى چنين مشخّصه اى نيست كمال در ارزشمندى به معناى ميل و رغبت همگان نسبت به وى مى باشد. بدين سبب كه تمام اشخاص و اشيا در تمام امور شديدا نيازمند اويند، و جز خداوند كسى بدين كمال نيست.

ب: كمال از جهت مشكل دست يافتن بر خداوند، بدين مفهوم است كه رسيدن به حقيقت ذات حق تعالى به معناى إحاطة پيدا كردن بر آن محال است، و اين ويژگى جز در مورد خداوند سبحان كمال محسوب نمى شود. با توجّه به توضيح فوق، عزيز مطلق، يعنى همان وجود مقدّسى كه تمام موجودات در نهايت ذلّت و خوارى و نيازمند به او بوده و نسبت به كمال عزّتش در منتهاى ناچيزى و بندگى مى باشند.

عزيزى كه در مورد مخلوقات به كار گرفته مى شود، دقيقا به همان معناى فوق است، جز اين كه معناى اطلاقى نداشته و به قياس كسانى كه اهميّت كمترى دارند، سنجيده مى شود بنا بر اين هر چند به مخلوقات هم عزيز گفته مى شود، ولى اين چنين عزيزى نسبت به موجود برتر و كامل تر، در نهايت حاجت و نيازمندى است، و باز آن كه داراى علوّ درجه و كمال رتبه است نسبت به ما فوق همين نيازمندى را دارد حاجت و نياز مادون به ما فوق ادامه مى يابد، تا سرانجام به عزيز مطلقى برسيم كه ذلّت و خوارى در باره او متصوّر نباشد. اين است معناى فرموده امام (ع) كه: «هر عزيزى جز خدا ذليل است.»

4 قوله عليه السلام: كلّ قوىّ غيره ضعيف:

«هر نيرومندى جز خدا ناتوان است.» قدرت به معناى قدرت كامل، و در مقابل آن ضعف قرار دارد، و از طرفى چون تمام موجودات در رابطه با قدرت خداوند ايجاد مى شوند، روشن است كه قدرتى برتر، از قدرت حق تعالى نيست. بنا بر اين، هر چيزى جز خداوند، كه به قدرتمندى توصيف شود، در مقايسه با چيزى است كه از او ضعيف تر باشد. امّا همين قوى به نسبت شي ء قدرتمند ما فوق خود ضعيف به حساب مى آيد. و بدينسان هر قدرتمندى به نسبت ما فوق ناتوان است، تا اين سلسله به قدرت خداوند سبحان منتهى شود. خداوند قدرتمندى است كه در مقايسه با تمام اشياء ناتوانى در آن راه ندارد.

قوله عليه السلام: كلّ مالك غيره مملوك

نيز به همين اعتبار است. بدين شرح كه معناى «مالك» به قدرت باز مى گردد. «مالك» يعنى قدرتمندى كه اراده او با استحقاقى كه جامعه برايش اعتبار كرده است، در تغيير، تبديل، و تصرّف، چيزى نافذ است، و تصرّف ديگران در ملك منوط به اجازه مالك مى باشد. چنان كه قبلا ثابت شد، همه موجودات در قبضه قدرت و خواست و اراده خداوند است، زيرا وجود و هستى اشيا از اوست. بنا بر اين مالك مطلقى كه برايش نسبت به چيزى فرض مملوكيّت نمى شود، پروردگار جهانيان است، و به همين دليل همه چيز و همه كس مملوك اوست هر چند در عرف اجتماع به بعضى اشخاص نسبت به اشيا مالك گفته مى شود.

در مباحث قبلى توضيح داده، روشن ساختيم، كه لفظ «قوى و مالك» به عنوان خطبه 65 نهج البلاغه اشتراك اسمى و لفظى هم بر خداوند و هم بر غير خداوند اطلاق مى شود.

5 قوله عليه السلام: و كلّ عالم غيره متعلّم:

«هر دانشمندى جز خداوند، دانش آموز است.» در علم كلام ثابت شده است كه علم خداوند نسبت به اشياء ذاتى است، در باره اين مطلب به تفصيل در گذشته بحث كرده ايم. دانش حق تعالى از چيزى يا كسى استفاده نشده است ولى دانش ديگران از طريق آموزش به دست مى آيد. هر دانش آموزى از معلّم خود و باز آن معلّم از معلّم خود دانش آموزى كرده اند، تا حد نهايت به علم خداوند كه فياض خيرات است رسيده اند. بنا بر اين هر دانشمندى جز او هر چند به اعتبار داشتن دانش عالم ناميده شده است، در حقيقت دانش آموز است. عالم مطلق تنها اوست كه در دانشمندى نياز به كسب علم ندارد.

6 قوله عليه السلام: و كلّ قادر غيره يقدر و يعجر به

نظر ما (شارح) قدرت خداوند بدين اعتبار است، كه او منشأ و مصدر آثار خود مى باشد يعنى متّكى بر جسمانيّت نيست، ولى منظور از قدرت غير خداوند همان قواى جسمانيى است كه از اعضا نشأت گرفته و اعضا را براى انجام كارهاى اختيارى تحريك مى كند.

عجز و ناتوانى در مقابل قدرت به همين معناست، يعنى ناتوانى كه لازمه وجودى اش توانمندى بوده است، چنان كه هر يك از ما انسانها چنين بوده و در انجام بسيارى از امور ناتوان هستيم. قدرت و عجز را به دو معناى متقابل ديگر نيز گرفته اند كه مجال ذكر و توضيحش در اينجا نيست.

پس از آن كه معناى قدرت و عجز روشن شد مى گوييم قادر مطلق آن نيرومندى است كه به تنهايى همه چيز را ايجاد مى كند و از كمك خواهى و يارى طلبى ديگران در انجام كار بى نياز است. اين حقيقت جز در مورد حق سبحانه و تعالى در باره ديگرى صادق نيست.

اطلاق قدرتمندى بر ديگران هر چند فى الجمله داراى قدرت باشند، ناقص است، زيرا قدرت آنان بر انجام برخى امور ميسّر است، امّا در انجام بسيارى از امور ناتوانند و به آن دسترسى ندارند هر چند به اين افراد ايجاد و ساخت چيزهايى نسبت داده مى شود ولى آنها صلاحيّت تمام اختراعات را ندارند. آرى اينان واسطه اند ميان قادر اوّل سبحانه تعالى و آن شي ء مورد اختراع، آن هم نه بطور استقلالى و ذاتى، و بدون توجّه به امداد خداوندى كه در جاى خود توضيح داده شده است، بلكه آن را با يارى خداوند و امداد غيبى انجام مى دهند.

بنا بر اين هر قدرتمندى ذاتا نيازمند و درمانده و نسبت به امورى كه توان انجام آن را ندارد ناتوان است و براى انجام كارهايى كه در محدوده قدرت اوست به قدرت مطلق نياز دارد و از مبدأ قدرت بايد توان كار را بگيرد. منشأ نيرو آن قادر مطلقى است كه هيچ چيز نمى تواند او را درمانده كند و هيچ كس توان مخالفت با او را ندارد.

7 قوله عليه السلام: و كلّ سميع غيره يصمّ عن لطيف الاصوات و يصمّه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها:

«هر شنونده اى جز خداوند، از شنيدن صداهاى لطيف ناشنواست و گوش او را، صداهاى بلند و شديد، كر مى كند و صداهاى دور و با فاصله بدون شنيدن از آن مى گذرد.» حسّ شنوايى در حيوان، نيرويى است كه از مغز، به عصب ثابت صماخ گوش كه مانند پوست طبل گسترده است، مى رسد. اين عصب صماخ وسيله به كار رفتن همين نيروست.

صدا كيفيّتى است كه از تموّج حركت شديد هوا كه يا بر اثر برخورد دو جسم سخت و يا كندن چيز سختى ايجاد مى شود، به وجود مى آيد. دو جسمى كه با يكديگر فاصله داشته، و بوسيله عاملى به هم برخورد كنند، امواجى را در فضا به شكل دايره به وجود مى آورند، چنان كه هنگام انداختن سنگى به داخل آب، امواج دايره شكلى در آب پديد مى آيد و به سمت كناره هاى آب گسترده مى شود.

امواج ايجاد شده در فضا، به وسيله هواى مجاور به گوش مى رسد و هواى داخل گوش را به حركت آورده و آن حركت مخصوص را، در داخل گوش، ايجاد مى كند، و بر اثر اين حركت عصب گسترده بر صماخ گوش متأثّر شده، آن صدا را قوّه شنوايى در مى يابد. و همين ادراك را شنوايى مى نامند.

با در نظر گرفتن اين معنا از حقيقت شنوايى، دانسته خواهد شد، كه نيروى درك كننده صدا به لحاظ نزديكى، دورى، شدّت و ضعف، فرق مى كند. اگر صدا بسيار ضعيف و يا بسيار دور باشد، موج قابل درك، در هوا به وجود نمى آيد بنا بر اين به صماخ گوش نرسيده و شنوايى حاصل نمى شود. اگر از معناى كلام امام (ع) كه فرموده اند: «گوشها از درك اصوات لطيف، كر بوده و صدايى كه بلند است و از راه دور مى آيد نمى شنود» سؤال شود: كه چرا حضرت كر بودن را به صداهاى لطيف و نشنيدن را به صدايى كه بلند است نسبت داده است در پاسخ مى گوييم: چون گمان بسيارى بر اين است كه صداى بلند قابل شنيدن است، و به اين دليل شنيده نشده است كه هواى انتقال دهنده صدا بگوش نرسيده باشد. امّا لازمه صداى آهسته اين است كه گوش آن را درك نكند.

ناتوانى از درك را حضرت تشبيه كرده است، به آدم كرى كه صداها را نمى شنود لذا لفظ «الصمّ» را براى آن عاريه آورده است. امّا اگر صدا بسيار شديد و بلند و نزديك به گوش باشد چه بسا كه گوش را كر كند. و اين به دليل كوبش سختى است كه بر صماخ گوش وارد مى شود و زنجيره اتّصال شنوايى را مى گسلد، به طورى كه استعداد و توان شنيدن و نيروى درك را در رسيدن به صماخ از ميان مى برد. همه اين نواقص ياد شده از ضعف و ناتوانى حيوان مى باشد.

چون خداوند متعال از جسم و توابع آن، مانند عوارض جسمانى مانند كر بودن از شنيدن صداهاى خفيف، و در نيافتن صداهاى دور و ناشنوا شدن از فريادهاى بلند، پاك و منزّه است. اين صفات بر خدا اطلاق نمى شود.

كسى از صداهاى شديد، كر مى شود، كه داراى نيروى شنوايى جسمى مخصوص باشد. بنا بر اين هر شنوايى جز خداوند همين نواقص را دارد.

با توجّه به توضيح مطلب فوق، به هنگام ستودن خداوند لازم است، كه او را از اين ويژگيها پيراسته داريم، زيرا حق تعالى بدين معنا شنوا نيست.

قرآن صفت سميع و شنوا را براى خداوند ثابت كرده است. معناى سميع بودن خدا اين است كه هر صداى قابل شنيدنى هر چند پوشيده و مخفى باشد، مى شنود. صداهاى نهفته و سربگوشى را مى داند، بلكه از اين دقيق تر، راز دل ستايش گران و دعاى دعا كنندگان را مى شنود. خداوند شنوايى است كه گذشت شب و روز بر او اثر ندارد، زيرا شنوايى او به وسيله جسمانيّت گوش انجام نمى پذيرد، تا به هنگام خفتن در شب از درك اصوات ناتوان باشد.

8 قوله عليه السلام: و كلّ بصير غيره يعمى عن خفىّ الالوان و لطيف الأجسام:

«هر بينايى جز خداوند از ديدن رنگهاى پوشيده و اجسام لطيف نابيناست.» مى گوييم (شارح) رنگهاى پوشيده مانند رنگهايى كه در تاريكى قرار داشته باشند. و لطيف گاهى به معنى بيرنگ به كار مى رود، مانند هوا و گاهى به معنى جوهر كم قوام است به اعتقاد متكلّمين مانند جوهر فرد و مانند ذرّه. لطيف به هر دو معنا براى حيوان قابل درك نيست. لفظ «عمى» در عبارت حضرت مجازا به كار رفته است، زيرا كورى يا بطور مطلق بى چشمى است و يا به معناى بينا نبودن شخصى است كه لازمه اش بينايى است. غير خداوند، هر كس كه بينا وداراى چشم باشد هيچ يك از اين دو اعتبار بر او صدق نمى كند. بنا بر اين لفظ يعمى بطور مجازى به كار رفته است. ادراك نكردن انسان رنگهاى پوشيده و جسمهاى لطيف را به معناى كورى حقيقى وى نيست. ولى چون كورى از اسباب نديدن مى باشد لفظ «عمى» بر نديدن، به عنوان خطبه 65 نهج البلاغه به كار بردن سبب عمى به جاى مسبّب «نديدن» استعمال شده است. اين توصيف در زمينه ستايش پروردگار، لازمه اش، به دور دانستن بينايى حق متعال از نقيصه كورى، و از آن فراتر گمان نابينايى است، زيرا حضرت سبحان وارسته است از اين كه در معرض عروض چشم و يا كورى واقع شود، و بلند رتبه تر از آن است كه درك و بينايى او به وسيله چشم و مژگان، انعكاس صورت و رنگها باشد هر چند او شاهد و گواه بر همه چيز بوده و همه امور را درك مى كند.

از علم و آگاهى حق تعالى هر آنچه در اعماق زمين است هم به دور نيست چون بينايى خداوند به معنى ياد شده فوق نيست. مى توان گفت درك حق تعالى اشيا را بدين اعتبار است كه او كمال صفات اشياى مورد درك را مى داند و درك مى كند.

اين نوع درك بصرى از آنچه كه ديده هاى كوتاه بينانه از ظاهر پديدها درك مى كنند، واضح و روشن تر است

9 قوله عليه السلام: و كلّ ظاهر غيره باطن:

«هر آشكارى جز خداوند مخفى و در نهان است» در توضيح اين كلام حضرت مى گوييم ظهور اشيا عبارت از اين است كه بطور روشنى براى حسّ يا عقل آشكار باشند. معناى مقابل اين واژه «باطن» مى باشد كه به معنى پوشيده ماندن شي ء از حسّ يا عقل است.

پيش از اين توضيح داده شد كه خداوند از جسمانيّت و لواحق آن پاك و منزه است. پس نتيجه اين مى شود كه از درك حواسّ نيز به دور است.

در جاى خود با برهان عقلى ثابت شده است كه حق تعالى از هر نوع تركيب خارجى يا عقلى منزّه و پاك مى باشد. لازمه اش اين است كه ذات مقدّسش از آگاهى خرد و عقول به دور باشد.

با توضيح فوق روشن شد كه خداوند با اشيا در اين نوع ظهور شركت ندارد، ولى چون خود را به ظهور توصيف كرده است، ناگزير ظهور خداوند به معناى حضور وجودش در جزئيّات آثارش مى باشد. چنان كه خود فرموده است: سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ .

هر چند مشاهده جمال حق مراتب متفاوت و درجات بالاتر و بالاترى دارد بعضى از سالكان طريق حق به مراتب سلوك چنين اشاره كرده اند: ما خدا را پس از اين مرحله و منزل مشاهده نكرديم. از اين مرتبه كه فراتر رفته و به درجه شهود و حضور رسيدند گفتند: هيچ چيز را نديديم جز آن كه خدا را همراه آن ديديم. از اين مرحله كه فراتر رفتند گفتند: هيچ چيز را نديديم جز آن كه خدا را پيش از آن ديديم. از اين پايه و رتبه كه گذشتند گفتند: جز خدا هيچ چيز را نديديم.

به ترتيب اوّل درجه فكر، انديشه و استدلال، دوّم مرتبه حدس و گمان، سوّم مرتبه استدلال از ذات حق به ذات حق، نه از امور ديگر بر ذات حق و چهارم فنا و نيست شدن در درياى بيكران عزّت حق مى باشد، كه اعتبار وحدت مطلق هر پيرايه اى را از جمال و جلال خداوند دور مى سازد.

با توجّه به توضيحى كه براى معناى ظهور داده شد، براى هيچ يك از ممكنات چنين ظهورى ميسّر نيست، زيرا هر چند بعضى از اشيا در عقل و حسّ برخى افراد آشكار و ظاهرند ولى چنين نيست كه همين اشيا براى تمام افرادى كه حسّ و عقل دارند آشكار و روشن باشند. بلكه آنان كه از اين اشياى خاصّ بى اطّلاعند بمراتب بيشتر از آگاهان به اين اشيا هستند. بنا بر اين مى توان گفت: هر چيز آشكارى جز وجود حق تعالى به نسبت ظهور و آشكار بودن خداوند باطن و پوشيده است. تنها اوست كه براى هر چيزى و در هر چيزى آشكار و متجلّى است.

زيرا او مبدأ و مرجع همه چيز است و بس.

10 قوله عليه السلام: و كلّ باطن غيره فهو ظاهر [فهو غير ظاهر]:

«هر باطنى جز خداوند آشكار است.» با توضيحى كه قبلا داده شد معناى ظهور و بطون ممكنات روشن گرديد، و نيز دانسته شد كه باطن بودن خداوند به دو معناست: اوّل آن كه، دريافت ذات مقدّس حق بر خردها پوشيده است دوّم آن كه ذات او در همه چيز نفوذ دارد و باطن تمام امور نهفته، بر او معلوم و آشكار است.

معناى ظاهرى كه در مقابل معناى باطن، به تعبير اوّل باشد كاملا روشن است. امّا ظاهرى كه در برابر باطن به معناى دوّم باشد، اين است كه: بر ظاهر اشيا اطّلاع دارد و باطن آنها را نمى داند. بدين معناست كه گفته مى شود، فلان شخص مرد ظاهربين است و يا ظاهرى است.

پس از شرح دادن معناى ظاهر و باطن مى گوييم هر باطنى چه منظور از بطون خفا باشد و چه نفوذ دانش در درون اشيا، در مقايسه با خداوند متعال، ظهورى است كه در مقابل باطن قرار دارد ظاهر را در برابر باطن به معناى اوّل يا دوّم بگيريم فرق نمى كند، زيرا هر ممكنى هر چند بر بعضى افراد پوشيده باشد، بر ديگران پوشيده نيست. بر فرض كه بر تمام انسانها پوشيده باشد، در علم خداوند قطعا ظاهر و آشكار است و ممكن است كه بر ديگران نيز ظاهر گردد. پس بطور مطلق مخفى و پوشيده نيست. اين وجود حق تعالى است كه باطن محض است و هيچ چيز از او پوشيده تر نبوده و هر باطنى جز ذات حق، در مقايسه با خداوند ظاهر است. اين ظاهر به معناى اول بود، امّا اگر ظاهر را به معناى دوّم بگيريم، توضيحش اين است كه هر دانشمندى هر چند مقام علم و دانشش بالا باشد، بر بعضى از امور احاطه ندارد و از درك آنها درمانده است و درك بسيارى از امور برايش ممكن نيست. ولى از احاطه علمى خداوند متعال، مثقال ذره اى در زمين و آسمان كوچك و بزرگ، پوشيده نيست. همه چيز در مقايسه با علم خداوند ظاهر و آشكار است، و باطنى در مقابل دانش حق تعالى متصوّر نيست.

در بعضى از خطبه هاى نهج البلاغه عبارت حضرت چنين نقل شده است:

  • كلّ ظاهر غيره غير باطنو كلّ باطن غيره غير ظاهر

«هر ظاهرى جز خدا باطن به حساب نمى آيد و هر باطنى جز او ظاهر محسوب نمى شود.» معناى تفصيلى دو جمله اين است كه هر ممكنى از ممكنات، اگر براى حسّ و عقل روشن و آشكار باشد، به آن باطن گفته نمى شود مانند خورشيد و اگر بر حسّ و عقل پوشيده باشد، به ظاهر و آشكار بودن متّصف نمى گردد. تنها خداوند است كه در عين ظهور نهفته است، هم مخفى است و هم آشكار هم ظاهر است و هم باطن. به نظر من در صحّت اين نسخه بدل، ترديد است. چه اين كه قبلا ثابت كرديم، خداوند متعال، به دو اعتبار، ظاهر و آشكار و باطنى و مخفى است.

به لحاظى بعضى از ممكنات هم، چنين هستند. به عنوان خطبه 65 نهج البلاغه مثل هر عاقلى بضرورت، وجود زمان را مى داند هر چند حقيقت آن بر حكما پوشيده مانده است به همين دليل دانشمندان در باره حقيقت زمان اختلاف نظر دارند مفهوم علم و حقيقت آن نيز چنين است. بنا بر اين چنين نيست كه هر ظاهرى جز خداوند غير باطن باشد، و يا هر باطنى جز او غير ظاهر باشد پس نسخه بدلى كه ذكر شد از نظر معنى صحيح به نظر نمى رسد، در هر حال كه خداوند به حقيقت امر آگاه است.

11 قوله عليه السلام: لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان الى قوله منافر

«خداوند خلق را، براى اين كه سلطنتش استوار گردد نيافريد.» مى گوييم:خداوند كارهايش را بخاطر هدفى انجام نمى دهد و اگر هدفى را در نظر بگيرد، خود از سود و فايده آن هدف منزّه و پاك خواهد بود.

دليل ادّعاى اول آن كه اگر افعال خداوند به منظور هدفى انجام گيرد وجود و عدم آن يا نسبت به خداوند متعال يا برابر است يا نيست اگر وجود و عدم آن برابر باشد، باطل است زيرا ترجيح بدون مرجّح لازم مى آيد، و اگر برابر هم نباشد باطل است به اين دليل كه هرگاه برابر نباشد، حصول فايده و غرض شرط كمال خداوند خواهد بود. و لازم مى آيد بدون آن غرض، حق تعالى ناقص باشد، دليل بطلانش نيز همين ايجاب نقص مى باشد.

اگر اشكال شود كه داشتن غرض به نسبت ذات مقدس حق نيست، بلكه به نسبت بندگان، و مقصود احسان به آنان مى باشد، يعنى غرض خداوند از فعل خود احسان وجود به بندگان مى باشد.

در پاسخ اين اشكال مى گوييم: اگر غرض از احسان و نيكى به غير و يا عدم آن نسبت به ذات حق برابر باشد، يعنى چه احسان كند، و يا ترك احسان كند، و يا نسبت به ذات حق تغييرى پديد نمى آيد باز همان ترجيح بدون مرجّح لازم مى آيد، ولى اگر احسان كردن اولويّت بيشترى دارد باز همان مشكل كمال و نقص در باره حق تعالى پيش مى آيد. با اين توضيح، نمى توان براى كار خدا هدفى در نظر گرفت.

آنچه در اين فصل از سخن امام (ع) آمده اين است كه غرض خداوند از آفرينش استوارى بخشيدن به سلطنت خويش و ترس از پيشامدهاى زمان و كمك خواهى عليه رقبا و شركا را نفى مى كند. صحت و درستى اين ادّعا بخوبى روشن است. زيرا خداوند هيچ چيز را براى رسيدن به أهداف فوق الذّكر ايجاد نكرده است. اين كلام امام (ع) منزّه دانستن خداوند از هر پيرايه اى را ثابت مى كند، بدين توضيح كه مطلق غرض و هدف را از فعل خداوند نفى كرده است.آنچه تاكنون گفته شد، در باره نفى غرض و فايده از فعل خداوند بود، امّا منزّه دانستن حق تعالى از فايده و غرضهاى مخصوصى كه امام (ع) فرموده است به شرح زير مى باشد.

اصولا كسى نيازى به استوارى بخشيدن سلطنت خود دارد كه در پادشاهى اش نقص داشته باشد، ولى چون خداوند، در همه چيز از همه چيز بطور مطلق بى نياز است، صحيح است كه بگوييم: در آفرينش هدفى ندارد و از پيشامدهاى روزگار نمى ترسد و از هيچ موضوع خطبه 65 نهج البلاغهى متضرّر نشده يا سود نمى برد.

ترس و اميد از ويژگيهاى ممكنات بوده موجب نقص و كمال مى شود، و هيچ يك از اين دو، در باره خداوند متعال متصوّر نيست. چه اين كه حق تعالى در معرض تغيير و زوال قرار ندارد. بنابه آنچه كه توضيح داده شد، چون خداوند از ناحيه اشيا تأثيرپذير نيست و از انفعال پاك و منزّه است هيچ يك از امور فوق براى وى نمى توانند غرض و هدف باشند و براى كمك طلبى عليه شريك و ضد و مخالفين خود هم اين امور را انجام نمى دهد زيرا يارى خواستن از غير براى مغلوب ساختن مخالفان، نشانه ضعف، درماندگى، و ترس است. خداوند درمانده نيست تا كمك بخواهد. در اصل شريك و ضد و مخالفى ندارد، تا نيازمند ياورى باشد شبه، مثل و مانندى ندارد تا به ياريش بيايند. هدف امام (ع) از ذكر اين عبارت منزّه دانستن حق تعالى از صفات آفريدگان، و ويژگيهاى آنان مى باشد.

قوله عليه السلام: و لكن خلايق مربوبون و عباد اخرون

«ولى موجودات، آفريدگانى تحت تربيت خداوند و بندگانى زير فرمان اويند.» يعنى مخلوقات را از جود، وجود كه همان ريزش خير بر هر پذيرنده خير است آفريده بى آنكه بخلى و منعى و يا تأخيرى در كار باشد. بدين لحاظ هر چيزى و هر كسى بنده در اختيار و مملوك اوست و او صاحب اختيار و مالك همه كس و همه چيز مى باشد.

قوله عليه السلام: لم يحلل فى الأشياء فيقال هو فيها كائن.

«در اشيا حلول نكرده است تا گفته شود كه خداوند بدانها قائم و پابرجاست.» در اين عبارت امام (ع) مى خواهند مكان داشتن را از خداوند سلب كنند. در وارسته بودن خداوند از داشتن جا و مكان اختلاف نظر فراوان و بحثهايى طولانى است. در نزد عموم افراد معناى معقولى كه از لفظ «حلول» فهميده مى شود قوام يافتن موجودى، به وجود ديگرى است كه براى موجود حلول كننده زمينه ثبات و بقا باشد. روشن است كه اطلاق به اين معنى بر واجب الوجود محال است، زيرا لازم مى آيد كه وجود حق تابع غير باشد، و اين نياز خداوند را ثابت مى كند و مى دانيم كه هر نيازمندى ممكن الوجود است.

افضل متأخرين، خواجه نصير الدّين طوسى كه خداوند او را زنده بدارد در باره معناى حلول چنين گفته است: «حلول شي ء در شي ء، قابل تصور نيست، مگر زمانى كه حلول كننده بدون محلّ تعيّن پيدا نكند. و چون واجب الوجود به غير خود متّكى نيست، پس محال است در غير خود حلول داشته باشد.» با روشن شدن معناى حلول و با توجّه به اين كه بودن در مكان و جاى گرفتن در آن، و دوگانگى مكان با شي ء نيازمند به مكان در حقيقت به چيزهايى گفته مى شود، كه اطلاق حلول بر آنها صحيح باشد. از طرفى چون خداوند متعال منزّه از حلول است اطلاق اين امور بر خداوند سبحانه تعالى جايز نيست. به همين دليل كه در اشيا حلول نمى كند، در آنها نيز قرار ندارد. با اين كه در اشيا مكان نگرفته از آنها دور نيست و با آنها دوگانگى و مبانيت و جدايى نيز ندارد.

قوله عليه السلام: لم يؤده خلق ما ابتدء، و لا تدبير ما ذرء:

«به خاطر آفرينش موجودات خستگى بر خداوند راه نيافته و در اداره امور نياز به انديشه و فكر پيدا نكرده است.»

خستگى در باره حيوانات قابل تصوّر است كه كارهايشان را به وسيله اعضا و جوارح انجام مى دهند. چون خداوند تبارك و تعالى جسم نيست و كارهاى خود را با وسايل و ابزار جسمانى انجام نمى دهد، از جهت خلق و آفرينش خسته نمى شود.

امام (ع) به منظور مبالغه در عدم خستگى خداوند از ايجاد و خلق از جمله «ما ابتدأ» استفاده كرده است، زيرا آغاز كار داراى سختى فراوانى است. تمام كردن كارى كه تازه شروع مى شود، تدبير و انديشه اى كه براى بهبود آن لازم است ايجاب مى كند كه تمام جزئيات ذات و صفات آن شي ء دائما از ريز و درشت، زير نظر گرفته شود، و مطابق حكمت و توجّه خاص باشد.

كلام امام (ع) در عدم خستگى حق تعالى از خلقت و آفرينش، شبيه آيه شريفه قرآن بيان اين حقيقت است: أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ .

قوله عليه السلام: و لا وقف به عجز عمّا خلق،

«از آنچه آفريد ناتوانى به او دست نداد.» اين سخن امام (ع) به كمال قدرت و توانايى حق تعالى اشاره دارد.

چنان كه پيش از اين توضيح داده شد محال است كه ذات مقدسش دچار عجز شود.

قوله عليه السلام: و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدّر

«در باره آنچه كه حكم كرد و مقدّر فرمود اشتباهى برايش رخ نداد.» اين كلام امام (ع) به كمال دانش خداوند اشاره كرده و هر نوع اشتباهى را از فعل خداوند، دور مى داند.

توضيح مطلب اين است كه : اشتباه براى عقل در امور عقلانى صرف كه غامض و غير بديهى باشد اجتناب ناپذير است، زيرا قوه واهمه همواره در محسوسات پذيرفته است و در باره معقولات محض قابل صدق نيست. بنا بر اين عقل موقع جدا ساختن، در معقولات صرف مورد معارضه و مخالفت احكام قوّه واهمه واقع مى شود و هرگاه مطلوب عقلانى امرى دشوار باشد چه بسا كه شبيه آن در احكام وهمى يافت شود و نفس آدمى آن را حق پندارد و مقدّمه استدلال قرار دهد و نتيجه باطل به دست آورد كه در ظاهر شباهت به حق داشته باشد. اما چون خداوند متعال از نيروى جسمانى پاك و منزّه است و علم خداوند نيز ذاتى اوست، محال است كه در احكام قضائيه و قدريّه حق تعالى اشتباهى صورت پذيرد و يا بدان شكى عارض شود، زيرا شك و اشتباه از ويژگيهاى قواى جسمانى است.

معناى قضا و قدر الهى را پيش از اين توضيح داديم و نيازى به تكرار آن نيست.

قوله عليه السلام: بل قضاء متقن و علم محكم

«حكم خداوند پايدار و دانشش استوار است.» معناى اين عبارت حضرت اين است، كه كار خداوند از فساد، شبهه و غلط به دور مى باشد.

قوله عليه السلام: و امر مبرم

اين جمله به معناى «قدر» كه توضيح و تشريحى بر قضاى محكم الهى است اشاره دارد و بخوبى روشن است كه معناى «لحكم» همان استوارى، بى عيب و نقص بودن كار است وقتى كه كار محكم و استوار باشد انجام آن قطعيّت پيدا مى كند.

قوله عليه السّلام: المأمول مع النقم المرهوب مع النعم، المرجوّ من النعم (خ)

«كسانى كه دچار خشم خدا باشند. باز هم به او آرزو بسته اند و كسانى كه داراى نعمتهاى الهى هستند از وى هراسان و بيمناكند.» خداوندى كه هم سخت گير و هم مورد آرزو و برآورنده نياز است، هم نعمت مى دهد و هم مورد ترس كه مبادا بر اثر ناسپاسى نعمتها را سلب كند.اين دو صفت «مأمول» و «مرهوب» دلالت بر كمال ذات و عموميّت فيض و بخشندگى خداوند داشته، و بيان كننده اين حقيقت هستند. خداوند از نعمتهايى كه به بندگان ارزانى مى دارد، هدف خاصّى براى خود ندارد، بلكه اقتضاى ذات او اين است، هر موجودى كه استحقاق فيض گيرى داشته باشد چون وجود او، جود مطلق، و بخشش همگانى است، فيوضات خود را بر فيض گيرنده، عطا مى فرمايد. شرح مطلب اين است كه، هرگاه براى بنده اى از بندگان، عذاب و پيشامد ناگوارى پديد آيد، آماده آمرزش خواهى و شكرگزارى مى شود، تا خداوند آمرزش و غفران را بوى افاضه كند و عذاب از او برطرف شود. با وجودى كه نعمتهاى الهى در مورد چنين بنده اى فراوان است، انتظارش اين است كه خداوند او را مورد عنايت قرار دهد، چه تنها خداوند است كه مى تواند آرزوهايش را برآورد و از او رفع مشكل كند، عذاب و سختيها را برطرف كند و نعمتها را بر بنده اش استمرار بخشد، بنا بر اين، بخشندگى و آمرزش ويژه حق تعالى است.

خداوند در قرآن كريم به همين حقيقت اشاره فرموده است: وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ، در نعمت بخشيدن خداوند چنين است كه با وجود بى توجّهى بندگان و غفلت آنان از شكرگزارى، تنها اوست كه مشكلات را رفع و عذاب و سختيها را برطرف مى كند. بنا بر اين با وجودى كه خداوند بر بنده اى خشم گرفته باشد، مى توان به او اميد بست و از وى نعمت خواست. در هر حال تنها او، آرى تنها او كمك دهنده است، و گريزى از او جز به او نيست.

امّا ديگران كه مخلوق او هستند، در خشمشان آرزوى رحمت نبوده و هنگامى كه نعمت دهند ترس از آنان همراه نعمت دهندگى نيست. هيچ موجودى نمى تواند هم مرجع آرزو و هم مورد ترس، كه دو حالت متضادّند واقع شود.

شرح مرحوم مغنیه

الحمد للّه الّذي لم يسبق له حال حالا، فيكون أوّلا قبل أن يكون آخرا، و يكون ظاهرا قبل أن يكون باطنا. كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل، و كلّ عزيز غيره ذليل، و كلّ قويّ غيره ضعيف، و كلّ مالك غيره مملوك، و كلّ عالم غيره متعلّم، و كلّ قادر غيره يقدر و يعجز، و كلّ سميع غيره يصمّ عن لطيف الأصوات و يصمّه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها، و كلّ بصير غيره يعمى عن خفيّ الألوان و لطيف الأجسام، و كلّ ظاهر غيره باطن، و كلّ باطن غيره غير ظاهر. لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان، و لا تخوّف من عواقب زمان، و لا استعانة على ندّ مثاور، و لا شريك مكاثر و لا ضدّ منافر. و لكن خلائق مربوبون، و عباد داخرون. لم يحلل في الأشياء فيقال هو فيها كائن. و لم ينأ عنها فيقال هو منها بائن. لم يؤده خلق ما ابتدأ و لا تدبير ما ذرأ، و لا وقف به عجز عمّا خلق، و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدّر. بل قضاء متقن، و علم محكم، و أمر مبرم. المأمول مع النّقم و المرهوب مع النّعم.

اللغة:

المراد هنا بلطيف الأصوات ما لا يسمع، و بلطيف الأجسام ما لا يرى.

و الند: النظير. و المثاور: المحارب. و المكاثر: من يفاخر بالكثرة. و المنافر: يفاخر غيره و يقول: أنا أعزّ منك نفرا. و داخرون: صاغرون. قال تعالى: سُجَّداً لِلَّهِ وَ هُمْ داخِرُونَ 48 النحل. و لم ينأ: لم يبعد. و لم يؤده: لم يثقله و يجهده. و ذرأ: خلق. و ولجت: دخلت.

الإعراب:

و كل عزيز غيره يجوز رفع «غير» صفة لكل، و يجوز جرّها صفة لعزيز، و نصبها على الاستثناء، لأنها في مثل هذه الحال تعرب إعراب المستثنى. و خلائق خبر لمبتدأ محذوف أي هم خلائق، فيقال قرئ بالرفع على الأصل في الفعل المضارع، و بالنصب على اضمار «ان» بعد فاء السببية مع تقدم النفي، و قضاء خبر لمبتدأ محذوف أي ذلك قضاء، و المأمول أي هو المأمول، و هو المرهوب.

المعنى:

(الحمد للّه الذي لم تسبق له حال حالا). نقدم الكلام عن صفاته تعالى في شرح الخطبة الأولى، و من أجل هذا نوجز هنا بقدر الإمكان.. ان اللّه سبحانه ليس من جنس المعاني العقلية المجردة كالشرف و الكرامة، لأن هذه لا تستقل بذاتها في الوجود، و لا هو، تعالى ذكره، من جنس الماديات لأنها تنفعل بالغير، و تفتقر الى زمان و مكان.. انه، جل و عز، قوة عالمة مريدة، و قادرة، و ضرورية الوجود ذاتا و أصالة، و من أجل هذا هي هي لا تبديل و لا تعديل.

(لم تسبق له حال حالا). لأن السبق يستدعي الحدوث، و اللّه قديم ذاتا و صفات (فيكون أولا قبل أن يكون آخرا). اللّه أول بمعنى انه كان و لم يكن معه شي ء، و انه المبدأ لوجود كل شي ء، و هو ليس بأول على معنى ان لوجوده ابتداء، و إلا يكون حادثا. و اللّه آخر بمعنى انه يبقى بعد فناء كل شي ء، و اليه ينتهي كل شي ء، و هو ليس بآخر على معنى ان لوجوده نهاية، كيف و الغرض انه ضروري الوجود. و اذن يصح لنا أن نقول: هو سبحانه الأول و الآخر الآن و من قبل و من بعد.

(و يكون ظاهرا قبل أن يكون باطنا). بل هو ظاهر و باطن في آن واحد، هو ظاهر بآياته الدالة على وجوده و عظمته، و هو باطن لأن العقول تقصر عن إدراك كنهه و حقيقته، و أيضا لأنه يعلم ما خفي و بطن (كل مسمى بالوحدة غيره قليل). لأن الوحدة لغير اللّه ضعف و قلة، أما هو سبحانه فقد توحد و تفرد بالقدرة و العزة و البقاء (و كل عزيز غيره ذليل). لأن عزته تعالى ذاتية، و العزة في غيره مستمدة منه، و يسلبه إياها متى شاء، و من هنا شاع و ذاع: من اعتز بغير اللّه ذل.

(و كل قوي غيره ضعيف). لنفس السبب السابق أي ان قوته تعالى ذاتية، و قوة غيره مستمدة منه، و أيضا شاع و ذاع: لا حول و لا قوة إلا باللّه العلي العظيم (و كل مالك غيره مملوك). للّه، هو وحده يؤتي الملك من يشاء، و ينزعه ممن يشاء. و من أقوال الإمام: لا نملك إلا ما ملكنا (و كل عالم غيره متعلم).

لأن علمه تعالى عين ذاته (و كل قادر غيره يقدر و يعجز). أما هو فلا يعجزه شي ء، قاهر غير مقهور (و كل سميع غيره يصم عن لطيف الأصوات، و يصمه كبيرها، و يذهب عنه ما بعد منها). الأذن تضعف عن سمع الهمسات و الوشوشات، و تصم من عالي الأصوات، و لا يصل اليها البعيد عنها، أما هو سبحانه فلا يسمع بجارحة و أداة، بل يعلم كل شي ء مباشرة و بلا واسطة حتى وسوسات الصدر، و خفقات القلب.

(و كل بصير غيره يعمى عن خفي الألوان و لطيف الأجسام). استطاع الانسان أن يخترع آلة، أسماها المجهر، و قد أتاحت له أن يرى أجساما أدق ألوف الأضعاف مما تستطيع العين المجردة أن تراه، و مع ذلك هناك أجسام لا ترى بالمجهر كما نظن لأن أصحاب المجهر قالوا: ان أصغر كتلة من المادة الحية تتألف من ألوف الملايين من الذرات، و معنى هذا انه لو انفصلت هذه الذرات و تفرقت لعجز المجهر عن رؤية الذرة الواحدة.. و على أية حال فإن القصد أن نعلم بأن اللّه وسع كل شي ء علما، أما نحن فما أوتينا من العلم إلا قليلا.

(و كل ظاهر غيره غير باطن). هذه الجملة جاءت في بعض النسخ بلفظ «غير باطن» كما رسمناها هنا، و في بعضها بدون كلمة «غير» أي هكذا «و كل ظاهر غيره باطن» و الصحيح الجملة الأولى كما نرجح و المعنى ان كل كائن غيره تعالى يمكن أن ندرك ذاته، و نتصورها بوجه من الوجوه سواء أ كان جسما، كالحجر و الشجر، أم غير جسم كالعقل و العلم، أما الجسم فنتصور ذاته أو جهة منها بالحس و العيان، و غير الجسم نتصور ذاته أو جهة منها بآثاره و أعماله، لأنها انعكاس عن ذاته، تحكيها و تعبر عنها، أو عن نوعها بنحو من الأنحاء، فالكتاب مثلا يحكي عن مبلغ علم المؤلف و نوعه لأن بين الكتابة و الكاتب تشابكا و ترابطا، بل قيل: ان أسلوب الانسان هو الانسان بالذات، و كذلك البناء و الباني و أمثاله.. و لا يصدق هذا بوجه في حقه تعالى، لأن خلقه و آثاره ليست انعكاسا عن ذاته و لا عن مبلغ علمه و قدرته بوجه من الوجوه، حيث لا شبه هنا بين الأثر و المؤثر مهما عظم الأثر.. انه فيض و رشحة محدودة من مطلق لا حد له.. و للتقريب لا للتشبيه نشير الى ان خلقه تعالى و آثاره كعرق جسم الإنسان، فكما أن العرق لا يعبر عن حقيقة الانسان كذلك خلق الكون بما فيه بالنسبة الى خالقه بكلمة «كن».. مع العلم بأن آثاره سبحانه تنطق بعلمه و قدرته و حكمته و ارادته.. و عليه يصح القول: ان كل ظاهر من الكائنات فهو غير باطن ذاتا و أصالة أي ان العقل يمكن أن يتصور ذاته و لو إجمالا، أما تصور ذات الواجب فمستحيل تفصيلا و إجمالا.

(و كل باطن غيره غير ظاهر) في وجوده كظهور اللّه سبحانه، فالعقل مثلا موجود و باطن، و اللّه سبحانه موجود و باطن، و العقل يعرف بآثاره، و اللّه تعالى ذكره يعرف بخلقه و آثاره، و لكن وجود العقل غير ظاهر و واضح كظهوره و وضوح وجوده سبحانه، لأن آثار العقل تظهر في بعض الأشياء، أما العلي الأعلى «ففي كل شي ء له آية تدل على انه واحد». (لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطانه). لأن سلطانه تعالى شديد و قوي بالذات، و الخلق و التشديد أثر من آثار السلطان، و ليس السلطان من آثار التشديد كما هو الشأن بالنسبة الى غيره (و لا تخوف من عواقب زمان). لأن ذات الواجب يستحيل في حقها التغيير و التعديل، و اذن فمن أي شي ء تخاف. بل لا أمان للانسان إلا مع الخوف من اللّه اصل الأمان و السلام.

(و لا استعانة على ند مثاور، و لا شريك مكاثر، و لا ضد منافر). ما خلق اللّه سبحانه شيئا كخط دفاع عن ملكه و سلطانه، و لا للتفاخر و التكاثر، و لا لأية مصلحة تعود عليه، لأنه تعالى في غنى عن كل شي ء، و إليه يفتقر كل شي ء.. ان كل ما في الوجود يسير على خطة مرسومة، و الى غاية معينة، لأن هذا النظام المتناسق المحكم، و هذه القوانين الثابتة التي تحكم كل شي ء من أكبر الى أصغر جزء، و تربط كل الموجودات برابط دقيق و متين هذه القوانين و هذا النظام يستحيل أن يحدث من غير قصد، و لا بد لكل قصد أن يهدف الى غاية تعود الى من يحتاج اليها، و ينتفع بها، و اللّه غني عن العالمين.

(و لكن خلائق مربوبون، و عباد داخرون). العالم كله في قبضته تعالى خاضع لأمره و مسبّح بحمده (لم يحلل في الأشياء فيقال: هو كائن). الحلول وجود شي ء في شي ء، و هذا مستحيل في حقه تعالى، لأنه فوق الزمان و المكان، و قال ابن أبي الحديد: مراد الإمام بالحلول انه تعالى لم ينأ عن الأشياء نأيا مكانيا.. و ليس هذا ببعيد، بل يدل عليه قول الإمام بلا فاصل: (و لم ينأ عنها فيقال: هو منها بائن). و على أية حال فإن الغرض الأول و الأخير هو أن نؤمن و نوقن بأن اللّه معنا في السر و العلانية: وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ 4 الحديد.

(لم يؤده خلق ما ابتدأ، و لا تدبير ما ذرأ، و لا وقف به عجز عما خلق).

أنشأ و حكم، و قدّر و دبر، و أمات و أحيا، لا قسرا و قهرا، و لا لغاية تعود عليه، و بلا تعب و كلل، لأنه بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِذا قَضى أَمْراً 47 آل عمران (و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدر) من أين تعرض الشبهات لمن هو عالم بالذات. ان الالتباس يأتي من الأقيسة و مقدماتها، و الأدلة و كلماتها، و هو سبحانه المصدر الأول لكل دليل و حجة (بل قضاء متقن) لا خلل فيه (و علم محكم) لا شك يعتريه (و أمر مبرم) لا ناقض له (المأمول مع النقم) لأن رحمته وسعت كل شي ء (المرهوب مع النعم) لأن بأسه قد يأتي بغتة و بياتا. قال الإمام: «لا يشغله غضب عن رحمة، و لا تولهه أي تذهله رحمة عن عقاب». فما لرحمته و غضبه، و لا لشي ء من صفاته حد و شرط.. و هذا هو شأن الكمال المطلق.

شرح منهاج البراعة خویی

و من خطبة له عليه السلام

و هى الرابعة و الستون من المختار فى باب الخطب

الحمد للّه الّذي لم تسبق له حال حالا فيكون أوّلا قبل أن يكون آخرا، و يكون ظاهرا قبل أن يكون باطنا، كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل و كلّ عزيز غيره ذليل، و كلّ قويّ غيره ضعيف، و كلّ مالك غيره مملوك، و كلّ عالم غيره متعلّم، و كلّ قادر غيره يقدر و يعجز، و كلّ سميع غيره يصّم عن لطيف الأصوات، و يصمّه كبيرها، و يذهب عنه ما بعد منها، و كلّ بصير غيره يعمى عن خفىّ الألوان و لطيف الأجسام، و كلّ ظاهر غيره غير باطن، و كلّ باطن غيره غير ظاهر، لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان، و لا تخوّف من عواقب زمان، و لا استعانة على ندّ مثاور، و لا شريك مكاثر، و لا ضدّ منافر، و لكن خلايق مربوبون، و عباد داخرون، لم يحلل في الأشياء فيقال هو فيها كائن، و لم ينأ عنها فيقال هو منها بائن، لم يؤذه خلق ما ابتدء، و لا تدبير ما ذرء، و لا وقف به عجز عمّا خلق، و لا ولجت عليه شبهة فيما قضا و قدّر، بل قضاء متقن، و علم محكم، و أمر مبرم، المأمول مع النّقم، المرهوب مع النّعم.

اللغة

(صمت) الاذن صمما من باب تعب بطل سمعها و يسند الفعل إلى الشّخص أيضا فيقال صمّ يصمّ صمما و يتعدّى بالهمزة فيقال أصمّه اللّه و لا يستعمل الثّلاثي متعدّيا و (النّد) المثل و (المثاور) من الثّوران و هو الوثب و الهيجان يقال ثاوره مثاورة و ثوارا و اثبه و (المكاثر) في أكثر النّسخ بالثاء المثلثة و في نسخة الشّارح المعتزلي بالموحّدة و معناهما قريب، يقال كاثروهم فكثروهم غالبوهم في الكثرة فغلبوهم و يقال كابرته مكابرة غالبته مغالبة و عاندته و (الدّاخر) الذّليل و (اده) الامر يؤده اثقله و (ذرء) خلق و (المبرم) كالمحكم لفظا و معنا

الاعراب

لفظة غير في الموارد الثّمانية إمّا بالرّفع كما في أكثر النّسخ على أنّها صفة لكلّ، و إمّا بالنّصب كما في بعض النّسخ على الاستثناء أو على أنّها حال ممّا اضيف إليه كلّ، و العامل معنى الاضافة كما هو مذهب البعض في غير المغضوب حيث قال بكونه حالا من الذين و أنّه عمل فيه معنى الاضافة، و لكن خلايق اه بتخفيف لكن و الغائه عن العمل و رفع ما بعدها على كونه خبرا لمبتدأ محذوف، قالوا: و حقّ لكن أن تقع بين كلامين متغايرين معنى بالنّفى و الاثبات، و لا يلزم التغاير اللّفظى إذ يقال جاء زيد و لكن عمروا لم يجي ء، و قد يقال زيد حاضر و لكن عمروا غايب، و لا يلزم أيضا أن يكون بينهما تضادّ حقيقي بل التّنافي بوجه ما قال تعالى: إِنَّ رَبَّكَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَشْكُرُونَ فانّ عدم الشّكر لا يناسب الافضال، بل اللّايق به ان يشكر، و كلام أمير المؤمنين عليه السّلام من هذا القبيل، قوله فيقال: في الموضعين بنصب المضارع و انتصابه بعد فاء السّببيّة مع تقدّم النّفي قاعدة كليّة، و قضاء متقن خبر لمبتدأ و هكذا ما بعده، و قوله المأمول مع النّقم أيضا خبر أى هو المأمول و المرهوب.

المعنى

اعلم أنّ هذه الخطبة الشّريفة مشتملة على نكات لطيفة من العلوم الالهيّة متضمّنة لجملة من الصّفات الكمالية.

الاولى ما اشار إليه بقوله (الحمد للّه الذي لم يسبق له حال حالا فيكون أوّلا قبل أن يكون آخرا، و يكون ظاهرا قبل أن يكون باطنا) و المستفاد منه شيئان الاول أنّه سبحانه متّصف بالأوّلية و الآخرية و الظاهريّة و الباطنية الثاني أنّ اتّصافه تعالى بها ليس على نحو السبق و اللحوق و القبليّة و البعديّة أمّا الأوّل فقد أشير إليه في سورة الحديد قال سبحانه هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ و اختلف في معنى هذه الصّفات فقال الصّدوق في التّوحيد: هو الأوّل بغير ابتداء، و الآخر بغير انتهاء، و الظاهر بآياته التي أظهرها من شواهد قدرته و آثار حكمته و بيّنات حجّته التي عجز الخلق جميعا عن إبداع أصغرها و إنشاء أيسرها و أحقرها عندهم كما قال عزّ و جلّ: إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ فليس شي ء من خلقه إلّا و هو شاهد له على وحدانيّته من جميع جهاته و أعرض تبارك و تعالى عن وصف ذاته و هو ظاهر بآياته محتجب بذاته و معنى ثان أنّه ظاهر غالب قادر على ما يشاء و منه قوله عزّ و جلّ: فَأَصْبَحُوا ظاهِرِينَ، أى غالبين لهم و الباطن معناه أنّه قد بطن عن الأوهام و هو باطن لا يحيط به محيط لأنّه قدم أي تقدم الفكر فجنّب عنه، و سبق العلوم فلم يحط به، وفات الأوهام فلم يكتنهه، و حارت عنه الأبصار فلم تدركه، فهو باطن كلّ باطن، و محتجب كلّ محتجب، بطن بالذّات و ظهر بالآيات، فهو الباطن بلا حجاب و الظاهر بلا اقتراب.

و معنى ثان أنّه باطن كلّ شي ء أى خبير بصير بما يسرّون و ما يعلنون و لكلّ ما ذرء، و بطانة الرّجل و ليتجه من القوم الذين يداخلهم و يداخلونه في دخلة أمره، و المعنى أنّه عالم بسرايرهم لا أنّه عزّ و جلّ يبطن في شي ء يواريه و في مجمع البيان: هو الأوّل أى أوّل الموجودات، و تحقيقه أنّه سابق لجميع الموجودات بما لا يتناهى من تقدير الأوقات، لأنّه قديم و ما عداه محدث و القديم يسبق المحدث بما لا يتناهى من الاوقات، و الآخر بعد فناء كلّ شي ء لأنّه يفنى الأجسام كلّها و ما فيها من الأعراض و يبقى وحده.

و قيل الأوّل قبل كلّ شي ء بلا ابتداء، و الآخر بعد كلّ شي ء بلا انتهاء، و الظاهر هو العالى الغالب على كلّ شي ء، فكلّ شي ء دونه، و الباطن العالم بما بطن فلا أحد أعلم منه عن ابن عباس و قيل: الظاهر بالأدلّة و الشّواهد، و الباطن الخبير بكلّ شي ء و قيل: معنى الظاهر و الباطن إنّه العالم بما ظهر، و العالم بما بطن و قيل: الظاهر بأدلته و الباطن من احساس خلقه و قيل الأوّل بلا ابتداء، و الآخر بلا انتهاء، و الظاهر بلا اقتراب، و الباطن بلا احتجاب و قيل الأوّل ببرّه إذ هداك، و الآخر بعفوه إذ قبل توبتك، و الظاهر باحسانه و توفيقه إذا أطعته، و الباطن بستره إذا عصيته عن السدى و قيل الأوّل بالخلق، و الآخر بالرّزق، و الظاهر بالاحياء، و الباطن بالاماتة عن ابن عمر و قيل: هو الذي أوّل الأوّل و أخّر الآخر و أظهر الظاهر و أبطن الباطن عن الضّحاك و قيل الأوّل بالأزليّة، و الآخر بالأبديّة، و الظاهر بالأحديّة، و الباطن بالصّمديّة عن أبي بكر الوراق و قيل إنّ الواوات مفتّحة و المعنى هو الأوّل و الآخر و الظاهر و الباطن، لأنّ من كان منّا أولا لا يكون آخرا، و من كان ظاهرا لا يكون باطنا، عن عبد العزيز بن يحيى و قيل هو الأوّل القديم، و الآخر الرّحيم و الظاهر الحكيم، و الباطن العليم عن يمان و أمّا الثاني فتحقيقه ما ذكره الشّارح البحراني و هو أنّه لمّا ثبت أنّ السّبق و المقارنة و القبلية و البعديّة امور تلحق الزمان لذاته و تلحق الزمانيات به و ثبت أنّه تعالى منزه عن الزّمان إذ كان من لواحق الحركة المتأخّرة عن وجود الجسم المتأخّر عن وجود اللّه سبحانه كما علم ذلك في موضعه، لا جرم لم تلحق ذاته المقدّسة و مالها من صفات الكمال و نعوت الجلال شي ء من لواحق الزّمان، فلم يجز إذن أن يقال مثلا كونه عالما قبل كونه قادرا أو كونه قادرا قبل كونه مريدا أو كونه حيّا قبل كونه عالما و لا كونه أوّلا للعالم قبل كونه آخرا له قبلية و سبقا زمانيا بقى أن يقال إنّ القبلية و البعديّة قد يطلق بمعان آخر كالقبليّة بالشّرف و الذّات و الفضيلة و العلية، و قد بيّنا أنّ كلّ ما يلحق ذاته المقدّسة من الصّفات فاعتبارات ذهنيّة تحدّثها العقول عند مقايسته إلى مخلوقاته و شي ء من تلك الاعتبارات لا تفاوت أيضا بالقبليّة و البعديّة بأحد المعاني المذكورة بالنّظر إلى ذاته المقدسة فلا يقال مثلا: هو المستحقّ لهذا الاعتبار قبل هذا الاعتبار أو بعده و إلّا لكان كمال ذاته قابلا للزيادة و النّقصان، بل استحقاقه بالنّظر إلى ذاته لما يصحّ أن يعتبر لها استحقاق وجه بالنّظر إلى جميعها دائما فلا حال يفرض إلّا و هو يستحق فيه أن يعتبر له الأوّليّة و الآخريّة معا استحقاقا أوّليّا ذاتيا، لا على وجه التّرتيب و إن تفاوت الاعتبارات بالنّظر إلى اعتبارنا، و هذا بخلاف غيره من الامور الزّمانية، فانّ الجوهر مثلا يصدق عليه كونه أوّلا من العرض و لا يصدق عليه مع ذلك أنّه آخر له حتّى لو فرضنا عدم جميع الاعراض و بقاء الجوهر بعدها لم يكن استحقاقه للاعتبارين معا بل استحقاقه لاعتبار الأوليّة متقدّم. و قال الصّدر الشّيرازي في شرح الكافي: هو الأوّل و الآخر لأنّه مبدء كلّ شي ء و غايته، و الظاهر و الباطن لأنّ غاية ظهوره منشأ بطونه بل حيثية ظهوره بعينها حيثيّة بطونه، فهو الظاهر من حيث هو الباطن، و الباطن من حيث هو الظاهر و الثانية أن (كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل) و المراد بذلك أنّه سبحانه مع اتّصافه بالوحدة لا يتّصف بالقلّة كما يتّصف بها غيره من المتّصفين بالوحدة بيان ذلك أنّ الوحدة قد يطلق و يراد بها الوحدة التي هي مبدء الكثرة و هى العادّ و المكيال لها سواء كانت فى المتّصل كالذّراع الواحد و الفرسخ الواحد يعدّان بوحدتيهما الأذرع و الفراسخ الكثيرة، أو في المنفصل كالعشرة الواحدة و المأة الواحدة يعدّان العشرات الكثيرة و المآت الكثيرة، و هي أشهر أقسام الوحدة، و قد يطلق و يراد بها الوحدة النّوعيّة و الوحدة الجنسيّة، و هى الوحدة المبهمة التي يوصف بها الأنواع و الأجناس و الابهام في الجنس أشدّ و هى غير الوحدة بالنّوع و الوحدة بالجنس لأنّ معروض هاتين الكثير من الأشخاص و الأنواع و معروض الوحدة الجنسية و النوعيّة المعنى الواحد المبهم.

إذا عرفت ذلك فنقول: إنّ الوحدة بالمعانى المذكورة لا يجوز اتّصافه تعالى بها اما الاول فلأنّ الوحدة بالمعنى المذكور قليل بالنّسبة إلى الكثرة التي هى عادّ لها و القلة و الكثرة من أوصاف الممكن و اما الاخران فلأنّ الواجب سبحانه لا يكون نوعا و لا جنسا و لا يندرج تحت نوع و لا جنس، لأنّ ذلك كله من خصايص الامكان، و لمّا كان أكثر النّاس لا يتصوّر من الوحدة إلّا المعنى الأوّل بل لا يفهمون من كونه تعالى واحدا إلّا هذا المعنى لا جرم جعل نفيها عنه مخصوصا بالذّكر دفعا لما يتوهّمون و إبطالا لما يزعمون.

روى الصّدوق في التّوحيد باسناده عن شريح بن هانى، عن أبيه قال: إنّ اعرابيّا قام يوم الجمل إلى أمير المؤمنين عليه السّلام فقال: يا أمير المؤمنين أتقول إنّ اللّه واحد فحمل النّاس عليه و قالوا: يا أعرابي أما ترى ما فيه أمير المؤمنين من تقسيم القلب فقال أمير المؤمنين عليه السّلام: دعوه فانّ الذي يريده الاعرابى هو الذي نريده من القوم، ثمّ قال: يا أعرابي إنّ القول في أنّ اللّه واحد على أربعة أقسام: فوجهان منها لا يجوزان على اللّه عزّ و جلّ و وجهان يثبتان فيه.

فأمّا اللّذان لا يجوزان عليه فقول القائل واحد يقصد به باب الأعداد، فهذا ما لا يجوز لأنّ ما لا ثاني له لا يدخل في باب الاعداد، أما ترى أنّه كفر من قال ثالث ثلاثة، و قول القائل هو واحد من النّاس يريد به النّوع من الجنس فهذا ما لا يجوز عليه لأنّه تشبيه و جلّ ربّنا عن ذلك و تعالى.

و أمّا الوجهان اللّذان يثبتان فيه فقول القائل: هو واحد ليس له في الأشياء شبه كذلك ربّنا، و قول القائل إنّه أحديّ المعنى يعنى به أنّه لا ينقسم في وجود و لا عقل و لا وهم و كذلك ربّنا عزّ و جلّ.

(و) الثالثة أنّ (كل عزيز غيره ذليل) قد يفسّر العزيز الذي هو من أسمائه سبحانه بأنّه الذي لا يعاد له شي ء أو الغالب غير المغلوب و قال في التّوحيد العزيز معناه أنّه لا يعجزه شي ء و لا يمتنع عليه شي ء، فهو قاهر الأشياء غالب غير مغلوب، و قد يقال في المثل من عزّبزّ أى من غلب سلب، و قوله عزّ و جلّ حكاية عن الخصمين و عزّني في الخطاب، أى غلبنى، و معنى ثان أنّه الملك و يقال للملك عزيز كما قال اخوة يوسف ليوسف: يا أيّها العزيز، و المراد يا أيّها الملك.

أقول: و الظاهر أنّ المعنى الثّاني أيضا مأخوذ من الأوّل، و عليه فالعزيز في اللغة هو مطلق الغالب، فاذا استعمل في اللّه سبحانه، و وصفناه به يراد به الغالب المطلق أعنى الغالب غير المغلوب، و إذا وصف به أحد من الخلق فالمراد به الغالب بالنّسبة إلى من دونه و إن كان مغلوبا بالنّسبة إلى من فوقه و ذليلا بالقياس إليه و يوضح ذلك أنّ السّحرة قالوا: بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغالِبُونَ فوصفوا فرعون بالعزّة و قد صار مغلوبا لموسى و ذليلا عند إله موسى مقهورا تحت قدرته.

(و) الرابعة أنّ (كلّ قويّ غيره ضعيف) القوة هي مبدء الأفعال الشّاقة و إذا وصف اللّه بها فتعود إلى تمام القدرة و إذا نسبت إلى غيره فالمراد بها القوة الجسمانية كقوّة البطش المعروف من المخلوقات و لا يصحّ نسبتها بهذا المعنى إليه سبحانه إذ البرهان قائم على أنّ كل قوّة جسمانية متناهية محتملة للزيادة و النّقصان فيحتاج إلى محدّد يحدّدها فيقوي عليها و يقهرها على الحدّ الذي لها، و تلك القوة الاخرى أيضا إن كانت متناهية كان حكمها كذلك إلى أن ينتهى إلى قوّة غير جسمانيّة و لا متناهية دفعا للتّسلسل أو الدّور، و أيضا ما يحتمل الزّيادة كالأعداد و الأجسام و المقادير و الحركات و الأزمنة و ما يتعلّق بها كالقوى و الكيفيات فهى ناقصة أبدا غير تامّة، و كلّ ناقص محتاج إلى إكمال و مكمل فلا يكون قديما واجبا لذاته.

و إلى ذلك أشار أبو جعفر الثّاني عليه السّلام في رواية الكافي بقوله: و كذا سمّينا ربّنا قويّا لا بقوّة البطش المعروف من المخلوق، و لو كانت قوّته قوّة البطش المعروف من المخلوق لوقع التّشبيه و لاحتمل الزّيادة، و ما احتمل الزّيادة احتمل النّقصان، و ما كان ناقصا كان غير قديم، و ما كان غير قديم كان عاجزا.

(و) الخامسة أنّ (كلّ مالك غير مملوك) إذ كلّ ما سواه مستند إلى وجوده و في تصريف قدرته و مشيّته نافذ فيه أمره، جار فيه حكمه، فهو المالك للكلّ بالاستحقاق و على الاطلاق و الكلّ مملوك له و إن صدق عليه في العرف أنّه مالك بالقياس إلى من دونه و ما في يده.

(و) السادسة أنّ (كلّ عالم غيره متعلّم) إذ علمه عين ذاته و علم غيره محتاج إلى التّعلّم من الغير و الاستفادة منه، ثمّ الغير من الغير إلى أن ينتهى إلى علمه سبحانه.

(و) السابعة أنّ (كلّ قادر غيره يقدر و يعجز) لأنّ قدرته عين ذاته فيستحيل عليه العجز و أمّا قدرة غيره و هي القوّة الجسمانية المنبثّة في الأعضاء المحركة لها نحو الأفاعيل الاختيارية المقابلة للعجز تقابل العدم و الملكة فهى خارجة عن ذات القادر قابلة للوجود و العدم، فاذا القادر المطلق هو مستند كلّ مخترع اختراعا ينفرد به و يستغنى فيه عن معاونة الغير و ليس هو إلّا اللّه سبحانه، و أمّا غيره من المتصفين بالقدرة فهو و إن كان في الجملة صاحب قدرة إلّا أنّ قدرتها ناقصة لتنا و لها بعض الممكنات و قصورها عن البعض الآخر، لأنّه بالذّات مستحقّ بالعجز و عدم القدرة و إنّما استحقاقه لها من وجوده تعالى فهو الفاعل المطلق الذي لا يعجزه شي ء عن شي ء و لا يستعصى على قدرته شي ء فان قلت: فهل يقدر أن يدخل الدّنيا كلها في بيضة لا تصغر الدّنيا و لا يكبر البيضة قلت: لا، و لا يلزم منه نقص على عموم القدرة، بيان ذلك على ما حقّقه بعض علمائنا المحقّقين أنّ معنى كونه قادرا على كلّ شي ء أنّ كلّما له مهيّة إمكانية أو شيئيّة تصورية فيصحّ تعلّق القدرة به، و أمّا الممتنعات فلا مهيّة لها و لا شيئيّة حتّى يصحّ كونها مقدورة له تعالى، و ليس في نفى مقدوريّته نقص على عموم القدرة بل القدرة عامّة و الفيض شامل و الممتنع لا ذات له و إنّما يخترع العقل في وهمه مفهوما يجعله عنوان خطبه 65 نهج البلاغها لأمر باطل الذّات كشريك الباري و اللّا شي ء و اجتماع النّقيضين أو يركب بين معاني ممكنة آحادها تركيبا ممتنعا، فانّ كلّا من المتناقضين كالحركة و السّكون أمر ممكن خارجا و عقلا، و كذا معنى التّركيب و الاجتماع أمر ممكن عينا و ذهنا و أمّا اجتماع المتناقضين فلا ذات له لا في الخارج و لا في العقل، لكن العقل يتصوّر مفهوم اجتماع النّقيضين على وجه التّلفيق و يجعله عنوان خطبه 65 نهج البلاغها ليحكم على افراده المقدّرة بامتناع الوجود و كون الكبير مع كبره في الصّغير من هذا القبيل.

إذا عرفت ذلك ظهر لك أنّ إدخال الدّنيا على كبرها في البيضة مع بقاء البيضة على صغرها أمر محال، و المحال غير مقدور إذ لا ذات له و لا شيئيّة.

و إلى ذلك وقعت الاشارة فيما رواه الصّدوق في كتاب التّوحيد باسناده عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: قيل لأمير المؤمنين عليه السّلام: هل يقدر ربك أن يدخل الدّنيا في بيضة من غير أن يصغر الدّنيا أو تكبر البيضة فقال عليه السّلام: إنّ اللّه تبارك و تعالى لا ينسب إلى العجز و الذي ذكرت لا يكون.

فانّ مقصوده عليه السّلام إنّ ما سأله الرّجل أمر ممتنع بالذّات محال و المحال غير مقدور عليه و أنّ اللّه على كلّ شي ء قدير.

و مثله ما رواه أيضا مسندا عن أبي عبد اللّه عليه السّلام أنّه جاء رجل إلى أمير المؤمنين عليه السّلام فقال: أ يقدر اللّه أن يدخل الأرض في بيضة و لا يصغر الأرض و لا يكبر البيضة فقال: و يلك إنّ اللّه لا يوصف بالعجز و من أقدر ممّن يلطف الأرض و يعظم البيضة.

فانّ هذه الرّواية دالّة على أنّ إدخال الكبير في الصغير غير ممكن إلّا بأن يصغر الكبير بنحو التكائف و التخلل و نحوهما، أو يعظم الصّغير، و أنّ تصغير الأرض إلى حدّ تدخل في بيضة أو تعظيم البيضة إلى حدّ يدخل فيه الأرض غاية القدرة.

(و) الثامنة أنّ (كلّ سميع غيره يصم عن لطيف الأصوات و يصمّه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها) بيان ذلك أنّ السّمع عبارة عن قوّة مودعة في العصبتين المفروشتين على سطح باطن الصّماخين كجلد الطبل النّافذتين من الدّماغ إليهما بهما يدرك الأصوات، و الصّوت عبارة عن هيئة في الهواء حاصلة من تموّجه النّاشي من حركة شديدة مسبّبة عن قرع أحد الجسمين في الآخر الذي هو امساس عنيف، و عن قلع أحدهما عن الآخر الذي هو تفريق عنيف بشرط مقاومة المقروع للقارع و المقلوع للقالع.

ففي الأوّل ينفلت الهواء من بين الجسمين بشدّة، و في الثّاني يلج بينهما بشدّة و يحصل من انفلاته و ولوجه تموّج و حركة على هيئة مستديرة نحو ما يتصوّر عند وقوع الحجر في الماء فاذا انتهى ذلك التموّج إلى الهواء الذي في الأذن يحرّك ذلك الهواء الراكد حركة مخصوصة بهيئة مخصوصة، فتنفعل العصبة المفروشة على الصماخ عن هذه الحركة و تدركها القوّة السّامعة و يسمّى هذا الادراك سمعا إذا عرفت ذلك فنقول: إن إدراك هذه القوّة للأصوات مشروط بأن يكون الصّوت قريبا لا بعيدا جدّا، و أن يكون مع قربه على حدّ الاعتدال أى لا يكون قويا كثيرا و لا ضعيفا كذلك، لأنّه إذا كان ضعيفا لا يحصل بسببه تموّج الهواء كما أنّه لو كان بعيدا لا يصل الهواء المتموّج إلى الصّماخ، و عند قربه و قوّته ربّما يحدث الصّمم لشدّة قرعه للصّماخ و تفرّق اتّصال الرّوح الحامل لقوّة السّمع عنه بحيث يبطل استعدادها لتادية القوّة إلى الصّماخ.

و إلى الأوّل أشار عليه السّلام بقوله: يصم عن لطيف الأصوات، تشبيها لعجز السامعة عن إدراك الصّوت بخفائها و ضعفه بالصّمم و الى الثاني بقوله: و يذهب عنه ما بعد منها و إلى الثالث بقوله و يصمّه كبيرها.

و لما كان اللّه سبحانه و جلّت عظمته منزّها عن الجسميّة و آلات الجسم و كان سمعه عبارة عن علمه بالمسموعات على ما حقّقناه في شرح الفصل السّادس من فصول الخطبة الاولى لا جرم اختصّ الأوصاف المذكورة أعني العجز عن إدراك الضّعيف و الصّمم بسماع القوى و عدم التّمكن من إدراك البعيد بمن كان له هذه الآلات و استحالت في حقّه سبحانه إذ العلم لا يتفاوت بالنّسبة إلى القريب و البعيد و الضّعيف و الشّديد: لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ ما تَحْتَ الثَّرى وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى .

(و) التاسعة أنّ (كلّ بصير غيره يعمي عن خفىّ الألوان و لطيف الأجسام).

و الظاهر أنّ المراد بالألوان الخفيّة الألوان الغير المدركة بالابصار لانتفاء شرط الادراك و هو الضوء، و يقابلها الألوان الظاهرة و هي التي يدركها الباصرة، و على هذا فيكون كلامه عليه السّلام دليلا على بطلان القول بعدم وجود اللّون في الظلم.

توضيح ذلك أنّ الشّيخ الرّئيس و أتباعه ذهبوا إلى أنّ الألوان غير موجودة بالفعل في حال كونها مظلمة معلّلا بأنّا لانراها في الظلمة فهو إمّا لعدمها أو لوجود عايق عن الابصار و الثّاني باطل لأنّ الظلمة عدميّة و الهواء نفسه غير مانع من الرؤية كما إذا كنت في غارة مظلم و فيه هواء كله على تلك الصّفة فاذا صار المرئي مستنيرا رأيته و لا يمنعك الهواء الواقف بينه و بينك.

و ردّه المتأخّرون بأنّه لا شك أن اللّون له مهيّة في نفسه و أنّه يصحّ كونه مرئيا فلعل الموقوف على وجود الضوء هو هذا الحكم، و بالجملة للجسم مراتب ثلاث استعداد أن يكون له لون معيّن، و وجود ذلك اللون بالفعل، و كونه بحيث يصحّ أن يرى فلم لا يجوز أن يكون الموقوف على وجود الضوء هذا الحكم الثالث لا أصل اللّون.

إذا عرفت ذلك فنقول: إنّ معنى قوله: هو أنّ كلّ بصير غيره تعالى لا يمكن له إدراك الألوان الخفيّة أى الألوان في حال كونها مظلمة لانتفاء شرط الادراك الذي هو الضّوء كما أنّ الأعمى لا يمكن له إدراكها لانتفاء قوة الابصار له، فكنّى عن عدم إدراك البصير لها بالعمى لشبهه بالأعمى في مشاركتها في عدم التّمكن من الادراك، و إن كان عدم التّمكن في حقّ الاوّل من جهة انتفاء الشّرط و في الثّاني من جهة انتفاء الآلة أعنى البصر هذا.

و لعلّ المراد من لطيف الأجسام الأجسام الرّقيقة القوام كالبعوضة و الذّرة و نحوهما، و لما كان بصيرّيته سبحانه عبارة عن علمه بالمبصرات حسبما حقّقنا أيضا في شرح الفضل السّادس من فصول الخطبة الاولى، اختصّ العجز عن إدراك الألوان الخفيّة و الأجسام اللطيفة بغيره سبحانه و أما هو سبحانه فلا تفاوت في علمه بين الخفيّ و الجليّ و اللّطيف و الكثيف. وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا. هذا و يشهد بما ذكرته في تفسير معنى السّميع و البصير و الجسم اللطيف ما رواه في الكافي عن محمّد بن أبي عبد اللّه، رفعه إلى أبي هاشم الجعفري، قال: كنت عند أبي جعفر الثاني عليه السّلام فسأله رجل فقال: أخبرني عن الرّب تبارك و تعالى له أسماء و صفات في كتابه إلى أن قال: فقال الرّجل: فكيف سمّينا ربّنا سميعا فقال: لأنّه لا يخفى عليه ما يدرك بالاسماع و لم نصفه بالسّمع المعقول في الرّأس، و كذلك سمّيناه بصيرا لانّه لا يخفى عليه ما يدرك بالابصار من لون أو شخص أو غير ذلك و لم نصفه بصر لحظة العين، و كذلك سمّيناه لطيفا لعلمه بالشّي ء اللطيف مثل البعوضة و أخفى من ذلك و موضع النّشو منها و العقل و الشّهوة للسفاد و الجذب على نسلها و اقام بعضها على بعض و نقلها الطعام و الشّراب إلى أولادها في الجبال و المفاوز و الأودية و القفار.

قال بعض شارحي الحديث يعنى أنّه يعلم أعضاء البعوضة كالجناح و الرّجل و العين، و قواها كالسّمع و البصر، و أحوالها كالادراك و الارادة و الشّهوة و المحبّة و الشّفقة و الالفة و الغضب و النّفرة و العداوة، و أفعالها كالحركة و السّكون و السفاد و نقل الطعام و الشّراب إلى الاولاد و غير ذلك من أمورها كموتها و حياتها و نفعها و ضرّها و آجالها و مقادير أعمارها، و أرزاقها و غيرها من لطايف صنعه و دقايق خلقه، فهو تعالى لطيف لعلمه بلطايف الامور.

(و) العاشرة أنّ (كلّ ظاهر غيره غير باطن و كلّ باطن غيره غير ظاهر) يعنى أنّ من الممكنات ما هو ظاهر جلىّ لا يتّصف بالبطون و الخفاء كالشّمس و القمر و نحوهما و منها ما هو باطن خفيّ لا يتّصف بالظهور و الجلاء كالهيولى و العدم و ما تحت الثرى، و أمّا اللّه الحيّ القيّوم العظيم الشّأن فهو متّصف بالظهور و البطون معا، فهو في كمال ظهوره باطن و في غاية بطونه ظاهر، بل هو أجلى الأشياء و أظهرها، و منتهى ظهوره صار سببا لخفائه.

و تحقيق ذلك على ما حقّقه صدر المتألهين و أو ضحه بالمثال تقريبا للأفهام و تشحيذا للأذهان هو: إنّا إذا رأينا إنسانا يكتب أو يخيط كان كونه حيّا عالما قادرا مريدا عندنا من أظهر الأشياء، و هذه الصّفات أجلى عندنا من ساير صفاته الظاهرة و الباطنة إذ لا نعرف بعضها كشهوته و غضبه و خلقه و صحته و مرضه، و نشك في بعضها كمقدار طوله و عرضه و لون بشرته و غير ذلك، و أمّا حياته و علمه و قدرته و إرادته فانّه جليّ عندنا من غير أن يتعلّق الحسّ الظاهر بها لأنها غير محسوسة بشي ء من الحواس الظاهرة و ليس عليها مع هذا الوضوح و الجلاء إلّا دليل واحد و هو الكتابة أو الخياطة.

و أمّا وجود اللّه تبارك و تعالى و قدرته و علمه و إرادته و حياته فيشهد له جميع ما في الكون، و كلّما نشاهده أو ندركه بالحواسّ الظاهرة و الباطنة من حجر و مدر و نبات و شجر و حيوان و أرض و سماء و كوكب و بحر و برّ و نار و هواء بل أوّل شاهد عليه أنفسنا و أوصافنا و تقلب أحوالنا من الصّغر و الكبر و القوّة و الضّعف و الصّحة و السّقم و الرّضا و الغضب و الفرح و الحزن و الحبّ و البغض و الشّهوة و الكراهة و الاناة و الارادة و الرّغبة و الرّهبة و الرّجاء و اليأس إلى غير هذه.

و أظهر الأشياء في علمنا أنفسنا، ثمّ أحوالنا و محسوساتنا باحدى الحواسّ ثمّ مدركاتنا بالعقل و البصيرة، و كلّ واحد من هذه المدركات له دليل واحد و شاهد واحد، و جميع ما في العالم شواهد ناطقة و أدلّة شاهدة بوجود خالقها و مدّبرها و دالّة على علمه و قدرته و لطفه و حكمته، فانّه كانت حياة الكاتب ظاهرة عندنا و ليس لها شاهد إلّا حركة يده فكيف لا يظهر عندنا ما لا يتصوّر شي ء داخل نفوسنا و خارجها إلّا و هو شاهد عليه، و ما من ذرّة إلّا تنادى بلسان حالها أنّه ليس وجودها و لا حركتها بذاتها و أنّها تحتاج إلى موجد و محرّك.

فاذا علمت هذا فنقول: لما لم يبق في الوجود مدرك و لا محسوس و لا معقول و لا حاضر و لا غايب إلّا و هو شاهد على وجوده معروف لعظم ظهوره فانبهرت العقول و دهشت عن إدراكه فانّ ما يعجز عنه فهم عقولنا له علتان احداهما خفائه في نفسه كالهيولى و العدم و الزّمان و الحركة و العدد و النّسبة و غيرها و الثانية غاية جلائه و وضوحه و قصور القوّة الادراكيّة كمثال نور الشّمس و بصر الخفّاش، فانّ بصره ضعيف يبهره نور الشّمس في النّهار إذا أشرقت و لهذا إذا امتزج الضّوء بالظلام و ضعف ظهوره أبصر بالليل.

فكذلك عقول البشر ضعيفة و جمال الحضرة الالهيّة في غاية الاشراق و نهاية الشّمول و الاستغراق حتّى لم يشذّ عن ظهوره ذرّة من السّماوات و الأرض، فصار ظهوره سبب خفائه فسبحان من احتجب بشدّة ظهوره و اختفى عن البصاير باشراق نوره.

و أيضا الأشياء قد يستبان بأضدادها و ما عمّ وجوده و شموله حتّى لا ضدّ له كأصل الوجود عسر إدراكه، فلو لا غروب لنور الشّمس و لا احتجاب له عن بعض مواضع الارض لكنّا ظننّا أن لا هيئة في الاجسام إلّا سطوحها و ألوانها، و لكن لما غابت الشّمس و اظلمت بعض المواضع أدركنا تفرقة بين الحالين، و عرفنا وجود النّور بعدمه عند الغروب، و لو لا عدمه ما كنا نطلع عليه إلّا بعسر شديد هذا.

مع أنّ النّور أظهر المحسوسات و اللّه سبحانه أظهر الاشياء و به ظهرت الانوار كلّها، و لو كان له عدم أو غيبة أو تغيّر لانهدمت الأرض و السّماء و لا نعدمت الأشياء كلّها و بطل الملك و الملكوت، و لادركت به الفرق بين الحالتين، و لو كان بعض الأشياء موجودا به و بعضها موجودا بغيره لادركت التّفرقة في الدّلالة، و لكن وجوده دائم في الأحوال و دلالته عامة على نسق واحد في الأشياء، فلا جرم أورث شدّة الظهور خفائه.

(و) الحادية عشر أنّه تعالى (لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان و لا تخوف من عواقب زمان و لا استعانة) منه (على ندّ) و نظير (مثاور) أى مواثب (و لا شريك) و مثل (مكاثر) أي متعرّض للغلبة (و لا ضدّ منافر) أى مسارع إليه بالمعادات، و المراد بذلك كلّه بيان أنّ اللّه سبحانه ليس لفعله داع و غرض غير ذاته، و أشار إليه بنفى أقسام الدّواعي و الأغراض و ما يلحقها من العوارض و الحالات.

و البرهان على ذلك أنّه تعالى لو فعل لغرض لا يخلو إما أن يكون وجود ذلك الغرض و عدمه بالنّسبة إليه على سواء أولا يكون كذلك، و الأوّل باطل و إلّا لكان حصول الغرض له دون عدمه ترجيحا من غير مرجّح، و الثّاني أيضا باطل لأنهما إذا لم يستويا في حقه تعالى كان حصول الغرض أولى به من لا حصوله فحينئذ يكون ذاته يستفيد من فعله غرضا معتبرا في كماله و يكون بدونه فاقد كمال و عادم مقصد فيكون ناقصا في ذاته تعالى عن النقصان علوّا كبيرا.

كيف و كلّ كمال للمعلول فانّما حصل له من جهة علّة الموجبة فلا يمكن أن يرجع المعطى للكمال إلى أن يستفيد من مستفيده شيئا من الكمال الذي أفاده له، فقد علم علما كليّا أنّ العلة الفاعلة ليس لها غرض و لا مقصود صحيح في مفعوله، بل إن كان غرض و مقصد للعالي فلا بدّ أن يكون ذلك له فيما هو أعلى و أجلّ منه، فلا التفات للعالي إلى السّافل بل إلى ما هو أعلى منه و إذ ليس للأوّل تعالى ما هو أعلى منه لأنّه أعلى العوالي و مبدء المبادي فليس لفعله غاية غير ذاته، و لاله محبّة و ابتهاج بالقصد الأوّل إلّا لذاته الذي هو منبع كلّ خير و كمال، و بتوسط ابتهاجه يحبّ و يريد ما يصدر عن ذاته بالقصد الثاني لأنّ كلّ ما يصدر عن المحبوب محبوب بالتبع.

فان قيل: ليست أولوية الغرض بالنسبة إلى ذاته تعالى، بل بالنّسبة إلى مخلوقاته و عباده، فيكون غرضه تعالى في فعله الاحسان إلى الغير و إيصال المنفعة إليه.

قيل: حصول الاحسان إلى الغير أو المنفعة أو أىّ شي ء كان و لا حصوله إن كانا بالنّسبة إلى ذاته على سواء عاد حديث الرّجحان بلا مرجّح، و إن كان أحدهما أولى به عاد حديث الاستكمال بغيره و النّقصان في ذاته و لكن فيه تأمّل تعرف وجهه في شرح الخطبة المأة و الخامسة و الثّمانين في التنبية الذي في ذيله، و تمام التّحقيق في كون أفعاله تعالى معلّلة بالاغراض يأتي إن شاء اللّه هناك هذا.

و إذا عرفت أنّه سبحانه لا يفعل لغرض ظهر لك أنّ خلقه الخلق لم يكن لتشديد سلطان، و لا خوف من عواقب زمان، و لا غير ذلك ممّا ذكره عليه السّلام و ما لم يذكره، إذ كلّ ذلك اغراض زايدة على ذاته مضافا إلى قيام الدّليل القاطع على نفى هذه الأغراض المخصوصة المذكورة و راء الدّليل العام الذي ذكرنا و هو: أنّ تشديد السّلطان إنما يحتاج إليه ذو النقصان في ملكه و الضّعف في سلطنته، و لمّا كان تعالى شأنه هو الغنيّ المطلق في كلّ شي ء عن كلّ شي ء و كان كلّ ما عداه مقهورا تحت قدرته نافذا فيه حكمه بالايجاد و الابقاء و الافناء، لم يحتج فى سلطانه إلى أحد من خلقه.

و أمّا التّخوف من عواقب الزّمان فلأنّ الضّرر و الانتفاع و ما يلحقهما من الخوف و الرّجاء و غيرهما إنّما هي من لواحق الممكنات القابلة للنقصان و الكمال و ما هو في معرض التّغير و الزّوال في الذّات و الصّفة و الفعل، و واجب الوجود بحسب جميع الجهات وجوب بلا إمكان و وجود بلا عدم و تمام بلا نقص، فلا يمكن أن يكون غرضه من الايجاد دفع ذلك الخوف عن نفسه.

و أمّا الاستعانة على الضّد و النّد و الشّريك فلأنّ الاستعانة هو طلب العون من الغير و هو من لوازم الضّعف و العجز و هما من تناهي القوّة و القدرة، و إذ لا ضعف و لا عجز لكماله سبحانه قوة و قدرة فلا يتصور في حقّه الاستعانة: و أيضا لا ضدّ له و لا ندّ و لا شريك حتّى يحتاج في دفعهم إلى الاستعانة، لأنّ كلّ شي ء هو مخلوق له، و المخلوق لا يكون ضدا لخالقه و لا ندّا و لا شريكا، بل المخلوقات يكون بعضها بالنّسبة إلى بعض على هذه الصّفات و اللّه سبحانه منزّه عن صفات المخلوقين و خواصّ المحدثين.

و إليه أشار بقوله (و لكن خلايق مربوبون و عباد داخرون) يعنى و لكنّهم خلايق مربوبون لهم ربّ قاهر و عباد داخرون لهم معبود غالب فهم مقهورون مملوكون محتاجون إلى ربّهم لا يملكون لأنفسهم نفعا و لا ضرّا و لا موتا و لا حياة و لا نشورا.

و الثانية عشر أنّه تعالى (لم يحلل في الأشياء فيقال هو فيها كاين، و لم ينأ عنها فيقال هو منها باين) يعنى أنّه سبحانه أقرب إلى الأشياء من كلّ قريب و لكن لا بحلول فيها، و أبعد منها من كلّ بعيد و لكن لا بمباينة عنها، و ذلك لأنّه تعالى جعل لكلّ شي ء حدا محدودا و ليس له حدّ و نهاية فلا يكون حالّا في موضع أو محلّ و إلّا لكان وجوده فيه و اختصاصه به كاختصاص الحال بالمحل و المتمكّن بالمكان، و ذلك محال في حقّه إذ هو خالق المحل و المكان فيلزم افتقاره إلى ما يفتقر إليه و هو محال.

و أمّا انّه ليس بناء عن الأشياء أى بعيد فلأنّه لو كان بعيدا لزم أن يكون مباينا منها زايلا عنها، و ذلك أيضا ممتنع. لأنّ قوام الأشياء بوجوده سبحانه و ما يتقوّم به وجود الشي ء لا يكون بعيدا عنه، و قد مضى تحقيق الكلام على ذلك ممّا لا مزيد عليه في شرح الفصل الخامس و السّادس من فصول الخطبة الاولى عند بيان معنى قوله: و من قال فيم فقد ضمنه، و قوله: مع كلّ شي ء لا بمقارنة و غير كلّ شي ء لا بمزايلة، فتذكّر.

و الثالثة عشر أنّه (لم يؤده) اى لم يثقله و لم يعيه (خلق ما ابتدء) و اخترع (و لا) يكله (تدبير ما ذرء) و برء (و لا وقف به عجز عمّا خلق) حتّى اكتفى بما خلق و لم يخلق أزيد من ذلك (و لا ولجت) أى دخلت (عليه شبهة فيما قضا و قدّر بل) ايجاده ما أوجد باقتضاء تامّ و حكمة بالغة و قضاؤه (قضاء متقن) خال عن التزلزل و الاضطراب (و علم محكم) برى ء من فساد الشكّ و عروض الشبهة و الغلط (و امر مبرم) موثق لا يحتمل الزّيادة و النّقصان و المقصود بذلك كلّه تنزيهه تعالى عن صفات المخلوقين و توضيح ذلك محتاج إلى تحقيق الكلام في معنى الجملات الثلاث أمّا الأولى فالمقصود بها أنّه تعالى لا يلحقه في خلقه ثقل و إعياء و تعب و كلل كما قال تعالى: أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتى بَلى إِنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ.

و قال: وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ.

و إنّما لم يلحقه الامور المذكورة لأنّ خلقه سبحانه و ايجاده و تدبيره ليس بتوسّط آلة جسمانيّة و لا استعمال رويّة نفسانيّة حتّى يطرئه التّعب و الانفعال و الثّقل و الكلال، بل فعله الافاضة و صنعه الابداع النّاشي عن محض علمه و إرادته، و نحن لو كنّا بحيث لو وجد من نفس علمنا و إراد تناشى ء لم يلحقنا من وجوده تعب و انفعال لكنّا نحتاج في أفعالنا إلى حركة و استعمال آلة، على أنّ علمنا و إرادتنا زايدة على ذواتنا، فاللّه تعالى أولى بأن لا يلحقه تغيّر من صنعه و إنّما قال: خلق ما ابتدء ليكون سلب الاعياء عنه أبلغ إذ ما ابتدء من الأفعال يكون المشقة فيها أتمّ إذ الأفعال ربّما يكون بسبب اعتياد الفاعل أقلّ اتعابا و إعياء، و تدبيره تعالى لما ذرء يعود إلى تصريفه لجميع الذّوات و الأفعال و الصّفات تصريفا كلّيا و جزئيّا على وفق حكمته و عنايته من غير مباشرة.

و أما الثانية فالمراد بها أنّ وقوفه عمّا خلق و اكتفائه بما أوجد ليس بعجزه عن الزّايد و فتوره بسبب ما خلق من خلق ما سواه، لأنّ العجز و الفتور من جهة تناهي القوّة الجسمانيّة و انفعالها و تأثرها ممّا يمانعها في التأثير و هو منزّه عن جميع ذلك و أمّا الثّالثة فاشارة إلى كمال علمه و امتناع طريان الشّبهة عليه في مقضياته و مقدراته، و ذلك لأنّ الشّبهة إنّما تعرض العقل في الامور المعقولة الصّرفة الغير الضّروريّة بصحبة الوهم، لأنّ الوهم لا يصدق حكم العقل إلّا في المحسوسات لا في المعقولات فيعارضه و يدخل الشّبهة عليه في المعقولات المحضة و لا يصدقه، فالعقل حال استفصاله وجه الحقّ فيها يكون معارضا بالأحكام الوهميّة، فاذا كان المطلوب غامضا فربّما كان في الاحكام الوهميّة ما يشبه بعض أسباب المطلوب فيتصوّر النّفس بصورته و يعتقد لما ليس بمبدء مبدء، فينتج الباطل فى صورة المطلوب و ليس به.

و لمّا كان البارى جلّ شأنه منزّها عن صحبة القوى المتعلّقة بالأبدان التي رئيسها الوهم و كان عامه لذاته لم يجز أن يعرض لقضائه و لا لقدره و صمة شبهة أو يدخل عليه شكّ و ريب، لكونها من عوارض العقل المقترنة بها، و لهذا قال: قضاء متقن، و علم محكم، و أمر مبرم، اى ليس في قضائه تزلزل و تلعثم، و لا في علمه إمكان شبهة و تردّد، و ليس لأمره رادّ و مانع.

الرابعة عشر انه تعالى هو (المأمول مع النقم المرهوب مع النّعم) يعنى أنّ العبد لمّا كان حال نزول البليّة و حلول النّقمة يستغفره سبحانه و يدعوه و يأمله و يفزع إليه لدفع البليّة و رفع الرّزيّة، كان هو المأمول له مع النّقم كما أنّه حال إفاضة النّعمة و العطيّة يستعدّ بالغفلة للاعراض عن شكرها، فيكون عند ذلك أهلا لان ينزل عليه بوادر النّقمة من اللّه سبحانه كان هو المرهوب منه مع النّعم فهو المأمول و المرهوب معا، و ما عداه فحلول نقمته غير مجامع لامل رحمته، و قيام نعمته معاند لشمول رهبته، فلا مأمول و لا مرهوب في كلا الحالين سواه، و لا ملجأ و لا منجأ إلّا هو، و إلى هذا المعنى ينظر شعر الشّارح المعتزلي:

  • و حقّ فضلك ما استيأست من نعمتسرى إلىّ و إن حلّت بي النّقم
  • و لا أمنت نكالا منك أرهبه و إن ترادفت الآلاء و النعم

شرح لاهیجی

و من خطبة له عليه السّلام يعنى از خطبه امير المؤمنين (علیه السلام) است الحمد للّه الّذى لم تسبق له حال حالا فيكون اوّلا قبل ان يكون اخرا و يكون ظاهرا قبل ان يكون باطنا يعنى سپاس مختصّ خدائى است كه پيشى نگرفته است از براى او حالى و صفتى حالى و صفتى ديگر از او را پس بوده باشد اوّل پيش از آن كه بوده باشد اخر و بوده باشد ظاهر پيش از آن كه بوده باشد باطن يعنى اتّصاف او بصفتى مقدّم بر اتّصاف او بصفتى ديگر او نيست تا توهّم شود كه اتّصاف او باوليّت مقدّم است بر اتّصاف او باخريّت و اتّصاف او بظاهريّت مقدّمست بر اتّصاف او بباطنيّت امّا عدم تقدّم اتّصاف او بصفتى بسبب آن كه از براى او صفت زائده نيست كه توان گفت كه اتّصاف ببعض مقدمست چنانچه سبق ذكر يافت در خطبه اوّل و جميع صفات كماليّه او راجعست بصفة وجوب وجود يعنى وجود صرف مؤكّد و وجود صرف نيست الّا عين ذات او و اين اسماء و صفات معلومه نيستند الّا عنوان خطبه 65 نهج البلاغهات از براى يك ذات و حقيقت مجهول الكنه كه ان بذاته معنون بجميع عنوان خطبه 65 نهج البلاغهاتست بدون تغاير در ذات و حيثيّات و او است موجود بعينيّت وجود و او است حىّ بعينيّت حيات و او است عالم بعينيّت علم و قادر بعينيّت قدرت و او است من حيث انّه موجود حىّ و عالم و قادر و من حيث انّه حىّ و عالم و قادر موجود بدون تغاير حيثيّتى و جهتى و الّا لازم ايد تركيب در ذات و امكان و ساحت عزّ وجوب منزّه است از ان و جميع صفات وجوديّه اضافيّه او راجع است بصفة مبدئيّة او كه ان نيست الّا وجوب وجود بالذّات كه راجع است بوجود مؤكّد كه عين ذاتست و جميع صفات سلبيّه او راجع است بيك سلب كه سلب امكان و عدم باشد و سلب عدم نيست الّا وجود پس او است اوّل و مبدء بعين اخريّت و او است اخر بعين اوّليت و معنى اوّليّت او مبدئيّة او است و معنى اخريّت او مطلوبيّت او است از براى جميع طالبين زيرا كه او است منتهاى مطلب طالبين و در صحيفه سجّاديّه است يا من هو منتهى مطلب الحاجات زيرا كه او است كامل و كمال مطلق و ما سواء اوست ناقص و طالب كمال مطلق زيرا كه مطلوب نشود الّا كمال و كمال حقيقى يافت نشود الّا در او و در غير او نيست الّا رشحى و ظلّى و نمايشى و نمونه از كمال او و چون اوّلست اخر است زيرا كه چون كاملست مكمّلست نه اين كه اوّلست تا آخر شود زيرا كه نيست مكمل كه تا كامل شود و ظاهر است بعين باطنيّت و باطن است بعين ظاهريّت زيرا كه از شدّت ظهور خفا يافته و در عين خفا ظهور كرده و ظاهر هرگز مخفى نباشد و مخفى هرگز ظاهر نشود و الّا لازم ميايد انقلاب مهيّة و بطلانش مثل لزومش از اوضح واضحاتست پس او است اوّل و او است اخر و او است ظاهر و او است باطن و در ادعيّه مأثوره است هو الاوّل هو الاخر هو الظّاهر هو الباطن لا اله الّا هو و اليه المصير كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل يعنى هر نام برده شده بوحدتى يعنى متّصف بوحدتى غير از خدا قليل است بدانكه وحدت يا غير عدديّه است و يا عدديّه و وحدت غير عدديّه وحدتى است كه واحد بان وحدة منقسم نشود اصلا نه در وجود خارجى و نه در وجود عقلى و نه در وجود فرضى وهمى نه بالذّات و نه بالعرض و نه بجهتى از جهات و حيثيّتى از حيثيّات و اين واحد واحد حقيقى و مختصّ باللّه تعالى است و وحدت عدديّه آنست كه بوجهى از وجوه منقسم شود و واحد بوحدت عدديّه البتّه كثير باشد زيرا كه عدد نيست الّا نفس كثرت و منقسم شود باقسام شتّى و از براى هر قسمى از اقسام وحدت عدديّه كثرتى است مقابل ان وحدت و با آن جمع نشود اگر چه البتّه با كثرت غير مقابل آن جمع باشد مثلا وحدت جنسيّه كه با كثرت جنسيّه جمع نشود اگر چه با كثرت نوعيّه جمع باشد و از براى وحدت غير عدديّه كثرت غير عدديّه نباشد زيرا كه عدد عين كثرت است و بالعكس پس كثرت غير عدديّه نتواند شد و مقابل وحدت غير عدديّه البتّه كثرت عدديّه و وحدت عدديّه هر دو است و واحد بوحدت عدديّه منحصر است در ممكنات و هر ممكن زوج تركيبى و كثير است بجهتى از جهات اگر چه بجهة ديگر واحد باشد پس كثيرى است قليل نه واحد حقيقى و بعد از دانستن آن چه مذكور شد گوئيم كه هر چه مسمّى بوحدتست غير از اللّه تعالى قليل است يعنى غير از اللّه تعالى البتّه واحد بوحدت عدديّه و قليل است نه واحد حقيقى است زيرا كه البتّه كثير و جامع كثرات و مقلّل انها است بيك جهتى از جهات و خدا است واحد بوحدت حقّه غير عدديّه و منزّه از كثرت مطلقا چه قليل و چه كثير و وحدت در خدا لازم سلب كثرتست مطلقا و در غير خدا سلب كثرت لازم وحدت او است و الّا البتّه كثير است و كلّ عزيز غيره ذليل يعنى هر عزيزى غير از خدا ذليلست زيرا كه غير از خدا معلول و هر معلولى ذليل علّت است و كلّ قوىّ غيره ضعيف يعنى هر با قوّتى غير از خدا ضعيف و ناتوانست زيرا كه غير از خدا البتّه مقهور علّة قاهره است و كلّ مالك غيره مملوك يعنى هر مالكى غير از خدا البتّه مملوكست زيرا كه غير از خدا ممكنست و هر ممكن معلول و متصرّف فيه و مملوك علّة است و علّت و متصرّف و مالك نتواند بود و كلّ عالم غيره متعلّم يعنى هر عالمى غير از خدا متعلّم است زيرا كه عالمست بعلم زائد بر ذات چنانچه موجود است بوجود زائد بر مهيّة و هر عالم بعلم زائد بر ذات البتّه عالم باشد از جانب فاعل علم پس قابل علم و متعلّم باشد البتّه و كلّ قادر غيره يقدر و يعجز يعنى هر قادرى غير از خدا قادر و توانائيست عاجز زيرا كه معلول مضطرّ است در وجود و غير مستقلّست در اختيار و ايجاب پس البتّه عاجز باشد يا هر قادرى غير از خدا مقدور است و عاجز بدليلى كه مذكور شد و كلّ سميع غيره يصمّ عن لطيف الاصوات و يصمّه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها يعنى هر شنونده غير از خدا نمى شنود اوازهاى بسيار هموار را و گر مى سازد او را اوازهاى بسيار بزرگ مثل رعد و نمى شنود او از بسيار دور را زيرا كه غير از خدا مى شنود اوازها را بقوّه سامعه جسميّه و ان قوّه را شرائط باشد در ادراك اصوات از دورى و نزديكى و از ان حدّ كه تجاوز كرد ادراك انصوت را نمى كند چه در طرف نزديكى باشد مثل اصوات لطيفه خفيّه يا دورى باشد مثل اصوات بعيده و اگر بسيار شديد و بزرگ باشد باعث اختلال و انعدام قوّه مى شود كه بعد از ان آن شخص چيزى را نمى شنود امّا خداى (تعالى) چون بذاته بدون الّية قوّئى مدركست لهذا جميع مسموعات و اوازها را بى اختلال و اختلاف و تفاوت ادراك ميكند و ادراك كنه و حقيقة اوازها تمامى بى اختلال و اختلاف مختصّ بخدا باشد و مجرّدات غير از خدا اگر چه ادراك مهيّات مسموعات كنند بدون اختلاف و اختلال چه مجرّدند از قوّه جسمانيّه لكن ادراك كنه و حقيقت مسموعات بدون تفاوت منحصر است بخدا پس اوست سميع حقيقى و كلّ بصير غيره يعمى عن خفىّ الألوان و لطيف الاجسام يعنى هر بيننده غير از خداى (تعالى) كور است و نمى بيند رنگها را در تاريكى و اجسام لطيفه شفّافه را اگر چه صاحب لون باشند مثل ذرّات مبثوثه در هوا از اجسام ملوّنه زيرا كه غير از خدا مى بينند مبصرات را بقوّه باصره با شرايط ابصار و خداى (تعالى) مى بيند جميع مبصرات را بكنه حقيقت بى اختلاف و در نزد او خفىّ و جلىّ يكسانند زيرا كه معرّى از قوّه است و مجرّدات كنه اشياء را نتوانند ادراك كرد پس ديدن كنه مبصرات منحصر است بخدا و هو السّميع البصير و كلّ ظاهر غيره غير باطن يعنى هر ظاهر و معلوم بر غيرى غير از خدا غير باطن و غير مجهولست زيرا كه بكنه مفهوم و مهيّة معلومست بخلاف خداى (تعالى) كه معلوم احدى نيست بكنه حقيقت از شدّت ظهور و هيچكس راه علم باو ندارد الّا ذاتش و كلّ باطن غيره غير ظاهر يعنى هر غير ظاهر و مجهول بر غيرى غير از خدا غير ظاهر است بنفسه و بذاته بلكه بذاته مجهولست و بى ايجاد و اظهار خدا او را جلوه ظهور نتواند بود و در ظلمت عدم و خفا باقى باشد چه در خارج و چه در ذهن بخلاف خداى (تعالى) كه بذاته ظاهر و از شدّت ظهور محجوب و مخفى است و باطن است در عين ظهور فى ذاته بذاته لذاته و ظاهر است از براى غير باثار لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان يعنى خلق نكرد مخلوقاتش را از براى زيادتى قوّت سلطنت و قوّتش بلكه چون شديد القوّة و غير متناهى الشدّة بود خلق كرد مخلوقات را و لا تخوّف عن عواقب زمان و نه از براى خوف و بيم از حوادث دشوار روزگار بلكه معقّب جميع عواقب و موجّد زمان و حوادث و نوائب او است و هر موجودى غير از او خائف از اعدام او است فى ذاته زيرا كه او است علّت مبقيه هر باقى چنانچه علّت موجده هر موجودى است و كلّ من سطواته خائفون و لا استعانة على ندّ مثاور و لا شريك مكاثر و لا ضدّ منافر و نه از براى يارى و ياورى بر مثل هيجان كننده و برانگيزنده و نه بر شريك صاحب كثرت اعوانى و نه بر نقيض منافر مصادمى زيرا كه نيست از براى او مثل و شريك و ضدّ بلكه واحد و تنها است در سلطنت و خدائى و مستعان كلّ موجودات و معين جميع ممكناتست و لكن خلائق مربوبون و عباد داخرون يعنى بلكه مخلوقاتى خلق كرد كه مربوب اويند يعنى خلق كرد خلايق را از جهت اين كه ربّ مطلق بود تا تربيت كند انها را و بكمال لايق بحال ايشان برساند انها را و خلق كرد بندگان چندى را كه ذليل بودند يعنى بتقريب عزّت و غلبه در كمال خلق كرد و عزيز ساخت اذلّاى چندى را كه فى حدّ ذاته خوار و ناچيز بودند و كلّ بعزّته متعزّزون و هو ربّ العالمين لم يحلل فى الاشياء فيقال هو فيها كائن يعنى حلول در هيچ چيز نكرده است پس گفته شود او را كائن در اشياء يعنى اگر حلول در چيزى كرده بود البتّه بايست كائن در ان شي ء باشد و حال آن كه او است بذات خود كائن و غير او باو است كائن و بى او تكوّنى ندارد پس ممتنع است كه كون از براى غير داشته باشد و الّا لازم ميايد كه كائن لذاته كائن لغيره گردد و اين نيست الّا انقلاب مهيّة و محال پس حلول در شي ء كه مستلزمست كون در او را البتّه نخواهد داشت و لم ينأ عنها فيقال هو منها بائن يعنى دور نيست از اشياء پس گفته شود كه او بائن و مفارق و جداء است از اشياء زيرا كه اگر جدا باشد لازم است كه دور باشد و حال آن كه علّت از معلول دور نمى تواند بود و هو اقرب اليكم من حبل الوريد لم يؤده خلق ما ابتدء و لا تدبير ما ذرء يعنى سنگين و خسته نگردانيده است او را ايجاد آن چه را كه ابتداء كرده است و نه تدبير آن چه را خلق كرده است زيرا كه بمجرّد اراده موجود و مدبّر مى گردند با اسباب و شرايط و محتاج نيست بتحصيل اسباب و ادوات و الات تا بر او دشوار باشد و لا وقف به عجز عمّا خلق يعنى و نمى رسد باو عجز و ناتوانى از چيزى كه اراده خلق انرا دارد زيرا كه بعين قدرت قادر است و چنانچه عاجز گردد لازم ميايد كه قدرت عجز گردد و محاليّت ان مثل لزومش ظاهر است و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدّر بل قضاء متقن و علم محكم و امر مبرم يعنى و عارض نمى شود بر او اشتباه و شكّى در آن چه حكم و مقدّر كرده است زيرا كه عين علم و يقين است و چنانچه شكّ و شبهه عارض او شود لازم ميايد كه يقين شكّ گردد و بطلانش مثل لزومش شكّى نيست بلكه حكم او حكمى است در غايت اتقان و علم او علمى است در نهاية احكام و امر او امرى است در منتهاى الزام المأمول مع النّقم المرهوب مع النّعم يعنى با انتقام مأمولست و با انعام مخوفست يعنى انتقام او عين امّيد رحمتست زيرا كه نيست انتقام او مگر تخليص و تطهير و انعام او عين تخويفست زيرا كه نعمت دنيا نيست مگر بليّه و انعامش نيست الّا امتحان و ممتحن نيست مگر محلّ خوف و خائف

شرح ابن ابی الحدید

و من خطبة له ع

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَسْبِقْ لَهُ حَالٌ حَالًا فَيَكُونَ أَوَّلًا قَبْلَ أَنْ يَكُونَ آخِراً وَ يَكُونَ ظَاهِراً قَبْلَ أَنْ يَكُونَ بَاطِناً كُلُّ مُسَمًّى بِالْوَحْدَةِ غَيْرَهُ قَلِيلٌ وَ كُلُّ عَزِيزٍ غَيْرَهُ ذَلِيلٌ وَ كُلُّ قَوِيٍّ غَيْرَهُ ضَعِيفٌ وَ كُلُّ مَالِكٍ غَيْرَهُ مَمْلُوكٌ وَ كُلُّ عَالِمٍ غَيْرَهُ مُتَعَلِّمٌ وَ كُلُّ قَادِرٍ غَيْرَهُ يَقْدِرُ وَ يَعْجِزُ وَ كُلُّ سَمِيعٍ غَيْرَهُ يَصَمُّ عَنْ لَطِيفِ الْأَصْوَاتِ وَ يُصِمُّهُ كَبِيرُهَا وَ يَذْهَبُ عَنْهُ مَا بَعُدَ مِنْهَا وَ كُلُّ بَصِيرٍ غَيْرَهُ يَعْمَى عَنْ خَفِيِّ الْأَلْوَانِ وَ لَطِيفِ الْأَجْسَامِ وَ كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ غَيْرُ بَاطِنٍ وَ كُلُّ بَاطِنٍ غَيْرَهُ غَيْرُ ظَاهِرٍ لَمْ يَخْلُقْ مَا خَلَقَهُ لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ وَ لَا تَخَوُّفٍ مِنْ عَوَاقِبِ زَمَانٍ وَ لَا اسْتِعَانَةٍ عَلَى نِدٍّ مُثَاوِرٍ وَ لَا شَرِيكٍ مُكَاثِرٍ وَ لَا ضِدٍّ مُنَافِرٍ وَ لَكِنْ خَلَائِقُ مَرْبُوبُونَ وَ عِبَادٌ دَاخِرُونَ لَمْ يَحْلُلْ فِي الْأَشْيَاءِ فَيُقَالَ هُوَ فِيهَا كَائِنٌ وَ لَمْ يَنْأَ عَنْهَا فَيُقَالَ هُوَ مِنْهَا بَائِنٌ لَمْ يَؤُدْهُ خَلْقُ مَا ابْتَدَأَ وَ لَا تَدْبِيرُ مَا ذَرَأَ وَ لَا وَقَفَ بِهِ عَجْزٌ عَمَّا خَلَقَ وَ لَا وَلَجَتْ عَلَيْهِ شُبْهَةٌ فِيمَا قَضَى وَ قَدَّرَ بَلْ قَضَاءٌ مُتْقَنٌ وَ عِلْمٌ مُحْكَمٌ وَ أَمْرٌ مُبْرَمٌ الْمَأْمُولُ مَعَ النِّقَمِ الْمَرْهُوبُ مَعَ النِّعَمِ يصم بفتح الصاد لأن الماضي صممت يا زيد و الصمم فساد حاسة السمع و يصمه بكسرها يحدث الصمم عنده و أصممت زيدا .

و الند المثل و النظير و المثاور المواثب و الشريك المكاثر المفتخر بالكثرة و الضد المنافر المحاكم في الحسب نافرت زيدا فنفرته أي غلبته و مربوبون مملوكون و داخرون ذليلون خاضعون . و لم ينأ لم يبعد و لم يؤده لم يتعبه و ذرأ خلق و ولجت عليه الشبهة بفتح اللام أي دخلت و المرهوب المخوف .

فأما قوله الذي لم يسبق له حال حالا فيكون أولا قبل أن يكون آخرا فيمكن تفسيره على وجهين أحدهما أن معنى كونه أولا أنه لم يزل موجودا و لا شي ء من الأشياء بموجود أصلا و معنى كونه آخرا أنه باق لا يزال و كل شي ء من الأشياء يعدم عدما محضا حسب عدمه فيما مضى و ذاته سبحانه ذات يجب لها اجتماع استحقاق هذين الاعتبارين معا في كل حال فلا حال قط إلا و يصدق على ذاته أنه يجب كونها مستحقة للأولية و الآخرية بالاعتبار المذكور استحقاقا ذاتيا ضروريا و ذلك الاستحقاق ليس على وجه وصف الترتيب بل مع خلاف غيره من الموجودات الجسمانية فإن غيره مما يبقى زمانين فصاعدا إذا نسبناه إلى ما يبقى دون زمان بقائه لم يكن استحقاقه الأولية و الآخرية بالنسبة إليه على هذا الوصف بل إما يكون استحقاقا بالكلية بأن يكون استحقاقا قريبا فيكون إنما يصدق عليه أحدهما لأن الآخر لم يصدق عليه أو يكونا معا يصدقان عليه مجتمعين غير مرتبين لكن ليس ذلك لذات الموصوف بالأولية و الآخرية بل إنما ذلك الاستحقاق لأمر خارج عن ذاته . الوجه الثاني أن يريد بهذا الكلام أنه تعالى لا يجوز أن يكون موردا للصفات المتعاقبة على ما يذهب إليه قوم من أهل التوحيد قالوا لأنه واجب لذاته و الواجب لذاته واجب من جميع جهاته إذ لو فرضنا جواز اتصافه بأمر جديد ثبوتي أو سلبي لقلنا إن ذاته لا تكفي في تحققه و لو قلنا ذلك لقلنا إن حصول ذلك الأمر أو سلبه عنه يتوقف على حصول أمر خارج عن ذاته أو على عدم أمر خارج عن ذاته فتكون ذاته لا محالة متوقفة على حضور ذلك الحصول أو السلب و المتوقف على المتوقف على الغير متوقف على الغير و كل متوقف على الغير ممكن و الواجب لا يكون ممكنا فيكون معنى الكلام على هذا التفسير نفي كونه تعالى ذا صفة بكونه أولا و آخرا بل إنما المرجع بذلك إلى إضافات لا وجود لها في الأعيان و لا يكون ذلك من أحوال ذاته الراجعة إليها كالعالمية و نحوها لأن تلك أحوال ثابتة و نحن إنما ننفي عنه بهذه الحجة الأحوال المتعاقبة . و أما قوله أو يكون ظاهرا قبل أن يكون باطنا فإن للباطل و الظاهر تفسيرا على وجهين أحدهما أنه ظاهر بمعنى أن أدلة وجوده و أعلام ثبوته و إلهيته جلية واضحة و معنى كونه باطنا أنه غير مدرك بالحواس الظاهرة بل بقوة أخرى باطنة و هي القوة العقلية . و ثانيهما أنا نعني بالظاهر الغالب يقال ظهر فلان على بني فلان أي غلبهم و معنى الباطن العالم يقال بطنت سر فلان أي علمته و القول في نفيه عنه سبحانه أن يكون ظاهرا قبل كونه باطنا كالقول فيما تقدم من نفيه عنه سبحانه كونه أولا قبل كونه آخرا . و أما قوله كل مسمى بالوحدة غيره قليل فلأن الواحد أقل العدد و معنى كونه واحدا يباين ذلك لأن معنى كونه واحدا إما نفي الثاني في الإلهية أو كونه يستحيل عليها الانقسام و على كلا التفسيرين يسلب عنها مفهوم القلة . هذا إذا فسرنا كلامه على التفسير الحقيقي و إن فسرناه على قاعدة البلاغة و صناعة الخطابة كان ظاهرا لأن الناس يستحقرون القليل لقلته و يستعظمون الكثير لكثرته قال الشاعر

  • تجمعتم من كل أوب و وجهةعلى واحد لا زلتم قرن واحد

. و أما قوله و كل عزيز غيره ذليل فهو حق لأن غيره من الملوك و إن كان عزيزا فهو ذليل في قبضة القضاء و القدر و هذا هو تفسير قوله و كل قوى غيره ضعيف و كل مالك غيره مملوك . و أما قوله و كل عالم غيره متعلم فهو حق لأنه سبحانه مفيض العلوم على النفوس فهو المعلم الأول جلت قدرته . و أما قوله و كل قادر غيره يقدر و يعجز فهو حق لأنه تعالى قادر لذاته و يستحيل عليه العجز و غيره قادر لأمر خارج عن ذاته أما لقدرة كما قاله قوم أو لبنية و تركيب كما قاله قوم آخرون و العجز على من عداه غير ممتنع و عليه مستحيل . و أما قوله ع و كل سميع غيره يصم عن لطيف الأصوات و يصمه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها فحق لأن كل ذي سمع من الأجسام يضعف سمعه عن إدراك خفي الأصوات و يتأثر من شديدها و قويها لأنه يسمع بآلة جسمانية و الآلة الجسمانية ذات قوة متناهية واقفة عند حد محدود و الباري تعالى بخلاف ذلك . و اعلم أن أصحابنا اختلفوا في كونه تعالى مدركا للمسموعات و المبصرات فقال شيخنا أبو علي و أبو هاشم و أصحابهما إن كونه مدركا صفة زائدة على كونه عالما و قالا إنا نصف الباري تعالى فيما لم يزل بأنه سميع بصير و لا نصفه بأنه سامع مبصر و معنى كونه سامعا مبصرا أنه مدرك للمسموعات و المبصرات . و قال شيخنا أبو القاسم و أبو الحسين و أصحابهما أن معنى كونه تعالى مدركا هو أنه عالم بالمدركات و لا صفة له زائدة على صفته بكونه عالما و هذا البحث مشروح في كتبي الكلامية لتقرير الطريقين و في شرح الغرر و غيرهما .

و القول في شرح قوله و كل بصير غيره يعمى عن خفي الألوان و لطيف الأجسام كالقول فيما تقدم في إدراك السمع . و أما قوله و كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطن غيره غير ظاهر فحق لأن كل ظاهر غيره على التفسير الأول فليس بباطن كالشمس و القمر و غيرهما من الألوان الظاهرة فإنها ليست إنما تدرك بالقوة العقلية بل بالحواس الظاهرة و أما هو سبحانه فإنه أظهر وجودا من الشمس لكن ذلك الظهور لم يمكن إدراكه بالقوى الحاسة الظاهرة بل بأمر آخر إما خفي في باطن هذا الجسد أو مفارق ليس في الجسد و لا في جهة أخرى غير جهة الجسد . و أما على التفسير الثاني فلأن كل ملك ظاهر على رعيته أو على خصومه و قاهر لهم ليس بعالم ببواطنهم و ليس مطلعا على سرائرهم و البارئ تعالى بخلاف ذلك و إذا فهمت شرح القضية الأولى فهمت شرح الثانية و هي قوله و كل باطن غيره غير ظاهر

اختلاف الأقوال في خلق العالم

فأما قوله لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطانه إلى قوله عباد داخرون فاعلم أن الناس اختلفوا في كمية خلقه تعالى للعالم ما هي على أقوال القول الأول قول الفلاسفة قال محمد بن زكريا الرازي عن أرسطاطاليس إنه زعم أن العالم كان عن البارئ تعالى لأن جوهره و ذاته جوهر و ذات مسخرة للمعدوم أن يكون مسخرا موجودا . قال و زعم ابن قيس أن علة وجود العالم وجود البارئ . قال و على كلا القولين يكون العالم قديما أما على قول أرسطو فلأن جوهر ذات البارئ لما كان قديما لم يزل وجب أن يكون أثرها و معلولها قديما و أما على قول ابن قيس فلأن البارئ موجود لم يزل لأن وجوده من لوازم ذاته فوجب أن يكون فيضه و أثره أيضا لم يزل هكذا . قال ابن زكريا فأما الذي يقول أصحاب أرسطاطاليس الآن في زماننا فهو أن العالم لم يجب عن الله سبحانه عن قصد و لا غرض لأن كل من فعل فعلا لغرض كان حصول ذلك الغرض له أولى من لا حصوله فيكون كاملا لحصول ذلك الغرض و واجب الوجود لا يجوز أن يكون كاملا بأمر خارج عن ذاته لأن الكامل لا من ذاته ناقص من ذاته . قالوا لكن تمثل نظام العالم في علم واجب الوجود يقتضي فيض ذلك النظام منه قالوا و هذا معنى قول الحكماء الأوائل إن علمه تعالى فعلي لا انفعالي و إن العلم على قسمين أحدهما ما يكون المعلوم سببا له و الثاني ما يكون هو سبب المعلوم مثال الأول أن نشاهد صورة فنعلمها و مثال الثاني أن يتصور الصائغ أو النجار أو البناء كيفية العمل فيوقعه في الخارج على حسب ما تصوره . قالوا و علمه تعالى من القسم الثاني و هذا هو المعنى المعبر عنه بالعناية و هو إحاطة علم الأول الحق سبحانه بالكل و بالواجب أن يكون عليه الكل حتى يكون على أحسن النظام و بأن ذلك واجب عن إحاطته فيكون الموجود وفق المعلوم من غير انبعاث قصد و طلب عن الأول الحق سبحانه فعلمه تعالى بكيفية الصواب في ترتيب الكل هو المنبع لفيضان الوجود في الكل . القول الثاني قول حكاه أبو القاسم البلخي عن قدماء الفلاسفة و إليه كان يذهب محمد بن زكريا الرازي من المتأخرين . و هو أن علة خلق البارئ للعالم تنبيه النفس على أن ما تراه من الهيولى و تريده غير ممكن لترفض محبتها إياها و عشقها لها و تعود إلى عالمها الأول غير مشتاقة إلى هذا العالم . و اعلم أن هذا القول هو القول المحكي عن الحرنانية أصحاب القدماء الخمسة و حقيقة مذهبهم إثبات قدماء خمسة اثنان منهم حيان فاعلان و هما البارئ تعالى و النفس و مرادهم بالنفس ذات هي مبدأ لسائر النفوس التي في العالم كالأرواح البشرية و القوى النباتية و النفوس الفلكية و يسمون هذه الذات النفس الكلية و واحد من الخمسة منفعل غير حي و هو الهيولى و اثنان لا حيان و لا فاعلان و لا منفعلان و هما الدهر و القضاء قالوا و البارئ تعالى هو مبدأ العلوم و المنفعلات و هو قائم العلم و الحكمة كما أن النفس مبدأ الأرواح و النفوس فالعلوم و المنفعلات تفيض من البارئ سبحانه فيض النور عن قرص الشمس و النفوس و الأرواح تفيض عن النفس الكلية فيض النور عن القرص إلا أن النفوس جاهلة لا تعرف الأشياء إلا على أحد وجهين إما أن يفيض فيض البارئ تعالى عليها تعقلا و إدراكا و إما أن تمارس غيرها و تمازجه فتعرف ما تعرف باعتبار الممارسة و المخالطة معرفة ناقصة و كان البارئ تعالى في الأزل عالما بأن النفس تميل إلى التعلق بالهيولى و تعشقها و تطلب اللذة الجسمانية و تكره مفارقة الأجسام و تنسى نفسها و لما كان البارئ سبحانه قائم العلم و الحكمة اقتضت حكمته تركب الهيولى لما تعلقت النفس بها ضروبا مختلفة من التراكيب فجعل منها أفلاكا و عناصر و حيوانات و نباتات فأفاض على النفوس تعقلا و شعورا جعله سببا لتذكرها عالمها الأول و معرفتها أنها ما دامت في هذا العالم مخالطة للهيولى لم تنفك عن الآلام فيصير ذلك مقتضيا شوقها إلى عالمها الأول الذي لها فيه اللذات الخالية عن الآلام و رفضها هذا العالم الذي هو سبب أذاها و مضرتها . القول الثالث قول المجوس إن الغرض من خلق العالم أن يتحصن الخالق جل اسمه من العدو و أن يجعل العالم شبكة له ليوقع العدو فيه و يجعله في ربط و وثاق و العدو عندهم هو الشيطان و بعضهم يعتقد قدمه و بعضهم حدوثه . قال قوم منهم إن البارئ تعالى استوحش ففكر فكرة رديئة فتولد منها الشيطان . و قال آخرون بل شك شكا رديئا فتولد الشيطان من شكه . و قال آخرون بل تولد من عفونة رديئة قديمة و زعموا أن الشيطان حارب البارئ سبحانه و كان في الظلم لم يزل بمعزل عن سلطان البارئ سبحانه فلم يزل يزحف حتى رأى النور فوثب وثبة عظيمة فصار في سلطان الله تعالى في النور و أدخل معه الآفات و البلايا و السرور فبنى الله سبحانه هذه الأفلاك و الأرض و العناصر شبكة له و هو فيها محبوس لا يمكنه الرجوع إلى سلطانه الأول و صار في الظلمة فهو أبدا يضطرب و يرمي الآفات على خلق الله سبحانه فمن أحياه الله رماه الشيطان بالموت و من أصحه رماه الشيطان بالسقم و من سره رماه بالحزن و الكآبة فلا يزال كذلك و كل يوم ينتقص سلطانه و قوته لأن الله تعالى يحتال له كل يوم و يضعفه إلى أن تذهب قوته كلها و تجمد و تصير جمادا لا حراك به فيضعه الله تعالى حينئذ في الجو و الجو عندهم هو الظلمة و لا منتهى له فيصير في الجو جمادا جامدا هوائيا و يجمع الله تعالى أهل الأديان فيعذبهم بقدر ما يطهرهم و يصفيهم من طاعة الشيطان و يغسلهم من الأدناس ثم يدخلهم الجنة و هي جنة لا أكل فيها و لا شرب و لا تمتع و لكنها موضع لذة و سرور . القول الرابع قول المانوية و هو أن النور لا نهاية له من جهة فوق و أما من جهة تحت فله نهاية و الظلمة لا نهاية لها من جهة أسفل و أما من جهة فوق فلها نهاية و كان النور و الظلمة هكذا قبل خلق العالم و بينهما فرجة و أن بعض أجزاء النور اقتحم تلك الفرجة لينظر إلى الظلمة فأسرته الظلمة فأقبل عالم كثير من النور فحارب الظلمة ليستخلص المأسورين من تلك الأجزاء و طالت الحرب و اختلط كثير من أجزاء النور بكثير من أجزاء الظلمة فاقتضت حكمة نور الأنوار و هو البارئ سبحانه عندهم أن عمل الأرض من لحوم القتلى و الجبال من عظامهم و البحار من صديدهم و دمائهم و السماء من جلودهم و خلق الشمس و القمر و سيرهما لاستقصاء ما في هذا العالم من أجزاء النور المختلطة بأجزاء الظلمة و جعل حول هذا العالم خندقا خارج الفلك الأعلى يطرح فيه الظلام المستقصى فهو لا يزال يزيد و يتضاعف و يكثر في هذا الخندق و هو ظلام صرف قد استقصى نوره و أما النور المستخلص فيلحق بعد الاستقصاء بعالم الأنوار من فوق فلا تزال الأفلاك متحركة و العالم مستمرا إلى أن يتم استقصاء النور الممتزج و حينئذ يبقى من النور الممتزج شي ء يسير فينعقد بالظلمة لا تقدر النيران على استقصائه فعند ذلك تسقط الأجسام العالية و هي الأفلاك على الأجسام السافلة و هي الأرضون و تثور نار و تضطرم في تلك الأسافل و هي المسماة بجهنم و يكون الاضطرام مقدار ألف و أربعمائة سنة فتحلل بتلك النار تلك الأجزاء المنعقدة من النور الممتزجة بأجزاء الظلمة التي عجز الشمس و القمر عن استقصائها فيرتفع إلى عالم الأنوار و يبطل العالم حينئذ و يعود النور كله إلى حالة الأولى قبل الامتزاج فكذلك الظلمة . القول الخامس قول متكلمي الإسلام و هو على وجوه أولها قول جمهور أصحابنا إن الله تعالى إنما خلق العالم للإحسان إليهم و الإنعام على الحيوان لأن خلقه حيا نعمة عليه لأن حقيقة النعمة موجودة فيه و ذلك أن النعمة هي المنفعة المفعولة للإحسان و وجود الجسم حيا منفعة مفعولة للإحسان أما بيان كون ذلك منفعة فلأن المنفعة هي اللذة و السرور و دفع المضار المخوفة و ما أدى إلى ذلك و صححه أ لا ترى أن من أشرف على أن يهوى من جبل فمنعه بعض الناس من ذلك فإنه يكون منعما عليه و من سر غيره بأمر و أوصل إليه لذة يكون قد أنعم عليه و من دفع إلى غيره مالا يكون قد أنعم عليه لأنه قد مكنه بدفعه إليه من الانتفاع و صححه له و لا ريب أن وجودنا أحياء يصحح لنا اللذات و يمكننا منها لأنا لو لم نكن أحياء لم يصح ذلك فينا قالوا و إنما قلنا إن هذه المنفعة مفعولة للإحسان لأنها إما أن تكون مفعولة لا لغرض أو لغرض و الأول باطل لأن ما يفعل لا لغرض عبث و البارئ سبحانه لا يصح أن تكون أفعاله عبثا لأنه حكيم . و أما الثاني فإما أن يكون ذلك الغرض عائدا عليه سبحانه بنفع أو دفع ضرر أو يعود على غيره و الأول باطل لأنه غني لذاته يستحيل عليه المنافع و المضار و لا يجوز أن يفعله لمضرة يوصلها إلى غيره لأن القصد إلى الإضرار بالحيوان من غير استحقاق و لا منفعة يوصل إليها بالمضرة قبيح تعالى الله عنه فثبت أنه سبحانه إنما خلق الحيوان لنفعه و أما غير الحيوان فلو لم يفعله لينفع به الحيوان لكان خلقه عبثا و البارئ تعالى لا يجوز عليه العبث فإذا جميع ما في العالم إنما خلقه لينفع به الحيوان . فهذا هو الكلام في علة خلق العالم عندهم و أما الكلام في وجه حسن تكليف الإنسان فذاك مقام آخر لسنا الآن في بيانه و لا الحاجة داعية إليه . و ثانيها قول قوم من أصحابنا البغداديين إنه خلق الخلق ليظهر به لأرباب العقول صفاته الحميدة و قدرته على كل ممكن و علمه بكل معلوم و ما يستحقه من الثناء و الحمد قالوا و قد ورد الخبر أنه تعالى قال: كنت كنزا لا أعرف فأحببت أن أعرف و هذا القول ليس بعيدا . و ثالثها للمجبرة إنه خلق الخلق لا لغرض أصلا و لا يقال لم كان كل شي ء لعلة و لا علة لفعله و مذهب الأشعري و أصحابه أن إرادته القديمة تعلقت بإيجاد العالم في الحال التي وجد فيها لذاتها و لا لغرض و لا لداع و ما كان يجوز ألا يوجد العالم حيث وجد لأن الإرادة القديمة لا يجوز أن تتقلب و تتغير حقيقتها و كذلك القول عندهم في أجزاء العالم المجددة من الحركات و السكنات و الأجسام و سائر الأعراض . و رابعها قول بعض المتكلمين إن البارئ تعالى إنما فعل العالم لأنه ملتذ بأن يفعل و أجاز أرباب هذا القول عليه اللذة و السرور و الابتهاج قالوا و البارئ سبحانه و إن كان قبل أن يخلق العالم ملتذا بكونه قادرا على خلق العالم إلا أن لذة الفعل أقوى من لذة القدرة على الفعل كان يلتذ بأنه قادر على أن يكتب خطا مستحسنا أو يبنى بيتا محكما فإنه إذا أخرج تلك الصناعة من القوة إلى الفعل كانت لذته أتم و أعظم قالوا و لم يثبت بالدليل العقلي استحالة اللذة عليه و قد ورد في الآثار النبوية أن الله تعالى يسر و اتفقت الفلاسفة على أنه ملتذ بذاته و كماله . و عندي في هذا القول نظر و لي في اللذة و الألم رسالة مفردة و أما قوله لم يحلل في الأشياء فيقال لا هو فيها كائن و لا منها مباين فينبغي أن يحمل على أنه أراد أنه لم ينأ عن الأشياء نأيا مكانيا فيقال هو بائن بالمكان هكذا ينبغي أن يكون مراده لأنه لا يجوز إطلاق القول بأنه ليس ببائن عن الأشياء و كيف و المجرد بالضرورة بائن عن ذي الوضع و لكنها بينونة بالذات لا بالجهة و المسلمون كلهم متفقون على أنه تعالى يستحيل أن يحل في شي ء إلا من اعتزى إلى الإسلام من الحلولية كالذين قالوا بحلوله في علي و ولده و كالذين قالوا بحلوله في أشخاص يعتقدون فيها إظهاره كالحلاجية و غيرهم و الدليل على استحالة حلوله سبحانه في الأجسام أنه لو صح أن يحل فيها لم يعقل منفردا بنفسه أبدا كما أن السواد لا يعقل كونه غير حال في الجسم لأنه لو يعقل غير حال في الجسم لم يكن سوادا و لا يجوز أن يكون الله تعالى حالا أبدا و لا أن يلاقي الجسم إذ ذلك يستلزم قدم الأجسام و قد ثبت أنها حادثة . فأما قوله لم يؤده خلق ما ابتدأ إلى قوله عما خلق فهو حق لأنه تعالى قادر لذاته و القادر لذاته لا يتعب و لا يعجز لأنه ليس بجسم و لا قادر بقدرة يقف مقدورها عند حد و غاية بل إنما يقدر على شي ء لأنه تعالى ذات مخصوصة يجب لها أن تقدر على الممكنات فيكون كل ممكن داخلا تحت هذه القضية الكلية و الذات التي تكون هكذا لا تعجز و لا تقف مقدوراتها عند حد و غاية أصلا و يستحيل عليها التعب لأنها ليست ذات أعضاء و أجزاء . و أما قوله و لا ولجت عليه شبهة إلى قوله و أمر مبرم فحق لأنه تعالى عالم لذاته أي إنما علم ما علمه لا بمعنى أن يتعلق بمعلوم دون معلوم بل إنما علم أي شي ء أشرت إليه لأنه ذات مخصوصة و نسبة تلك الذات إلى غير ذلك الشي ء المشار إليه كنسبتها إلى المشار إليه فكانت عالمة بكل معلوم و استحال دخول الشبهة عليها فيما يقضيه و يقدره . و أما قوله المأمول مع النقم المرهوب مع النعم فمعنى لطيف و إليه وقعت الإشارة بقوله تعالى أَ فَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنا بَياتاً وَ هُمْ نائِمُونَ أَ وَ أَمِنَ أَهْلُ الْقُرى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنا ضُحًى وَ هُمْ يَلْعَبُونَ و قوله سبحانه سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ و قوله تعالى فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً و قوله سبحانه فَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ يَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً و إليه نظر الشاعر في قوله

  • من عاش لاقى ما يسوءمن الأمور و ما يسر
  • و لرب حتف فوقه ذهب و ياقوت و در

. و قال البحتري

  • يسرك الشي ء قد يسوء و كمنوه يوما بخامل لقبه
  • لا ييئس المرء أن ينجيه ما يحسب الناس أنه عطبه

. و قال آخر

  • رب غم يدب تحت سرورو سرور يأتي من المحذور

. و قال سعيد بن حميد

  • كم نعمة مطويةلك بين أثناء النوائب
  • و مسرة قد أقبلتمن حيث تنتظر المصائب

. و قال آخر

  • أنتظر الروح و أسبابهأيأس ما كنت من الروح

. و قال آخر

  • ربما تجزع النفوس من الأمرله فرجة كحل العقال

. و قال آخر

  • العسر أكرمه ليسر بعدهو لأجل عين ألف عين تكرم
  • و المرء يكره يومه و لعله يأتيه فيه سعادة لا تعلم

. و قال الحلاج

  • و لربما هاج الكبيرمن الأمور لك الصغير
  • و لرب أمر قد تضيق به الصدور و لا يصير

. و قال آخر

  • يا راقد الليل مسرورا بأولهإن الحوادث قد يطرقن أسحارا

. و قال آخر

  • كم مرة حفت بك المكارهخار لك الله و أنت كاره

. و من شعري الذي أناجي به البارئ سبحانه في خلواتي و هو فن أطويه و أكتمه عن الناس و إنما ذكرت بعضه في هذا الموضع لأن المعنى ساق إليه و الحديث ذو شجون

  • يا من جفاني فوجدي بعده عدمهبني أسأت فأين العفو و الكرم
  • أنا المرابط دون الناس فاجف و صلو اقبل و عاقب و حاسب لست انهزم
  • إن المحب إذا صحت محبته فما لوقع المواضي عنده ألم
  • و حق فضلك ما استيأست من نعمتسري إلي و إن حلت بي النقم
  • و لا أمنت نكالا منك أرهبه و إن ترادفت الآلاء و النعم
  • حاشاك تعرض عمن في حشاشتهنار لحبك طول الدهر تضطرم
  • أ لم تقل إن من يدنو إلي قدر الذراع أدنو له باعا و أبتسم
  • و الله و الله لو عاقبتني حقبابالنار تأكلني حطما و تلتهم
  • ما حلت عن حبك الباقي فليس على حال بمنصرم و الدهر ينصرم

شرح نهج البلاغه منظوم

و من خطبة لّه عليه السّلام

الحمد للّه الّذى لم تسبق له حال حالا، فيكون اوّلا قبل ان يكون آخرا، و يكون ظاهرا قبل ان يّكون باطنا، كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل، وّ كلّ عزيز غيره ذليل، وّ كلّ قوى غيره ضعيف، وّ كلّ مالك غيره مملوك، و كلّ عالم غيره متعلّم، و كلّ قادر غيره يقدر و يعجز، و كلّ سميع غيره يصمّ عن لطيف الأصوات و يصمّه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها، و كلّ بصير غيره يعمى عن خفىّ الألوان و لطيف الأجسام، و كلّ ظاهر غيره غير باطن، وّ كلّ باطن غيره غير ظاهر، لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان، وّ لا تخوّف مّن عواقب زمان، و لا استعانة على ندّ مثاور، وّ لا شريك مكاثر، وّ لا ضدّ منافر، و لكن خلائق مربوبون، و عباد داخرون، لم يحلل فى الأشياء فيقال: هو فيها كائن، وّ لم ينأ عنها فيقال: هو منها بائن، لم يؤده خلق ما ابتدأ، و لا تدبير ما ذرأ، و لا وقف به عجز عمّا خلق، و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدّر، بل قضاء مّتقن، و علم محكم، وّ امر مبرم، المأمول مع النّقم، المرهوب مع النّعم.

ترجمه

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در آن ذات بارى تعالى را وصف كرده فرمايد: حمد و سپاس ويژه (ذات) خداوندى است كه هيچيك از حالات او بر حال ديگرش پيشى نگرفته (صفات كماليّه از ازل در ذاتش موجود و هيچ صفتى را بعدا كسب نكرده) پس پيش از آنكه آخر باشد اوّل و قبل از آنكه پنهان باشد پيدا است (او است مبدء هر موجود و غايت هر ممكن وجودش از همه اشياء ظاهر، و ذاتش در تمام چيزها مخفى است) كسى كه بوحدت ناميده شود جز او كم است (تمامى موجودات متّصف بصفت واحد عددى و قلّت و كثرت هستند بخلاف خداوند منّان كه واحدى است حقيقى و كثرت نداشته و يكى است) هر عزيزى غير از او خوار است (زيرا عزيز كسى است كه احتياج نداشته باشد و موجودات محتاج بالنّسبة باو همه ذليل اند) و هر قويىّ غير او ضعيف است (براى اين كه منشأ تمام قدرتها و قوّتها او است) هر مالكى غير او مملوك است (چون موجد همه اشياء و مالك على الأطلاق او است) هر دانائى غير او دانش آموز و ياد گيرنده است (زيرا كه هر فردى از افراد احتياج بآموختن دانش از شخص دانشمندترى دارد و حق تعالى بالذّات عالم است) هر داراى قدرتى غير او گاهى قادر (در بعضى امور) و گاهى عاجز است (بخلاف ذات خداوند كه هميشه قادر و خود منشأ كليّه قدرتها است) هر شنونده غير او از شنيدن آوازهاى بلند كر و از استماع صوتهاى آهسته و ملايم ناشنوا است (براى اين كه استماع او بوسيله قوّه موجوده در گوش، و آن قوّه سامعه از ادراك اصوات خيلى آهسته عاجز و از شنيدن صيحه هاى بسيار بلند نيز دچار اختلال و كرى مى شود امّا خداوند متعال چون ذاتا سميع و بدون قوّه و گوش شنواست لذا شنيدن آوازهاى نرم و بلند در نزدش يكسان است) و هر بيننده غير او از ديدن رنگهاى پنهان (چون رنگ تاريكيها) و از ديدن رنگ اجسام لطيفه (چون رنگ هوا و ذرّات) نابينا است (زيرا ديدن او بوسيله قوّه باصره موجوده در چشم و چشم از ديدار رنگهاى پنهان و لطيف عاجز است، لكن خداوند بدون آلت ديدار تمامى رنگهاى پيدا و پنهان را بالذّات مى بيند) و غير او هر پيدائى پنهان نيست و هر پنهانى پيدا نيست (زيرا هيچ شي ء مثلا مانند خورشيد در عين پيدائى نمى تواند پنهان باشد لكن خداوند در عين حال داراى دو صفت هم پيدا و هم پنهان است پيدا است از نشانها و علامات پنهان است از محال بودن رسيدن بكنه آن ذات خدائيست كه) آفرينش را بيافريد نه براى تقويت سلطنتش و نه از بيم پيش آمدهاى روزگار و نه براى يارى جستن (از آنان) بر دفع همتائى نزاع كننده و نه براى منع غلبه از شريكى غلبه جوينده و لكن (آفريدگان) مخلوقاتى هستند پرورده (خوان نعمت) او و بندگانى مى باشند مسخّر، (حضرت) وى خداوندى كه نه در چيزها حلول كرده كه گفته شود او در آنها است و نه از آن اشياء دورى گزيده تا گفته شود او در آنها نيست (زيرا درون و برون بودن از اشياء لازمه ممكنات و جسمانيّات است) خلايق را بدون خستگى و ماندگى بيافريد و در اصلاح امر آنان از روى تدبير نينديشيده و ناتوان نگرديده در احكام و مقدّرات خويش گرفتار (و دچار) شبهه و ترديدى نشد بلكه حكم وى پايدار، دانشش استوار و امرش بر قرار است كسانى كه گرفتار نقمتها و خشمهاى وى هستند باز بدان درگاه چشم اميد دارند (تا مگر رها شوند) و اشخاصى كه قرين نعمتها و الطاف وى مى باشند (باز) از او هراسان و بيمناكند (كه مبادا كفران كرده و بعذاب مبتلا گردند).

نظم

  • سپاس و حمد مخصوص خدائى استكه از اشباه و امثالش جدائى است
  • هميشه جزء ذاتش بد صفاتش مجزّا نيست اوصافش ز ذاتش
  • صفاتش را نباشد پيشى و پسقرين با ذات بد همواره و بس
  • يكى اوّل بدون آخريّت يكى آخر بدون اوّليّت
  • يكى پنهان كه از هر چيز پيداستيكى پيدا كه پنهان اندر اشيا است
  • نباشد فرد و تنها كس بجز اومسمّائى بوحدت غير او گو
  • بجز او هر عزيزى خوار باشدبسان ذرّه بى مقدار باشد
  • قوى در جنب ذات وى ضعيف است حقير است ار كه در ظاهر شريف است
  • هم او گاه تعلّم هست عالمهم او گاه تحكّم هست حاكم
  • هم او قادر بود در گاه قدرت هم او ناصر بود هنگام نصرت
  • دو گوش هر كه غير او سميع استز شنوائى مقامش بس منيع است
  • چو نيكو بنگرى ز اصوات منكرشود بيهوش و گوش وى شود كر
  • و گر كس را دو چشمى تيز و بينا استظواهر را بصير است و توانا است
  • ز رنگ آميزى باطن بود كورز چشمش نقش گيتى جمله مستور
  • و ليكن هوشها اينجا است مدهوشكه مير ما بدون ديده و گوش
  • تمامى ديدنيها را بصير است همه بشنيدنيها را خبير است
  • نه گوشش مى شود از صوت خستهنه چشمانش ز ديدنها است بسته
  • بغير او كسى پيدا و پنهان نبوده است و نمى باشد بيك آن
  • بود ظاهر ز آثار و نشانهاچو اندر جسمها جان و روانها
  • خود از فرط ظهور آن سرو دلجونهان باشد چو اندر مشگ و گل بو
  • چو بوئى كه بمشگ و گل نهان استنهان در جمله اشياء چنان است
  • نبرده كس بكنه ذات وى پى نكرد اين راه را هرگز كسى طىّ
  • نكرد او خلق مردم را كماهىپى تشييد ملك و پادشاهى
  • نه بهر خوف و ترس از عواقب نه بهر رنج دنيا و متاعب
  • نه بهر دفع همتائى منازعكه باشند از زيان او را مدافع
  • نه بهر آنكه باشندش جلوگيرز مكر ضدّ و ندّ وى ز تدبير
  • ندارد او شريك و مثل و انبازكه شرّش را بتابند از سرش باز
  • براى هيچيك ز اينها محقّق نكرده خلق مردم حقّ مطلق
  • از اينها ذات وى جمله مبرّا استز حدّ كيف و كم جانش معرّا است
  • و ليكن او بود ربّ خلائق ولى نعمت بكلّ خلق و فائق
  • ذليل و خوار پيشش بندگانندغلام درگه شاه جهانند
  • نرفته در درون جمله اشياءكه در اشياء گويندش بود جا
  • نبوده است و نخواهد شد برون نيزز كلّ ما سوى اللّه و ز همه چيز
  • بكلّ شي ء دارد او احاطت بهر سويش بگرداند براحت
  • برويش هيچ در بسته نگردداداره امر را خسته نگردد
  • نباشد ناتوان در آفريدن نه اندر بردن و در آوريدن
  • بتقديرش دچار شك نگشتهكتاب كون را متقن نوشته
  • چو كوه احكام و علمش استوار است هم امرش ثابت است بر قرار است
  • در عين اين كه آن سلطان قهّارمقرّر كرده بهر عاصيان نار
  • گنهكاران بدو اميد دارندكه پشتيبان بغير از او ندارند
  • وز اين سو با همه الطاف و بخششدل نيكان از او باشد بلرزش
  • ز خوف وى هميشه دل دو نيم اندبترس از نار سوزان جحيم اند
  • از آن ترسندگان مير معظّمكندشان سرنگون اندر جهنّم
  • خداوندا (بانصارىّ) بى يار تلطّف كن بسويش رحمتى آر
  • بيامرز از بزرگيها گناهشبده در بزم انس خويش راه
  • بروز حشر و در گرماى فردامساز او را به پيش خلق رسوا
  • ورا سيراب كن حقّ پيمبرز دست حيدر آن ساقى كوثر
  • گناهانى نوشته در كتابش مبدّل كن گناهان بر ثوابش
  • رهان جانش ز نار و قهر يزدانرسان روحش بحور و قصر و رضوان
  • بدنيا از ره الطاف و انعام موفّق كن در اين راهش باتمام
  • كند نقش اين چنين زيبا نگارىكزو باشد بگيتى يادگار

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.
Powered by TayaCMS