موضوع : از خود تا خدا (قسمت دوم)
انسان ها همه علاقمند به اين هستند كه باقي و
هميشگي باشند ، همه همين طوريم . دوست داريم همه ما رو ببينند ، همه به ما محبت كنند . همه چيز مال ما
باشه . اگر تمام دنيا ، مثلاً از اين 7 ميليارد نفر ، 999/999/999/6 نفرشون
به ما بگن باريك الله ، و يكي بگه آقا ! دوستت ندارم ، دوست داريم كه اون يكي هم نظرش
نسبت به ما عوض بشه . اين دردي هست كه ما داريم . از اول خلقت ، بني آدم دنبال سرّ
حيات و آب حيات بودند ، از اول خلقت ، افسانه مي گفتند ، داستان درست مي كردند ،
فيلم درست مي كردند ، كه آقا ! چه جوري ما به حيات واقعي و ابدي برسيم . هميشه اين
رو مي خواستند بفهمند . و هميشه آدميان از مرگ و ياد مرگ فرار مي كردند براي اينكه
مرگ رو مساوي با اين مي ديدند كه الان اين بدني كه حيات داره ، زير خاك مي ره ،
پوسيده مي شه ، كرم مي خوره و ديگه به هيچ دردي نمي خوره . اين درد هميشگي ما بوده
. برخي اومدند ، گفتند : آقا ! اگر مي خواي زنده باشي و هميشه بموني بايد عالم
باشي ، بايد علم داشته باشي . دنبال علم رفتند ، به درجات بالاي علمي رسيدند ، اما
اينها با همة علم شون و با همه آثاري كه ازشون موند ، مثل كتابهاشون ، باز هم از
خودشون يادي نكردند . ساليان سال اين كتابها موند اما فقط كتاب زنده موند نه
خودشون ، و واقعاً كسي ياد خودشون نيست . اون شيخ بزرگواري كه مثلاً فلان كتاب رو
نوشت ، ساليان سال اين كتاب رو مي خونند يا تدريس مي كنند ، اما يه دونه فاتحه
براي اون طرف نمي فرستند . اصلاً براش چه فايده اي داره ؟ ايني كه بنده بشينم
كتابِ آقا رو بخونم ، شعر آقا رو بخونم بگم : به به ، چقدر حافظ زيبا گفته
، آيا اين براي خودش فايده اي داره ؟ يعني خيلي از علم ها توسط كتابت ها و غيره و
غيره مونده ، ولي آيا واقعاً خودش هم موند ؟ بعضي ها اومدند گفتند : ثروت داشته باشي
، بنايي بسازي ، بنا يادگار بمونه ، آيا بعد به درد ما مي خوره ؟ آيا فايده اي
براي ما داره ؟ برخي اومدند گفتند : بايد فلان هنر رو به خرج بدي ، فيلم بسازي ،
سريال بسازي ، نقاشي بكشي ، مثلاً مي گن : آقا ! نمي بيني نقاشيهاي پيكاسو و ون گوگ
و . . . هنوز كه هنوزه ، روي بورسه ؟ يادشون زنده مونده .
حیات ابدی
اين ياد زنده موندن هم به درد نمي خوره . اون چيزي كه خداوند تبارك و
تعالي مي فرمايد : اگه مي خوايد زنده باشيد يه چيز ديگه هست ، اصلاً ما قرآن رو داريم
ديگه ، مي فرمايد : كساني كه مي خوايد زنده باشيد ! اونهايي كه مي خوايد باقي
بمونيد ! كساني كه به دنبال حيات ابدي مي گرديد ! مي فرمايد : بنده هاي من ! از خدا و
پيغمبر (ص) تبعيت كنيد . چرا ؟ براي اينكه خداوند شما رو از بين مرده ها خارج كنه
و قاطي زنده ها بياره . يعني همين هايي كه الان دارن نفس مي كشند ، مي گن و مي
خندند ، مي خورند ، مي آشامند و دلشون خوشه كه زنده هستند ، خدا اينها رو قبول
نداره . مي گه : خيلي هاشون مردند ، فكر مي كنيد زنده اند ؟ زنده بودن به نفس
كشيدن نيست . خيلي از اينهايي كه تمام جهان رو دارند مي خورند ، مردند . خيلي از
اونهايي كه از دنيا رفتند ، زنده اند . اصلاً معناي زنده بودن در كلامِ خداوند فرق
مي كنه ببينيم ، خدا به چه كساني مي گه : زنده . آيا به من مي گه زنده ؟! من
واقعاً زنده هستم ؟ آيا هر كسي كه نعمتهاي خداوند رو برداشت و تبديل به غذا و
خوراك كرد و هضم كرد اين يك آدم زنده است ، چون مصرف مي كند ؟ آيا هر مصرف كردني نشانة
زنده بودن است ؟
مثل اينكه ماها يه چيز ديگه بايد داشته باشيم . آره ؟ بايد فكر كنيم ببينيم
چي بايد داشته باشيم ؟ لذا وقتي با اين ديد به دنيا نگاه مي كنيم ، بعضي وقتها ما
حسرت مي خوريم ، خيلي حسرت مي خوريم . مي گيم : اي بابا ! مثلاً كاش فلاني از دنيا نمي رفت ، چرا ؟ چون فكر
مي كنيم مرده ، از يادها دور شده ، در صورتي كه اون چيزي كه ماها رو ابدي مي كنه ،
يه مطالبي است كه خيلي از ماها نمي گيريم . طرف 100 سال از خداوند عمر مي گيره ،
هيچ فايده اي براش نداره . يكي هم مي ياد 16 سال عمر مي گيره و از همين 16 سال
چقدر استفاده مي كنه ! اوني كه براي ما فايده داره ، اون رو بايد بريم بگرديم پيدا
كنيم . ببينيم چيه ؟ دنبال اين مي خوايم بگرديم .
بعضي وقتها ما خيلي ظاهر بين مي شيم ، مي يايم مي گيم : ” آقا ! خوش
به حال شهدا ، اما حيف شد رفتند . ” و يا مثلاً دنيا رو يه دنيايي مي بينيم كه تحت
يك سري اثرات خاصي است و اين اثرات خاص رو فقط در خودمون يا در يه سري افراد مي
بينيم . به بعضي ها مي گيم : ” خوش به حالت ! ” غافل از اينكه اصلاً اين خوش به
حالش نيست . به بعضي ها مي گيم : ” طفلك ! ” در حالي كه اين خيلي خوش به حالش هست
، ديدهاي ما به دنيا فرق مي كنه . ما فكر مي كنيم كه تو دنيا كارهاي بزرگي كه بايد
انجام بديم ، برخي از بچه ها و مردم كه زود رفتند نتونستند انجام بدن ، از دنيا
موندند . حتي تو معنويات هم بعضي وقتها اشتباه مي كنيم .
قبل از اينكه وارد اين بحث حيات ابدي بشيم ، بذاريد يه نكته رو باز
كنيم ، ( خوب دقت كنيد ) ببينيد !
نکته داستان حضرت سلیمان ومورچه
در داستان حضرت سليمان (ع) و
مورچه ، مورچه كلي زحمت كشيد و رفت ران ملخ براي حضرت سليمان (ع) آماده كرد و به ايشان اهدا كرد
. سليمان (ع) ران ملخ رو گرفت تشكر كرد ، ابراز خوشحالي كرد ، بعد كه مورچه رفت ،
سليمان (ع) ران ملخ را دور انداخت . خُب آخه سليمان (ع) ران ملخ ميخواد چكار ؟ اگر اين مورچه زحمت نمي
كشيد ، و يه دونه ارزن هم مي آورد سليمان دور مي انداخت ، اگه صد برابر اين هم زحمت
مي كشيد ، يه ملخ كامل هم مي برد باز هم سليمان دور مي انداخت . سليمان (ع) كه ملخ براش
فايده نداره . منتها سليمان به دلِ مورچه نگاه كرد ، ديد بابا ! اين عشقش پشت اين
ران ملخ خوابيده ، اين ران ملخ ، نشانة محبت مورچه به سليمان (ع) است . اوني كه
سليمان (ع) از مورچه پسنديد ، اون عشقِ پشت ران ملخ بود ، نه ران ملخ . گفت : به
به !! اين خيلي خوبه ! دوست دارم ، باريك الله !
ديدي بعضي وقتها مثلاً يه كسي براي زوجش يه شاخه گل مي بره ؟ مي گه :
اين يه شاخه گُل از همه دنيا براي من بيشتر ارزش داره . چرا ؟ چون من پشتش محبت مي
بينم . چيزي كه مي خوايم بگيم اينه :
اگر بنده و جناب عالي ، تمام دنيا رو بهمون بدهند و ما همه رو
برداريم و قرباني خداوند تبارك و تعالي كنيم ، براي خدا هيچ ارزشي نداره . چون
خداوند در يك ميليارديم ثانيه ، يك ميليارد بار مثل اين دنيا رو مي تونه خلق كنه .
اگر تمام دنيا رو براي خدا ببريم ، براي خدا هيچ ارزشي نداره و اگر هم هيچ چيزي نبريم
بازم ارزشي نداره . اصلاً براي خدا بردن چيزي ارزشي نداره . اوني كه براي خدا مهمه
، اون عشق يست كه پشت اين بردن هست .
يعني اين حوادث عالم كه ما فكر مي كنيم بنده مؤثرم ، شما مؤثريد ،
حسن مؤثره ، حسين مؤثره . هيچ كدوم از اين تأثيرات اصلاً در حساب كتاب خداوند حساب نمي شه . (
خوب دقت كنيد مي خوايم يه ريشه رو در بياريم ، بعد سراغ حيات ابدي مي يام ) اصلاً اون چيزهايي كه ما فكر
مي كنيم و اون مجراهايي كه ما از اون طريق داريم كارها رو پيش مي بريم ، اينها
مجراهايي نيست كه خداوند داره كار رو پيش مي بره . اصلاً اينجوري نيست . خدا اصلاً
به كميت كار ما كاري نداره ، به كيفيت كار داره .
يكي از پولدارترين افراد تهران خدمت مرحوم آميز جواد آقاي تهراني
رحمت الله عليه در مشهد زنگ زده بود و گفته بود : الان دخترم تو اتاق عمل هست ،
دكترها گفتند كه10 درصد احتمال زنده موندش هست . هرچي دوست داري نذر كن ، من
پولم زياده ، اگر دخترم سالم بيرون اومد ، مشهد خدمتتون مي رسم و نذرم رو ادا مي
كنم . گفته بودند : باشه . دو ساعت بعد زنگ زده بود كه : آقا ! دستتون درد نكنه .
الحمدلله ، با دعاي شما سالم بيرون اومد ! آماده باشيد ، هر نذري كرديد ، من فردا
، پس فردا مي يام مشهد ، هم زيارت مي كنم هم خدمت شما مي رسم و نذر رو ادا مي كنم
. ايشون هم فرموده بودند : تشريف بياريد . اومده بود خدمت آميز جواد آقاي تهراني .
دو زانو نشسته بود دسته چكش رو هم درآورده بود ، آقا ! چقدر بنويسم ؟ چقدر نذر كردي
؟ آقا فرموده بودند : نذر رو خودم ادا كردم . اِي آقا ! خجالت نديد ، خُب ادا كردم
ديگه ، پس بگيد چي بود ؟ گفته بود : يه دونه صلوات !
مگه خدا كمبود مالي داره ؟ كه مثلاً اگر 100 هزار تومن نذر كني ،
بهتر از 50 هزار تومن جواب بده . نه ، خدا به دلت نگاه مي كنه . ببينه چقدر عشق ،
و محبت پشت نذر خوابيده ؟
خداوند در عبادتهاي ما دنبال كميت نمي گرده ، دنبال كيفيت مي گرده .
طرف 100 هزار ركعت نماز خونده ، اما فايده نداشته . براي اينكه فكر كرده داره
پول جمع مي كنه بره داخل سوپرماركت خريد كنه ! هر يه ركعت كه مي خونده مي
گفته : اين يه حاجت رو بده . بعد هم رفته در خونة خدا نشسته گفته : ما 100 هزار
ركعت نماز خونديم ، نمي خواي يه چيزي به ما بدي ؟! اما يه كسي يه دونه ” يا الله ”
گفته ، كه پشتش يه عالم فقر و ضعف و پستي و ناچيزي و خجالت و شرمندگي و عشق
خوابيده ، با همين ” يا الله ” تا آسمون مي ره .
مجراهاي معنوي ، مجراهاي با كيفيت هست نه با كميت ، مجراهاي مادي هم
همين طوريه . يعني تأثيرات اصلاً دست من و شما نيست . ابداً . اصلاً كارهاي دنيا حساب
كتابش اين حساب كتابهايي كه ما فكر مي كنيم نيست كه بگي : آقا ! چرا فلاني ها
نموندند ؟ اگر اين شهدا مثلاً اين 300 هزار تا مونده بودند ، خيلي خوب مي شد . نه فكر مي كني اون 300 هزار تاي
ديگه كه شهيد نشدند ، موندند ؟ خراب هم شدند ، كاشكي اينها هم شهيد مي شدند .
اصلاً اينطوري نمي شه حساب كرد . اصلاً كارهاي دنيا يه جور ديگه داره مي چرخه .
خداوند با يه ظرايفي داره كار رو مي چرخونه . الان ممكنه همه ما امشب بيايم ختم ”
اَم مَن يُجيب ” بگيريم ، فلان ، اتفاق بيوفته . و يه پيرزن ، بيوه زنِ همسر شهيد
يا يه دونه دختر شهيد ، يه پسر شهيد ، گوشة خونه دلش بگيره زانوهاش رو بغل كنه ،
دو تا ياالله بگه ، خدا بگه : همه جهانيان رو فروختم ، ياالله تو رو خريدم . براش
كاري نداره .
توي روايت ها داريم ، تمام اينها دست خداست . خداوند به هارت و پورت
من نگاه نمي كنه ، خداوند به دلم نگاه مي كنه ، خداوند به اينكه بنده الان امشب
بالاتر از شما نشستم نگاه نمي كنه ، اتفاقاً به اين گوشه كنارها بيشتر نگاه مي كنه .
بعد از ظهر يه روز شنبه من يه جلسه اي شركت كردم ( كه نبايد شركت مي
كردم ! ) از اين جلسه ها كه تهمت و غيبت و پشت هم اندازي و چاخان و صحبتهاي
ناجور هست ، بحث مي كردند ، اينقدر من تيره و تار شدم ، اصلاً حالم بد شد ! بعد ديگه
شب كه اومدم با اعصابِ خورد و داغون بالاي منبر رفتم ، با خودم گفتم : امشب نه منبر ، منبر مي شه ،
نه روضه اي كه بعدش مي خونيم نه عزاداري و سينه زني . براي اينكه امشب من خيلي
تيره ام . بسم الله رو گفتيم ، منبر رو شروع كرديم ، ديديم تمام حرفهايي كه اصلاً
شنيده بودم از يادم رفت ، به لطف خدا يه منبر خيلي عالي شد . بعد هم تا روضه و
عزاداري و سينه زني رو شروع كرديم ، گويا اين ملت 20 سال هست كه شب عاشورا آرزو
داشتند سينه بزنند و گريه كنند . انگار تا حالا شب عاشورا نديده بودند ، ( جلسه
هفتگي بود ، مناسبت خاصي هم نبود ) يه بساطي شد من همين جور رو منبر مونده بودم كه
خدايا الان چي شده ؟! آخه من كه خودم مي دونم چقدر سياه اومدم ، اين بالا . گشتم ،
ببينم امشب اين سوز مجلس مال چيه ؟ ديدم دم در حسينيه ، يه پسر بچه 16 ، 17 ساله
كور هست كه مراسم ها رو مي ياد ، نشسته ، داره با دستاش كور مال ، كورمال مي گرده
كفش هاي زائرهاي اباعبدالله (ع) رو پيدا مي كنه و جفت مي كنه . ميزون مي كنه و
كنار هم مي ذاره . گفتم آهان ! مال همينه . فكر مي كني تو اون بالا كولاك كردي ،
مال اين بود .
امشب اگه شما اينجا نشستيد ، مثلاً آقاي فلاني و فلاني ، بنده ،
آقايي كه مثلاً مسؤوليت قويي رو داري ، اينجا نشستي ، جمعيت هم اين طور نشستند
دارند گوش مي دن ، اينقدر هم فضا آروم هست ، فكر مي كني كه كساني كه الان ثواب مي برند
، باني هاي مجلس و آقاي انجوي و فلاني و . . . هستند ، نه خير ! بيشترين ثواب مال اين بچه
هاست . اينها جون دادند ، آقا اگر تا هر زماني حسين حسيني تو جهان مي گن ، يه
چيزيش به اينها مي رسه براي اينكه اينها نام حسين (ع) رو زنده كردند . حسين (ع) رو
از موزه هاي خرافي تاريخ در آوردند و تبديل كردند به مظهر جهاد . الان هر انسان
بزرگ مرامي كه مي خواد كار انقلابي كنه ، اسم اينها رو به زبون مي ياره . يعني
ممكنه كه از اينها فقط استخون شون مونده باشه ، ممكنه كه اسم يه شهيد گمنام باشه ،
خاك بر سر من اگر به اينها بگم : شهيد گمنام . بدبخت ! تو مردة گمنامي . اين
گمنامه ؟ تو گمنامي رو در چي مي بيني ؟ نام رو در چي مي بيني ؟ نام رو در همين مي
بيني ؟ كجا هستند اونهايي كه نام داشتند ؟ بعضي از شعرها چقدر قشنگه به خدا :
در كارگه كوزه گري رفتم دوش ديدم دوهزار كوزه گويا و خموش
زان بين يكي بانگ برآورد و خروش كو كوزه گر و كوزه خر و كوزه فروش
ما اگر جهان رو به ناممون بكنند ، وقتي رفتيم چه فايده اي براي ما
داره ؟
يه قضيه رو مي خوام براتون بگم اگر اين قضيه خوب به دلتون بشينه ،
دقيقاً كل بحث ما در همين خلاصه مي شه : نگاه به خود يعني از خود تا خدا . يه روز تلفن
ما زنگ زد ، گفتم : بفرمائيد ، گفت : آقا ! ببخشيد ، ما يه مجلسي داريم مثلاً 2
ماه ديگه ، سه ماه ديگه . و نگفت كه كجا ، شما براي اون روز وقت داريد ؟ من ديدم
براي اون روز وقت دارم ، گفتم : بله ، كجا هست ؟ گفت : حالا شما قول بده ، من بعداً
مي گم كه كجا هست . گفتم : آخه شما بگيد كجاست ، تا بعد من قول بدم . ببينم روز
قبلش كدوم شهرم ،مي رسم يا نه ؟ گفت : روز قبلش كدوم شهريد ؟ گفتم : فلان جا ،
گفت : آره مي رسيد ! تشريف مي ياريد ؟ گفتم : آقا شما چرا پليس بازي در مي ياريد ؟
بگو كدوم شهر هستيد ديگه ؟ گفت : آقا مي ترسم بگم ، شما قبول نكنيد . گفتم : چرا ؟
گفت : آخه روستا هست ، شهر نيست ، مي يايد ؟ گفتم : بله مي يام ، روستا باشه چه اشكالي
داره ؟ گفت : به هر كي گفتيم ، نيومده ، دو سه جا زنگ زديم آخرش گفتند : نه . مي
گفت : ما يه يادوارة شهدا داريم مي يايد ؟ گفتيم بله كه مي يايم ! كجا هست ؟ گفت :
شهيد آباد . بعد برام توضيح داد كه اين روستا در كشور به نسبت شهداش اول هست ،
يعني تمام اهالي روستا خانوادة شهيد هستند . در حالي كه خيلي از شهرهاي
بزرگ ما ، تعداد پدر و مادرهايي كه دو ، سه تا از بچه هاشون شهيد شدند خيلي كمه .
اين روستا چندين خانواده داره كه چهار شهيد دادند ، چندين خانواده داره كه سه شهيد
دادند . چندين خانواده داره ، كه دو شهيد دادند و يك شهيدي هم ، اِلاماشاءالله !
همه كمپلت خانواده شهيد هستند . گفتم : عجب جاي با بركتي ! داداش ما با سر مي يايم
! اين حرفها چيه ؟
آقا ! رفتيم ، از جادة اصلي كه ترانزيت بود ، 6 ، 7 كيلومتر فرعي مي خورد
، پيچيدم تو جاده فرعي ، ديدم آسفالتش اصلاً فرق كرد . خيلي دلم گرفت ، گفتم :
بابا ! اينها اينقدر به گردن ما حق دارند ، كاش اين 5 ، 6 كيلومتر رو هم براشون
آسفالت مي كردند . مگه چقدر پولش مي شه ؟ چقدر ما داريم تو شهرهامون آسفالتها رو
روكش مي كشيم ؟ اينها براي مملكت ما خون دادند ، اينقدر زحمت كشيدن ، كاش يه
آسفالت خوب براي اينها مي زديم ! رفتم جلوتر ، تا رسيدم در مسجدشون و جايي كه مجلس
بود . تقريباً همه روستا اومده بودند . ( گفتم : همه خانواده شهيد بودند ) يه نمايشگاهي زده بودند گفتند : قبل
از اينكه بريم تو مجلس ، شما اين نمايشگاه رو مي بينيد ؟ گفتم : از خدام هست !
رفتيم داخل . قيافة نمايشگاه ، چارچوب زنگ زده چادرها ، چادرهاي مندرس ، عكس هاي
رنگ پريده ، وسائل خاك گرفته و لباسهاي بچه هايي كه نمايشگاه رو مي چرخوندند و
اصلاً كل نمايشگاه كه دقت مي كردي ، مي ديدي : آقا ! براي سر و ته نمايشگاه
5 هزار تومن بودجه صرف نشده بود ، بيشتر دلم گرفت : كه اي كاش اين همه خرجهاي
بيهوده رو تو كشور كم مي كرديم ، مي يومديم براي اينها يه نمايشگاه مي زديم . خُب
چرا اينطوريه ؟ دل گرفتگي ما هم بعضي وقتها يه مقدار همراه با عصبانيت مي شه . فقط
اينجورهم نيست كه دلم بگيره و گريه كنم ، اعصابم خورد مي شه . ما با اين بچه ها
همرزم بوديم ، رفتن شهيد شدن ، توقع دارند كه مثلاً يه كسي به يادشون باشه ، همين
طور تو عالم بچگي بودم ( حالا مي فهميد كه چرا مي گم ، تو عالم بچگي بودم ) اومدم تو
نمايشگاه يه چيزهايي ديدم ، چيزهاي عجيبي كه واقعاً تو كشور تَكه ، باز بيشتر
اعصابم خورد شد . مثلاً اتفاقاتي كه براي اين بچه ها افتاده بود ، خاطراتي كه
داشتند ، يه چيزهاي عجيب ، غريب و خيلي ناب . خيلي تعجب كردم ، كه چرا اينها رو ما
نشنيديم ؟ كسي جايي نگفته ، يه صدا و سيمايي نيومده فيلم برداري و مصاحبه كنه ،
چهار تا مجله بنويسند ، عكس اين شهدا رو بزنند . كه مردم بدونند اين كسي كه
رفته شهيد شده اينقدر قضاياي جالب داشته ، چرا هيچ كس خبر نداره ؟ خيلي به من
برخورد ، باز عصباني تر و دل گرفته تر شدم . اومديم داخل مجلس ، رو به
جمعيت بغل منبر نشسته بودم ، يه پسر شهيدي اومد ، وصيت نامه خوند ، دختر شهيد اومد
با باباش حرف زد ، و . . . آقا ! من ديگه داشتم ديوونه مي شدم ، اعصاب برام نمونده
بود ، كه اينها چرا اينقدر غريب هستند ؟ رديف جلو پدرهاي شهدا رو نشونده بودند ،
تا چند رديف پدر شهيد بود ، بغل دستيم داشت معرفي مي كرد ، مي گفت : اين پدر چهار
تا شهيده ، اين پدر سه شهيده و . . . پدرهايي با لباسهاي مندرس ، چهره هاي آفتاب
سوخته ، دستهايي پينه بسته ، چشمهايي گود افتاده ، كمر خم شده ، اينقدر من دلم
سوخت كه خدايا ! اين ، همه زندگيش رو داده كه به هر حال جامعه ما يه تكوني بخوره ،
الان اينجا نشسته بدون بچه هاش داره زندگي مي كنه ، بي هيچ اميدي ، دلش خوشه كه
مثلاً راه بچه هاش ادامه پيدا مي كنه ، تو دلم به خودم گفتم : آيا جوان شيرازي ، تهراني ،
اصفهاني ، مشهدي و . . . كه الان راحت داره تو خيابون مي گرده خبر داره كه در يك
روستايي يك پدري ، يك مادري پير شدند ، چهار تا بچه براي انقلاب و جنگ و . . .
دادند ؟ الان اينها بدون هيچ اميدي اينجا نشستند ، فكر مي كنند كه اين جوون ها خبر
دارند به چه كساني مديون هستند . ياد اون جمله اي ا فتادم كه اون رزمنده ترك زبان
، تو فيلم درد همسنگر مي گه كه : بچة 16 سالة خرمشهري نشسته بود داشت با اسلحه اش
بازي مي كرد به من گفتش : فلاني ! من وقتي رفتم تهران خانواده ام رو ببرم تو قسمت اردوگاهِ
جنگ زده ها ، ديدم يه عده دارند براي تحصيل مي رن خارج از كشور . با خودم گفتم : نكنه مثلاً
ما بريم خون بديم ، بعد اينها برگردند يادشون بره ما براي چي خون داديم ؟ چون ديگه
اينها تحصيل كرده هستند ، مدير كل هاي مملكت با تحصيلات مي شن . يادشون نمي ره ؟
بعد مي گفتش : فرداش ديدم شهيد شده و مغزش كف خيابون پاشيده ، نگاه كردم ديدم
بالاي سرش يك تابلو رنگ پريده زده ، نوشته : دبيرستان فلان ، با خودم گفتم : سالها
مي گذره ، بعد جنگ تموم مي شه بارون مي ياد اين مغزها رو مي شوره ، اين جاها رو
رنگ مي كنند ، اين دبيرستانه دوباره راه مي يوفته ، اون بچه دبيرستاني كه از مدرسه
مي ياد بيرون ، پاشو مي ذاره همين جايي كه اين بچه 16 ساله مغزش متلاشي شده . آيا
وقتي پاش رو مي ذاره اين جا حواسش هست كه يه 16 ساله اي مثل خودش با آرزويي كه
مثلاً دبيرستان بره ، بزرگ بشه ، جونش رو داده براي اينكه اين بهتر زندگي كنه ؟
حواسش هست ؟ فقط همين ! ياد اين حرفها افتادم كه آيا جوان ما ، كارمند ما ، نظامي
ما ، مسؤول ما مي دونه كه تو شهيد آباد يه عده اي توي خونه هاي كوچكي دارند زندگي
مي كنند ، دلخوشي شون اينه كه بچه هاشون رفتند مثلاً مردم قدر دان هستند . به قدري
من روم فشار اومده بود گفتم : مي رم بالاي منبر مي شينم شروع مي كنم مي گم : آي
كجائيد ؟! چرا كسي نيومد اين جا فيلم برداري كنه ؟ چرا كسي ياد اينها نمي كنه ؟ چرا
كسي براي اينها دو تا قواره چادري نمي ياره كه اينقدر اين بچه هاي شهدا با چادرهاي
مندرس نگردند ؟ چرا كسي چهار تا پيرهن نمي ياره به اين ها بده ؟ مي خواستم برم از
اين حرفها بزنم . داغ كرده بودم ديگه . غيرتي شده بودم مثلاً ! خُب 5 دقيقه قبل از
اينكه برم يكي ديگه اومد نشست بغل دستم ، گفت : آقا يه خاطره برات تعريف كنم ؟
گفتم : بفرمائيد ! اين خاطره رو كه گفت من اصلاً از اين رو به اون رو شدم . گفتم :
تو عالم بچگي بودم . يه دفعه به خودم اومدم ، يه دفعه اصلاً وضعيتم فرق كرد ، يه
عكسي به من نشون داد ، يه پسر مثلاً 19 ، 20 ساله اي بود ، گفت : اين
اسمش عبدالمطلب اكبري هست ، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود ، در ضمن كر و لال
هم بود ، يه پسر عموش هم به نام غلام رضا اكبري شهيد شده ، غلامرضا كه شهيد شد ،
عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست ، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش ،
با ما حرف مي زد ، ما هم گفتيم : چي مي گي بابا !؟ محلش نذاشتيم ، مي گفت : هرچي
سروصدا كرد هيچ كس محلش نذاشت . ( بعضي وقتها اين كرولالهايي كه ما مي بينيم نه
اينكه خوب نمي تونه صحبت كنه و ارتباط برقرار كنه ، ما فكر مي كنيم عقلش هم خوب
كار نمي كنه ، دل هم نداره ، اتفاقاً هم عقلش خوب كار مي كنه ، هم دلش خيلي از من
و تو لطيف تره ) مي گفت : ديد ما نمي فهميم ، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه
دونه چارچوب قبر كشيد ، روش نوشت : شهيد عبدالمطلب اكبري ، بعد به ما نگاه كرد گفت
: نگاه كنيد ! خنديد ، ما هم خنديديم ، گفتيم شوخيش گرفته ، مي گفت : ديد همة ما
داريم مي خنديم ، طفلك هيچي نگفت ، سرش رو انداخت پائين ، يه نگاهي به سنگ قبر كرد
با دست پاك كرد ، سرش رو پائين انداخت و آروم رفت . فرداش هم رفت جبهه . 10 روز
بعد جنازه اش رو آوردند دقيقاً تو همين جايي كه با انگشت كشيده بود خاكش كردند .
وصيت نامه اش خيلي كوتاه بود ، اينجوري نوشته بود :
بسم الله الرحمن الرحيم ، يك عمر هرچي گفتم به من مي خنديدند ، يك
عمر هرچي مي خواستم به مردم محبت كنم ، فكر كردند من آدم نيستم ، مسخره ام كردند ،
يك عمر هرچي جدي گفتم ، شوخي گرفتند ، يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خيلي
تنها بودم ، يك عمر براي خودم مي چرخيدم ، يك عمر . . . اما مردم ! حالا كه ما
رفتيم بدونيد هر روز با آقام حرف مي زدم ، و آقا بهم گفت : تو شهيد مي شي . جاي
قبرم رو هم بهم نشون داد ، اين رو هم گفتم اما باور نكرديد !
يه دفعه از بچگي ، بزرگ شدم . از اون روز به اين ور نگاهم به دنيا
فرق كرده . من اصلاً روحيه ام عوض شد ، گفتم : اِه ! تو چه بچه بودي ! چي مي خواي
؟ اين غريبه ؟! فكر مي كني مثلاً شهرت به اين هست كه تو صدا و سيما دائم نشونت بدن
؟ يا روي روزنامه ها مطلبت رو بزنند ؟ عكست روي مجله ها باشه ؟ دلت براي شهدا و خانواده
شهدا مي سوزه كه چرا كسي باهاشون مصاحبه نمي كنه ؟ يا تو روزنامه ها نمي زنه ؟ بچه
! فكر كردي اين چيزها براي خدا ، يا براي اينها مهمه ؟ بشمار ببين چند نفر از
كساني كه دائم عكس هاشون رو تو روزنامه ها مي زنند با آقاشون رفيق هستن ؟ اين شهيد
گمنامه ؟! اسم اين روكسي نمي دونه ؟! تو نمي دوني . الان آقا مهدي (عج) اينجا
نشسته با اسم داره باهاشون حرف مي زنه ! چرا مي گي : گمنام ؟ فكر مي كني ما خيلي نامي هستيم و اينها گمنامند
؟ به خدا قسم دارند به ما مي خندند . مي گن : چرا به ما مي گيد گمنام ؟ شماها رو
كسي نمي شناسه . ما اينجا الان با فاطمه (س) رفت و آمد داريم ، با حسين (ع) ، با
حسن (ع) ، با علي اكبر (ع) ، با ابوالفضل (ع) ، چي مي گيد شما ؟ شما بچه ها فكر مي
كنيد كه دنيا دنيايي است كه بايد نامت رو بزرگ بنويسند ؟ نه خير ! تو اين دنيا اگر
به آقات نزديك بشي ، اون وقت شهير و نامي هستي . كي مي گه ما گمناميم ؟! آقا (عج)
ما رو مي شناسه . همين كافيه . كي بايد بشناسه ديگه ؟ چقدر اين در و اون در مي زنيم كه مثلاً 4 نفر
بگن : آقاي فلاني اومد ! چقدر ما غافليم كه دلمون براي اينها مي سوزه ، مي
گيم : طفلك رفت . ناكام شد ! ناكام من و توئيم .
براتون روايتش رو بخونم ؟ اين روايت رو بايد با دل و جون بگيري . مي
فرمايند : دوستان ما دوبار زندگي مي كنند ، يك بار شهيد مي شن ، بعد كه ما ظهور
كرديم دوباره در رجعت مي يان و در كنار ما يه دور كامل زندگي مي كنند . دلت سوخته
كه جوونت 18 سالگي رفت و ناكام شد ؟ تو كه داري زندگي مي كني خيلي بهت خوش مي گذره
؟ دوست داشتي اون هم اينجا زندگي كنه و بهش خوش بگذره ؟ اين آخه دنيا هست ؟ به خدا
اين زندگي هست كه ما داريم ؟! مي فرمايد : بعد كه ما مي يام ، در اون ايام خوشي ،
اينها كامل زندگي مي كنند . دوستانِ ما اينطوري هستند .
فكر مي كنم يه بار براتون گفتم . من اصلاً تو شهداي شيراز رفيقي
ندارم ، همه رفيقهام تو بهشت رضا دفن هستند ، با شهداي شيراز بعد از شهادتشون
رفيق شدم . مثلاً تو دارالرحمه شيراز كه مي رم ، بعضي وقتها از يه چيزي خوشم
اومده ، گفتم : اجازه هست من با شما رفيق باشم ؟ اسمت يادم باشه ، مثلاً دعات كنم
، انشاءالله تو هم از ما خوشت بياد . و ما رو دعا كني ، يكي شون يه شهيد 16 ساله
است به نام محسن بوستاني ، سال 62 منطقه حاج عمران شهيد شده ، يه نخ موهم روي
صورتش در نيومده . همين جور كه سنگ قبرها رو نگاه مي كردم يه جمله اي در وصيت نامه
اش ديدم كه اين جمله 1400 سال عرفان ما رو مي بنده مي ذاره تو بقچه ! مي گه : آقا
! اين عرفانه . اين جمله خيلي عجيبه ، جمله رو دقت كنيد ! مي گه :
پدرم ، مادرم ! وقتي كه من رو تو قبر مي ذاريد و سنگ لحد رو مي چينيد
، به تاريكي قبر من گريه نكنيد ، بريد به تاريكي دنياي خودتون گريه كنيد ، چرا
داريد براي من گريه مي كنيد ؟!
وقتي تابوت شهدا رو مي يارن ، و تو داري گريه مي كني ، بگو : خدايا !
الان كه ديگه درهاي شهادت بسته است ، ولي خدايا ما هم دوست داريم تو همچين
تابوتهايي باشيم و همچين پرچم هايي رو دورمون بپيچند .
منبع: سایت رهپویان