از دستورهاى مهم و با ارزش پيامبر عظيم الشأن اسلام (صلى الله عليه و آله) و ائمه طاهرين (عليهم السلام) اين است كه زياد ياد مرگ باشيد. ياد انتقال از اين عالم به عالم ديگر؛ يعنى توجه داشته باشيد كه روزى پايه هاى همه لذت هاى شما را ويران و سفره خوشى هاى دنيايى شما را جمع مى كنند و جمع شما را به هم مى زنند.
روايات فراوانى داريم كه دستور مى دهند- به طور مستحب- كه سوره هاى «تبارك»، «يس» و «واقعه» را بخوانيد، سوره «واقعه» در هر شب و «يس» و «تبارك» را شب هاى جمعه، به خاطر اين است كه پيوسته از طريق آيات اين سوره ها به ياد مردن بيافتيم. ياد مرگ، اين كه روزى كه ما خبر نداريم و آگاه نيستيم و بنا نيست كه به ما زمان، كيفيت و مكانش را بگويند، به عمر ما خاتمه مى دهند و بين روح و بدن ما جدايى مى اندازند و ما را به عالم برزخ كه در قرآن مطرح شده است، انتقال مى دهند. اين دو ركعت نماز نشسته اى كه بعد از نماز عشا مستحب است بخوانيم، گفته شده كه در ركعت اولش سوره مباركه واقعه را بخوانيد. همين چند آيه اولش براى توجه، تذكر و يادآورى ما نسبت به اين كه ما در دنيا ماندنى نيستيم و سفره لذّات ما را جمع مى كنند و دست ما را از همه چيز كوتاه مى كنند، كافى است.
بعد از «بسم الله»[1] مى فرمايد:
«إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ* لَيْسَ لَوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ* خَافِضَةٌ رَّافِعَةٌ* إِذَا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا* وَ بُسَّتِ الْجِبَالُ بَسًّا* فَكَانَتْ هَبَآءً مُّنبَثًّا»[2] اين براى ما كافى است كه مى فرمايد: تمام كوه هاى روى زمين مانند پنبه كنار زه حلّاج، زده مى شوند.
مقدارى گوشت، پوست و استخوان در مقابل مرگ چه مقاومتى مى تواند داشته باشد؟ ما مى توانيم اميد ببنديم به اين كه هميشه زنده ايم؟ ما مى توانيم دل خوش كنيم كه دائم در دنيا هستيم؟
ابن سينا مى گويد:
-
از جرم حضيض خاك تا اوج زحل
كردم همه مشكلات گردون را حل
-
بيرون جَستم ز بند هر مكر و حيل
هر بند گشاده شد مگر بند اجل
گره مرگ، گرهى است كه خدابه زندگى موجودات زده است و هيچ دستى درعالم پيدا نمى شود كه بتواند اين گره را باز كند.
وجود مبارك حضرت مجتبى (عليه السلام) را چند بار زهر دادند. امام هر بار كنار قبر پيامبر (صلى الله عليه و آله) آمدند و دعا كردند. خداوند متعال ايشان را شفا داد. بار آخرى كه به حضرت زهر خوراندند، در سنّ چهل و هفت سالگى بود. به محضر مبارك ايشان اصرار كردند كه مانند دفعه هاى قبل كنار حرم (پيغمبر صلى الله عليه و آله) برويد و دعا كنيد، دعاى شما مستجاب است و خدا به شما شفا مى دهد.
حضرت اين جمله را جواب دادند و فرمودند: «مرگ علاج ندارد»؛ يعنى اگر همه ائمه و انبيا (عليهم السلام) نيز براى كسى كه بايد بميرد دعا كنند كه نميرد، مى ميرد و آن دعا مستجاب نمى شود.
ابوالعلا كه قصد داشت عمرش طولانى شود، گوشت نمى خورد:
-
قصه شنيدم كه بوالعلا به همه عمر
لحم نخورد و ذوات لحم نيازرد
-
در مرض موت با اجازه دُستور
خادم او جوجه باب محضر او برد
طبيب گفته بود: جوجه خروسى را بپزيد، سوپ درست كنيد و براى اين بيمار بياوريد.
-
خواجه چو آن طير كشته ديد برابر
اشك تحسّر ز هر دو ديده بيفشرد
-
گفت چرا ماكيان شدى نشدى شير
تا نتواند كست به خون كشد و خورد
-
مرگ براى ضعيف امر طبيعى است
هر قوى اول ضعيف گشت و سپس مرد
گاهى مردم مى گويند: فلانى داشت راست راست راه مى رفت، اما افتاد و مرد. در حالى كه اين نيست، عكسش را بايد بگويند. بايد بگويند: فلانى مرد و افتاد. وقتى لحظه مرگ فرا مى رسد:«لَايَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ»[3] نه لحظه اى پيش مى افتد و نه لحظه اى پس. نه كسى زودتر مى ميرد و نه ديرتر، ولى بعد از مرگ، براى آنهايى كه حسابشان با پروردگار عالم صاف و پاك نيست، روزگار عجيب و سختى است.
ياد مرگ در هر روز و هر شب، كه حتى به ما دستور دادند: چقدر خوب است كه مؤمن وصيّت نامه اش هميشه آماده باشد كه بعد از مرگ، نه خانواده اش گرفتار شوند و نه خودش. خداوند متعال در قرآن مجيد به وصيت كردن امر كرده است كه در زمان زنده بودن:«يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِى أَوْلدِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظّ الْأُنثَيَيْنِ»[4]
«إِن تَرَكَ خَيْرًا الْوَصِيَّةُ»
[5]
وقتى پروردگار به وصيت امر كرده و از ما خواسته است، ما بايد وصيت خود را حاضر كنيم. اما در چه سنّى بايد وصيّت بنويسيم؟ سنّ مطرح نيست. مگر مرگ با سنّ ارتباطى دارد؟ از بچه در رحم مادر تا وقتى به دنيا مى آيد و نوجوان، جوان، ميان سال و پير مى شود، هر لحظه در معرض مرگ است. مرگ به سنّ وابسته نيست. وقتى بيايد، كوچك و بزرگ را مى گيرد. پس اين كه من در چه سنّى وصيت بنويسم، حرف غلطى است. من وقتى كه مكلّف شدم، بايد وصيّت نامه ام حاضر باشد و چند نسخه درست كنم و نزد چند نفر انسان مطمئن بگذارم.
كسى از آشنايان مرده بود، با چند نفر پول روى هم گذاشته بودند، جايى را براى كار خير خريده بودند. آنجا را موقتاً به نام ايشان كرده بودند كه بعد ايشان آنجا را نظام شرعى بدهد، بنويسند، مهر كنند كه اين ملك، ملك شخصى نيست و مربوط به پروردگار است و بايد در اين راه قرار بگيرد. يك وصيّت نيز بيشتر نداشت. همين كه شنيدند او مرده است، وصيّت نامه گم شد.
من دوستى داشتم كه قبل از انقلاب از دنيا رفت. وصيّت نامه جالبى داشت كه اغلب در جيبش بود. او عمل قلب داشت، در آمريكا او را عمل كردند، اما همانجا مرد. جنازه اش را در آنجا بسته بندى كردند و به ايران فرستادند. صبح روز بعد كه مى خواستند جنازه را تشييع كنند، وصيّت نامه اش پيدا نشد و تا كنون نيز پيدا نشده است و اموالش نيز كه خيلى بود، همه به باد رفت.
ما بايد وصيّت نامه داشته باشيم. چند نسخه باشد و نزد همسر، برادر، عالم محل و شخص مطمئنى بگذاريم كه خداى نكرده ورثه ما بعد از ما نتوانند سوءاستفاده كنند و ما نيز در عالم برزخ حسرت بر باد رفتن درآمد و زندگى خود توسط اين اوصيا را نخوريم كه از مال خود ما، براى ما خير نكنند. اين كارها را كرده و مى كنند.
كسى نوشته بود: چند سال براى من نماز و روزه بخوانيد. من دو سال به دنبال اين نماز و روزه رفتم كه وصيت ميّت را انجام دهم، اما همسرش به من گفت: ديگر نيا، زنگ هم نزن، چشمش كور، مى خواست نمازهايش را بخواند و روزه هايش را بگيرد. ما پولى كه براى اين كارها بدهيم، نداريم. در حالى كه ثلث اموالش چقدر زياد مى شده است، اما يك ريال از آن براى ميت ندادند. ميت به دو خانواده يتيم بدهكارى داشت، آن را نيز خوردند و ندادند.
مرگ خبر نمى كند و سرزمين نمى شناسد. نقل مى كنند: شخص مؤمنى در بارگاه حضرت سليمان(عليه السلام) نشسته بود، به حضرت عرض كرد: كارى براى من انجام بده، فرمود: چه كنم؟ عرض كرد: با اين «بساط» و قدرتى كه خدا به تو داده است، فرشى به نام «بساط» داشت كه خدا در قرآن مى فرمايد: حضرت سليمان (عليه السلام) وقتى روى «بساط» مى نشست، راه يك ماهه را از صبح تا عصر مى رفت.
عرض كرد: از خدا بخواه كه با اين «بساط» مرا از فلسطين به هندوستان ببرد؛ چون چند وقتى است كه ملك الموت خيلى بد به من نگاه مى كند. فرمود: باشد. او را به هندوستان برد. بعد حضرت، ملك الموت را ديد. فرمود: چرا به آن مؤمن نگاه بدى مى كردى؟ گفت: چيز عجيبى اتفاق افتاد. من مأمور بودم كه جان او را در هندوستان بگيرم، اما او را اينجا- در فلسطين- در بارگاه تو مى ديدم. تعجب كردم كه اين اگر بخواهد به هندوستان برود، دو ماه طول مى كشد، اما من مأمور بودم كه امروز در هندوستان جان او را بگيرم. امروز ديدم كه او در هندوستان است، لذا جان او را گرفتم.
او چون خودش خبر نداشت، به حضرت سليمان (عليه السلام) التماس كرد كه مرا به هندوستان بفرست، چون مرگ آمده بود، او را اين همه راه آن طرف تر فرستادند كه بميرد.
مرگ را زياد ياد كنيد. شعرهاى زيبايى درباره مرگ وجود دارد. خطّى از اين اشعار را بدهيد خطّاطى هنرمندانه بنويسد، در خانه نصب كنيد، طبق دستورى كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) و ائمه اطهار (عليهم السلام) داده اند، چشم شما گاهى به اين شعر بيافتد و ياد مرگ بيافتيد. يكى از اشعار زيبا اين است:
-
بسى تير و ديماه و ارديبهشت
برآيد كه ما خاك باشيم و خشت
يا اين آيه قرآن را بنويسيد:«إِنَّكَ مَيّتٌ وَ إِنَّهُم مَّيّتُونَ»[6] حبيب من! تو مى ميرى و بقيه نيز مى ميرند.
يا اين آيه:«قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِى تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلقِيكُمْ»[7]
از مرگ به كجا فرار مى كنيد؟ مرگ شما را ملاقات و بيدار خواهد كرد؛ چون مرگ دارد به دنبال شما مى آيد.
«ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى علِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهدَةِ فَيُنَبّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ»
[8]
مرگ شما را به كجا مى برد؟ به محضر خدايى كه آگاه به غيب و شهادت است.
پروردگار شما را به آنچه كه در دوره عمر انجام داده ايد، آگاه خواهد كرد. آنجا ديگر نمى شود انكار كرد.
-
برگ عيشى به گور خويش فرست
كس نيارد ز پس، تو پيش فرست
باز شعر ديگر:
-
خانه پر گندم و يك جو نفرستاده به گور
برگ مرگت چو غم برگ زمستانى نيست
زندگى بعضى ها خيلى آباد و مرفه است، اما از كار خير در شئون مختلف زندگى آنها خبرى نيست.
-
به قبرستان گذر كردم صباحى
شنيدم ناله و افغان و آهى
-
شنيدم كلّه اى با خاك مى گفت
كه اين دنيا نمى ارزد به كاهى
در سوره واقعه آمده است: «فَلَوْلَآ إِن كُنتُمْ غَيْرَ مَدِينِينَ* تَرْجِعُونَهَآ إِن كُنتُمْ صدِقِينَ» [9]
اگر راست مى گوييد كه اهل قدرت هستيد، روح اين عزيزى كه تا كنار گلو كشانده ام تا درآورم، به بدن برگردانيد
حكيم نظامى گنجوى، شاعر ايرانى مى فرمايد:
-
يكى روز من نيز در عهد خويش
سخن ياد مى كردم از عهد پيش
-
غم رفتگان در دلم جاى كرد
دو چشم مرا اشك پيماى كرد
-
شب آمد يكى زان غريقان آب
چنين گفت با من به هنگام خواب
-
غم ما به آن شرط خوردن توان
كه باشى تو بيرون از اين كاروان
تا اين طرف نيايى و نبينى، نمى فهمى كه در آن عالم چه خبر است. البته براى عباد صالح خدا هيچ جاى بدى نيست، بلكه براى آنهايى كه زندگى در هم و خلافى داشتند، حرام و حلال، عبادات حضرت حق و خدمت به خلق را رعايت نمى كردند، بد جايگاهى است.
در محلّه ما كسى بود، همه مى گفتند كه او خيلى بد است. بيشترين بدى او براى اين بود كه در زندگى، پول درآوردن و خرج كردن، با فرهنگ شاه هماهنگ بود. آن آن وقت ها هنوز خيلى از خانواده ها از ياد مرگ دور و غافل نبودند، حتى در خانواده هاى بى دين هم اگر كسى مى مرد، ختم، مراسم، منبر و روضه اى برقرار مى كردند. آن زمان پولى به شخص قرآن خوان دادند، گفتند: تو يك ماه، شب هاى جمعه بر سر قبر اين مرده ما قرآن بخوان. اين قرآن خوان كه خوب بود و شغلش اين بود، براى متدين هاى محل ما تعريف كرد: من دو شب جمعه بيشتر نرفتم، بعد رفتم پول آنها را پس دادم؛ چون شب جمعه دوم كه سر قبر او قرآن خواندم و به خانه آمدم، در خواب ديدم كه در بيابانى هستم، تا چشم كار مى كند، آتش دارد به آسمان مى رود. كسى را كه بسته، اسير و زنجير كرده بودند، در ميان اين آتش ها عربده مى كشيد. تا چشمش به من افتاد، گفت: تو هفته قبل پول گرفتى كه بيايى براى من قرآن بخوانى، آن هفته خواندى، عذاب ما بيشتر شد، اين هفته نيز خواندى، عذاب ما را بيشتر كردند، من تقاضا مى كنم، ديگر براى من قرآن نخوان؛ چون تو وقتى آيات قرآن را مى خوانى، به آيه عبادت، مال، حقوق زن و فرزند، حق الناس و طرز درآمد كه مى رسى، چون من برعكس آن آيه عمل كرده ام، با گرز آتشين مرا مى زنند و مى گويند: اين آيات را براى شما فرستاده بوديم، چرا عمل نكرديد؟
من استادى داشتم كه در ميان استادانى كه خدا نصيبم كرد، او تك بود. خيلى منظّم، اهل نماز شب، گريه و سينه زدن براى ابى عبدالله (عليه السلام) بود، با اين كه فقيه و مجتهد بود، اما روز عاشورا عبا و عمامه را كنار مى گذاشت، به خودش گِل مى ماليد و پيراهن يك تكّه مى پوشيد، درون سينه زنان مى آمد و از همه بيشتر سينه مى زد. چند نفر از امام جماعت هاى مهمّ تهران آن زمان، شاگرد درس او بودند. از دنيا رفت و مرگ او خيلى روى من اثر گذاشت. تا به حال هنوز با او ارتباط روحى من قطع نشده است، به قدرى رابطه من با او قوى است كه شايد چهار بار خواب ديدم كه به دنيا برگشته است و از او پرسيدم: شما مگر از دنيا نرفتيد؟ گفت: چرا. گفتم: پس چرا دوباره آمديد؟ مى گفت: اجازه گرفتم كه برگردم تا دو باره مردم را به دين خدا هدايت و كمك كنم و بعد از دنيا بروم. خيلى غصّه دين مردم و جوان ها را مى خورد. استاد هنرمندى در توبه دادن گنهكاران و متديّن بار آوردن جوانان بود. البته جوان هاى زمان ايشان اكنون پيرمرد هستند، چون آن وقتى كه من نزد او بودم، دوازده ساله بودم. شبى در عالم رؤيا او را ديدم. اين مطلبى كه من در خواب به او گفتم، خيلى جالب است. گفتم: فرزند مرحوم حاج شيخ عباس قمى كه همسايه ما است، من از مرحوم حاج ميرزا على آقا، پسر حاج شيخ عباس جريانى را شنيده بودم، بعد از شنيدنم نزد آخرين فرزندش كه الان زنده است رفتم، گفتم: برادر شما چنين داستانى را از پدرتان نقل كرده است، گفت: درست است. من اين ها را در خواب داشتم به استادم كه از دنيا رفته بود مى گفتم.
كسى كه اينجا منظّم، با خدا و با قرآن زندگى كند، بعد كه او را به آن طرف مى برند، چه سفره اى براى او مى گيرند. بعضى خواب ها واقعاً عجيب است. خواهر شهيدى به من تلفن زد و گفت: برادرم به من گفته است كه به شما زنگ بزنم و از قول او به شما بگويم: آن كارى كه بين من و شما بود، چرا تمام نشده است؟من كه شهيد شدم و نيستم كه دنبال آن را بگيرم. به ايشان بگو: آن كار را دنبال كن تا تمام شود. به او گفتم: خانم برادر شما شماره تلفن منزل قبلى ما را داشت، ما پنج سال است كه از آن منزل به جاى ديگرى رفته ايم، شما شماره تلفن مرا از كجا آورده ايد؟ گفت: ديشب برادرم در خواب به من داد. اين خيلى عجيب است.
گفتم: استاد ايشان كه همسايه ما است، گفت: وقتى ما پدر خود را- شيخ عباس قمى- در نجف دفن كرديم، شب بعد از دفنش خيلى گريه كردم، در عالم رؤيا پدرم را ديدم، درحالى كه مى دانستم او مرده است. ديدم با چهره شاد، بهترين لباس و گويا جوان شده است. به پدرم گفتم: شما مگر از دنيا نرفتيد؟ گفت: چرا، من خودم شاهد بودم كه بدن مرا غسل داديد، كفن كرديد و در كنار حرم اميرالمؤمنين (عليه السلام) دفن كرديد. گفتم: شما دوباره به دنيا برگشته ايد؟ گفت: نه.
گفتم: پس چه شده است؟ گفت: آمده ام تا به شما بگويم: از زمانى كه من وارد عالم برزخ شدم تا كنون، كه تقريباً هشت ساعت مى شود، در اين مدت سه بار آمده اند و مرا به خدمت حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) برده اند. اين را من در خواب براى استادم گفتم، گفتم: استاد با شما چه كار كردند؟
ايشان فرمودند: حرف شيخ عباس درست است، شيخ عباس را همان روز كه مرد، سه بار بردند، اما مرا تا كنون صد بار برده اند. اگر كسى اين گونه زندگى كند و بميرد، چقدر شيرين است تا اين كه وقتى به برزخ مى رود، بگويند: پرونده ات را باز كن، ببين اين ها چيست كه در پرونده تو ثبت شده است؟ آن وقت نتواند جواب دهد.
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان