خداوند- تبارك و تعالى- مى فرمايد: «سُبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ و َمِنْ أَنفُسِهِمْ و َمِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ»[1]؛ منزّه [از هر عيب و نقصى] است آنكه همه زوج ها را آفريد از آنچه زمين مى روياند و از وجود خودشان و از آنچه نمى دانند.
درباره دو موضوع در وجود انسان از زمان بعثت نخستين پيامبر تاكنون بحث شده است: درباره عقل و نَفْس. بحث درباره عقل نسبت به نفس بسيار كم تر بوده است، اما آنچه درباره نفس گفته شده، بسيار زياد است؛ چرا كه اساس و منشاء بسيارى از خوشبختى ها و بدبختى هاى انسان، نفس معرفى شده است.
نفس تابلوى بسيار مهمى در وجود انسان است؛ اولاً، كارگردان حركات، اعمال و اخلاق انسان است و فعاليت او در وجود انسان از همه گسترده تر است. هم چنين تابلويى است كه خداوند متعال به مصلحت حيات انسان، تمام غرايز، اميال، شهوات و خواسته ها را بر اين تابلو نقاشى كرده است و اگر اين تابلو با اين نقش هاى گوناگون نبود، زندگى براى انسان معنا و مفهومى پيدا نمى كرد و انسان هم جنس ملائكه مى شد. اما به دليل اين صفحه پر نقش و نگار الهى، انسان موجوديّت ديگرى غير از موجوديّت مَلِك و حيوان پيدا كرده است.
اگر نفس در مسير الهى قرار گيرد، در وجود انسان و زندگى او ميدان فعاليت هاى مثبت، حركت عالى انسانى و الهى براى همه اعضاء و جوارح او باز خواهد بود. عقل، عواطف، مشاعر، احساسات، اعضاء و جوارح ما در صورتى براى خدا كار خواهند كرد و كارشان را مثبت انجام می دهند و فعاليت هاى آن ها فعاليتِ با منفعت خواهد بود كه نفس در مسير الهى باشد.
به تعبير ديگر، فعاليّت هاى نفس بايد در حدود و محدوده خودش باشد؛ به تعبير قرآن مجيد، از مرزهايى كه خداوند برايش قرار داده است، طغيان و خارج نشود كه اگر خارج شود و مسيرش غير مسير الهى گردد، همه اعضاء و جوارح را به اسارت مى كشد و فعاليت هاى عقلانى، روحانى و معنوى انسان را تعطيل مى كند.
قرآن مجيد مى فرمايد: آن گاه از وجود انسان، موجودى ساخته مى شود كه شرّش از چهارپايان و همه حيوانات روى زمين بيشتر و خطرش گسترده تر خواهد شد. براى اين كه نفس در مسير الهى قرار گيرد، انبياى خدا، امامان و كتب آسمانى، به ويژه قرآن مجيد سيرى را براى نفس بيان مى كند كه از مهم ترين وظايف عالى و تكاليف بسيار واجب انسان است كه اين تابلو را با تمام نقش هايى كه به روى آن نقاشى شده است، در اين مسير تعيين شده حركت دهد. مبداء و منشاء اين سير براى مسافر كه به طور طبيعى خيلى ارزنده است، فكر و انديشه است. فكر و انديشه اى كه از زمان نخستين پيامبر، چه پيامبران و چه كتب آسمانى بر آن پافشارى فراوانى داشته اند. فكر در وجود انسان همانند نور است. انسان اگر از اين نور استفاده كند و آن را به كار گيرد، با آن مى تواند عاقبت هر كارى را ببيند؛ البته به تنهايى هم نمى توان در اين دنيا به هر كارى فكر كرد. براى اين كه چراغ انديشه نمى تواند همه ابعادى را كه انسان بايد ببيند به انسان نشان بدهد.
خداوند متعال هم از باب لطف، عنايت و محبّت به كمك چراغ انديشه آمده است و كمكى كه براى چراغ فكر قرار داده شده، همين تعليمات وحى است. تعليمات وحى، محصول عقل است، اما عقل كلى و مطلق عالَم. عقل ما عقل جزئى است. اگر اين عقل جزئى به عقل مطلق عالَم وصل شود به راحتى عاقبت هر كارى را مى تواند ببيند كه آيا شرّ است يا خير، به نفع انسان است يا به ضرر اوست.
تنها راه اتصال عقل جزئى به عقل كلى عالَم، خط و مسير وحى و تعليمات آسمانى است كه در قرآن مجيد و در روايات و اخبارى كه در ارتباط مستقيم با قرآن مجيد است منعكس است؛ يعنى، كتاب خدا به صراحت آن روايات و اخبار را از نظر سلامت و صحّت امضاء مى كند.
قرآن مجيد به تفكر امر مى كند. در سوره روم مى فرمايد: «أَوَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فِى أَنفُسِهِم مَا خَلَقَ اللّه ُ السَّمواتِ وَ الاْءَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُّسَمّىً وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ بِلِقَاءِ رَبِّهِمْ لَكَافِرُونَ»[2]؛ آيا در [خلوت] درون خود نينديشيده اند؟ [كه] خدا آسمان ها و زمين و آنچه را ميان آنهاست، جز به حقّ و راستى و براى مدتى معين نيافريده است و همانا بسيارى از مردم به ديدار [قيامت و محاسبه اعمال به وسيله] پروردگارشان كافرند.
آيا مردم در خويشتن و در نفس شان فكر و انديشه نمى كنند؟ آيا در آسمان ها و زمين و آن چه بين آن ها بر اساس حقّ آفريده شده است، فكر نمى كنند؟ فكر نمى كنند كه هر چه در اين عالَم هست، رنگ خدايى دارد؟ حق است و يك واقعيت ثابت است؟ واقعيّتى كه درى از بازى گرى به روى او باز نيست. فكر نمى كنند كه جزء به جزء اين عالَم، قدم به قدم اين عالَم، عنصر به عنصر اين عالَم، لحظه به لحظه اين عالَم حق است و رنگ خدايى دارد و براى هدف و واقعيتى آفريده شده است؟
«إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ بِلِقَاءِ رَبِّهِمْ لَكَافِرُونَ»
اگر مردم فكر و انديشه را تعطيل كنند، اگر با ديد پر نور عقل و به ويژه عقل متصل به عقل كلى عالَم نگاه نكنند، ميان خودشان و لقاى پروردگار پرده انداخته و ايجاد حجاب كرده اند. كسانى كه نمى انديشند، ديگر منتظر رسيدن به لقاى او و رسيدن به دوستى، محبت، عشق و رفاقت او نباشند. آنها در غربت بسيار خطرناكى قرار گرفته اند.
قرآن مجيد در اين باره مى فرمايد: غربت روز قيامت از غربت امروزشان خطرناك تر است؛ چون در اين جا باز به خيال خودشان دلشان را به پول، خانه، زن و بچّه خوش كرده اند، اما در روز قيامت به هيچ عنوان اين گونه مردم، نه شفيعى، نه يارى، نه ياورى، نه دادرسى، نه فريادرسى و نه كمك كارى نخواهند داشت؛ البته آن جا هم ممكن است به هنگام عذاب با خود فكر كنند كه با عجز و ناله در پيشگاه مقدّس حق، خداوند به داد ما خواهد رسيد، ولى پروردگار در قرآن فرموده است: اگر هم فرياد بزنند، در قيامت من هم فرياد آنها را جواب نمى دهم، حتى براى اين كه فرياد نزنند، دستور داده مى شود كه در جهنم دهان آنها براى ابد دوخته شود.
«أَوَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فِى أَنفُسِهِم...»
در نَفْس تان فكر نمى كنيد؟ حال اگر انسان فكر كند به چه نتيجه اى مى رسد؟ به دو نتيجه مى رسد: يكى اين كه انسان از خودش ياد كند كه اين نفس و اين تابلوى پر از نقش هاى بديع و عجيبى كه روى اين تابلو است، از كجا آمده است؟ خودم كه او را نساخته ام. پدر و مادرم هم كه او را نساخته اند. پدرم اگر كارى هم انجام داده باشد، فقط واسطه اى بوده است كه من از حالت خاكى در كارگاه وجود او به نطفه تبديل شوم و مرا به طور امانت تحويل مادر بدهد. من هم كه در رَحِم مادر، در ظلمات ثلاث بوده ام. هيچ دستگاهى، حتى در دنيا قدرت ديدن مرا نداشت. مادرم نيز تنها كارى كه كرد اين بود كه زندگى طبيعى اش را ادامه داد، اما در ساختن من دخالتى نداشت. در اين ظلمات ثلاثى هم كه بودم، عوامل بيرونى عالَم دخالت خَلقى نداشتند، فقط به اراده عالِم، حكيم و عادلى، مواد بيرونى تبدیل به غذاى مادر شده و مقدارى از آن غذا با تبديل شدن به ماده ديگرى كه در آن رَحِم به درد ساختمان وجود من بخورد، به من مى رسيد. با فكر كردن در نفس، خالق را پيدا مى كنم و اگر هم نعوذ باللّه بگويم كه خالقى نداشته ام، مجبورم بگويم كه نَفْس خود به خود به وجود آمده است كه در اين صورت، خوب بوده است و ديگر به وجود آوردن نمى خواست. اما من مى دانم كه نفس خود بخود به وجود نيامده است و براى من روشن است كه از پدر و مادرم كه نزديك ترين انسان هاى عالَم به من هستند، و حتی عوامل بيرونى، در ساختن نَفس من دخالتى نداشتند. اين معناى پيدا كردن خدا از درون خود است.
حالا معلوم شد كه خدا خالق است. خدا نفس را آفريد و سپس در اختيار من قرار داد. به چه عنوانى اين نفس را در اختيار من قرار داد؟ به عنوان يكى از بزرگ ترين نعمت هايش که فكر كنم چه كسى به وجودش آورد. او چه ماركى به پيشانى نَفْس زده است؟ نعمت. از اين كه خالق من اين نعمت را به من عنايت كرده است و اين تابلويى كه اين همه نقش هاى عالى حياتى به روى آن نقش زده است، خوشحال مى شوم كه آن را دارم؛ چون وقتى به ضدّش مى انديشم حالم بد مى شود. به اين كه اگر چشم نبود، چه مى كردم؟ اگر متولد مى شدم و دو دست نداشتم؟ اگر متولد مى شدم و اميال و غرايز و خواسته ها را نداشتم؟ بلكه يك نفس بى رنگى به من مى داد كه فقط باشم، اما هيچ چيز را نخواهم، چه مى كردم؟ اما الان كه اين نعمت ها را خالقم به من داد، خوشحال هستم. از داشتن اين نعمت ها خوشحال هستم. يك مقدار مسير را انسان طى كرده و نفس را مسافرت برده است. اين سفر اسمش سفر «الى اللّه» است. مبدأش فكر است. منتهايش هم وجود مقدّس خودش است؛ يعنى، ما با مركب فكر بايد نفس را برداريم و براساس آيه 8 سوره روم آن را به ملاقات خدا ببريم كه اگر كسى نفس را به ملاقات خدا نبرد و در حدّ قدرت خودش به گونه اى تبديل نكند كه نتوان به او گفت:
«يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِى إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً»[3]؛ «اى جان آرام گرفته و اطمينان يافته! به سوى پروردگارت در حالى كه از او خشنودى و او هم از تو خشنود است، باز گرد»، بالاترين ظلم را در اين عالَم مرتكب شده است و آن اين كه مسافرى را كه ذاتش داد مى زند: مرا به خدا برسان، انسان به فرياد و ناله اش گوش ندهد.
در «اصول كافى» آمده است و اهل سنّت هم آن را نقل كرده اند كه پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند: اگر مُسلمى صداى ناله فريادخواه مظلومى را بشنود، اگرچه فريادكننده در مغرب عالَم باشد و او بتواند ناله اين ناله زن را جواب دهد و مشكلش را بتواند حل كند و آن را حل نكند، «فَلَيْسَ بِمُسْلِمْ»[4]؛ دين ندارد، چه برسد به اين كه اين ناله زن ميان خودِ ما، نزديك ما و با ما باشد و اگر انسان به ناله اش گوش بدهد، ذاتش مى گويد كه من جهنّم نمى خواهم. شما دوست داريد كسى بيايد كبريت به شما بزند تا آتش بگيريد؟ نه. اين همان نخواستن نَفْس است. آيا دلتان مى خواهد كسى شما را در دريا فرو برد و غرقتان كند؟ نه. دلتان مى خواهد سنگى از آسمان بيفتد و شما را له كند؟ نه. اين ذات و طبيعت نفس است. نمى خواهد به جهنّم برود. نمى خواهد گمراه شود. نمى خواهد اهل زنا شود. نمى خواهد به ميدان جهاد نرود. نمى خواهد پول در راه خدا ندهد. اگر انسان به فريادش گوش ندهد به تمام آن آلودگى ها گرفتار مى شود. لذا بايد به دادش رسيد.
اين كه در قرآن خداوند به محاسبه و مراقبه سفارش مى كند و مى گويد: به فريادِ فريادزن برسيد، براى چيست؟ براى اين كه اگر انسان، غافل و خواب بماند يا اگر مواظب نباشد، آن طرفى كه نبايد در مقابلش به خواب رفت، غفلت كرد و نبايد از مواظبتش سرپيچى كرد، به تمام بدبختى ها دچار مى شود و چون همراه انسان است، او را هم با همه بدبختى ها يكى مى كند. اين طور نيست كه در قيامت خداوند نفس گمراه را از وجود انسان دربياورد، او را در آتش بيندازد و به انسان بگويد: تو خودت برو؛ چون مسئوليت او با ماست. خير، بلكه تمام تكاليف مربوط به نفس متوجه ماست.
ما نبايد نفس را در حالت امّاره بگذاريم. ما بايد او را از منزل امّاره دربياوريم و داخل منزل لوّامه كنيم. از حالت لوّامه به حالت مُلْهَمه، از حالت ملهمه به حالت عاقله، از عاقله به حالت مطمئنّه، از مطمئنّه به حالت راضيّه و از راضيّه به حالت مرضيّه ببريم. به مرضيّه بودن كه رسيد، زمان لقاء اللّه است. در آن جا حجاب برطرف مى شود. آن جا، جايى است كه غير بنده و غير معشوق هيچ كس نمى ماند. ديگر سايه هيچ چيزى در زندگى نمى افتد كه انسان را دنبال خودش بكشد. آن جا تنها ظلّ و سايه، ظلّ و سايه اللّه است. در آن منزل، جاذبه فقط جاذبه الهى است. در آن منزل است كه اگر همه دنيا را يك دفعه به انسان بدهند، تمام دنيا را عاشقانه يك لقمه مى كند و به عشق محبوبش در دهان هر كسى كه محبوبش بگويد، مى گذارد. با اين كه گرسنه دنياست، خودش هم نمى چشد. شخصى كه روزه گرفته است، افطار چه مى خواهد؟ غذا می خواهد.
يك وقت هست كه من ده قرص نان در منزل دارم و مى خواهم افطار كنم، كسى مى آيد و مى گويد: به من كمك كن. من دو قرص نان به او كمك مى كنم. اما گاهى يك قرص نان بيشتر ندارم كه تنها خودم را سير مى كند و بعداً هم اگر بخواهم نان تهيّه كنم قدرتم نمى رسد كه بيش از يك قرص نان تهيّه كنم. اين دو فرض با هم فرق دارند.
اگر اول افطار، شخصى که از كار افتاده است، كسى كه قدرت كار ندارد، توانايى پول درآوردن ندارد در بزند و اميرالمؤمنين(عليه السلام) در را باز كند و او بگويد: نان ندارم بخورم. سر سفره مى آيد و نان خودش را جمع مى كند. هيچ چيز ديگر هم سر سفره نيست، بلكه يك قرص نان است. آن هم نان جو. نان جويى كه غير از نان گندم است. خميرش باز نمى شود. كوچك است. آن گاه فاطمه زهرا(عليها السلام) مى گويد: آقا جان! نان را كجا مى برى؟ بگويند كه دمِ در مسكين آمده است، براى او مى برم و حضرت زهرا بگويند: نان مرا هم بده. بچّه هايى كه هنوز مكلف نشده اند(حسن و حسين عليهما السلام) بگويند: بابا جان! نان ما را هم بده، همه دنيا را هم اگر در آن وقت به نفس مرضيّه بدهند، غافل نمى شود؛ چون در مرحله لقاست و هيچ چيز ميان او و محبوبش سايه نيفكنده است كه محبوب ديده نشود. اين قدر نور شديد است كه هيچ چيز در اين نور نمى تواند سايه داشته باشد. هر چه جلو بيايد، در آتش اين نور، سوخته و فانى مى شود و خود و خوديّت مى سوزد.
اگر همه دنيا در دست انسان باشد، در مرحله لقاء، فانىِ فانى است. شب دوم و سوم هم همين كار را مى كنند. يك بار هم به مدينه بر مى گردد. در مى زند. چهار روز از مدينه دور بود تا دختر پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) در را باز مى كند. مى فرمايد: چرا رنگت پريده است؟ عرض مى كند: على جان! من و بچّه هايم سه روز است كه حتى يك لقمه غذا نخورده ايم. به پدر نمى توانست بگويد كه ما غذا نداريم. مگر عاشق خدا حاضر است عفّت خانه و آبروى شوهرش را بشكند؟ اصلاً حجابى بين عاشق و معشوق در وقت لقاء و وصال نمى ماند. در آن جا هيچ چيز سايه ندارد. برگشت و يكى از دوستان مخلص و مؤمنش را ديد و فرمود: دو درهم پول دارى به من قرض بدهى؟ گفت: بله. پول را گرفت. خواست برود طعام بخرد كه مقداد بن اسود را ديد كه كنار ديوار ايستاده است. پرسيد: اين جا چرا ايستاده اى؟ گفت: همين طوری ايستاده ام. گفت: همين طوری كه نمى شود. حتماً دردى دارى كه اين جا ايستاده اى؟ گفت: سه شبانه روز است كارى به دست نياورده ام. هيچ چيز در خانه مان نيست. خجالت مى كشم به خانه بروم. فرمود: من پول دارم، بگير. اصلاً حجاب و سايه اى در اين جا نيست. اين ما هستيم كه تا چشممان به هر سايه اى مى افتد، فوراً كنار آن سايه مى نشينيم.
شهوت، ميل، غريزه، پول، رفيق، رياست، صندلى، محراب و منبر سايه دارد، اما آنهايى كه در نور مطلقند، تمام سايه ها را با رسيدن به آن جا فنا كرده اند.
مقداد رفت. خودش آنجا ايستاد. بلال اذان مغرب را گفت: اميرالمؤمنين(عليه السلام) به مسجد آمد. صف پنجم يا ششم نشست. سلام مغرب پيامبر كه تمام شد، جبرئيل آمد و گفت: آقا جان! خدا مى فرمايد: خانه خودتان نرو. امشب خانه على برو. رويش را از محراب برگرداند و فرمود: على جان! عرض كرد: بله يا رسول اللّه . فرمود: بنشين با هم به خانه مى رويم. در حال آمدن به خانه بودند. اميرالمؤمنين بسيار خوشحال بود. درِ خانه رسيدند. در زدند. زهرا در را باز كرد. چشمش به پيامبر افتاد. نگاهى به اميرالمؤمنين كرد، حاكى از اين كه ما هيچ چيزى نداريم، چرا مهمان آورده اى؟! گفت: بفرماييد. على، پيامبر، حسن و حسين در اتاق نشسته بودند كه دختر پيامبر هم به اتاق ديگر رفت. گفت: مولاى من! مهمان آمده است، خودت پذيرايى كن. مى بينى كه ما هيچ چيزى نداريم. ما هر چه داريم تويى. آن گاه سفره اى جلوى زهرا افتاد. برداشت و پيش پدرشان آورد. پدر نگاهى به اين سفره كرد. صدا زد: فاطمه جان! جان من قربان تو؛ چرا كه اين جان به لقاى خدا رسيده است.
«إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ بِلِقَاءِ رَبِّهِمْ لَكَافِرُونَ»
چه قدر بدبخت هستند كسانى كه ميان خود و خدا پرده انداخته اند تا خدا را نبينند. او داد مى زند كه من تمام عوامل ديدن خودم را براى شما آماده كرده ام، اما اين ها پرده انداخته اند كه او را نبينند.
نَفس نعمت است. خالق نعمت خداست. از يك طرف، انسان خوشحال مى شود كه خالقش را پيدا كرده است، از طرف ديگر خوشحال مى شود كه خالق، اين نعمت را در اختيار او گذاشته است؛ حال اين جا مكلّف است كه اين خوشحالى را به اوج نهايى برساند. حق ندارد به اين خوشحالى عادى قناعت كند كه «الحمد للّه رب العالمين» خدا به من هم نعمت نفس داده است. او بايد اين خوشحالى را به اوج نهايى برساند. پس چه بايد بكند؟ بايد از وجود مقدّس خالق بپرسد: من بايد اين نعمت تو را كجا مصرف كنم؟ اين تابلو را با اين همه خطوطى كه روى آن نقش زدى، كجا مصرف كنم؟ خداوند دستور مى دهد: اين نعمت مرا براى اين كه در مسير اصلى اش مصرف شود، در مسير راهنمايى انبياء، امامان، قرآن و عاشقان من قرار بده. آن ها راه مصرفش را كه از من آموخته اند به تو مى گويند. وقتى انسان راه مصرف را از آنها آموخت و نفس را در همان راهى مصرف كرد كه از جانب خدا به آنها نشان داده اند به لقاى حق مى رسد، راه مصرف اين است:
«قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَى إِلَىَّ أَنَّمَا إِلهُكُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَمَن كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَ لاَ يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً»[5]
بگو: جز اين نيست كه من هم بشرى مانند شمايم كه به من وحى مى شود كه معبود شما فقط خداى يكتاست؛ پس كسى كه ديدار[پاداش و مقام قرب]پروردگارش را اميد دارد، پس بايد كارى شايسته انجام دهد و هيچ كس را در پرستش پروردگارش شريك نكند.
«فَمَن كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ»[6]خدا در آيه هشتم سوره روم به شدت از دست اكثر مردم تاريخ گلايه مى كند: «إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ بِلِقَاءِ رَبِّهِمْ لَكَافِرُونَ»[7] اما در اين آيه شريف مى فرمايد: «فَمَن كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَ لاَ يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً».
نگذاريد چيزى غير از خدا در زندگى تان سايه بيندازد.
«وَ لاَ يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً».[8]
درباره راه مصرف نفس، مسائل بسيار مهمى وجود دارد. اگر نفس در آن مسيرى كه او فرموده قرار بگيرد، شايستگى پيدا مى كند تا به روحى كه قرآن مجيد از آن به «روح اللّه» تعبير كرده است، اتصال يابد. اين به ايّام خلقت مربوط نيست، بلكه به پس از مصرف قرار دادن نفس مربوط مى شود؛ يعنى، مسيرى كه به نفس، روح خاصى عنايت مى شود كه قرآن از آن به «روح اللّه» تعبير مى كند.
هر كسى آن روح را دارا باشد به اندازه استعداد و قدرت خود مى تواند كارهاى خارج از مرزهاى طبيعى انجام دهد كه يك موردش را در ذيل بدان اشاره خواهيم كرد.
طلبه اى در قم در ايّامى كه رهبر انقلاب طلبه بودند، دچار فشار اقتصادى بسيار شديدى شده بود. از اين رو به كسى كه كارهاى منزل امام را انجام مى داد، مراجعه نمود و به او گفت: تو مرا مى شناسى. به ايشان بگو به من كمك كند. اين خدمت كار خانه مى گويد بنابر خواست آن طلبه به امام عرض كردم: لطفاً به فلان طلبه كمك كنيد. اما ايشان جوابى ندادند. در راه همان طلبه را ديدم. پرسيد: گفتى؟ گفتم: بله. اما دوباره خواهم گفت. دوباره گفتم. اما باز ايشان جوابى ندادند. زمانى كه ايشان به مدرسه فيضيّه آمدند، طلبه به من اشاره كرد و گفت: بگو! كنار دستشان نشستم. عرض كردم: فلان طلبه وضع اقتصادى اش خوب نيست، نياز به كمك دارد. ايشان فرمودند: منزل به من گفتى، در بين راه هم گفتى، اين جا هم گفتى، من هم شنيدم. سلام مرا به آن طلبه برسان و بگو: در فلان جيب لباست دوازده هزار تومان پول هست. آن را مصرف كن. هر گاه تمام شد، بعد اگر از جايى نرسيد به تو كمك خواهم كرد.
انسان اگر نفسش به مقام لقاء برسد، ديگر در تاريكى و سايه نخواهد بود و پرده ها در حدّ خودش كنار مى روند. حداقل اين مرحله اين است كه انسان از حرام كناره گيرى مى كند؛ يعنى، اگر نفس به آن مرحله برسد كه ديگر با حرام تماسى نداشته باشد، حداكثرش به اين مرحله مى رسد كه جلاء، صفاء، روشنايى و نورانيت هاى خاصى براى او ايجاد مى شود كه هم حرف هاى غير كتابى زيادى از مغزش شروع به جوشيدن مى كند و هم ديد ديگرى پيدا مى كند.
حجت الاسلام و المسلمین انصاريان