نفس نورى و آثار آن

نفس انسان داراى حالات گوناگونى است كه اين حالات در اثر يك سلسله روابط و مسائل گوناگونى كه انسان با آنها سروكار پيدا مى كند براى نفس ساخته مى شود. يك سلسله حالاتى براى نفس هست كه بايد از آنها به حالات الهى تعبير كرد و آن زمانى است كه نفس بر اثر فعاليّت خودِ انسان، چه فعاليّت هاى فكرى و چه فعاليّت هاى عملى با عالَم قدس و عالَم ملكوت ارتباط برقرار مى كند و بر اثر اين رابطه از باطن و عمق عالَم و از حقيقت عالَم كسب فيض مى كند و به تعبير قرآن كريم، كسب نور مى كند.

اين نور وقتى به نفس مى رسد، در خودِ نفس حبس نمى شود؛ چون نفس با همه اعضاء و جوارح در رابطه است و رابطه اش هم رابطه فرماندهى است. تحرّك همه اعضاء و جوارح بسته به حركت نفس است. بالاجبار اين نورى را كه از عالم قدس و ملكوت كسب مى كند، با تمام رفقاء، شركاء و دوستانش يك جا خرج مى كند؛ چون در اين حالت نفس كه حالت نورى اوست، بخل وجود ندارد؛ مثل اين كه خودِ وجود مقدّس حضرت حق، فيّاض است و از حضرت او به مبدأ فيض به تمام عالَم وجود از باب جود تفسير مى كنند. از باب كرم، از باب لطف، از باب عنايت، از باب فضل، هر چه را كه موجودات لازم داشته باشند مى رساند. نفس هم در ارتباط با مبدأ فيض عالم، نسبت به همه فرمانبرهايش، مبدأ فيض و فيّاض مى شود. چشمه اى مى شود كه آن چه را از باطن عالَم مى گيرد، به اعضاء و جوارحى كه تحت فرمان او هستند، مى رساند.

پيغمبر اسلام مى فرمايد: كسى كه داراى نفس نورى مى شود، چشم، گوش، دست، پوست و موى او همه غرق در نور مى شوند و معناى آن هم معلوم است؛ يك دست منوّر به نور حق، يك پاى منوّر به نور حق، يك عقل منورّ به نور حق، يك چشم منوّر به نور الهى يا يك قلب روشن به انوار حضرت بارى تعالى كه از طريق نفس اين نور را مى گيرد. عملش عمل الهى است. راهش راه الهى است. حركاتش حركات الهى است. چنين انسانى فقط خدا را مالك مى بيند. نه خود را مالك خودش مى داند، نه مالك مالش و نه عالِم علمش و نه خودش را محرّك خودش مى داند.

در حقيقت، مانند سرنشينى است كه همه اختيارش در اختيار آن مركب است و خودش كارى ندارد. سرنشين ماشين و هواپيما فقط نشسته اند. اگر ما خودمان را به اين حالت نورى برسانيم، ديگر نمى خواهد كارى كنيم. ديگر نمى خواهد نيّت و اراده كنيم، بلكه فقط بنشينيم و فيض بگيريم. فيض خودش خرج مى شود. در آن زمان ديگر هيچ كاره ايم. آن وقت فقط خداست. خداست كه مى بيند، مى شنود، مى نويسد، حركت مى كند، نه اين كه ما خدا شده باشيم ـ نعوذ باللّه ـ بلكه ما از اين استقلال هاى قلاّبى كه تحت عنوان كلمه «من» دم مى زنيم، درمى آييم. ديگر «من» در هيچ چيزى نمى توانيم بگوييم. آن وقت فقط مى گوييم خدا. قدرت «من» گفتن ديگر براى ما نمى ماند. من دارم مى گويم، من گفتم، من انجام دادم، من مى خواهم، اصل زور «من» گفتن براى انسان در آن حال نمى ماند.

انسان اگر خودش را به اين حال نورى برساند، ديگر نيازى نيست كه هيچ كارى بكند، همه كارها را آن مركب نورى انجام مى دهد: «مَن كَانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً»[1]؛ كسى كه عزت مى خواهد، پس[بايد آن را از خدا بخواهد، زيرا] همه عزت ويژه خداست. پس، عزّت در عالَم وجود ندارد؟ در مردم هم عزّت وجود ندارد؟ انسان به مال عزيز نمى شود؟! انسان به علم عزيز نمى شود؟! به مقام عزيز نمى شود؟

پيغمبر مى فرمايد: در مقابل صاحبان مقام و مال كه قرار گرفتى، حتى صاحب مقام هاى اسلامى، در مقابل يك وكيل، يك وزير، يك فرمانده عملياتى، يك فرمانده ارتشى، يك فرمانده سپاه، اگر به او به دليل مالش، براى درجه اش، به خاطر مقامش سلام بكنى، حضرت مى فرمايد: با همان سلام ثلث دينت نابود شده است.

«فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً»؛ جميع عزّت پيش اوست.

«إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيَّبُ»[2]؛ حقايق پاك[چون عقايد و انديشه هاى صحيح] به سوى او بالا مى رود و عمل شايسته آن را بالا مى برد.

شما اگر بخواهيد كسب عزّت كنيد، بايد حركت صعودى پيدا كنيد. «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيَّبُ» بايد كَلِم طيّب شويم تا بتوانيم حركت كنيم. آن گاه ديگر شما حركت نمى كنى، بلكه شما سرنشين مركب نور هستى. ديگر خيالت راحت مى شود. بنشين تا مركب نور شما را ببرد. نمى خواهد دست تكان دهيد؛ يعنى ديگر نمى توانيد دست تكان دهيد. خودِ پروردگار دستش از آستين شما درمى آيد. دست اوست كه حركت مى كند. ديگر شما نمى خواهد راه بروى. بنشين و راحت باش. امنيّت هم داشته باش:

«لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ»[3]؛ پس كسانى كه از هدايتم پيروى كنند نه ترسى بر آنان است و نه اندوهگين می شوند.

هر خبرى در عالَم شد، شما اصلاً نترس؛ چون اين خبر به شما ربطى ندارد. شما وحشت نكن. در صحنه جهاد فاصله فقط يك شمشير خوردن است. آن هم شمشيرى بخورى كه دردت نيايد؛ چون ديگر نيستى. تو راحت بنشين، شهادت خودش مركب است. تو كارى به هيچ چيز نداشته باش. فقط خودت را به اين مقام نورى برسان، ديگر راحت باش. الان كه ناراحت هستيم و غصّه مى خوريم، رنج مى بريم و كسل و شاد و بى حوصله و با حوصله مى شويم، در ندارى رنجيده مى شويم و در دارايى خوشحال، تمام اين دردها مربوط به اين است كه خودمان مى خواهيم كار كنيم. خودمان هم محدود و هم كوچك هستيم. كار ما را خسته مى كند. ندارى ما را ناراحت مى كند. دارايى ما را خوشحال مى كند. چهار نفر كه دورمان را مى گيرند، هوا ما را برمى دارد. از دور ما كه رد مى شوند، توى سرمان مى زنيم. اما اگر خود را به اين حالت نور برسانيم، آن جا ديگر مى نشينيم، هيچ كارى نمى كنيم. ديگر هر كارى را خدا انجام مى دهد. نماز هم كه مى خوانيم خدا مى خواند، ما نمى خوانيم. شما ديگر خيالت راحت باشد.

اگر انسان به اين حالت نورى برسد هر جا كه مى رود، ديگر هر چه را مى بيند، خدا مى بيند، آن گاه حضرت مى فرمايد: وقتى از مركب روى زمين مى افتد، ملك الموت حركت مى كند، خطاب مى رسد: كجا؟ عرض مى كند: يك نفر تير خورده، بايد بميرد. ملكيّت گرفتن جان را به من واگذار كردى. خودت گفتى ملك الموت. من مالك مرگ هستم. مى خواهم روحش را بگيرم. خطاب مى رسد: رختخوابى كه نيست، مى خواهد شهيد شود. عرض مى كند: پس چه كار كنم؟ خطاب مى رسد: حتى دست قدرت تو حق ندارد روح شهيد را لمس كند. شهيد را خودم بايد جانش را بگيرم. شما ديگر به مقامى رسيدى كه هيچ كارى نكن، فقط بنشين. راحت باش با خاطرى آسوده:

«أُوْلئِكَ لَهُمُ الاْءَمْنُ»[4]؛ شما ديگر راحت باش. در آن جا ديگر خوف نيست، مقام شوق است؛ چون مقام خوف را گذرانده است. آن جا مقام شوق است؛ البته آن جا گريه انسان هم بسيار زياد مى شود.

خود را به اولياء خدا نزديك كنيم

شعيب ـ پيغمبر خدا ـ اين قدر گريه كرد كه حضرت مى فرمايد: چشمش كور شد. به پروردگار هم نگفت چشم مرا به من برگردان؛ چون ديگر راحت نشسته بود. اصلاً چشم مال او نبود كه به خدا بگويد چشمم را بده: «كُنْتُ بَصَرَهُ الَّذى يُبْصِرُ بِهِ»؛ چشم او من هستم:

  • اى رهنماى گمشده گان «اهْدِنَا الصِّراطَ»اى چشم راهروان «اهْدِنَا الصِّراطَ»

خداوند چشم را به او بازگرداند، ولى باز هم گريه كرد. چند سال طول مى كشد تا انسان بر اثر گريه نابينا شود. دوباره چشمش را بازگرداند، اما باز هم گريه كرد. اين سومين بار است كه كور شد. دوباره چشمش را بازگرداند، اين بار كه چشمش باز شد، خطاب رسيد: شعيب! اگر بهشتم را مى خواهى و گريه مى كنى به آن جا برسى، عالى ترين مقام بهشتم را الان برايت گذاشته ام، اگر از جهنّم ناراحت هستى، اصلاً بوى تو به جهنّم نمى رسد تا چه رسد خودت، ديگر گريه نكن. گفت: مولاى من! من نه به بهشتت كار دارم نه به جهنّمت، مى خواهى مرا بهشت ببرى يا جهنّم، فرقى نمى كند. اصلاً به من چه؟ من عبد هستم. قيامت هم مثل دنيا. اگر مولاى من بگويد: شعيب! برو جهنّم! مى گويم: چَشم. لذت هم مى برم. فقط لذت مولويّت تو براى من كافى است؛ چون آقاى من به من گفته كه خوشم مى آيد تو را در عذاب ببينم. مى روم تا مولايم راضى شود. اين ديگر چه حالى است!

حال بگذاريد اين حرف هاى دست بالا را از اولياى خدا بشنويم، بعد به دست پايينش برسيم. حال خدا يك نردبان صد پلّه ای تا شب آخر ماه رمضان جلوى ما گذاشته است. اگر نتوانستيم پلّه صدم برويم، دست كم بگذاريد روى پلّه اولش برويم. مقدارى كه بالا برويم، ديدمان باز مى شود و چيزهاى ديگرى مى بينيم. جور ديگر مى بينيم. جور ديگر مى شنويم. جور ديگر مى خوريم. جور ديگر كاسبى مى كنيم. زن ها جور ديگرى شوهردارى مى كنند. مردها جور ديگرى زن دارى مى كنند. پدر و مادرها جور ديگرى بچه دارى مى كنند. همه چيزشان با همان يك پلّه عوض مى شود. اگر به پلّه صدم برسند كه آن جا ديگر «عِندَ سِدْرَةِ الْمُنتَهَى»[5] است، «إِلَى رَبِّكَ الْمُنتَهَى»[6] است. آن جا ديگر دو نور نيست، يك نور است. فقط حق مطلق است، اما، ما كجا و اين مقامات عالى كجا؟ اولاً، همه ما مى توانيم به اين مقامات برسيم، حالا اگر به دليل سستى به اين مقامات خودمان را نرسانيم، بگذاريد حركتى در ما ايجاد شود. دست كم يك پلّه اش را برويم. بياييد اگر ذاتاً آن كسى كه مى خواهد نشديم، نمايش آنها را دربياوريم. اداى اولياى خدا را دربياوريم. اداى عباد شايسته حق را دربياوريم.

از امام پرسيد: شما مى فرماييد هر كس براى امام حسين گريه كند، بهشت بر او واجب است. من هم خُلقَتاً گريه ام نمى گيرد. يابن رسول اللّه چه كنم؟ حضرت فرمود: خودت را به شكل گريه كنان دربياور، باز هم بهشت بر تو واجب مى شود. اگر گريه ات نمى گيرد، خودت را به شكل گريه كنان دربياور. اگر نمى توانيم به آنها تبديل شويم، اداى آنها را دربياوريم. حالا ظاهراً، اگر گناه سراغ ما آمد، بدنى گناه نكنيم. اگر قلبى نتوانيم، اگر فكرى نتوانيم، اگر عمقى نتوانيم، اما ظاهراً كه مى توانيم با بدن اداى آنها را دربياوريم. آنها نيّت زنا نمى كردند، ما زنا نكنيم. حالا اگر نيّت زنا نمى توانيم نكنيم، خودِ زنا نكردن اداى اولياء مى شود.

قلب ما ذاتاً نمى تواند دروغ نگويد. قلب دروغ مى گويد. فعلاً هم اختيارش را نداريم. اختيارش دست نفس است؛ البته اختيار نفس هم دست ماست. نفس حاكم ما نيست، سلطان ما نيست، خودمان همه كاره هستيم. اين مجموعه است كه نفس هم جزئى از اين مجموعه است. ما هستيم كه بايد به او راه دهيم، او را تغذيه كنيم. زباناً دروغ نگوييم. حالا زن نمى تواند باطناً زهرا شود، در خانه دارى و شوهردارى و رفتار و كردارش، اداى ظواهر وجود زهرا را دربياورد.

زنبور پروازكنان به سرعت در حال رفتن بود. جبرئيل از او پرسيد: كجا مى روى؟ گفت: خدا به همه دنيا خبر داده كه يك عاشق دارم كه مى خواهند او (ابراهيم را) را امروز آتش بزنند. ما هم مى دانيم كه آتش را آب خاموش مى كند. دهانم را آب كرده ام و مى خواهم روى آتش نمرود بريزم. پرسيد: چه مى گويى؟ تو با اين جثّه كوچك، چه قدر مى توانى آب در دهانت جا بدهى و آن را روى آتش بريزى؟ گفت: جبرئيل اين حرف را نزن. من به اندازه استعدادم مكلّف به خاموش كردن اين آتش هستم. بايد كمك كنم، اگر نكنم قيامت مسئول هستم. بگذار مرا هم جزء خاموش كنندگان به حساب آورند. نمايش كه مى توانم دربياورم.

ما بايد در خاموش كردن گناهان، اداى اولياء را كه دربياوريم. حال اگر خودمان جزء اولياى خدا نشويم، اداى اولياء را كه مى توانيم دربياوريم. شبى را بيدار بمانيم، دستى براى گره گشايى بالا بزنيم، كارى كنيم، نمازى كه ظاهرش مؤدّبانه باشد بخوانيم، كمكى كه ظاهرش به درد خور باشد، انجام دهيم.

به پيغمبر گفت: شما گفتيد شهداء بى حساب به بهشت مى روند؟ فرمود: بله، صابران بى حساب به بهشت مى روند. تنها همين دو طايفه بى حساب به بهشت مى روند؟ فرمود: نه، گناه كارى كه توبه كرده و با حفظ توبه مرده باشد، در روز قيامت فقط به دليل اين كه خجالت زده نشود، خدا مى گويد پرونده اش را به او ندهيد. همين كه درآمد، او را وارد بهشت كنيد تا شرمنده نشود.

خدا هم با ما حرف هاى زيادى دارد. شما خيال نكنيد كه جواب ما را نمى دهد. ما مُدام مى گوييم: هيچ چيزى نمى شنويم. همه را گذاشته تا بعد از مرگ جواب دهد. تا روز قيامت او با ما حرف دارد. مگر چند سال مى توانيم با خدا حرف بزنيم؟ زياد نمى توانيم حرف بزنيم، اما او حرف هاى زيادى با ما دارد: «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيَّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ»[7]. ابتدا بايد به اين خطّ نورى اتصال پيدا كرد كه در اتصال به اين نور، نفس در مملكت وجود كار خدا را در مملكت عالَم خواهد كرد: «العُبودِيَّةُ جَوهَرَةٌ كُنهُها الرُّبوبِيَّةُ»[8]. نه اين كه آدم خدا مى شود؛ بلكه به مقامى مى رسد كه كار خدايى انجام مى دهد. كار الهى انجام مى دهد. اين حالات مُثبِتِ نفس است كه داستانش مفصّل است. قسمت عمده اى از مباحث اين قسمت هم باقى مانده است. البته فرصت به سرعت در حال گذر است. ولى:

  • آب دريا را اگر نتوان كشيدهم به قدر تشنگى بايد چشيد

نفس ظلمانی و آثار آن

در اين طرف داستان هم نفس حالاتى دارد. همان طور كه در آن طرف حالات الهى داشت، در اين طرف حالات شيطانى دارد. رنگ خوردن هر دو طرف نفس، چه رنگ الهى خوردنش، چه رنگ شيطانى خوردنش در اختيار خودِ ماست. همه كاره خودِ ما هستيم. بعداً كه به او رسيديم، هيچ كاره مى شويم و او همه كاره مى شود. اگر از اين همه كاره بودن دست برداريم، همه كاره ما او مى شود. اگر ما خودمان تا آخر همه كاره باشيم، او ديگر در زندگى ما هيچ كاره است. تنها كارى كه در دست او باقى مى ماند اين است كه آب و غذاى مرا بدهد؛ چون اراده كرده است كه من شصت سال زنده باشم و اين زنده بودن من هم به اين بستگى دارد كه آب و غذا به من برسد، آن هم آب و غذا برايش قيمتى ندارد.

حال در روى زمين چند ميليون الاغ و گاو و شتر و قاطر دارد. در جنگل ميلياردها ميليارد حيوان وجود دارد. يكى از آنها هم من هستم. مى گويد: به خر و گاو كه علف مى دهم، به اين هم يك مقدار آب و نان مى دهم. تنها همين كار فقط براى خدا مى ماند؟ اگر من خودم همه كاره شوم و خودم را همه كاره بدانم، تنها كارى كه براى خدا مى ماند، اين است كه با آب و غذا دهانم را پر كند تا صدايم براى حرف هاى بد درنيايد؟

در اين صورت، چه قدر بدبخت هستم كه از عالَم ملكوت هيچ چشمى مرا نگاه نمى كند و هيچ نورى به من نمى تابد. در اين زمان در عالَم شيطانى خواهم بود و موجودى هستم كه امام و پيغمبر و خدا از من راضى نيستند. مؤمنين و اوليا راضى نيستند. واقعاً وجودى به تمام معنا مزاحم خواهم بود كه امير المؤمنين(عليه السلام) مى فرمايد: اين وجودهاى مزاحم بالاترين چيزى كه به آنها مى رسد تا همه از دستشان راحت شوند، مرگ است. روى منبر كوفه هم چنين نفرينى به مردم زمان خودش كرد و گفت: «قاتَلَكُمُ اللّه ُ»[9]؛ خدا شما را بكشد كه دلم از دست شما خون شد.

اما عالَم نور چه عالَمى است؟! از تمام عالَم صداى دعوت بلند است. قرآن مجيد مى گويد: در دايره تسليم نسبت به دوست هستند و همه ذاتاً انسان را دعوت به سوى خدا مى كنند. يك لبّيك گفتن جواب به همه عالَم است و اين جواب به اندازه گستردگى عالَم قيمت دارد.

ما نمى توانيم ادعا كنيم كه نفس نورى داريم، اما راحت مى توانيم ادعا كنيم كه نفس ظلمانى داريم. اگر بگوييم كه صداى نفس نورى داريم، صداى مولا درمى آيد كه اگر تو نور دارى، پس اين كِبْرت چيست؟ اين غرورت چيست؟ اين مال مردم خوردنت چيست؟ اين غيبت و تهمتت چيست؟ اين زنا چيست؟ اين روى هم ريختن با نامحرمانت چيست؟ اين نارضايتى پدر و مادرت چيست؟ چه كسى جرأت دارد بگويد كه من نفس نورى دارم؟ ما جرأت نداريم چنين حرفى بزنيم.

ما بچه ها و پايين دست ها؛ يعنى بچه هايى كه با اسباب بازى هاى دنيايى مشغول هستيم و سن ما هم مطرح نيست، چرا كه سن هاى مختلف داريم. يكى بچّه بيست ساله است، يكى 25 ساله، يكى سى ساله، يكى پنجاه ساله، يكى شصت ساله و يكى هم هفتاد ساله. ما كه سرگرم اسباب بازى ها هستيم و قويّاً كشش هاى الهى موجوديّت ما را نمى كشند، راحت مى توانيم ادعا كنيم كه داراى نفس ظلمانى هستيم.

براى علاج اين ظلمت خطرناك هم كه بدترين خطرش محجوب بودن از مولاست، قرآن مى گويد: قيامت دو جور عذاب دارم: يكى جهنم است:

«إِنَّهُمْ عَن رَّبَّهِمْ يَوْمَئِذٍ لََّمحْجُوبُونَ»[10]؛ اين چنين نيست كه آنان مى پندارند، بلكه اينان در آن روز از پروردگارشان محجوب اند.

و ديگرى عذاب فراق كه غير از عذاب آتش است. آتش بدن را مى سوزاند، اما فراق جان را مى سوزاند، ذات را مى سوزاند، چه كنيم كه با اين ظلمت مبارزه كنيم؟ كارى كه پيغمبر از آن به جهاد الأكبر ياد مى كند.

راوى پرسيد: «وما الجهاد الأكبر؟»

فرمود: جهاد النّفس (مبارزه با نفس). چه كنيم؟ چند منزل را بايد طى كنيم؟ حال كه پيغمبران از دنيا رفته اند، ائمّه نيستند، حرف هايشان داخل كتاب هاست. يكى از جانب شما وكالت مى كند و آنها را برايتان مى گويد. حرف ها كه خيلى خوب است، اما به شرطى كه كار خوبى هم خدا در حق ما بكند و آن اين كه زين العابدين مى گويد: پرده پوشى ات را ادامه بده، به ويژه، كلمه ادامه را حضرت در ابوحمزه دارد كه پرده پوشى ات را ادامه بده. نشان نده والاّ من مى دانم كه اگر نشان بدهد، شما همگى حتى از ديوارها بالا مى رويد، از پشت بام و از دالان فرار مى كنيد. يك نفر از شما اين جا نمى ماند. به خدا نمى ماند.

در كنار دجله سلطان بايزيد كه عابد و زاهد و شب بيدار بود:

  • در كنار دجله سلطان بايزيدمام تنها شيخ از جمع مريد
  • ناگه آوازى ز بام كبرياخورد بر گوشش كه اى شيخ ريا
  • آنچه دارى در ميان كهنه دلقميل آن دارى كه بنمايم به خلق
  • تا خلايق قصد آزارت كنندپاى كوبان بر سر دارت كنند
  • ميل آن دارى كه بنمايم به خلقآنچه دارى در ميان كهنه دلق

باطن تو را نشان بدهم؟! تو شكلت شكل آدميزاد است، اما داخلت خراب است. اگر درونت خراب نبود، چرا از دستت اذيت می شود؟!

  • بعد صد تعظيم و تكريم و جلالشيخ گفتا در جواب ذوالجلال
  • بارالها ميل آن دارى تو همشمّه اى از لطفت آرم بر قلم
  • تا خلايق از عبادت رم كننداز نماز و روزه و حجّ كم كنند

من هم بين مردم بيفتم و بگويم: تو چه خداى كريمى هستى، ملت كه نمى دانند تو چه هستى؟ چه مى دانند كه تو چه قدر با محبّتى؟ چه قدر آقايى؟

  • بارالها ميل آن دارى تو همشمّه اى از لطفت آرم بر قلم
  • تا خلايق از عبادت رم كننداز نماز و روزه و حجّ كم كنند
  • چونكه گفت اين راز با حقّ بايزيدديد حرفى بس متين است و ثقيل
  • پس جوابش گفت ذات ذوالكرمنِى ز ما و نِى ز تو رو دَم مزن

گفت: من آبروى تو را نمى برم، تو هم از كَرَم من زياد براى مردم حرف نزن. چيزى نگو. ما چه مى دانيم كه تو چه هستى؟ مى توانيم تو را بشناسيم؟ نه، اگر تو خودت را به ما بشناسانى: «اللّهُمَّ عَرِّفنى نَفْسَكَ» تا ما بياييم. چه بايد كرد كه اين تاريكى ها برطرف شود؟ ما منزلى را بايد طى كنيم كه اسمش را منزل تجليه گذاشته اند. قدم اول است. بعد منزل ديگرى به نام تخليه را بايد طى كنيم. اين جاده را كه تمام كرديم بايد منزل سومى را به نام تحليه طى كنيم. اين را كه طى كرديم به حالتى خواهيم رسيد كه اسمش را حالت فناء گذاشته اند كه اين فناء سه مرحله دارد: فناى در افعال، فناى در صفات و فناى در ذات.

اى خدا! بين ما و شب قدر يك شب ديگر فاصله است، اى طبيب طبيبان! به ما دوا بده. اى طبيب طبيبان! ما نمى توانيم بگوييم از عشق تو تب كرديم. نه. چه غلط هاى زيادى مى كنم، مى خواهم به تو بگويم كه از بار گناه داغ كردم. من كجا از عشق تو تب كردم؛ يعنى چه؟ از عشق تو على تب كرده است. من از بار گناه تب كردم. داغ شدم. مرا از گناه خودم سردم كن و نسبت به خودت گرمم نما والاّ من كجا و اين حرف ها كجا.

حجت الاسلام و المسلمین انصاريان