کلمات کلیدی : حضرت یوسف ، سالک ، مخلص ، غیبت ، تأویل احادیث ، شرح صدر ، محبت دنیا، بلا
سخنران استاد میرباقری
بعد از رؤیای صادقه، جناب یوسف علیه السلام مورد حسد برادران قرار گرفت و در نهایت تصمیم گرفتند او را در چاه بیندازند و لباس های او را هم خون آلود کردند و برای پدر بردند که گرگ فرزند شما را درید.
آدم باید به ربوبیت خدا پی ببرد که خدا چگونه عبدش را پرورش می دهد و هم چنین با لطافت هایی آشنا شود که در بندگی عباد خدا است.
ما دو جور سالک داریم؛ یکی سالک مجذوب و دیگری، مجذوب سالک. انسان هایی هستند که جذبه ها می آید و آن ها را می برند و به دنبال جذبه ها راه می افتند و بارقه ای شکل می گیرد و حرکتشان آغاز می شود و جلوه ای پدید می آید و آن ها را با خود می برد. بزرگان روی این نحوه سلوک تأکید می کنند و افراد مي گویند آن چه به درد می خورد، جذبه ای است که از آن طرف بیاید و انسان را ببرد. این ها راحت می توانند حرکت کنند.
دسته دیگر سالک مجذوب هستند. آن قدر راه می روند تا جذب بشوند. جذبه از آن طرف نیست. آغاز از آن سو نیست. آن چه هست این است که خدای متعال وقتی بندگان خودش را می خواهد راه ببرد و برای مقاصد بزرگ آن ها را آماده کند، سرمایه هایی به آن ها می دهد که تحمل راه برایشان آسان بشود. خدا از آغاز می خواهد یوسف را پرورش بدهد، بعد هم این کودک را از کودکی از پدرش جدا می کند و سال ها، پدر و پسر در فراق هم گریه می کردند. این بلا در بلاست.
خدا می خواهد یوسف را رشد بدهد. در این صورت او را آماده می کند. از همان اول بارقه هایی وجود دارد که نشانه نبوت است. راه را در خوابی به او نشان می دهند، لذا می تواند این راه را طی کند. طی کردن این راه آسان نیست. زحمت دارد. کسانی که خدای متعال را برای کارهای بزرگ آماده می کنند، به آن ها سرمایه ای می دهد که تحمل داشته باشند.
چقدر این پیغمبر عزیز الهی، لطیف این راه را طی کرد. این به خاطر سرمایه هایی است که خدا به او داده، گرچه آن ها هم از این سرمایه ها خوب استفاده می کنند. خداوند می فرماید: «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصينَ». در جایی دیگر می فرماید: «وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ».[1] قرآن او را جزو محسنین به شمار آورد.
مخلص کیست؟ مخلص کسی است که خدا او را برای خودش خالص کرده و چیزی در وجودش نمانده است. گاهی انسان در وجودش رگه هایی از تعلق به غیر خدا هست. مخلص کسی است که از درون خالی است و فقط خدا در وجودش هست. خدا خالصش کرده است. لذا به مقام ولایت الهی می رسد. در واقع همه افعالش، الهی و ربانی است و بوی غیر از خدا، از او نمی آید. این افراد انسان های فوق العاده ای هستند، اما از آن طرف هم ربوبیت خداست که این ها را رشد می دهد. به واسطه این ربوبیت است که بلا رقم می خورد. از کودکی باید در بلا باشند. ما یک جور غصه می خوریم، آن ها جور دیگری حزن دارند. آن ها محزون اند که چرا این برادرها دارند جهنمی می شوند، چرا از خدا دور می شوند؟
به قول عزیزی، یکی از غصه های بزرگ سیدالشهدا این بود که چرا این ها جهنمی می شوند؟ این ها همه باید بهشتی باشند، چرا کارشان به جایی رسیده که من مجبورم آن ها را از دم تیغ بگذرانم. این از غصه های بزرگ اولیا خداست.
خدای متعال در قدم اول این پیامبر را با جذبه ای آماده کرد و همه راه را به او نشان داد و بلای دیگری آغاز شد و او را بردند و در چاه انداختند. باز در این صحنه ها خداست که به فریاد مي رسد. جبرییل آمد: یوسف چه کار می کنی؟ گفت: می بینی برادرها مرا آوردند و انداختند تو چاه. گفت: می خواهی بیرون بیایی؟ فرمود: هر چه خدا بخواهد می خواهم. اگر خدا می خواهد بمانم، این جا می مانم. اگر خدا بخواهد بیایم بیرون، می آیم.
خداوند می فرماید: «وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ»[2] به او وحی کردیم که روزی برادرانت را متنبه می کنی و آن ها به دست تو هدایت می شوند. نگران نباش. البته زمان می برد. باید صبر کنی تا وقتش برسد.
یکی از انبیایی که سننی از او در وجود مقدس امام زمان (عج) هست، جناب یوسف است. خصوصیات متعددی از این بزرگوار نقل شده است که یکی غیبت است. امام زمان (عج) هم از آغاز طفولیت غیبتی داشت که این غیبت عوامل متعددی دارد. حضرت یوسف باید این دوره را بگذراند تا پیغمبر شود، پیغمبر مملکتی که مردم را از بت پرستی نجات بدهد. در این صورت، بلایی که ولی خدا می کشد و آن ها می کشند، ارزش مند است، برای این که زمینه آماده شود و به توحید برسند و موحد شوند.
عامل غیبت، اطرافیان هستند، مانند امام زمان (عج). فقط دشمن مسأله غیبت نیست. حضرت از دوستان هم پنهان اند. می شد از دشمن پنهان باشند، ولی از دوست پنهان نباشند. یک عامل پنهان بودن خود ما هستیم. ما هم نمی توانیم بهره ببریم. اگر ما هم باشیم، مزاحم حضرتیم و از حضرت بهره نمی بریم. باید این فاصله های طولانی بگذرد تا از حضرت بهره ببریم. علت اصلی دوری ها ما هستیم. روایت متعدد هم به این مورد اشاره می کند.
انسان در آینه دیگران خوب می تواند ببیند. واقعاً برادرهای یوسف می توانستند از این پیغمبر بهر مند شوند. یکی از عوامل جدایی، خود این برادرها بودند. می شد ایشان در مصر باشد و برادرها از او و بعد دیگران از وی، بهره مند شوند. لذا بعید نیست در عصر غیبت آن هایی که از خواص اند می توانند بهره مند بشوند و فاصله برداشته شود. این حجاب ها از ناحیه ماست. برادرها آمدند و شب پیراهن خونین یوسف را محضر پدر آوردند و گفتند ما برای مسابقه رفته بودیم و او را به عنوان محافظ سرمایه ها و کالاها گذاشته بودیم که گرگ آمد و او را درید. خود این هم عذر بدتر از گناه است. بر فرض که چنین چیزی اتفاق افتاده باشد، آدم باید جوری راه برود که اگر خطری هست، اول متوجه او باشد، نه این که پیغمبر خدا را رها کند. خداوند می فرماید: «ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ». [3] بر فرض که چنین چیزی می بود، شما ولی خدا را بردید و گذاشتید پاسبان کالایتان باشد و رفتید بازی کردید.
جناب یوسف را بردند و بعد عذر می آورند. جناب یعقوب ماجرا را از قبل می داند. خواب برایش بیان شده است. علاوه بر آن که این ها بلد نبودند. جناب یعقوب فرمود: عجب گرگ مهربانی که یوسف را خورده و پیراهن را پاره نکرده. برادران غفلت کرده بودند که وقتی گرگ کسی را می درد، پیراهن را هم پاره می کند. جناب یعقوب می فرماید: من نگرانم که شما یوسف را می برید. می ترسم درنده ای او را بخورد.
این ها از نگرانی پدر استفاده کردند و همین بهانه را آوردند. حضرت فرمود: «وَ جاؤُ عَلى قَميصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَميلٌ».[4] شیطان شما را گول زده و چیزی را به شما اشتباه نشان داده است. خیال کردید این پیغمبر مزاحم شماست.
یعقوب مي دانست آن ها دروغ می گویند. به روی خودش نیاورد. کار سختی است، آدم بداند و چیزی نگوید. این ها برادرشان را بردند و سر به نیست کردند. بلایی سرش آوردند و تا آخر هم به رویشان نیاورند، نه یعقوب چیزی گفت، نه یوسف. این صبر جمیل است. باید پوشیده بماند. باید صبر کنی و چیزی نگویی و با این ها مدارا کنی. به روی خودت نیاوری که شما این برادر را بردید و چنین و چنان کردید. خداوند می فرماید: «وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ».[5] او به حضرت حق تکیه کرد و با استعانت الهی، این بلای سنگین را از سر گذراند و متوجه شد این بلای الهی است و باید تحمل کند. قرآن می فرماید: «وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ».[6] کاروانی مسیرشان از این جا گذشت و تشنه شدند و شاید یادشان رفته بود آب بردارند. سر این چاه رسیدند و آب این چاه هم شیرین نبوده، ولی ناچار شدند همین که فرستادند کسی برود و آب بیاورد و دلو را به چاه فرستادند، جناب یوسف دلو را گرفت و بالا آمد.
معنای توحید افعالی همین است. اسباب طریق خدا را می بینند. می فهمند که کجا سبب سازی است. آن جایی که سبب سازی خداست، اصلاً ابا ندارند. این عین توحید است. سبب سازی خدا را می بیند و از خدا کمک می خواهد و می فهمد این سبب سازی از آن خدای متعال است. این شرک نیست. وقتی تمسک به اسباب شرک است که انسان سبب سازی خدا را نبیند. این غلط است که آدم به همه چیز دست بزند و بگوید اسباب الهی است. مال حرام سبب سازی خدا نیست. مال شبهه ناک، سبب سازی خدا نیست. سبب سازی خدا از طریق حلال واقع می شود.
دو خصوصیت در اولیای خدا هست. یکی این که فرق حق و باطل را می فهمند، دوم آن جایی که سبب ها اسباب حق اند، آن ها را سبب سازی خدا می بینند. اصلاً چیزی در ارض خدا نمی بینند که بگویی جناب یوسف باید تو چاه بنشیند و با معجزه بیرونش بیاورند. اتفاقاً خودشان را هم مجرای اسباب مي بینند. ممکن است جناب یوسف خودش هم اگر بخواهد بالا بیاید، هزار جور راه داشته باشد. کسی که در این مقام است که برایش این کارها سخت نیست. می ایستد تا جایی که می فهمد سبب الهی پیش آمده است. آن سببی که خدا درست مي کند، عین صنع حق است. تمسک به او عین توحید است. هیچ منافاتی با توحید ندارد.
یوسف در چاه
خداوند می فرماید: «قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَليمٌ بِما يَعْمَلُونَ».[7] ما آب می خواستیم، ولی چه سرمایه ای گیرمان آمد و این ها خوش حال اند و جناب یوسف هم از چاه نجات پیدا کرده است. آن ها به عنوان سرمایه آن را مخفی کردند که کسی نفهمد. می ترسیدند او مال کسی باشد. خدا مي داند این ها چکار می کنند. این ها دنبال کار خودشان هستند. خدای متعال هم دنبال کار خودش هست. خدا می داند این ها وسیله هستند، بعد یوسف می رود مصر و مراحل بعدی برای یوسف پیش می آید. محور اوست. وقتی او را به مصر بردند، کسانی که مخفی مي کردند تا جناب یوسف را به قیمت گرانی بفروشند، یوسف را مفت فروختند. چطور شد او را ارزان فروختند؟
کسی محضر امام صادق علیه السلام و آمد عرض کرد: آقا من فقیرم. حضرت فرمود: نه تو سرمایه داری. دو ـ سه بار گفت: آقا هیچی ندارم. نان خوردن ندارم. حضرت فرمود: تو سرمایه داری. آخر فرمود: حاضری محبت ما را بدهی و دنیا را به تو بدهند؟ گفت: نه. حضرت فرمود: پس نگو فقیرم. خدا این را به تو داده. خداوند می فرماید: «وَ لَوْ لا أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً لَجَعَلْنا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ وَ مَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَرُونَ».[8] اگر نبود که همه مردم یک دست می شدند، ما برای آن هایی که کافرند، سقف های خانه شان را از نقره قرار می دادیم و درهای خانه شان را از طلا.
به امام صادق علیه السلام عرض کرد: آقا خیلی گرفتارم. حضرت فرمود: خودتان این کار را کردید، ربطی به ما ندارد. وقتی دنیا و آخرت را تقسیم می کردند، شما آخرت را قبول کردید. انتخاب خودتان است. اگر با این نگاه، یوسف را به عالم هم بفروشند، مفت فروختند، ولی قرآن می فرماید: یک درهم های معدودی خدا دارد. کار خودش را می کند. وقتی پایش می افتد، این ها یوسف را مفت می فروشند. «وَ كانُوا فيهِ مِنَ الزَّاهِدينَ».[9]
خداوند می فرماید: «وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَكْرِمي مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ».[10] در سرزمین مصر او را خریدند. شاید دست به دست شد. یکی از بزرگان مصر، کرامت یوسف را شناخت. به همسرش گفت: خیلی او را بزرگ بدار! آدم معمولی ای نیست. با او برخورد سبک نکن. شاید یک روزی به درد ما بخورد. خدا به آدم کافر الهام کرده بود که چنین چیزی بگوید. عزیز مصر رؤیای صادق را دید که زمینه نجات جناب یوسف شد.
چگونه این کافر متوجه یوسف شد؟ این کار خداست. زنان مصری هم همین گونه اند. آن ها جلوه ای از یوسف را می بینند که دستانشان را قطع می کنند. این کار خداست. ما اسباب را می بینیم. اگر کسی را که دارد رشته ها را بهم متصل می کند، نبینید، می گویید تصادفی است، چون هیچ هماهنگی ای در ظاهر نیست. کسی که پشت صحنه را می بیند، تدبیر الهی را می ببنید و کار را به نفع ولی خدا پیش می برد و مقصد خودش را دنبال می کند. خداوند به او تأویل حدیث را یاد می دهد. با علم تأویل حدیث می تواند خواب ها را تعبیر کند. پشت صحنه ها را ببیند و تفسیر کند.
گاهی انسان در خواب چیزی را می بیند. پیکر هم دارد. آدم با جسمش در خواب به جایی می رود و می آید. آن جسمی که تو خواب با آن رفت و آمد مي کند، این جسم نیست. جسم خوابیده، آن جسم مثالی است. مرتبه بالاتری هم داریم که جسم ندارد که به آن مرتبه عقلی می گویند. در انسان این سه عالم هست، که به آن می گویند حس متصل، مثال متصل و عقل متصل.
بزرگان می گویند یک قسم خواب این است که آدم به آن مثال منفصل، آن عالم که جدا از ماست، راه پیدا می کند. حوادث این دنیا قبل از تحقق در آن عوالم هست. بعد در این عالم نازل می شود. گاهی اوقات حادثه های آینده را آن جا می بیند. کسی که هر دو عالم را درک نکند و احاطه نداشته باشد، نمی تواند تعبیر کند.
خدا بر کار خودش مسلط است و می تواند هر جوری می خواهد صحنه ها را تنظیم کند. «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».[11] خدای متعال ماجرای رشد او را این گونه بیان مي کند: «وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ». [12] به دوره توانایی کامل رسید و به او مقام حکم ـ که همان مقام نبوت و علوم باطنی است ـ دادیم. ما به محسنین این گونه پاداش می دهیم. این نشانه این است که ایشان جزو افراد فوق العاده بوده و مقام وی فوق تقواست.
وقتی وی به دوره رشد رسید، همسر عزیز مصر بنای مراوده با وی گذاشت و آن صحنه های سنگین امتحان یوسف را بیان می کند. «وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ». [13]
گاهی هنرمندها زیباترین صحنه ها را که می خواهند بگویند، به دنیاگرایی آلوده می کنند که وقتی انسان می بیند، هوس های مادی در وی زنده می شود. بلد نیستند احساسات باطنی را شکوفا کنند. جاذبه های باطنی هم در انسان هست، بلکه بالاتر از آن.
خدای متعال در وجود انسان، محبت خودش را گذاشته است. هنرمندان نمی توانند این محبت را شکوفا کنند. صحنه های معنوی را هم مبتذل می کنند. به قول خودشان می گویند ما چند جاذبه در هنر بیشتر نداریم؛ جاذبه سکس و دلهره و کمدی و ... .
انسان در داستان یوسف و زلیخا، بوی خدا را می شنود: «وَ راوَدَتْهُ الَّتي هُوَ في بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ».[14] همه جور صحنه ها را مهیا کرد. درها را بست. اهل دنیا این گونه اند. درها را می بندد که دیگران وارد نشوند. از خدایی که حاضر است، غافل است.
جناب یوسف می فرماید: «قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ». خدا تکیه گاه من است. رب من اوست. او بدی در حق من کرده که من معصیت کنم. مرا اداره نکرده که از محیط ولایت او خارج شوم. می خواهی مرا از محیط ولایت ربم خارج کنی؟ پناهگاه من خداست. «إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ». او انسان های ظالم را رستگار و شکوفا نمی کند. شکوفایی در بندگی است. بعد می فرماید: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ».[15] اگر یوسف برهان الهی را نمی دید، صحنه برایش سنگین بود. او هم می لغزید. خدا از خودش چه نشان داده است؟ او چه جلوه ای از حضرت حق را دید که توانست از عهده این امتحان سنگین بیرون بیاید؟ خدا می داند اگر نمی دید، غفلت مي کرد، ولی بیان قرآن روشن است. به مرتبه ای رسید که برهان رؤیت مي کند. او به شهود رسید. این انسان با این شهود، مصون و جزو مخلصین می شود. شیطان دیگر در وجود انسان راه نمی یابد. سنگین ترین سرمایه گذاری ها را بکند، کمترین بهره را نمی برد، بلکه برعکس، ولی خدا به رشد می رسد.
خداوند می فرماید: «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً».[16] تقوا، خروج می آورد. مهم ترین خروجی که می آورد، شرح صدر است. آدم را از یک مرتبه بیرون می برد. آدمی هنوز درگیر احوال و غریزه اش است و محدود، و نتوانسته از غریزه اش بالاتر بیاید. وقتی امتحان می دهد، از این مرتبه بیرون می رود. گاهی انسان به منزلتی می رسد که غذای حرام از علف برایش بدتر است. واقعاً لذت نمی برد. آدم هر چه بالاتر می رود با تقوا می شود. البته آدم محدودیت دارد. تقوا حجاب ها را می شکند تا جایی که او را به مقام قرب می رساند. با تقوا حجاب برداشته می شود.
خدای متعال می فرماید: «كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصينَ».[17] ما می خواهیم فحشا را از او دور کنیم. ما این گونه اراده کردیم. وقتی اراده کردیم، هر کس هر کاری کند، نمی تواند او را گرفتار کند. برهان الهی را به او نشان دادیم. با آن برهان از آن صحنه سنگینی که ابلیس طراحی کرده بود، ما او را رهاندیم.
گاهی شیطان محبت های دنیایی را وسیله می کند برای زمین گیر کردن یک مؤمن. به یوسف گفت: احبک. یوسف گفت: نمی خواهد مرا دوست داشته باشی. من طعم محبت را چشیدم. محبت های شما جز بلا برای آدم چیزی ندارد. فرار کرد. شیطان صحنه سازی می کند. محبت های دنیایی را وسیله می کند، تا ولی خدا را زمین گیر کند.
خداوند می فرماید: «وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَميصَهُ مِنْ دُبُرٍ».[18] انسان در صحنه پردازی های شیطان نباید تعلل کند که ببینیم چه کنیم. انسان باید مصمم باشد. این شاهدی است که خدا برایش در نظر می گیرد. او نترسید و با خودش گفت: اگر من متهم بشوم، چه می شود؟ به هیچ چیز فکر نکرد. «وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ».[19]
به در آخر که رسیدند، با بزرگ مصر برخورد کردند. پیش دستی کرد. کسی که قصد خیانت داشته باشد، چکار باید کند؟ این همان آدمی است که ادعای محبت می کرد. محبت هایش، دنیای بود. او یوسف را برای خودش می خواهد. آن جایی که خطر پیش می آید، خطر را متوجه ولی خدا می کند. این اولیای خدا هستند که خطر می کنند تا دیگری نجات پیدا کند. «وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ».[20] محبت اهل دنیا این گونه است. محبتی بالاتر از محبت زلیخا نیست.
خداوند می فرماید: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلاَّ أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَليمٌ».[21] زلیخا مستقیم متهم نکرد، ولی متهم کرد. البته جزو کمالاتش بود که یوسف را مستقیم متهم نکرد. او گفت اگر کسی قصد خیانت به همسر تو را داشته باشد، چه کار باید کرد؟ یا باید زندانیش کنید یا مجازات سنگینی برایش ببرید. یوسف فرمود: «قالَ هِيَ راوَدَتْني عَنْ نَفْسي وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها».[22] تو بنای مراوده گذاشتی. من کی تصمیم داشتم چنین کاری کنم. حالا خدا باید قضاوت کند. «وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها».کسی گفت نگاه کنید ببینید چگونه پیراهن پاره شده است؟ اگر از پیش رو پاره شده، یوسف درگیر شده و اگر از پشت سر پاره شده، پیداست او فرار کرده است. همه چی به نفع یوسف تمام شد. «قَالَ إِنَّهُ مِن كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ».[23] دید از پشت سر پیراهن پاره شده است. گفت: همه این ها زیر سر شماست. مکر شما، مکر بزرگی است.«يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِري لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئينَ».[24] به همسرش گفت چشم بپوش و ندیده بگیر. «وَ اسْتَغْفِري لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئينَ».
خبرها پیچید و دیگران هم پشت سر زلیخا صفحه گذاشتند. «وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدينَةِ امْرَأَتُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ».[25] آن صحنه را آرایش داد و ترنج ها را به دست داد و به یوسف گفت: «فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَريمٌ».[26] همه را دعوت کرد و تکیه گاه های برایشان آماده کرد. «وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً». کاردهای تیز به دستشان داد و از در بالا وارد شد. «فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ». دست ها را قطع کردند و گفتند عجب این همان جلوه الهی است که خدا به یوسف داده است. برای این که حجت را بر یوسف تمام کند. مسأله را افشا کرد و دیگران هم بنای مراوده با یوسف گذاشتند. «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَني إِلَيْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلينَ».[27]
موحد تکیه گاهی جز خدا ندارد، جز به دامن خدا هیچ کجا پناهی برای خود نمی بیند. نه به خودش تکیه می کند، نه به دیگران. نمی گوید می ایستم. من که یک بار این صحنه را گذراندم، صد بار دیگر هم از سر می گذرانم. می فهمد آن بار هم خدا کمک کرده است. این بار هم باید خدا کمک کند. مي گوید خدا این ها مرا تهدید به زندان کردند که یا زندان یا معصیت. خدایا زندان با بدنامی برای من از معصیت بهتر است. اگر تو مرا نگه نداری و کید آن ها را از من برنگردانی، من گرفتار می شوم و من هم جزو جاهلان خواهم شد. «وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلينَ». خدای متعال هم دعا را مستجاب کرد و او زندان رفت.
برکات بلا برای یوسف
این بلا برای یوسف چه برکاتی داشت؟ روایت لطیفی می فرماید که اگر یوسف می گفت خدایا عافیت بهتر است، خدا هم عافیت را به او می داد و او را می رهاند.
این روایت را دو گونه می شود معنا کرد، یکی این که بگوییم جناب یوسف دقیق دعا نکرده، دوم این که جناب یوسف خودش هم از سجن بدش نمی آمد. از این رو، به سجن مبتلا شد.
در آن جریان، دو هم سلولی داشت. بعد از سال ها که در زندان بود، هم سلولی هایش آمدند و خواب دیدند و حضرت خواب شان را تعبیر کرد. به یکی از آن دو فرمود تو را اعدام می کنند و کشته می شوی و پرنده ها مغز سرت را مي خورند و به دیگری گفت تو دوباره ساقی دربار می شوی: «وَ قالَ لِلَّذي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْني عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ».[28] در پیش عزیز مصر یادی از ما کن.
شیطان، یاد یوسف را از ذهن این ساقی دربار برد، چون بناست یوسف سال ها در زندان بماند و بلا بکشد تا صحنه آماده شود. نه مرد مصری آماده شد که یوسف را به یاد بیاورد و نه یوسف آماده دریافت نبوت شد. اگر یوسف آزاد می شد، باز هم متهم و بدنام بود و قدرش را نمی دانستند و مردم از او بهره مند نمی شدند. آن ها مضطر نشده بودند. باز سال ها یوسف در زندان ماند. ماندن یوسف در زندان به نفع یوسف بود. شیطان خیال می کرد علیه یوسف کار کرده است. یوسف رشد کرد.
بعد از 7 سال که در زندان مانده بود، سراغش آمدند. حالا خدا می خواهد او را نجات بدهد. عزیز مصر خواب دید هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را خوردند. بیدار شد. خواب گزارها را خواست. گفتند این ها خواب پریشان است. تعبیر ندارد. متوجه بود که خواب پریشان نیست. باور نکرد. پی جویی کرد. این ساقی دربار یادش آمد که یوسف سال ها قبل خواب تعبیر می کرد. خدا می خواهد کسی که متهم و بدنام و زندانی است، خوش نام و عزیز گردد و از بلا نجاتش بدهد. سراغ یوسف آمدند. یوسف هم نگفت که بروید بگویید مرا آزاد کنند و نمی گوید چرا ما را فراموش کردی؟ اصلاً سؤال نکرد چی شد که رفتی گفتی. همین که به او گفت، خواب را تعبیر کرد: هفت سال قحطی دارید، هفت سال آبادانی که به دنبال هفت سال قحطی است. راه حل این است که در این هفت سال فراوانی، گندم ها را از خوشه ها بیرون نیاورید و به میزان ضرورت، بقیه را انبار کنید، برای سال های بعدی.
عزیز مصر گفت بروید او را بیاورید. آمدند او را بیاورند که یوسف گفت: «فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللاَّتي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَليمٌ».[29] این عجیب است. یوسف موحد است و می داند خدا دارد سبب سازی می کند. گفت: بروید بپرسید آیا من بدنامم؟ رفتند پرسیدند. زن های مصری ماندند چرا که زنان مصری همه با هم شهادت دادند که با زلیخا همکاری کردیم. اگر من متهمم، چرا دست آن ها بریده است. بعد از سال ها جای بریدگی مانده بود. روی همه دست ها جای چاقو بود. این جمله را یوسف نمي توانست بگوید. ولی خدا هیچ وقت حرف نابه جا نمی زند. روزی که به او گفتند برو زندان، می توانست برود بگوید. سال ها این حرف را نگه داشت. حالا که آمدند می گویند بیا بیرون، می فهمد خدا دارد کارش را درست می کند. برای من فرق نمی کند که عزیز مصر بگوید من متهم هستم یا نه؟ فقط می خواهم بداند من به او خیانت نکردم. مي خواهم مرا امین براند و به من اعتماد کند و بداند خائن نبودم. «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌرَحيمٌ».[30]
کید زنان مصری برملا شد. این همان آدم بدکار است، ولی چطور او عزیز شد. هیچ کس به او اعتماد نمی کرد، خوش نام شد و به جایگاه خزانه دار مصر رسید و همه ثروت ها را به او سپردند. وقتی او را آوردند، فرمود: «قَالَ اجْعَلْنىِ عَلىَ خَزَائنِ الْأَرْضِ إِنىّ ِ حَفِيظٌ عَلِيمٌ».[31] من هم عالمم، هم نگه دارم و خیانت نمی کنم. خزائن زمین را به من بسپار. آن موقع که باید اقدام کنند، عقب نمی کشند. خودش خزانه دار می شود و بعد در این خزانه داری، مأموریت خودش را ایفا می کند و 7 سال گندم ها را ذخیره کرد.
روایت است که می فرماید در سال اول، هر چه پول داشتند آوردند و زمین های شان را ملک یوسف کردند. هر چه داشتند، دادند و برده یوسف شدند.
بعد جناب یوسف به بزرگ مصر گفت، اختیار با من است. گفت با توست. همه دارایی ها را به آن ها برگرداند و آن ها را به توحید دعوت کرد. همه موحد شدند. بهره مندی از یوسف و درک نبوت او آسان نیست. صبر یوسف عامل نجات مردم مصر شد. لذا این آیه نورانی را به حوادث قبل از ظهور تفسیر می کنند: «وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرينَ».[32]
بلا و رنج
ظاهر آیه، شامل همه دوره ها می شود. باید قبل از ظهور آماده باشیم که این مقدمه ظهور است. اگر می خواهید از ولایت او، از نعمت هدایت او بهره مند شوید، باید تحمل کنید، و الا عالم آماده نمی شود. این خوف و نقص از ابتلائات قبل از ظهور است. آن هایی که می گویند: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ».[33] می دانند همه این بلا و رنج، سلوک به طرف خداست. می خواهند عصر ظهور را درک کنند. می خواهند دستشان دست ولی خدا باشد، می خواهند به ولی خدا برسند. باید این بلا را هم بکشند. اگر می خواهید ظهور را درک کنید و از امام زمان (عج) بهره مند شوید، باید صبر کنید.
[1] . يوسف : 22 .
[2] . يوسف : 15 .
[3] . يوسف : 17 .
[4] . يوسف : 18.
[5] . همان.
[6] . يوسف : 19.
[7] .همان.
[8] . الزخرف : 33 .
[9] . يوسف : 20.
[10] . يوسف : 21 .
[11] .همان.
[12] . يوسف : 22 .
[13] . يوسف : 23.
[14] .همان.
[15] . يوسف : 24.
[16] . الطلاق : 2 .
[17] . يوسف : 24 .
[18] . يوسف : 25 .
[19] . همان.
[20] . مفاتيح الجنان، شیخ عباس قمی،ج 1، ص468.
[21] . يوسف : 25 .
[22] . يوسف : 26.
[23] . يوسف : 28.
[24] . يوسف : 29.
[25] . يوسف : 30.
[26] . يوسف : 31 .
[27] . يوسف : 33.
[28] . يوسف : 42 .
[29] . یوسف:50.
[30] . يوسف : 53 .
[31] . يوسف : 55.
[32] . البقرة : 155 .
[33] . البقرة : 156 .