همسر عزيز مصر در خانه اش بناي مراوده با حضرت داشت. حضرت با اتکال به خداي تبارک و تعالي، از اين معصيت دوري کرد. خداوند نيز از همه نظر حضرت را ياري کرد و ماجرا را به نفع حضرت پايان داد و حضرت را از اين اتهام، تبرئه کرد. خداوند در اين باره مي فرمايد: «وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدينَةِ امْرَأَتُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا». (يوسف :30)
قرآن فقط به نکته هاي خاص نظر دارد، نکته هايي که در مقصد قرآن اثرگذار است. صحنه ديگري که قرآن نقل مي کند، درباره شايعه اي بين زنان مصر است که زليخا با غلام خويش بناي مراوده داشته و محبت غلام، او را واله خويش ساخته است. در آن زمان اين ماجرا خيلي مهم بوده است. خداوند مي فرمايد: «إِنَّا لَنَراها في ضَلالٍ مُبينٍ ». (يوسف:30)
زن ها براي زليخا و او هم براي آن ها نقشه کشيد: «فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً». (يوسف :31) زليخا همه را دعوت و بالش هايي را فراهم کرد تا مهمان ها تکيه بدهند. زليخا نگفت به چه دليل شما را دعوت مي کنم. مهمان ها تصور کردند، قرار است جشني برگزار شود. در آن زمان مرسوم بوده که هنگام خوردن طعام، تکيه مي دادند. لذا از تعبير متکا استفاده شده است. بعضي ها گفته اند مقصود طعامي است که موقع خوردن بايد قطعه قطعه کرد. اين نکته روشن است که ميوه اي بوده که بايد به کمک کارد خورده شود. نقل کرده اند که نام ميوه، ترنج بوده است.
خداوند مي فرمايد: «وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَريم». (يوسف :31) به هر يک کاردي داد. کاردها تيز بود. در همين حال با صحنه اي روبه رو شدند. زليخا به يوسف دستور داد که وارد مجلس شود. يوسف وارد شد. زن ها دست و پايشان را گم کردند. يوسف را مردي زيبا يافتند. از اين رو، دستشان را بريدند. گويي زليخا صبر کرده بود، وقتي زن ها کاردها را دست شان مي گيرند، يک دفعه يوسف وارد شود و آن ها محو جمال يوسف شوند و دستشان را ببرند. زن ها گفتند: «حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَريم». اين يک ملک است، ولي نه يک ملک عادي، يک ملک بزرگ. بشر به اين زيبايي يافت نمي شود. مات مانده بودند. زليخا غافلگيرشان کرد و گفت: «قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذي لُمْتُنَّني فيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرينَ». (يوسف :32) اين هماني کسي است که شما به خاطر رابطه من با او، پشت سرم حرف زديد. يوسف صبح تا شب در خانه من است. شما يک بار او را ديديد و دست تان را بريديد. وقتي آن ها را شگفت زده کرد، گفت: شما مي دانيد، من هم مي دانم. «قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِق». (يوسف : 51) من بناي مراوده با او گذاشتم، اما هر چه اصرار کردم، او پاک دامني را برگزيد. آن قدر اصرار مي کنم که امر مرا اطاعت کند يا زنداني شود و از عزت بيفتد.
در اين گونه مراحل است که انسان دچار ترديد مي شود که از خدا اطاعت يا عزت ظاهري را حفظ کند. پس از اين ماجرا، زن هاي مصر به بهانه اين که ما واسطه مي شويم تا مسأله حل شود، از زليخا فرصت خواستند که نزد حضرت يوسف بروند. وقتي زن ها نزد او رفتند، يک يک آن ها خواسته شان را بيان کردند. پيش از اين، مشکل حضرت يوسف، خواسته زليخا بود و با حضور زنان، مشکل حضرت يوسف بيشتر شد. وقتي حضرت يوسف اوضاع را اين گونه ديد، به خدا عرض کرد: «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَني إِلَيْهِ». (يوسف : 33) پروردگارا زندان براي من بهتر از چيزي است که اين ها مرا به آن دعوت مي کنند. «وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ». (يوسف : 33)
اگر مکر اين ها را از من برنگرداني، گرفتار اين ها مي شوم و مانند اين ها جزو جاهلان خواهم بود و اين مقامي را که تو به من دادي و عنايت کردي، از دست مي دهم.
او دعا کرد، خدا نيز دعايش را اجابت نمود و کيد آن ها را از او برگرداند. خدا دانا و عليم است. از اين رو، مي داند انسان راست مي گويد يا دروغ؟ خدا مي دانست يوسف دنبال بهانه نيست و واقعاً نمي خواهد معصيت کند. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حينٍ». (يوسف : 35) مدتي گذشت. همه به کيد آن ها پي برده بودند. همه نشانه ها بر طهارت و صدق و سلامت يوسف، و خيانت زن هاست. تصميم گرفتند او را زنداني کنند تا غائله ها پايان يابد.
در روايات هست که انسان دنبال عيب خويش در وجود ديگران مي گردد. از اين رو، عيب خودش را نمي بيند. اين خصلت ناپسندي است. کار زليخا بد بود، ولي زن ها از او بدتر بودند. انسان بايد مواظب باشد در برخورد با ديگران، عيب ديگران در نظرش بزرگ جلوه نکند و عيب خودش را نيز ببيند.
حتي يک بار هم حضرت يوسف پشت سر زليخا حرف نزد و به او سخن ناروا نگفت، با اين که فشارهاي بسياري را تحمل کرد. اگر حضرت يوسف دعا نمي کرد، ممکن بود خدا باز هم آن صحنه ها را برايش پيش بياورد و اگر پيش مي آورد، بايد سربلند از آزمون بيرون مي آمد. هيچ عذري هم نداشت. اگر حضرت يوسف دعا نمي کرد، هر روز نقشه اي برايش طرح مي کردند.
وقتي زليخا ديد درباره اش حرف مي زنند، زن ها را در جرم خود شريک کرد. انسان هايي که به ترک معصيت مي انديشند، تا مرحله اي ايستادگي مي کنند که خطر تهديدشان نکند. حضرت يوسف اين گونه نبود. وقتي ترديد کرد، به خدا گفت: خدايا وقتي معصيت پيش آمد، من دنبال آن ندويدم که به دستش بياورم.
در دعاي ابوحمزه مي خوانيم: «أَنَا الَّذِي أَعْطَيْتُ عَلَى مَعَاصِي الْجَلِيلِ [الْمَعَاصِي جَلِيلَ ] الرُّشَا».[1] در معصيت هاي بزرگ تو، باج مي دادم که به معصيت برسم. «أَنَا الَّذِي حِينَ بُشِّرْتُ بِهَا خَرَجْتُ إِلَيْهَا أَسْعَى».[2] معصيت مراتبي دارد. يکي به معصيت آلوده و به معصيت دل بسته است. يکي هزينه مي کند تا به معصيت برسد. وقتش را تلف مي کند تا زمينه معصيت را فراهم کند. حيف است که انسان از نعمت خدا استفاده نکند.
برخي انسان ها وقتي زمينه گناه پيش آيد، سعي مي کنند آلوده نشوند. اولياي خدا اين گونه اند. به سمت معصيت نمي روند و از معصيت مي گريزند. اگر خطر هم داشته باشد، از خطر استقبال مي کنند، ولي تن به معصيت نمي دهند. حضرت يوسف به خدا عرض مي کند: مرا بين زندان و معصيت مردد کرده اند.
اگر آدم نخواهد معصيت کند، بايد تا مرتبه آخر بايستد. وقتي خدا ديد، يوسف راست مي گويد، کمکش کرد. خداوند مي فرمايد: دعا کرد که مرا حفظ کن. حفظش کرديم. زندان رفتن ماجراي ديگري بود. به نظر آن ها آمد که زندانش کنند و زنداني اش کردند. اولياي خدا در آزمون ها، فشارها را تحمل مي کردند تا از آن ها معصيتي سر نزند. حضرت ابراهيم اتهام هاي بسياري را به جان خريد. او پروردگاران يک جامعه را زير سؤال برد. سنت شکني مسئله کوچکي نيست. حضرت ابراهيم، با مقدس ترين ارزش جامعه روزگار خودش مواجه شد و بت ها را شکست. هم بندگي کرده بود و هم به خاطر بندگي متهم شده بود که به خداها معتقد نيست.
در واقعه عاشورا، اول حکم قتل امام حسين (ع) را از قاضي گرفتند که چون حضرت بي وقت از مکه خارج شده است، بنابراين از دين پيغمبر خارج و خونش هدر است. بعد هم سوي او هجوم بردند. آدم هم جانش را بدهد، هم متهم شود که کافر است و از دين خدا خارج شده. در شام به اسرا مي گفتند خارجي، يعني کساني که از اسلام خارج شدند. يک مشت برده کافر که با آن ها جنگيديم و زن هايشان را اسير کرديم.
امام اين گونه پاي دين خدا ايستاد. براي آدمي که اهل خدا نباشد، بهترين صحنه زندگي اش، صحنه اي است که براي حضرت يوسف پيدا شد. خدا به حضرت يوسف جمال داده بود و زن ها عاشق او شدند. تقصير حضرت يوسف چيست؟ خدا زيبا خلقش کرده است، خدايي که زيبايي را داده، روزي هم مي گيرد. اگر آدم بي جا از زيبايي بهره ببرد، خدا آن را مي گيرد و چين و چروک در صورت پديد مي آورد. عشق هاي دنيايي، هوس است.
- يکي وصل و يکي هجران پسندديکي درد و يکي درمان پسندد
- من از هجران و وصل و درد و درمانپسندم آن چه را جانان پسندد
محبت هاي خدايي از بين نمي رود. تيرهايي که روز عاشورا به حضرت ابوالفضل (ع) زده بودند، از ياد امام حسين (ع) نرفت. اين عشق خدايي است. اگر کسي براي خدا، انسان را دوست داشت، آن عشق واقعي است. در واقع او هم خدا را دوست دارد. کسي که براي خداي چيزي را دوست نمي دارد، حتماً خودش را دوست مي دارد. شوخي مي کند و مي گويد شما را دوست دارم. آدم نبايد فريب اين شوخي ها را بخورد.
در روايت آمده که حضرت يوسف خودش اين را خواست. حضرت توصيه مي کند که در دعا کردن ها مواظب باشيد. درست دعا کنيد. حضرت يوسف خودش زندان را خواست، و الا خدا نجاتش مي داد و زندان هم نمي رفت. «هلا قلت العافية أحب إلي مما يدعونني إليه».[3] اگر مي گفت خدايا به من عافيت بده، خدا بدون رفتن به زندان نجاتش مي داد. نکته دوم اين است که دعاي حضرت اين نبوده که خدايا مرا زندان بفرست تا گرفتار معصيت نشوم. خدا که حضرت را مردد نکرده بود که بين اين دو، يکي را انتخاب کند. زن عزيز مصر مرددش کرده بود، بين زندان و معصيت يکي را برگزيند. لزومي نداشت که يکي از آن دو باشد که حضرت بگويد اين را نمي خواهد. اگر آن دعا را مي کرد، خدا از زندان و از کيد دشمنان نجاتش مي داد. خداوند مي فرمايد: «فَاسْتَجابَ لَهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ». (يوسف :34) او يک دعا کرد و آن هم به اجابت رسيد.
نکته ديگر اين است که لزومي نداشت، حضرت به زندان برود تا به معصيت نيفتد. مگر خدا نمي توانست او را به عافيت برساند و به معصيت نيندازد؟ از اين آيه شايد اين گونه بشود استفاده کرد که حضرت يوسف، پيش از اين که زندان برود، از شر کيد آن ها راحت شد. اين جمله حضرت يوسف بسيار لطيف است که «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَني إِلَيْهِ». (يوسف :33) در مقام بندگي خدا، زندان را بهتر مي پسندم. در مقام دعا که واقعاً از خدا مي خواهد، چه لزومي دارد خدا از من بگيرد و به او بدهد. شخص مي گويد خدايا عمر مرا بگير و به آقا بده. عمر بي برکت من، براي آقا سودي ندارد. خدا دستش باز است، هم به من عمر بدهد، هم به او. هم به من مال بدهد، هم به او. هم به من سلامتي بدهد، هم به او.
البته کمال انسان در اين است که فدا شود که خدايا مرا فدايي خودت قرار بده که اين سخن ديگري است. نه اين که مي خواهم براي امام زمان (عج) دعا کنم، بگويم خدايا از عمر من بکاه، بر عمر امام زمان(عج) بيفزا.
پس از اين صحنه ديگري آغاز مي شود و آن اين است که حضرت وارد زندان مي شود و در زندان ماجراهايي براي حضرت پيش مي آيد.
- مرغ دل من گشته گرفتار بقيعقربان بقيع و اشک زوار بقيع
- شب ها که در بقيع را مي بندندمن گريه کنم به پشت ديوار بقيع
آمده اي گريه کني. کنار بقيع نشسته اي تا به درد دل هاي مولا علي گوش کني. بعد از دفن همسرش، به در و ديوار مدينه نگاه مي کرد. ياد مهرباني هاي فاطمه افتاد، ياد فداکاري هاي بي بي. کاش جان من بلاگردان او مي شد و عمري باغبان غنچه هاي پرپرش بودم.
مي داني کجا نشسته اي؟ جايي که ساليان دراز انتظارش را مي کشيدي. هر وقت نام مدينه را مي شنيدي، ناله ات بلند مي شد و مي گفتي خدايا مي شد منم بروم مدينه؟ مي شود منم بقيع را ببينم؟ مي شود بروم مدينه و حرم پيغمبر را زيارت کنم؟ حالا اين تو و اين حرم رسول الله(ص)، اين تو و اين قبور ائمه بقيع.
- يا فاطمه من عقده دل وا نکردمگشتم، ولي قبر تو را پيدا نکردم
[1] . مفاتيح الجنان، شيخ عباس قمي، ص192.
[2] .همان.
[3] . قصص الأنبياءللجزائري، سيد نعمت الله جزايري، ص 169، الباب التاسع في قصص يعقوب و يوسف ع ...، ص 158.