كتاب خدا و روايات در زمينه مال حلال و حرام مسائل بسيار مهمى را مطرح كرده اند. مسائلى در مورد حلال و حرام كه مربوط به دنياى مردم است و مسائلى كه مربوط به آخرت آنها است.
از آيات بسيار مهم قرآن، در همين زمينه، دو آيه در سوره مباركه بقره، كه خطابش به كلّ مردم است و غير از آن آياتى است كه خطابش به اهل ايمان است. گاهى پروردگار عالم سخن خود را با خطاب به اهل ايمان، شروع مى كند. «يأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ»[1]«يأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ»[2]
«يأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ لَاتَأْكُلُواْ أَمْوَ لَكُم بَيْنَكُم بِالْبطِلِ»
[3]
اما در اين آيه شريفه خطاب با «يأَيُّهَا النَّاسُ»[4] شروع مى شود. يعنى خطاب پروردگار به همه مردان و زنان عالم است، هر كس كه به گوش او برسد و اهل گوش دادن باشد.
«يأَيُّهَا النَّاسُ كُلُواْ مِمَّا فِى الْأَرْضِ حَلالًا طَيّبًا وَ لَاتَتَّبِعُواْ خُطُوَ تِ الشَّيْطنِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ»
[5] ترجمه ظاهرى آيه شريفه اين است كه: اى جميع انسان ها، براى اداره امور زندگى خود، فقط به حلال پاكيزه تكيه كنيد. از مرز حلال بيرون نرويد، چرا كه اگر قدم از مرز حلال بيرون بگذاريد يعنى قدم گذاشتن به جاى قدم هاى شيطان. شيطان هم اهل محبت، رفاقت، دلسوزى و دوستى با شما نيست. «إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ»[6] او دشمن آشكار شما است، دشمنى پنهانى نيست كه نتوانيد او را بشناسيد. هر كسى كه شما را تشويق و ترغيب بكند و دست شما را بگيرد و از مرزهاى خدا بيرون ببرد، او شيطان است. دشمن نسبت به شما چه نظرى دارد؟ وقتى پروردگار مى فرمايد: دشمن شما آشكار است، معلوم است شيطان هر نظرى كه در حقّ ما دارد، نظرى منفى است. اين دشمن هيچ نظر مثبتى به ما ندارد. بنابراين كسانى كه خودشان را در اختيار اين دشمن قرار مى دهند در حقيقت به او مى گويند: ما را تحويل هفت طبقه جهنم بده. شيطان در اسم عام است و اسم شناسنامه اى هيچ شخصى هم نيست. حتّى اسم شناسنامه اى ابليس نيست.
چون ابليس مردم را از مرزهاى خدا با وسوسه گرى بيرون مى برد، خدا به او مى گويد: اگر شيطان اين كار را نمى كرد، شيطان نبود و هر شيطانى دست از گمراه كردن مردم بردارد، او هم ديگر شيطان نيست.
در سوره مباركه ابراهيم، آيه بيست و دو پروردگار عالم در روز قيامت گناه هيچ كسى را به عهده شيطان نخواهد گذاشت و به گنهكار نمى گويد: تو تقصيرى ندارى، پرونده تو به گردن شيطان است، حالا شيطان يا پدر، شوهر يا همسر تو بوده است. قرآن مجيد مى فرمايد: «يأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِنَّ مِنْ أَزْوَ جِكُمْ وَ أَوْلدِكُمْ عَدُوًّا لَّكُمْ»[7] بعضى از شيطان ها همسران و بچه هاى شما هستند. كار چنين دشمنى فقط اين است كه شما را با تشويق، گريه، ترغيب، وسوسه و با پشت سر اندازى، از مرزهاى خدا بيرون ببرد. شما را تحريك كند كه از مرزهاى حرام وارد بشويد. شياطين، دام هاى مختلفى از قبيل گريه، دلسوزى، ايجاد چشم و هم چشمى دارند و اين دشمنى با شما است.
رفيقى در تهران داشتم به نام حسين كه هم سن من است، خيلى آدم بزرگوارى است و از حلال خدا قدم بيرون نگذاشته است. براى او مكرراً ميدان حرام پيدا مى شد، ولى مى گفت: بايد شيطان را مسخره بكنيد تا از شما بدش بيايد و شما را رها كند، وقتى با او گرم بگيريد بر شما مسلّط مى شود.
اين رفيق من وقتى مى ديد كه من از كار نوشتن و منبر خيلى خسته مى شوم، مرا به خانه خود مى برد. خيلى خوش بيان، خوش زبان و اهل گريه بود، مى گفت: مادرم، شيطان پدرم بود، يعنى از پدر من در امر زندگى توقعى بيش از توان و بيش از پول پدرم را داشت، اگر پدر من مى خواست توقعات مادرم را برآورده كند، حتماً بايد وارد حرام مى شد. شغل پدرم اين بود كه صبح مى رفت زغال سنگ ها را در كوره مى ريخت، در تابستان گرم تهران، تيشه، بيل، و از اين قبيل ابزارها مى ساخت و شب كه پياده مى آمد به خانه، تمام پوست صورت او سوخته بود، نماز جماعتش را هم بيرون مى خواند و مى آمد.
مادر من شروع به حرف زدن مى كرد، ناروا مى گفت، توقعات خود را مى گفت. گاهى مى گفت: لعنت به پدر و مادر تو كه وسيله اين ازدواج را فراهم كردى، ما هم بچه بوديم و عادت كرده بوديم و مى دانستيم هر شب مادر ما يك منبر يك ساعته براى پدر مى رود، پدرم نيز با روى باز گوش مى داد.
مى گفت: پدر من در اين فحّاشى ها يك بار خم به ابرو نكشيد. يعنى هر مؤمنى بايد اين باشد. يكى از دستگيره هاى بسيار قوى نجات در قيامت، اخلاق است. نرم بودن، مهربان بودن، طلاق ندادن، بيرون نكردن، تلخ نشدن، گفت: پدرم حساب كرده بود مادرم را كه نمى خواهد طلاق بدهد، اهل درگيرى هم نبود، مى گفت: والله ما ديگر عادت كرديم هر شب يك ساعت منبر اين حاج خانم را بايد گوش بدهيم، طورى نمى شود. اگر درگير بشوم گناهكار مى شوم. بگذار در اين خانه يك نفر گناهكار باشد، چرا دو نفر گناه بكنند.
گفت: دهان مادرم كف مى كرد و خسته مى شد و ديگر نمى توانست به سخنرانى ادامه بدهد. پدرم خيلى آرام مى گفت: حاج خانم، مطالبى كه شما فرموديد، در عالم معنى به صورت طناب است. چون خواسته هاى شما خلاف خدا است، من اگر اين طناب را بگيرم به جنهم مى روم، حاج خانم به خدا، بدن من طاقت آتش جهنم را ندارد، من هم با طناب تو جهنم نمى روم.
در قيامت گناه هيچ كسى را به گردن شيطان نمى اندازند. چرا؟ چون خداوند در آيه بيست و دوم سوره ابراهيم مى فرمايد: شيطان در محضر من، به تمام كسانى كه حرف او را گوش داده اند، مى گويد: تنها كارى كه من در دنيا كرده ام اين بود كه شما را به گناه دعوت كنم، اى كاش، دعوت مرا اجابت نمى كرديد، من فقط دعوت كردم.
خدا نيز مى فرمايد: به اين خاطر، تسلّط شيطان را بر شما قرار ندادم تا شما در روز قيامت نگوييد: ما محكوم شديم و دست و پاى ما بسته شده بود و شيطان ما را به گناه كشيد. شيطان قدرت به گناه كشيدن شما را ندارد، تنها هنر شيطان، دعوت است و بيشتر از اين قدرت ندارد، تو اين دعوت شيطانى را اجابت نكن.
مثل اينكه كارت عروسى براى تو مى فرستند و نمى روى، همان طور نيز دعوت شيطان را قبول نكن. گريز از شيطان، كارى ندارد. مردم نبايد خود را مرعوب شياطين ببينند. شما نبايد به شيطان ضعف نشان بدهيد، بايد با هر شيطانى با قدرت روبه رو بشويد، در نهايت، شيطان از دست تو خسته شده و تو را رها مى كند.
«يأَيُّهَا النَّاسُ كُلُواْ مِمَّا فِى الْأَرْضِ حَلالًا طَيّبًا»
[8] براى اداره امور زندگى خود فقط به دنبال مال حلال برويد، گول ديگران را نخوريد، حالا خانه سيصد مترى تو به نهصد متر نرسيد، عيبى ندارد. چون خانه آخرت كه همان قبر باشد فقط به اندازه اين تن نحيف جا دارد و هيچ مال حرام و حلالى در آن وارد نمى شود. آخرين اتاقى كه به تو مى دهند قبر است. از آنجا ديگر نمى توان فرار كرد. دنيا دار امتحان است و با گذشت هر روز فرصتى گرانبها از دست مى رود. اين كوزه به طرف شكستن مى رود، اين جسم، زمانى سبويى بزرگ بود. چيزى كه به درد آن دنيا مى خورد فقط عمل نيك است و بس.
-
حال عالم سر به سر پرسيدم از فرزانه اى
گفت يا خاكى است يا بادى است يا افسانه اى
-
گفتمش آن كس كه او اندر طلب پويان بود؟
گفت يا كورى است يا كرى است يا ديوانه اى
آدم با خدا چقدر راحت زندگى مى كند. كسى به من گفت: شما وصيت نامه دارى؟ گفتم: بله سى صفحه است. گفت: چه نوشته اى؟ گفتم: آن را به تو مى دهم كه بخوانى، به من گفت: از زمين، پول و ملك مگر چيز ننوشتى؟ گفتم: نه، چيزى نبود، گفت: آنها را جاى ديگرى نوشته ايد؟ گفتم: نه، اين سى صفحه، سفارش به دين اخلاق و محبت است. تنها وصيّتى كه من دارم اين است كه وقتى من از دنيا رفتم، هر جا كه راحت بوديد، مرا دفن كنيد. مراسم ختم هم حق نداريد براى من بگيريد. براى چه مزاحم مردم بشويد.
وقتى از دنيا رفتيم ديگرى كارى به زن و بچه نداريم، پرونده ما به دست خدا مى افتد. برو دنبال اين مداح و آن منبرى. پرونده را در عالم برزخ به دست تو مى دهند و مى گويند: اين هفتاد سال عمر خود را بخوان و ببين كه چه كار كردى؟ مراسم ختم به چه درد مى خورد؟ در شهرهاى بزرگ اوضاع خيلى به هم خورده است. خيابان ميرداماد يكى از مناطق خيلى گران تهران است. در كلّ خيابان يك مسجد وجود دارد. من در آن مسجد ده شب منبر رفتم. مدير مسجد به من گفت: پيرمردى در اين مسجد نماز مى خواند، اين پيرمرد مدتى به مسجد نيامد. گفتيم: به سراغ او برويم، وقتى رفتيم ديديم به ديوار خانه او پارچه سياه زده اند و فوت كرده است، كسى هم به ما مسجدى ها خبر نداد. بالاخره يكى از آشناهاى ايشان را پيدا كرديم، پرسيديم چه شد و چرا به ما خبر نداديد؟ گفتند: يك روز سه پسر او به كلانترى آمدند، گفتند: سه نفر با لباس نيروى انتظامى در خانه پدر ما را كشتند و رفتند، چيزى هم با خود نبردند. گفت: يك افسر آگاهى خيلى زرنگ و كاركشته، درِ گوش رئيس كلانترى گفت: قاتل اين پيرمرد، همين سه برادر هستند. بعد از چند روز معلوم شد كه اين سه نفر قاتل هستند. وقتى آنها را به جرم قتل، محاكمه كردند، گفتند: چون پدر ما سه ميليارد تومان پول داشت، هر چه معطّل شديم كه بميرد، نمى مرد. با هم تصميم گرفتيم او را بكشيم.
چند سال ديگر كه خيلى شلوغ بشود، براى كشتن ما، سراغ ما هم مى آيند. ايمان كم و اسلام كم رنگ بشود، اين بلاها سر ما هم مى آيد. مسجدها را تقويت بكنيد، اين جلسات واجب است، من اصلًا اعتقاد ندارم كه اين جلسات مستحب است، بر هر فرد واجب است كه اين جلسات را برپا بكند، تا دين خدا تقويت شود. چون هر چه دين ضعيف تر بشود، جنايت، ظلم و فساد بالاتر مى رود.
«كُلُواْ مِمَّا فِى الْأَرْضِ حَلالًا طَيّبًا»
[9] براى اينكه قيمت حلال را بدانيد، اين آيه بسيار مهم سوره مباركه مؤمنون را عنايت كنيد. خيلى آيه عجيبى است. پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) مى فرمايد: تعداد انبيا صد و بيست و چهار هزار نفر بودند. «يأاَيُّهَا الرُّسُلُ»[10] به اين صد و بيست و چهار هزار پيامبر خطاب كردم. «كُلُواْ مِنَ الطَّيّبتِ وَ اعْمَلُواْ صالِحًا»[11] اول، لقمه خود را پاك كنيد و بعد عبادت بكنيد، چون من عبادت آلوده به حرام را قبول نمى كنم. اول زندگى خود را حلال بكنيد. اسلام در طهارت جسم اصلًا فشارى به مردم وارد نكرد. الان نيز همه جا لوله كشى است و ديگر آب قليلى وجود ندارد. شما دستت را يكبار بگير زير شير آب پاك مى شود، ديگر اسراف معنا ندارد.
جوانى در شهر مشهد جلوى مرا گرفت و گفت: من وسواس دارم، گفتم: به چه وسواس دارى، گفت: در وضو. گفتم: چقدر آب مصرف مى كنى؟ گفت: شير را كه باز مى كنم تا وضو بگيرم و به دلم بچسبد، حدود يك ربع الى بيست دقيقه طول مى كشد. در آن حال من به يك نفر گفتم: آقا مى شود يك استكان آب به من بدهيد، گفت: بله آقا. يك استكان آب به من داد، جورابم را درآوردم و نشستم، آستين هايم را بالا زدم، با همان يك استكان وضو گرفتم. گفتم: به حضرت رضا (عليه السلام) من با اين وضو مى روم نماز بخوانم، تو شير آب را باز مى كنى و باز هم مى گويى: وضو نشد. با يك كاسه آب هم مى شود غسل كرد. خدا گفته با يك كاسه آب مى شود غسل كرد، با يك استكان مى شود وضو گرفت.
شمر براى قمر بنى هاشم نامه اى آورد، از متن آن نامه خبر نداريم. در كوفه كه دهان به دهان گشت، معلوم شد ابن زياد در اين نامه نوشته است كه حسين بن على را رها كنيد و به كوفه بياييد، تا به شما شغل، زمين و پول بدهيم. يعنى قمر بنى هاشم را به حرام خوارى دعوت كرده بود.
وقتى شمر نزديك خيمه ها آمد و گفت: قوم و خويش هايم را مى خواهم. امام حسين (عليه السلام) به قمر بنى هاشم فرمود: تو را صدا مى زنند، برو ببين چه مى گويند. قمر بنى هاشم از خيمه بيرون آمد، ديد كه شمر است، حرف شمر تمام نشده بود، كه حضرت عباس شمشير خود را كشيد، و شمر از ترس فرار كرد.
امام پرسيد: برادر با تو چه كارى داشت؟ گفت: پسر فاطمه، قبل از اين كه كار خود را بگويد، خيز برداشتم كه او را نصف بكنم ولى فرار كرد. امام (عليه السلام) يك نگاه به قمر بنى هاشم كرد و در دل گفت: اى پناهگاه خيمه ها تو چه انسانى هستى؟ من فكر مى كنم در روز عاشورا سخت ترين لحظه ابى عبدالله، آن وقتى بود كه قمر بنى هاشم گفت: برادر به من هم اجازه بده بروم. در شب تاسوعا، همه خواب بودند، چون مى دانستند، عباس بيدار است، اما شب يازدهم، دشمن راحت خوابيد و زن و بچه بيدار بودند، چون ديگر عباس نداشتند. لذا حضرت ابى عبدالله (عليه السلام) كنار بدن برادر فرمود: «والكمد قاتلى»[12] برادر جان، اگر تا امروز غروب مرا نكشند، داغ تو مرا زنده نخواهد گذاشت.
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان