وجود مبارك اميرالمؤمنين (عليه السلام) براى مؤمن هفت خصلت را بيان كردند. هر مؤمنى كه تا روز قيامت بيايد، اين هفت خصلت را دارد. خصلت اول كه نقش بسيار مهمى در همه شئون زندگى و قيامت انسان دارد، كسب حلال و پاك است؛ يعنى معيشت و درآمد صحيح. پروردگار به بندگانش كمترين حرام مالى را اجازه تصرّف نداده است. پيغمبر (صلى الله عليه و آله) مى فرمايند: تا مال حرام نزد هر كسى باشد، خداوند متعال به او نظر رحمت نمى كند.
بعد از اين كه جنگ خيبربه پايان رسيد و ارتش اسلام به رهبرى پيغمبر(صلى الله عليه و آله)وجهاد خالصانه اميرالمؤمنين (عليه السلام) به غنائمى دست پيدا كردند. پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) اعلام كردند كه هر رزمنده اى، هر مقدار غنيمت كه به چنگ آورده، بياورد و در محل معيّن بگذارد تا غنيمت ها بين همه رزمندگان عادلانه تقسيم شود. غنائم را آوردند، پيغمبر (صلى الله عليه و آله) اعلام كردند: چيزى نزد كسى نماند؛ چون شرعى نيست. رزمنده اى به محضر مبارك رسول خدا (صلى الله عليه و آله) آمد و عرض كرد: يك جفت بند كفش از غنائم خيبر در جيب من است، آن را روى اين همه غنيمت بياندازم؟
حضرت فرمودند: بله. عرض كرد: اگر اين بند كفش نزد من بماند، معصيت دارد؟ پيغمبر (صلى الله عليه و آله) فرمودند: اگر مى ماند و پس نمى دادى، در قيامت به صورت دو بند آتش به دو پاى تو قرار مى گرفت. يعنى حرام مانند آتش دوزخ است.
در آيات قرآن اين نكته آمده است كه هر عذابى در قيامت- در صورتى كه آن گنهكار توبه و جبران نكرده باشد، تا از پرونده اش پاك شود- با خود آن گناه تناسب دارد.
چگونه؟ براى شما از روايت مثالى بزنم. به اميرالمؤمنين (عليه السلام) خبر دادند كه فلان دوست شما را مار گزيده و حال او خيلى بد است، حضرت آمدند و ديدند او دارد به خودش مى پيچيد و ناله مى كند. دوا روى زخمش گذاشته بودند. از اميرالمؤمنين (عليه السلام) سؤال كرد، چون از اين فرهنگ خبر داشت كه اغلب مصيبت ها، بلاها و رنج هايى كه به انسان مى رسد، محصول گناه خود انسان است.
خدا در قرآن مجيد مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ لَايُغَيّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمْ»[1] من سختى ها، فشارها، بلاها، مصايب، رنج ها و مضيقه ها را از زندگى شما تغيير نمى دهم، مگر اين كه شما زندگى خود را به آلودگى ها تغيير دهيد؛ يعنى آلودگى ها باعث بلاها، مصايب، سختى ها و رنج ها مى شوند. البته اين مطلب را در انبيا و ائمه (عليهم السلام) پياده نكنيد. آنها مصايبى كه مى كشند، براى آنان درجه دارد؛ چون مصائب آنها، نتيجه گناه نيست. ولى ديگران كه مشكل پيدا مى كنند، مشكل آنان در آلودگى ها و گناهان ريشه دارد. البته جريمه هاى گناه در دنيا قابل مقايسه با جريمه هاى گناه در آخرت نيست.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) در دعاى كميل مى فرمايند: «على أن ذلك بلاء و مكروه قليل مكثه يسير بقائه»[2] بلاى دنيايى بلايى است كه ماندگار نيست و رد مى شود و اگر هم بماند، مدت آن كم است. «فكيف احتمالى لبلاء الآخرة و جليل وقوع المكاره فيها و هو بلاء تطول مدّته و يدوم مقامه و لايخفّف عن اهله لانّه لايكون الّا عن غضبك و انتقامك و سخطك»[3] اگر كسى گرفتار جريمه آخرت شود، آن جريمه ديگر زمان، مدت و علاج ندارد.
به اميرالمؤمنين (عليه السلام) عرض كرد: من چه كرده ام كه مار مرا گزيده است؟ چه خلافى كرده ام؟ حضرت فرمودند: اين مارى كه به تو زده، به جا زده، خدا را شكر كن كه اين مار به تو زد، چون ديروز بعد از ظهر تو مرتكب گناهى شدى كه اين نيش مار، كيفر همان گناه است. عرض كرد: مگر من چه كار كردم؟ فرمودند: با اين زبان خود دل قنبر را سوزاندى. تو دل را سوزاندى، اما مار دل تو را نسوزانده، بلكه بدن تو را سوزانده و به همين خاطر خدا را بايد شكر كنى؛ چون اگر جريمه اين كار را براى روز قيامت مى گذاشت، آن وقت مارهاى جهنم تو را مى گزيدند كه ديگر خوب شدنى نبود.
اگر جهنم مار و عقرب دارد، جلال الدين مولوى مى گويد: آن عقرب و مار خود جهنم نيست، آن عقرب و مار از فحش ها، زخم زبان ها و تحقيرهايى است كه نسبت به مردم داشته اى. كلمات نارواى زبان است كه در قيامت به مار و عقرب تبديل شده است.
مولوى شعر جالبى براساس همين آيات دارد، مى گويد:
-
اى دريده پوستين يوسفان
گر بدرد گرگت آن از خويش دان
البته اين پوستينى كه مى گويد، يعنى زندگى مردم. مى گويد: جامعه اى كه كار به كار تو نداشته است؛ مال تو را نبرده، به تو ظلم و بدى نكرده، نسبت به تو مانند يوسف (عليه السلام) است، يعنى از شرور پاك است. اى كسى كه به زندگى، كسب، جان، آبرو، حيثيت مردم و خانواده آنها ضربه زدى! وقتى بعد از مردن تو را زنده كنند، به صورت گرگ خواهى بود.
در قرآن نخواندى :
«وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ»
[4]
حيوانات وحشى در قيامت محشور مى شوند. حيوانات كه تكليف ندارند، پس براى چه آنها را محشور مى كنند. اين حيوانات، همين جنس دو پاى ظالم و ستمگر است و الا گوسفند و گاو را زنده كنند و در صحراى محشر بياورند كه چه چيزى به آنها بگويند؟ بگويند: چرا بار آدميزاد را بردى و به او شير دادى؟ آنها را كه نمى خواهند به بهشت يا جهنم ببرند. ولى ما را زنده مى كنند، چون كه تكامل يافته صورت ظاهر آنها هستيم. اگر بنا باشد ما را جريمه كنند، براى اين است كه اين كره، شير، پنير و ماست را خورديم و انرژى آن را در گناه و ظلم صرف كرديم. براى چه به آنها چوب بزنند؟ به بدن ما چوب مى زنند كه اين مجموعه نعمت ها را به ساختمان بدنم وارد كردم و با اين ساختمان ظلم كردم.
يك سال حج خيلى شلوغ شده بود، به طورى كه در صحراى عرفات، ابوبصير به وجود مبارك امام صادق (عليه السلام) عرض كرد: «ما اكثر الحجيج و أعظم الضجيج» يابن رسول الله! چقدر صداى ناله از اين صحرا مى آيد؛ يعنى چه جمعيتى به مكه آمده است، اما ديد حضرت هيچ تعجب نكرد. اين جمله «ما اكثر» در ادبيات عرب دلالت بر تعجب دارد. آن وقت امام جواب دادند: «و أقلّ الحجيج» و چقدر حاجى كم است. ابوبصير تعجب كرد كه اين صحرا پر از حاجى است، چرا امام صادق (عليه السلام) اين را مى فرمايند؟
حضرت نگذاشتند كه او خيلى تعجب كند، فرمود: از بين دو انگشت من اين صحرا را نگاه كن، ابوبصير نگاه كرد، ديد عجب حيوان هايى در اين صحرا هستند، فقط چند انسان در بين آنها مشغول راز و نياز هستند. بعد حضرت دوباره پرده را انداختند و ابوبصير همگى را به صورت آدم ديد. بعد حضرت فرمود: اى ابوبصير! ديدى چقدر حاجى كم است؟ ظالم، مال مردم خور، گنهكار و مجرم حرفه اى، آزار دهنده به مردم، اگر به مكه هم برود، مگر قبول مى كنند؟
در كتاب نه جلدى «نامه دانشوران» كه در اواسط دولت قاجاريه نوشته شده است، قضيه اى را ديدم: سلطان محمود غزنوى- در قرن چهارم، يعنى هزار و صد سال قبل- از شهر غزنين كه آن وقت از شهرهاى مهم ايران بود، حركت كرد تا به حج برود. از غزنين به خراسان و از آنجا به نيشابور، سبزوار و شاهرود آمد؛ چون بايد تا بندرعباس مى آمدند و از آنجا با كشتى تا عراق مى رفتند و از آنجا وارد عربستان مى شدند و به اردن مى رفتند و بعد به تبوك و بعد به مدينه مى آمدند. وقتى به شاهرود رسيد، به او گفتند: در اين نزديكى ها منطقه اى به نام بسطام است كه مردى الهى در آنجا زندگى مى كند. پرسيد: كيست؟ گفتند: شيخ ابوالحسن خرقانى. عادتى كه سلاطين قديم داشتند و تقريباً بعد از ناصرالدين شاه قطع شد، اين بود كه در تمام گوشه و كنار مملكت، در مقام شناخت شاعران قوى، حكيمان، عارفان و فقيهان بودند. يا به ديدن آنها مى رفتند، يا آنها را دعوت مى كردند كه به دربار بيايند كه خيلى ها نمى آمدند.
مثلًا ميرزا ابوالحسن جلوه در تهران بود كه ناصرالدين شاه قاجار او را به دربار دعوت كرد تا او را ببيند، هر چه به او پيغام دادند، گفت: نه، من به دربار نمى آيم. در مدرسه اى در جلوى بازار بود، به نام مدرسه صدر كه قبلًا مسجد شاه نام داشت و بعد مسجد امام نام گرفت. مرحوم جلوه در يكى از حجره هاى آنجا زندگى مى كرد و تا آخر عمر نيز پول نداشت كه ازدواج كند؛ چون هيچ هديه اى را نيز قبول نمى كرد. پول براى ايشان مى آوردند نيز قبول نمى كرد. از اين تعلقات خيلى آزاد بود. بالاخره ناصرالدين شاه نتوانست او را به دربار بياورد.
روزى گفت: من هوس كرده ام بروم تا جلوه را ببينم. با چند نفر از درباريان رفتند؛ چون كاخ گلستان در ميدان ارك به مدرسه صدر نزديك بود. بعد از ظهر بود كه ناصر الدين شاه وارد مدرسه صدر شد. مرحوم جلوه در ايوان همان اتاق طلبگى، روى گليم نشسته و به ديوار تكيه داده بود و كتابى را مى خواند.
ناصر الدين شاه جلو آمد و سلام كرد. ميرزا سرش را بلند كرد، ديد لباس هاى او با همه فرق مى كند، كلى طلا، نقره و نشان جلوى لباس او آويزان است. اصلًا از جاى خود بلند نشد. گفت: شما چه كسى هستيد؟ گفت: من شاه مملكتم. گفت: ناصرالدين شاه؟ بفرماييد. حالا نه صندلى بود، نه ميز، بلكه گليم پاره اى در ايوان افتاده بود. بالاخره ناصرالدين شاه مجبور شد كه براى اولين بار در عمر خود روى آن گليم بنشيند.
اما اين ها آزاد بودند، آن آزاديى كه اسلام مى گويد، اين است كه جلوى هيچ شاه، پولدار و قدرتمندى هرگز كرنش نكند. اگر مى خواهى كرنش كنى، براى پروردگار كه همه كاره است و همه كليدها به دست او است، كرنش كن.
گفت: ميرزا! چه كتابى را مطالعه مى كنى؟ گفت: تاريخ. گفت: رشته شما كه تاريخ نيست. به ما خبر داده اند كه رشته شما فلسفه، عرفان و حكمت است. چرا تاريخ مى خوانى؟ گفت: من تا جايى كه وقت كنم تاريخ را مطالعه مى كنم؛ چون از تاريخ خيلى خوشم مى آيد. گفت: چه قسمتى از تاريخ را دوست دارى؟ گفت: از اين كه ده صفحه نوشته اعلى حضرت چه كارها كرد، چه خزينه اى، چه گنجى و چه ارتشى داشت، بعد آخر آن نوشته است: اعلى حضرت مرد. من از اينجاى تاريخ خوشم مى آيد. خيلى براى من زيبا است. چون اعليحضرت فكر مى كند كه نمى ميرد، هميشگى است و كليد قدرت و مملكت هميشه در دست او باقى است. آقاى شاه! من به قدرى خوشم مى آيد وقتى مى خوانم كه در اين صفحات نوشته اند: شاه عباس، شاه طهماسب، تيمور، چنگيز، فتحعلى شاه و محمدشاه- پدر ناصرالدين شاه- مردند. من لذت مى برم.
عادت شاهان بود كه اين اشخاص را شناسايى كنند. وقتى به سلطان محمود گفتند: در منطقه بسطام، شيخ ابوالحسن خرقانى زندگى مى كند، گفت: من اسم او را شنيده ام، فكر نمى كنم او به ديدن ما بيايد، ما بايد برويم. آمد و وارد كلبه گلى شيخ شد و گفت: اى شيخ! ما را دعا كنيد. گفت: براى چه؟ گفت: دارم به مكه مى روم. به سلطان محمود گفت: براى زيارت بيت الله مى روى؟ مى خواهى بروى آنجا را به عنوان خانه خدا زيارت كنى، آيا در مملكت هيچ دلى از دست تو دلگيرى دارد يا نه؟ اگر دلى از تو دلگير باشد، آن زيارت تو هيچ نمى ارزد. كجا مى روى؟ تو را راه نمى دهند. اول برو دل هايى را كه خراب كردى، آباد كن، زخم زدى، التيام بده، بعد به مكه برو. خيال مى كنى همه دلها از دست تو راضى هستند؟ چه شب ها كه زن با بچه هايش گرسنه خوابيدند و در تاريكى اتاق اشك ريختند و تو در كاخ، صد هزار دينار طلا پول شام شبت شود.
تو خيال مى كنى كه برهنه اى در اين سرماى زمستان بيرون بماند و بميرد و تو چند هزار دست لباس داشته باشى، حج تو را قبول مى كنند؟ دل ها از تو راضى است كه دخترت را به جوانى در غزنين شوهر بدهى، از خانه داماد تا كاخ، فرش پهن كنى و گران ترين اسب ها را بياورى و دختر خود را سوارش كنى و تا جايى كه انگشتها و گردنش جا دارد، طلا و برليان بياندازى، ولى پدرى مى خواهد دخترش را شوهر بدهد، آفتابه مسى نمى تواند بخرد و همراه دخترش كند. اول به سراغ خانه دل برو، نه خانه گل، در شهر مكّه. اين سوز دلها در روز قيامت به صورت شعله سوزان جهنم، سوزانندگان دلها را فرامى گيرد.
مايه اين حرف ها را از قرآن مجيد براى شما گفتم. هر مال حرامى در زندگى بماند، بعد از مرگ به صورت آتش، بدن را مى گيرد. آيه آن در سوره مباركه توبه است كه ثروت، طلا و نقره حرامى كه در دنيا داشتند را در قيامت به صورت فلز گداخته درمى آورم: «يَوْمَ يُحْمَى عَلَيْهَا فِى نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوَى بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ»[5] آن فلزها را در آتش جهنم مى گدازم و بعد آن را به پيشانى، پهلو و پشت آنان مى چسبانم، مى گويم:
«هذَا مَا كَنَزْتُمْ لأِنفُسِكُمْ»
[6] اين فلزهاى گداخته پول هايى بود كه در دنيا به ناحق بردى. اما نشانه مؤمن، پاكى پول، درآمد و معيشتش است: «المؤمن من طاب مكسبه»[7]
كسى به مدينه آمد، به پيغمبر (صلى الله عليه و آله) عرض كرد: من باغى به نام «فدك» دارم، مى خواهم آن را به شما هبه كنم. پيغمبر اين باغ را براى خود نمى خواست. اگر قبول كرد؛ چون براى خودش برنداشت. به تمام فقراى مدينه اعلام كرد: من نان بخور و نميرى دارم، اين باغ در زندگى من اضافه است. اين باغ را بفروشيد و خرج خود را اداره كنيد. مرد سند باغ فدك را به نام پيامبر (صلى الله عليه و آله) نوشت، امضا كرد و به ايشان داد.
جبرئيل نازل شد، عرض كرد: خدا مى فرمايد: اين باغ نه ارث است، نه غنيمت جنگى، نه خمس، نه سهم امام و نه زكات. كسى دوست داشته، اين باغ را به تو بخشيده، من از تو مى خواهم اين فدك را به حضرت زهرا (عليها السلام) ببخشى. پيغمبر (صلى الله عليه و آله) به اهل خانه فرمود: كسى از شما برود و فاطمه را صدا كند.
حضرت زهرا (عليها السلام) را صدا كردند، آمد و رو به روى پدر نشست. فرمود: فاطمه جان! داستان اين است و خدا گفته است كه اين باغ را به تو بدهم. عرض كرد: اين باغ نزد شما بماند. ما نان جويى تهيه مى كنيم و می خوريم. اين باغ از طرف من دست شما باشد، به هر محتاجى كه مراجعه كرد، از محصول اين باغ بدهيد، من نمى خواهم.
پيغمبر (صلى الله عليه و آله) از دنيا رفتند، روز اول بود كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله) را دفن كرده بودند. حكومت، مأمورينش را به آن باغ فرستاد، كارگرها را بيرون كردند و گفتند: اين باغ جزء اموال دولتى است. خيلى درد و كج فهمى است اگر ما بگوييم: فرياد حضرت فاطمه (عليها السلام) براى باغ بود، نه، فرياد ايشان براى دين بود كه ديد دين غارت شده است. زمين و باغ كه چيزى نيست. به مسجد آمد و ثابت كرد كه اين باغ اگر ارث هم باشد، خدا در قرآن مى فرمايد: من فرزند پيغمبرم و از پيغمبر ارث مى برم. اگر ارث باشد، در حالى كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله) در زمان حيات خود باغ را به دستور خدا به ايشان بخشيده بود.
-
مُلك تو مرز ملكوت خداست
كى به هواى فدك خيبر است
اگر به هيچ چيز حكومت بعد از پيغمبر (صلى الله عليه و آله) كار نداشته باشيم، همين كه مالى را كه به حرام بردند، در قيامت چه جوابى مى خواهند بدهند؟ بردند و خوردند و تا كنون نيز دارند مى برند و مى خورند.
نه تنها اين باغ را با آن سخنرانى برنگرداندند، بلكه توهين نيز كردند. كار دختر پيغمبر (عليهما السلام) به جايى رسيد كه تنها چيزى كه براى او مانده بود، گريه كردن بود. به قدرى گريه كرد تا از دنيا رفت.
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان