اميرالمؤمنين (عليه السلام) نسبت به حقايق عالم بیاناتی فرموده اند که در سه مقوله گنجانده شده است:دنیا،آخرت،انسان.
«ألا وَ انَّ الْيَوْمَ الْمِضْمارُ»[1]
حضرت (عليه السلام) دنيا را به عنوان ميدان تمرين و جهان ديگر را روزگار مسابقه و جام مسابقه را نيز بهشت مى دانند:
«وَ غَداً السِّباقُ وَ السَّبْقَةُ الْجَنَّةُ»
[2]
اين زيباترين ديدگاه در طول تاريخ نسبت به دنيا بوده و بهترين تعبيرى است كه فقط از ايشان نقل شده است.
اكنون سؤال اين است كه چه امورى را بايد تمرين كرد؟ خداوند متعال، انبيا و ائمه طاهرين (عليهم السلام) مردم را به موارد تمرينى كه مجموع آن در دو بخش است، هدايت كرده اند كه در آيات قرآن و روايات اهل بيت (عليهم السلام) بطور مفصّل آمده است: بخش اول آن عبادت ربّ و بخش ديگر خدمت به خلق است.
از«وَ بِالْوَ لِدَيْنِ إِحْسَانًا»[3] گرفته تا كارهايى كه شايد به نظر مردم، كار با ارزشى نيايد، در حالى كه فرهنگ غنىّ اسلام همان كارها را با ارزش شناخته و براى آن ثواب مقرّر كرده است.
مثل اين كه انسان سنگ، آجر، استخوان و مانعى كه در مسير رفت و آمد مردم افتاده است را بردارد و كنار بگذارد تا حيوان، انسان، ماشين و مركبى كه مى خواهد از اينجا بگذرد، ضربه، لطمه و زيان نبيند و ممكن است انسان اين پاره سنگ و يا پاره آجر را با پاى خود جابجا كند و براى او خيلى زحمت نداشته باشد. ممكن است اين كار را مردم بى ارزش بدانند، اما اسلام براى آن ارزش قائل است.
يا كاشتن نهال ممكن است به نظر مردم خيلى مهمّ نيايد، ولى در روايت آمده است كه اگر شما اكنون مى توانيد نهال بكاريد، يقين داريد كه اگر اين كار را انجام دهيد، بلافاصله قيامت برپا مى شود، يعنى به شما خبر دادند كه فلان ساعت، قيامتى كه وعده داده شده، برپا مى شود. اما چند دقيقه به آن ساعت مانده است و شما مى توانيد آن نهال را بكاريد، پيغمبر (صلى الله عليه و آله) مى فرمايد: نهال خود را بكار، گرچه در حال كاشتن قيامت برپا شود، و گر نه به خاطر نكاشتن نهال در روز قيامت دادگاهى مى شود. ممكن است بعضى از امور با ارزش به نظر نيايند، اما دين خدا، براى آن ارزش قائل شده است. مثلًا كسى آدرسى را مى پرسد، تنبلى مى كند و مى گويد: نمى دانم. اينجا به نظر نمى آيد كه اين حرف خيلى مهم باشد، اما به نظر دين، دراين صورت دو گناه مرتكب شده است؛ چون اگر مى داند و مى گويد: نمى دانم، اين دروغ، يك گناه است و گناه ديگر اين كه مشكل مسلمانى را حل نكرده و آدرس را به او نشان نداده است. اين ها امورى هستند كه به نظر نمى آيند جزء امور با ارزش باشند، ولى مى بينيم اسلام براى آن ارزش قائل است.
انسان بايد در اين ميدان مدام تمرين داشته باشد؛ چون سبك جملات قرآن و روايات نشان مى دهد كه اين تمرينات بايد مداوم باشد؛ يعنى تا آخر عمر انسان ادامه پيدا كند و مقطعى نباشد و در بقيه زمان ها تعطيل شود كه چون دلم به خاطر چيزى خوش است، مدتى خدا را عبادت كنم و بعد به خاطر چيزى ناخوش شده، عبادت را رها كنم؛ چون اگر رها كنم، ديگر از شركت در مسابقه قيامت محروم مى شوم و وقتى تمرين نكنم، توان شركت در مسابقه از دستم مى رود.
اين ديدگاه وجود مبارك اميرالمؤمنين (عليه السلام) درباره دنيا است.
اما قيامت كه روز مسابقه است و بهشت براى مسابقه دهندگان جام قرارداده شده است: «وَ غَداً السِّباقَ و السَّبَقَةُ الْجَنَّةُ وَ الغايَةُ النّار»[4] فردا روز مسابقه و جايزه مسابقه دهندگان بهشت است. كسى كه در دنيا تمرين نداشته باشد،نمى تواند روز قيامت در مسابقه شركت كند، پس عاقبت او آتش است. اين یک ديدگاه از اميرالمؤمنين (عليه السلام) است.
اما ديدگاه ديگر، در ارتباط با انسان است: انسان از نظر اميرالمؤمنين (عليه السلام) كيست و چيست و از چه تركيبى برخوردار است؟ اين زيباترين ديدگاه در تاريخ عالم درباره انسان است. اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى فرمايد:«اصْلُ الانسانِ لُبُّه وَ عَقْلُه دِينُهُ و مُرُوَّتُه حَيْثُ يَجْعَلُ لِنَفْسِهِ»[5] ريشه،پايه و حقيقت همه انسان ها، مغز آنها است. عقل، زانوبند، مانع و ترمز، دين، مروّت و جوانمردى او است، چنانچه اين دين و جوانمردى را به كار گيرد؛ چون اگر دين را به كار نگيرد، مانندمركب بى ترمزى است كه از همه مرزبندى ها وحدود خدا مى گذرد.حدود در اينجا حلال،حرام،حقّ مردم،خدا، پدر و مادر و خانواده است كه اگر دين را به كار نگيرد، همه اين حدود را زير پا مى گذارد؛ چون پايبندى ندارد. «عقل» در اين جمله؛ يعنى پايبندى و ترمز. وقتى عقل نباشد، هم به حقوق ديگران و هم به حق پروردگار عالم تجاوز و ظلم مى كند.
اما اين جمله «لبّه»، مغز انسان؛ يعنى همه هستى او، مقدارى قابل بحث است. عقيده اميرالمؤمنين (عليه السلام) اين است كه انسان نبايد به همان مغز طبيعى كه از شكم مادر با او به دنيا آمده است، قناعت كند؛ چون در اين صورت فقط دريافت هاى محدود مادّى را دريافت مى كند؛ يعنى مقدارى از حيوانات بالاتر.
آدرس ها، خيابان ها و افراد را می شناسد، جنس ها را از هم تشخيص می دهد كه اين مجموعه علم، نه سكّوى پرواز و نه عامل نجات است؛ چون در حدّ گذران امورعادى زندگى است. اين دريافت راحيوانات نيزكم وبيش دارند، حيوانات نيز لانه هاى خود را مى شناسند و گم نمى كنند، مى دانند كه بايد خود را از سرما و گرما حفظ مى كنند، ضررها و منافع مادى مربوط به خود را خوب مى شناسند.
شخص بزرگوارى از علما كه من اوايل طلبگى چند شب را در مسجد ايشان منبر مى رفتم، ايشان نقل مى كردند: روزى شخص باغدارى در شهريار تهران، من و تعدادى از علماى تهران و افراد مذهبى را براى صرف غذا دعوت كرد، ما رفتيم، در باغ مستقرّ شديم، ناگهان توجه يكى از ميهمان ها به چيزى جلب شد و همه ما را نيز متوجه آن كرد. ديديم در باغ، روى درخت بلند چنار، لانه كلاغى است. كلاغ علم ساختن خانه خود را دارد، البته همه حيوانات اين علم را دارند. حيوانات اين را كه چه خوراكي اى به نفع و ضرر آنها است نيز مى دانند. اگر انسان به همان مغز طبيعى قناعت كند، همين مقدار علمى را كه حيوانات مى دانند، ياد مى گيرد. اين به تنهايى كليد نجات دنيا و آخرت نيست.
كلاغ چند جوجه از تخم بيرون آورده بود كه هنوز قدرت پر كشيدن را نداشتند و در لانه بودند. مارِ بلندِ قوى هيكل و زهردارى به اين درخت چنار پيچيده بود و از آن بالا مى رفت تا اين جوجه ها را ببلعد. چشم كلاغ ماده به اين مار افتاد.
كلاغ سه گونه صدا دارد: صداى اول، صداى طبيعى است، كه معمولًا همه ما شنيده ايم. صداى ديگر تُنش با صداى طبيعى فرق مى كند و مانند آژير خطر است؛ يعنى وقتى آن صدا را بيرون مى دهد، مدتى بعد كلاغ هاى ديگر بيرون مى ريزند كه ببينند چه خطرى بوجود آمده است كه به آن كلاغ كمك كنند. صداى ديگر نيز آژير سفيد است، صدا مى زند تا به كلاغ هايى كه دارند هجوم مى آورند، اعلام كند كه خطر برطرف شده است، ديگر نياييد. اين علم است.
اين كلاغ نيز آژير خطر را كشيد، آن اطراف كلاغ نبود تا بيايد و ببينند چه خطرى متوجه اين كلاغ ماده شده است. چند لحظه اى منتظر شد، اما از نيرو، يار و كمك خبرى نشد.
ايشان مى فرمود: همه ما نگاه مى كرديم، ديديم كلاغ با سرعت از روى لانه پريد و رفت. مار نيز بالا رفت و به نزديك لانه رسيد، ديگر از شدت خوشحالى دهان خود را باز كرده بود كه سر خود را داخل لانه كند و اين چند جوجه ضعيف را ببلعد.
اما در همين حال كلاغ مادر به سرعت برگشت و دانه اى از گل خارخاسك كه توپى شكل و پر از تيغ است، به دهانش بود، از آن بالا مقابل دهان مار گرفت و آن را رها كرد.
اين تيغ ها از همه طرف به دهان مار فرو رفتند و دهان مار باز ماند، نه مى توانست اين گل خارخاسك را پايين ببرد و نه بالا بياورد؛ چون تمام تيغ ها در اطراف دهان او فرو رفته بودند. مار از بالا به پايين افتاد، خفه شد و مرد، در نتيجه خطر دفع شد.اين علم دفاع را حيوانات نيز مى دانند. اين كه من بدانم چه چيز بايد بخورم يا نخورم و اين كه از نقطه ديگر شهر چگونه به خانه برگردم، يا غذايى كه مى خواهم بخورم، فاسد شده يا نه، اين ها همان علم حيوانات است كه براى قيامت ما كارى انجام نمى دهد.
نظر اميرالمؤمنين (عليه السلام) اين است كه اين مغز طبيعى رشد پيدا كند و به مغز مسموع برسد. بعبارت ساده تر: اين مغز با مطالعه، تحصيل و شنيدن از متخصّصين معارف، تقويت شود. وقتى با معرفت، علم و دانش آن را تقويت كنيد، جزء آن گروهى مى شويد كه پروردگار در قرآن از آنها به «اولوا الالباب» تعبير كرده است.
رده اول صاحبان مغز،انبياو ائمه (عليهم السلام) هستند ورده بعد نيز عباد واقعى خدا.چنين مغزى بايدپيدا كنيد.اما صاحبان اين مغز؛ يعنى آنهايى كه مغز خودرابا معرفت،علم، گفتاروحى؛يعنى روايات انبيا و ائمه (عليهم السلام) تقويت كردند، نور،اوصاف و ويژگى هاى خاصى پيدا مى كنند كه با اين نورى كه خيلى قوى تر از نورهاى جهان است وجلوى آنان راروشن مى كند،به طرف هدف نهايى حركت مى كنند.
اكنون به سراغ قرآن برويم و ويژگى هاى «اولوا الالباب» را از قرآن بيابيم. «اولوا الالباب» كسانى هستند كه با معرفت دينى مغز پخته اى دارند. اين يكى از آيات و ويژگى هاى صاحبان مغز است. البته طبق آيات قرآن مجيد، در مقابل «اولوا الالباب»، لفظ «أعمى» يعنى كور قرار دارد.
منظور از كور در آيات، افرادى هستند كه چشم باطن آنها از ديدن حقايق بسته است و گر نه بسيارى از اين افراد در دنيا چشم ظاهر دارند كه خيلى سالم نيز هست و چه بسيار افراد نابينا نيز هستند كه بخاطر داشتن چشم بصيرتى كه خدا در قرآن مى فرمايد، از همان «اولو الالباب» هستند.
اما از ويژگى هاى «اولو الالباب» در قرآن يكى اين است كه: «فَبَشّرْ عِبَادِ* الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»[6] اى حبيب من! آن بندگان مرا كه وقتى فرهنگ، مكتب و گفتارى را مى شنوند، آن قدر رشد كرده اند كه تجزيه و تحليل مى كنند، مژده بده.
به يهودى، مسيحى و فرهنگ هاى ديگر مى گويند: حرف خود را بگوييد، كتاب ها را بدهيد تا بخوانيم، همه را كه ديدند و شنيدند، «فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»[7]
چون مغز دارد، نيكوترين اين گفته ها را مى فهمد و به كار مى گيرد، نه اين كه فقط با گوش خود بشنود، بلكه متابعت و پيروى مى كند.
من در سوريه ملاقاتى با سيد حسن نصر الله داشتم. ايشان براى من داستانى را گفت كه مضمون همين آيه شريفه است. مى گفت: در منطقه ما شخص سنّى متعصّبى بود كه به حقّ بودن فرهنگ تسنّن اصرار داشت. مدتى بعد شنيدم كه او شيعه شده است.
شيعه شدن سنّى، خيلى سخت تر از شيعه شدن مسيحى ها و يهودى ها است. ديگر اين توفيق خاصّ پروردگار است كه شخصى سنّى، شيعه شود. گفت: من با او ملاقاتى داشتم، گفتم: خيلى مى خواهم دليل شيعه شدن تو را بفهمم. گفت: زمانى كه سنّى بودم، روزى قرآن مى خواندم، به اين آيه رسيدم:
«لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَ وَةً لّلَّذِينَ ءَامَنُواْ الْيَهُودَ»
[8]
همانا از نظر دشمنى با اهل ايمان، سرسخت ترين دشمنى، دشمنى يهوديان است، من در كنار اين آيه به ذهنم آمد: ما در دنيا مى توانيم بفهميم كه اسرائيل نسبت به كدام طايفه فعلى جهان سرسخت ترين دشمنى را دارد. ديدم نسبت به مصر، عربستان، سوريه، يمن، ليبى، مغرب، مراكش، امارات، قطر كه همه سنّى نشين هستند، اسراييل با آنها اصلًا دشمن نيست، چون در همه اين كشورها با اسراييل سفير، دفتر و رابطه دارند و هيچ ملّتى در دنيا نيستند كه يهودى ها با آنها دشمن ترين باشند، الّا ملّت ايران. از اين آيه فهميدم اين ها مؤمن هستند، نه ما؛ چون ديدم خدا از آن جامعه اى كه يهودى ها نسبت به آنها سرسخت ترين دشمن هستند، به «آمنوا» تعبير كرده است.
كسى كه اين حد بلوغ مغزى دارد كه با ديدن يا شنيدن يك قول، آن را تجزيه و تحليل مى كند كه راه حقّ اين هست يا نه؟ خدا در قرآن مى فرمايد: «أُوْلئِكَ الَّذِينَ هَدَلهُمُ اللَّهُ وَ أُوْلئِكَ هُمْ أُوْلُواْ الْأَلْببِ»[9] اين گونه مردم، كسانى هستند كه خدا آنها را هدايت كرده است و صاحبان مغز هستند.
روزى در جلسه اى در لندن كه شلوغ بود و مرد و زن فراوانى شركت داشتند، همه هم عرب زبان بودند، من نيز شركت داشتم. ديدم شخصى كت و شلوارى، براى اين جمعيت سخنرانى مى كند. سخنرانى او را گوش دادم، ديدم خيلى سخنرانى پرمغز و پر فايده اى است و مايه و مطلب زيادى دارد. دلم سوخت كه چرا اين شخص با اين بيان و علم، روحانى نيست. او كجا درس خوانده است؟
از شخصى پرسيدم كه ايشان كيست؟ گفت: دادستان شهر قاهره بوده است.
وقتى منبر را تمام كرد، روضه خوبى خواند و پايين آمد. من با او ملاقات كردم.
گفتم: دادستان قاهره كه بايد سنّى باشد، چرا به اين زيبايى به سبك شيعه سخنرانى كرد و روضه خواند؟ آن وقت جريان را خود او تعريف كرد.
در شهر مصر افراد مسيحى نيز زندگى مى كنند. در مسيحيت طلاق وجود ندارد.تنها راه طلاق زن اين است كه زن با مرد ديگرى رابطه برقرار كرده باشد. گفت:روزى در دادستانى قاهره، مرد مسيحى با خانم خود آمد و دادخواست طلاق داد.گفتم: چرا مى خواهى اين زن جوان را طلاق بدهى؟ گفت: با بيگانه رابطه نامشروع داشته است. جداگانه با هر دو صحبت كردم، براى من ثابت شد كه آن زن پاكدامن است و اين مرد تهمت مى زند.
مرد را خواستم و گفتم: واقعاً دين آلوده اى داريد كه اين قانون را به شما داده است كه اگر زن با مرد بيگانه رابطه داشت، مى توانى او را طلاق بدهى و شما خيلى راحت مى آييد تهمت مى زنيد و دامن زن پاكدامنى را لكّه دار مى كنيد، تا بتوانيد طلاق بدهيد. عجب دين سخيف و سستى است.
گفت:آقاى دادستان! امروز كه براى شما ثابت نشدهمسر من،با مرد بيگانه اى در ارتباط بوده است،فردا هم ثابت نمى شود، بالاخره چند ماه بايد من و اين زن برويم و بياييم كه آيا ثابت بشود يا نه؟ باز دين ما محكم است، ولى دين شما سنّى ها كه از آب نيز سست تر است؛چون تو ظهر مى توانى به خانه بروى و به همسرت بگويى: «انت طالق ثلاث» سه مرتبه در يك مجلس طلاق بدهى وديگر آن زن طلاق داده شده است ونمى توانى او را بگيرى. دين ما سست تر است يا دين شما؟ گفت: من تكان خوردم. ظهر به خانه آمدم، كتاب هاى خود را در اطرافم گذاشتم، ديدم در مذهب ابوحنيفه مى گويد: مى توانى هر وقت خواستى زن خود را طلاق دهى، فقط به او بگو: «انت طالق ثلاث» بعد از اتمام عدّه مى تواند برود شوهر كند.
طلاق در مذهب احمد حنبل، شافعى و مالكى نيز همين طور بود. كتاب ها را ورق زدم، ديدم مرد راحت مى تواند، هر وقت خواست به زنش بگويد: «انت طالق ثلاث» شاهد، محضر، برو و بيا نمى خواهد. اما مكتب اهل بيت (عليهم السلام) را ديدم كه به اين راحتى طلاق انجام نمى شود. فهميدم حقّ با اهل بيت (عليهم السلام) است، دست از دين خود برداشتم و به دين اهل بيت (عليهم السلام) متدين شدم. بعد آنها فهميدند و مرا از آن پست بيرون كردند. حقوق چندين ساله مرا قطع كردند، حتى مرا بازنشسته هم نكردند، اما من ناراحت نشدم. باسواد بودم، بنا را به سخنرانى گذاشتم، اكنون در همه جاى دنيا، شيعه هاى عرب مرا دعوت مى كنند و درآمدم خيلى بيشتر از زمانى است كه دادستان مصر بودم. اين ها از بركت مكتب اهل بيت (عليهم السلام) است.
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان